banner

حسام (قسمت چهارده)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۱۶

کودتای نقاب حدود 15 یا 16 تیرماه، هر سه نفر ما، یعنی من و جناب صیادشیرازی و حسین شهرامفر برای دو سه روزی به تهران آمدیم. عصر روز 17 تیر، ما سه نفر به اتفاق دوستان دیگر، ستوان‌یکم اصغر نوری، ستوان‌دوم احمد دادبین، آقای جعفر نصر اصفهانی و یکی دو نفر دیگر، با دعوت جناب صیادشیرازی، به […]

کودتای نقاب

حدود 15 یا 16 تیرماه، هر سه نفر ما، یعنی من و جناب صیادشیرازی و حسین شهرامفر برای دو سه روزی به تهران آمدیم. عصر روز 17 تیر، ما سه نفر به اتفاق دوستان دیگر، ستوان‌یکم اصغر نوری، ستوان‌دوم احمد دادبین، آقای جعفر نصر اصفهانی و یکی دو نفر دیگر، با دعوت جناب صیادشیرازی، به منزل جناب سروان اکبر غفراللهی رفتیم و شام را همگی مهمان اکبر بودیم. بعد از شام، بحث روی چگونگی تقویت ستاد عملیات مشترک ارتش و سپاه در کردستان بود

حوالی ساعت 11 شب من خوابم گرفته بود و رفتم اتاق مقابل کمی استراحت نمایم. بعد از یکی دو ساعت که بیدار شدم، دیدم شهرامفر و اصغر نوری و دادبین نیستند. پرسیدم اینها کجا رفتند؟ نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاد که لحظاتی بعد از رفتن شما این سه نفر را برای مأموریت ضروری، تلفنی احضار کردند و رفتند. هیچ‌کدام از بچه‌ها، واقعاً نمی‌دانستند آنها را برای چه احضار کردند. ما (من و صیاد) فردا صبح به کردستان رفتیم. بعداً متوجه شدیم احضار شهرامفر و اصغر نوری برای رفتن به پایگاه هوایی شاهرخی همدان و خنثی‌سازی کودتای نقاب بود. حسین شهرامفر و اصغر نوری هرکدام با تعدادی از بچه‌های ورزیده تیم نیروی مخصوص، همان شب پس از دریافت دستور به سوی همدان حرکت کردند. آن طوری که بعدها اصغر نوری می‌گفت، آنها قبل از طلوع آفتاب درب‌های ورودی پادگان را به کنترل در‌می‌آورند و برابر لیست اسامی خلبانان و کسانی که از اعضای کودتاچی بودند، آنان را صبح قبل از ورود به پادگان، دستگیر می‌نمایند. موضوع کودتای نقاب پادگان شهید نوژه مفصل است و آنچه که مسلم است، لو رفتن و یا کشف کودتا توسط یکی از خلبانان نیروی هوایی و دستگیری کودتاچیان توسط برادران سپاهی است، ولی عمده دستگیری خلبانان و اعضای اصلی پادگان، توسط سروان حسین شهرامفر و ستوان اصغر نوری انجام گرفت.

استعفای سرتیپ شاهپور قبادی از فرماندهی لشکر77

سرهنگ قبادی فرمانده لشکر77 در اواخر سال58 ترفیع گرفت و به درجه سرتیپی مفتخر شد. همانطوری که قبلاً اشاره کردم، ایشان افسری لایق و کاردان بود و مورد حسادت خیلی‌ها در ستاد نیروی زمینی و حتی در ستاد مشترک بود. در سال58، یکی دو بار خواستند ایشان را تعویض نمایند و سرهنگ عطاریان را به جای ایشان منصوب نمایند. من وقتی متوجه قضیه می‌شدم، موضوع را با حجت‌الاسلام واعظ طبسی در میان می‌گذاشتم. آقای طبسی که از عملکرد قبادی راضی بود، مانع انجام تعویض می‌شد

در مردادماه، بعد از قضیه طبس و اتفاقاتی که در آنجا افتاد، آن طوری که جناب سرگرد حسین نیکرو می‌گفت، به اتفاق سرتیپ قبادی برای بررسی واقعه به محل حادثه رفتیم و گزارشی تهیه کرده و به لشکر برگشتیم. مدتی بعد، بدون مقدمه چند نفر به طور همزمان از کمیته شهر، سرتیپ قبادی فرمانده لشکر و سرهنگ روزه جلالی فرمانده تیپ قوچان و سرهنگ دوم انشائی معاون تیپ قوچان را دستگیر کرده و به تهران بردند. در تهران سه الی چهار روزی در بازداشت بودند و موی سر آنها را هم تراشیدند و سپس بعد از چهار روز با عذرخواهی از زندان آزادشان کردند و گفتند می‌توانید به سر کار خودتان برگردید. سرهنگ روزه جلالی و سرهنگ انشائی به قوچان برگشتند، ولی سرتیپ قبادی دیگر به مشهد نرفت و گفت فرمانده لشکری را که بی‌جهت و بدون بررسی دستگیر کنند و موی سرش را هم بتراشند، این آدم دیگر به درد فرماندهی نمی‌خورد.

 من سال‌ها بعد، زمانی که قبادی زنده بود، به اتفاق تعدادی از دوستان به منزلش رفتیم. می‌گفت آقای هاشمی، من واقعاً برای فرماندهی لشکر حرمت قائل بودم و به همین خاطر دیگر به مشهد برنگشتم. زمان دستگیری قبادی، من در بیمارستان501 تهران برای معالجه مجروحیت پایم بستری بودم. وقتی در بیمارستان خبر را شنیدم، همان زمان به دوستان گفتم، این یک توطئه است. چرا قبادی را با روزه جلالی و انشائی؟ این سه نفر هیچ سنخیتی با هم ندارند. اگر موضوع کودتای آمریکایی طبس باشد، قبادی با ستادش به آنجا رفته، سرهنگ روزه جلالی و انشائی که همراهش نبودند. از نظر اخلاقی هم، قبادی ملی مذهبی، انشائی حزب‌اللهی و روزه جلالی یک نظامی خشک و گوشه‌گیر و از نظر ارتباطات و اجتماعی بودن خیلی ضعیف و حتی در حد معمولی نبود. این سه نفر لااقل یک وجه مشترک با هم ندارند.

بعدها اینطور شایعه شد که دو تا از درجه‌داران تیپ2 قوچان که دارای خلاف بودند، در جریان گزارشی که فرمانده تیپ داده بود تسویه شدند. این آقایان در کمیته انقلاب اسلامی تهران نفوذ کردند و گزارشی علیه فرمانده تیپ و معاونش و فرمانده لشکر تنظیم کرده و برای آنها در آن موقعیت پرونده‌‌سازی می‌کنند. احتمالاً باید این مطلب درست باشد. چرا اینکه بعد از چهار روز بازداشتی، آنها را آزاد کردند و سرتیپ قبادی چون درجه‌اش موقت بود، بعد از مدتی با درجه سرهنگی بازنشسته می‌شود و به جایش سرهنگ جوادی به فرماندهی لشکر منصوب می‌شود. در زمان جوادی، علیه کمیته انقلاب اسلامی لشکر و انجمن اسلامی بدگویی و جوّسازی می‌شود. مخصوصاً با رفتن سروان مدنی به قرارگاه غرب، در همان ابتدای فرماندهی جناب سرهنگ صیادشیرازی، کم‌کم بساط کمیته لشکر جمع‌آوری و انجمن اسلامی هم تبدیل به عقیدتی سیاسی می‌شود.

خلع درجه و اخراج سرهنگ صیادشیرازی از منطقه کردستان

من در 22 مرداد سال 59 در بازگشایی مرحله دوم محور سنندج به مریوان مجروح و از صحنه عملیات‌ها خارج شدم. در همین هنگام، جناب سرهنگ صیادشیرازی با فراخوانی نیروهای داوطلب از یگان‌های مختلف، به تقویت ستاد عملیاتی پرداخت. در همان ابتدای کار، فرماندهان لشکر16 و 28 و 64 را تعویض نمود، در لشکر16 جناب سرهنگ سیروس لطفی به جای سرهنگ‌ پورموسی و در لشکر28 سرهنگ مدرکیان فرمانده تیپ سقز به جای سرهنگ صدری و در لشکر64 نیز به جای سرهنگ زکیانی، سرهنگ کیکاوس امیری را به فرماندهی منصوب می‌نماید و آماده بازگشایی محور بانه ـ سردشت و آزادسازی آخرین شهر استان کردستان می‌شود.

فرمانده نیروی زمینی، یعنی سرتیپ فلاحی به عنوان جانشین رئیس ستاد مشترک و سرتیپ قاسمعلی ظهیرنژاد به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب می‌شوند. گویا بدگویی کسانی که جابجا شدند و تعویض فرماندهان لشکرها توسط جناب سرهنگ صیاد بدون مجوز از نیروی زمینی و از همه مهمتر، تقویت سپاه پاسداران و مشارکت دادن آنها حتی در ستاد عملیاتی غرب و اینکه صیادشیرازی فردی نبود که گوش به فرمان رئیس جمهور بنی‌صدر باشد از یک طرف و از طرف دیگر درگیری شدید نیروهای عملیاتی رزمندگان اسلام با ضدانقلاب در محور بانه ـ سردشت (عملیات بانه – سردشت یکی از سخت‌ترین عملیات علیه نیروهای مسلح ضدانقلاب بود، که حدود 40 روز به طول انجامید)، همه و همه بهانه‌ای شد علیه جناب سرهنگ صیادشیرازی، تا موجب برکناری ایشان شد. ابتدا از فرماندهی قرارگاه غرب، سپس از فرماندهی منطقه کردستان و سرانجام خلع درجه و تنزیل به درجه سرگردی اصلی و اخراج از منطقه عملیاتی کردستان.

آنچه که خواستم ذکر کنم این بود: من با اینکه در بیمارستان بستری بودم، ولی توسط دوستانی که به ملاقاتم می‌آمدند، در جریان و پیگیر این قضایا بودم.

خدمت در اداره دوم (سازمان حفاظت اطلاعات)

با شروع جنگ تحمیلی و با وضعیتی که برایم به وجود آمده بود و از طرفی ،قبلاً هم تیمسار فلاحی به من و جناب سرهنگ صیادشیرازی، هرکدام یک دستگاه منزل سازمانی واگذار کرده بود، بدون اینکه وضعیت خدمتی یا انتقالی مشخص شود، یکی دو روز قبل از جنگ، به مشهد رفته و اسباب و اثاثیه منزل را به تهران انتقال دادیم و در کوی سازمانی غرب لویزان مربوط به ستاد مشترک ساکن شدیم. خُب جنگ هم شروع شد. گفتم که پای راستم از نوک انگشتان تا انتهای ران گچ گرفته شده بود. روزها اغلب به کمیته ستاد مشترک، به دفتر جناب سروان مهدی نباتی و سروان نقی شریفی که در کمیته ستاد مشترک از جمله افسران متصدیان اقدام بودند، می‌رفتم و آنها لطف می‌کردند، ظهرها با وسیله‌ای ما را به منزل می‌رساندند. اولاً این کار موجب می‌شد تا در جریان مسائل روز و جنگ باشم و در ثانی، در منزل حوصله‌ام سر نرود.

مدتی بدین منوال سپری شد، تا یک روز جناب سرگرد اَقارِب‌پرست پیشنهاد همکاری با اداره دوم را کرد. گفتم من افسر توپخانه هستم و هیچ دوره اطلاعاتی و یا ضداطلاعاتی را ندیده‌ام. گفت مهم نیست، ما در اداره دوم یک دایره تصویری داریم که کارش با اطلاعات هدف‌های کشور متخاصم و بیشتر مربوط به مختصات جغرافیایی اهداف است، که با تخصص شما مغایرت ندارد. بدین ترتیب، روز بعد یک مصاحبه با سرهنگ کتیبه داشتم. دیدم این پیشنهاد خود جناب سرهنگ کتیبه بود، که قبلاً از اعضای اصلی کمیته انقلاب ستاد مشترک بود و به خوبی مرا می‌شناخت. لذا از همان روز به عنوان رئیس دایره تصویری با دو نفر کارمند مشغول به خدمت شدم و جناب کتیبه هم یک خودرو پیکان با راننده سربازی را در اختیار من گذاشت. بدین ترتیب، ما در اداره دوم مشغول به کار شدیم.

پس از مدتی، اداره دوم درخواست انتقالی مرا از مشهد به تهران از نیروی زمینی نمود، که به لشکر77 منعکس شد و لشکر بلافاصله پذیرفت، ولی موافقت ستاد مشترک نیز شرط این انتقالی بود. یکی دو ماهی از موافقت نیروی زمینی و لشکر گذشته بود، ولی ستاد مشترک جواب مثبت نمی‌داد. جناب سرهنگ پیگیری می‌کرد. معاون هماهنگ‌کننده ستاد مشترک جناب سرهنگی بود به نام هاشمی‌روان، که مخالفت می‌کرد، تا اینکه با اصرار جناب سرهنگ کتیبه، قرار شد یک مصاحبه‌ای با من داشته باشد. طبق قرار قبلی، یک روز به دفترش رفتم. من چون پای راستم کامل در گچ بود، به هنگام نشستن پایم را روی میز عسلی و یا هر میز کوتاهی که جلویم بود، می‌گذاشتم. روبروی هم نشسته بودیم. گفتم جناب سرهنگ ببخشید من پایم را روی این میز می‌گذارم. صحبت شروع شد. من یک بیوگرافی از خدمتم و چگونگی مجروحیت و همچنین درخواست جناب سرهنگ کتیبه را مبنی بر همکاری با ایشان در میان گذاشتم. گویا ایشان از اوضاع و احوال مطلع بود. پس از مقدمه‌چینی، گفت جناب سرگرد، شما یک افسر رزمی هستید. با اوصافی که گفتید، چرا می‌خواهید به ستاد منتقل شوید؟ بهتر نیست در همان لشکر بمانید و پس از بهبودی در جنگ از شما استفاده شود؟ تا این جمله را گفت، جوش آوردم. گفتم جناب سرهنگ می‌دانید چه می‌گویید؟ اولاً من داوطلب به کردستان رفتم؛ در ثانی، انتقالی من بنا به درخواست جناب سرهنگ کتیبه است و ثالثاً من ان‌شاءالله بهبود پیدا کنم، منتظر دستور کسی نخواهم بود. مطمئن باشید باز هم داوطلبانه به جبهه خواهم رفت و مهم‌تر از این، جناب سرهنگِ افسرِ زرهی دوره ستاد آمریکا دیده را در اینجا به عنوان آجودان دارند استفاده می‌کنند، حالا شما به من که اولاً افسر توپخانه هستم و ثانیاً مجروح جنگی هستم، می‌گویید حیف است در ستاد خدمت کنید!؟ تا این برخورد تند و انقلابی را از من دید، بلافاصله گفت، من می‌خواستم ببینم نظر خود شما چیست و سپس بحث را عوض کرد و با انتقالی من هم موافقت کرد.

یکی دو ماهی در دایره تصویری خدمت کردم و تا اندازه‌ای با بچه‌های اداره آشنایی پیدا کردم. یک روز جناب سرهنگ کتیبه مرا به دفترش احضار کرد و گفت، جناب سرگرد هاشمی، من می‌خواهم مدیریت امنیتی داخلی را به شما واگذار نمایم. همین حالا می‌روی اتاق جناب سرگرد تا شما را توجیه نماید و آماده‌باش فردا در جمع معاونت‌ها و مدیریرت‌ها معارفه انجام شود.

اتاق رئیس اداره طبقه یکم و اتاق مدیریت امنیت داخلی طبقه چهارم بود. به اتاق جناب سرگرد طلوعی رفتم. ایشان از افسران قدیمی ضداطلاعات بود و دوره‌های مختلف اطلاعاتی و ضداطلاعاتی را دیده بود و قرار بود در معاونت اطلاعات مسئولیت جدیدی را بپذیرد، ولی شغل جدیدش جایگاه و اهمیت مدیریت امنیت داخلی را نداشت و خیلی از این تعویض راضی نبود. حدود یک ساعتی، به توجیه من و وظایف این مدیریت پرداخت و آنقدر موضوع مدیریت را مهم جلوه داد و گفت این مدیریت همان نقشی را برای کارکنان اداره دوم دارد که اداره دوم همان نقش را برای کل ارتش دارد. در حقیقت امنیت داخلی خودش یک اداره دوم برای کارکنان خودش است. کار برایم خیلی مهم جلوه کرد.

از اتاق ایشان خارج شدم. تصمیم گرفتم به جناب سرهنگ کتیبه بگویم، من تخصص این کار را ندارم، کس دیگری را انتخاب کن. سوار آسانسور شدم و همین که به طبقه اول رسیدم، به ناگاه به ذهنم رسید که جناب سرهنگ کتیبه، رئیس این اداره است، اهمیت این شغل را از همه بهتر می‌داند و مرا هم خوب می‌شناسد. حتماً بنده خدا مشکلی دارد که مرا انتخاب کرده. شاید مسئله اطمینان داشتن از این مدیریت، از تخصص آن مهمتر باشد. بلافاصله بدون اینکه از آسانسور خارج شوم، دوباره دکمه طبقه چهارم را زده و به دفتر جناب سرگرد رفتم. گفتم من آماده‌ام، ان‌شاءالله از فردا شروع به کار خواهم کرد. فردا معارفه انجام شد و یکی دو تا نیروی جدید جذب کردم. از همان ابتدا، هر روز به مدت 15 دقیقه کلاس قرآن گذاشتیم و کارمان را با یک ربع ساعت قرآن خواندن آغاز می‌کردیم و از برکات آن نیز بهره‌مند می‌شدیم. همکاری برادر مهندس محمد رضوی از بچه‌های انقلابی که از روز اول انقلاب با تعدادی از بچه‌های انقلابی، دفتری در اداره دوم داشتند و همچنین جناب سرگرد اقارب‌پرست و همزمان ورود تعدادی از همافران انقلابی نیروی هوایی و بچه‌های مذهبی اداره با من، به زودی موجبات برکات زیادی شد. بخصوص اعتماد جناب سرهنگ کتیبه در پیشرفت کارمان خیلی مؤثر بود.

یکی از اقدامات مهمی که در زمان مدیریت در امنیت داخلی انجام شد، شناسائی و جذب افراد مؤمن در این اداره بود. از آن جمله، یک روز جناب سرگرد سید علی‌اکبر هاشمی به همراه یک جناب سرهنگ دومی به نام گرمابدری به دفتر آمد و گفت ایشان از افسران ضداطلاعات لشکر بوده و فردی متدین، بااخلاق، متعهد و پایبند به اسلام است و من ایشان را قبول داشته و فرد قابل اطمینانی می‌دانم. به علاوه مدتی هم استاد کلاس‌های آموزشی اطلاعات بوده است.

مرکز آموزش اطلاعات و حفاظت اطلاعات اداره دوم که در پادگان باغشاه سابق (پادگان حرّ) بود، در زمان انقلاب به آتش کشیده شده بود و یک مرکز آموزش جدیدی هم که در لویزان روبروی ستاد نیروی زمینی ساخته بودند، هنوز راه‌اندازی نشده بود. یعنی بعد از انقلاب تا آذر و یا دی‌ماه سال 59 چیزی به نام مرکز آموزش وجود نداشت. با جناب سرهنگ کتیبه صحبت کردم و گفتم این جناب سرهنگ2 گرمابدری، بهترین فرد برای راه‌اندازی مرکز آموزش است. ایشان هم پس از مصاحبه با گرمابدری پیشنهاد ما را قبول کرد و جناب گرمابدری را به فرماندهی مرکز آموزش لویزان، که بعداً به نام مرکز آموزش فارابی نامگذاری شد، منصوب نمود. به ایشان توصیه کردیم تا می‌توانید استادان و افسران باتجربه در فن آموزش اطلاعات و ضداطلاعات را جمع کنید. من تأییده هرکسی را که شما بخواهید، می‌دهم، ولی تلاش بر این باشد که شاگردان حزب‌اللهی و متدین و ولائی برای آموزش جذب شوند تا بتوانند در کمترین مدت، جایگزین این استادان باشند.

جناب سرهنگ گرمابدری، همانطوری که شهید سید علی‌اکبر هاشمی گفته بود، واقعاً افسری متعهد و کاردان بود. سال‌ها فرماندهی این مرکز آموزش را به عهده داشت و در تربیت اولیه سربازان گمنام اطلاعاتی ارتش، سپاه، وزارت اطلاعات و… نقش بسزائی داشت و هنوز هم سال‌ها بعد از بازنشستگی در مراکز آموزشی حفاظتی ارتش، سپاه و وزارت اطلاعات تدریس می‌نماید و مورد احترام جامعه اطلاعاتی کشور می‌باشد.

همزمان با خدمت در اداره دوم، ارتباطم با جناب سرهنگ صیادشیرازی و بچه‌های انقلابی، ازجمله همان کمیسیون تجدید نظر پاکسازی، جناب سرهنگ محمددوست، آذین، فتورائی و نوروزی برقرار بود. جناب سرهنگ صیادشیرازی، چند روز قبل از جنگ، از فرماندهی قرارگاه عملیاتی کرمانشاه برکنار شده بود. هنگامی که قرارگاه کردستان را به عهده داشت، یک روز در رفت و آمد بین کرمانشاه و سنندج در کمین ضدانقلاب قرار گرفت و از ناحیه پا و دست مجروح گردید. ما بلافاصله مطلع شدیم. قرارشد برای مداوا با هلی‌کوپتر از سنندج به تهران تخلیه شود. موضوع را با آقای حجت‌الاسلام ناطق نوری در میان گذاشتیم. ایشان سریعاً اقدام کرد که صیاد را در بیمارستان تهران کلینیک زیر نظر پروفسور سمیعی و دکتر فرودی بستری نمائیم. زمانی که هلی‌کوپتر در بیمارستان خانواده فرود آمد، من هم خودم را به بیمارستان خانواده رساندم و آقای دکتر فرودی هم با یک آمبولانس آمد. بین دکتر فرودی و دکتر بیمارستان خانواده بر سر بستری کردن جناب سرهنگ صیاد بحث درگرفت، که خود صیاد گفت من مایلم در بیمارستان تهران کلینیک بستری شوم. ایشان چند روزی را در بیمارستان تهران کلینیک بستری بود. خیلی‌ها به ملاقات ایشان آمدند. ازجمله حضرت آقا (آیت‌الله خامنه‌ای). علاوه بر دیدار، یک جلسه خصوصی با حضور من و جناب سرگرد محمود ریاحی با جناب سرهنگ صیادشیرازی داشت، که در آن جلسه صیاد یک لیست نسبتاً بلندبالایی از بچه‌های متعهد ارتش را تقدیم حضرت آقا کرد. پس از مدت کوتاه بستری بودن، ایشان اصرار داشت با همان وضعیت به سنندج برود. خاطرم هست که جناب آقای رفیق‌دوست یک آمبولانس مخصوص با راننده در اختیار صیاد قرار داد و این آمبولانس که مجهز به بی‌سیم هم بود، به عنوان قرارگاه سیار فرماندهی صیاد بود.

هرچه زمان می‌گذشت، اختلاف صیاد با بنی‌صدر زیادتر می‌شد که من نمی‌خواهم به جزئیات آن بپردازم. تا اینکه ایشان با خلع درجه و برکناری از مسئولیت با درجه سرگردی به ستاد مشترک ارتش منتسب می‌شوند.

روز شنبه بود که با لباس ساده بسیجی به دفتر کارم آمد و گفت باید به آجودانی ستاد مشترک بروم و خود را معرفی کنم. جالب است بدانید که به ستاد رفت و خودش را به یکی از افسران آجودانی که جناب سرهنگی بود، معرفی کرد. همیشه می‌گفت برخورد این جناب سرهنگ با من خیلی بد بود. وقتی وارد شدم گفت: جناب سرگرد صیاد شمایید؟ می‌گفت این دِ سرگرد را با غلظت زیادی کشید و گفت شما هر روز بیایید و خودتان را معرفی کنید. ایشان گفتند کار و مسئولیتم چیست؟ پاسخ داد هیچی، شما مثلاً منتسب هستید. گویا به آن افسر سفارش شده بود که حالم را بگیرد. جناب صیاد این موضوع را به عرض حضرت آقا که نماینده امام در ارتش و شورای عالی انقلاب بود، رساند و آقا هم به مبادی ذیربط تذکر لازم را داد و هفته بعد که صیاد به دفتر همان جناب سرهنگ رفت، دید رفتارش عوض شده و با احترام به ایشان گفت، دیگر نیازی نیست که شما خودتان را معرفی کنید.

از آنجایی که صیاد آرام و قرار نداشت، یک ملاقاتی را با حضرت آیت‌الله امامی کاشانی گذاشت. در این ملاقات را چند نفری، ازجمله جناب سرگرد ریاحی هم حضور داشتند و آقای امامی کاشانی دو اتاق و یا حجره در طبقه دوم مدرسه شهید مطهری همراه با دو خط تلفن به ایشان واگذار کرد. این مکان شد دفتر کار صیاد و برادر محمدجعفر نصر اصفهانی را مسئول دفتر گذاشت و کارهایش را از این دفتر پیگیری می‌کرد. در جلسه‌ای که با برادر پاسدار کلاهدوز داشت، گفت آقای کلاهدوز، ما فعلاً بیکاریم. می‌توانیم در امر آموزش دیدبانی و نقشه‌خوانی با شما همکاری داشته باشیم. در نتیجه، یک کلاس حدود 50-40 نفری در پادگان خلیج در چهارراه پاسداران، محل فعلی حفاظت اطلاعات، شکل گرفت، که به طور فشرده آموزش نقشه‌خوانی و دیدبانی را طرح‌ریزی کرده بود و ساعاتی از این آموزش را به عهده من گذاشت. آن زمان ستاد سپاه پاسداران در قسمتی از وزارت اطلاعات فعلی بود و من هفته‌ای یکی دو ساعت برای آموزش برادران مسئول عملیات سپاه در اتاق عملیات آنها شرکت می‌کردم و در آنجا آموزش تهیه نقشه عملیاتی بدون ‌اطلاعات خودی و دشمن به روی نقشه و تهیه کالک عملیاتی را به این برادران آموزش می‌دادم. البته این کارها حدود یک ماه و نیم الی دو ماه دوام داشت و بعدها بیشتر وقت صیاد در ستاد سپاه پاسداران با شهید کلاهدوز و دیگر برادران سپاهی، ازجمله برادر مرتضی رضایی فرمانده سپاه پاسداران بود، ولی دو حجره مدرسه شهید مطهری تا مرداد سال60 و زمان انتصاب مجدد صیاد به فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب پابرجا بود.

باید یادآور شوم از مرداد سال59 تا اردیبهشت سال60، به مدت 8 ماه پای راستم در گچ بود، آن هم گچ‌گیری آن سال‌ها، وقتی گچ خشک‌شده را بعد از 8 ماه درآوردند، بالای 6-5 کیلو وزنش بود و بچه‌ها روی این گچ یادگاری می‌نوشتند. موقع استحمام یک نایلون پلاستیکی روی پایم می‌کشیدم. وقتی پایم را از گچ درآوردند، خیلی ضعیف شده بود. اصلاً با پای چپم قابل مقایسه نبود. بعد از 8 ماه، هیچ ترمیمی صورت نگرفته بود و با مشورت پزشکان، قرار شد

مجدداً مورد عمل جراحی قرار گیرم و این بار با پیوند استخوان لگن، عمل انجام پذیرد. منتهی لازم بود یکی دو ماه تحمل شود تا آن لاغری پا ترمیم شود.

سرانجام در تیرماه 60 در بیمارستان تهران کلینیک توسط پروفسور سمیعی عمل جراحی انجام شد و از استخوان لگن نرمه استخوان برداشته و به امید اینکه این پیوند کارساز باشد، دوباره به مدت 4 ماه در گچ بودم، که متأسفانه این بار هم پیوند جواب نداد و برای بار سوم در اواخر سال60، مجدداً در همان بیمارستان تهران کلینیک این بار علاوه بر پیوند استخوان، با میله‌گذاری پلاتین، از زیر زانو تا نزدیکی قوزک پا و گچ‌گیری 4 ماهه به لطف خداوند عمل موفق‌آمیز بود و تا اواخر سال61 با یک عصا راه می‌رفتم. در نهایت، در پایان سال61 عصا را هم کنار گذاشتم. ولی پای راستم در اثر جراحی‌های متوالی و کج شدن استخوان ساق پا کمی کوتاه شده بود و موقع راه رفتن کمی می‌لنگیدم و کم‌کم به آن عادت کردم

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign