پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت ششم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۸
وضعیت بحرانی پادگان بانه
وضعیت بحرانی پادگان بانه / سرتیپ2 محمد طبسی
اوایل سال ۱۳۵۹ بود که فرمانده لشکر ۷۷ خراسان به من مأموریتی را محول کردند که به شهر بانه بروم و از یگان مستقر در پادگان بانه بازدید نموده و از نارساییها و کمبودهای یگان مزبور گزارش تهیه و بعد از مراجعت، به اطلاع فرمانده لشکر برسانم. ضمناً علاوه بر مأموریت فوق، حقوق سربازان وظیفه و فوقالعاده مأموریت کارکنان کادر را هم از دارایی لشکر دریافت نموده و در محل پادگان بانه به آنان پرداخت کرده و لیست مزبور را گواهی و امضا نمایند. آن زمان وسیله ترابری خیلی کم بوده و جهت تهیه بلیت با مشکل جدی روبرو بودیم. من ابتدا با هواپیما به تهران رفتم و بعد از چندین ساعت انتظار در فرودگاه مهرآباد، مجدداً با یک فروند هواپیمای آسمان بهطرف کرمانشاه پرواز کردم. در شهر کرمانشاه، مبلغ ۳ میلیون تومان چک را در بانک سپه به پول نقد تبدیل کرده و همراه خودم به پادگان هوانیروز برگشتم. با توجه به اسکناسهای آن زمان که ده تومنی ۲۰ تومنی ۵۰ تومانی و یکصد تومانی بودند، حجم پولهای همراهم واقعاً زیاد و خستهکننده بود. با وجودی که من از کارمند بانک تقاضا کردم اسکناسهای درشت به من بدهد، با این وصف بازهم بار همراه من بسیار سنگین بود که یکی از همکاران در مسیر کمکم میکرد.
آن زمان به علت عدم امنیت جادههای کُردستان و تسریع در رفتوآمدهای کارکنان نظامی از بالگرد استفاده میشد. تاریخ دقیق آن روزها را به خاطر ندارم. اما بعد از ۲۴ ساعت معطلی در کرمانشاه، قرار بر این شد که یک فروند بالگرد شنوک و دو فروند بالگرد اچ یووان (کبرا)، همزمان با یکدیگر مسیر کرمانشاه به بانه را به پرواز درآیند و به مأموریت محوله اعزام شوند. نمیدانم به چه علت بالگرد شنوک پرواز نکرد و ما با دو فروند بالگرد که از نوع ۲۱۴ بود، به سمت شهر بانه به پرواز درآمدیم. با وجودی که بالگردهای ما از ارتفاع خیلی بالا و از فراز کوههای سرسبز غرب کشور عبور میکردند و مناظر بسیار زیبایی از بالا دیده میشد اما من و شاید هم بقیه، از آن مسافرت هیچ لذتی نمیبردیم. به علت مسافرت طولانی مشهد به تهران و بعد تهران به کرمانشاه و معطلی در بانک و پادگان و همچنین بلاتکلیفی در آنجا، سرم بهشدت درد میکرد . واقعاً خسته و بیحال بودم و حوصله هیچ حرفی و کاری را نداشتم. در داخل بالگرد، یک پزشک، یک خلبان هوانیروز که هماهنگکننده بود و چند نفر درجه دار برای کمک به یگان اعزامی، همراه من بودند و در آسمان منطقه بهسوی بانه میرفتیم. آنهایی که داخل بالگرد بودند، به مانند من بیحوصله و ساکت بودند.
آن زمان کردستان بسیار ناامن و آشوبزده بود و هر مأموریتی که به آن منطقه داده میشد، توأم با نگرانی و تشویش بود. تا آن زمان، صدها شهید و مجروح از نیروهای ارتش و همچنین نیروهای داوطلب مردمی و سپاه حاصل این مأموریتها محسوب میشد. در داخل بالگرد همه ساکت و آرام بودند و هیچکس با بغلدستیاش صحبت نمیکرد. من قبلاً در کردستان خدمت کرده بودم و با مرام و مسلک مردمان آن سامان آشنایی داشتم. مردم کرد همانهایی که سنی هستند و چه آنهایی که شیعه هستند، همه مردمی غیور و بامرام و جوانمرد هستند. جوانمردی و مروت از خصلت حسنه مردم آن منطقه است. اما با پیروزی انقلاب اسلامی عدهای ناراضی و تعدادی خودفروخته که اکثر آنها از آن سوی مرز و از طرف حزب بعث عراق تحریک و تدارک میشدند، سر ناسازگاری برداشته و با حکومت نوپای جمهوری اسلامی جنگی را شروع نمودند که خاتمه آن نامشخص بود.
به همین خاطر، از سفر کردن به آن منطقه هیچکس چندان راضی به نظر نمیرسید. اما نظامیبودیم و تابع دستور مافوق که در همه شرایط سیاسی و اقلیمی باید انجام وظیفه میکردیم. کمتر از یک ساعت پرواز در آسمان، بالگردها کمکم ارتفاع خود را کم کردند و جهت نشستن در پادگان کاهش ارتفاع دادند. شاید صد متری تا زمین فاصله بود که بالگرد کناری ما مورد اصابت تیر عوامل ضدانقلاب قرار گرفت و با انحراف اجباری که برایش پیش آمد به سمت قله آربابا منحرف شد و سرانجام در دامنه همان کوه به زمین برخورد کرد. و متلاشی شد که ما از داخل همان بالگردی که سوارش بودیم صحنه دلخراش سقوط بالگرد مجاورمان را نظارهگر بودیم. من شنیده بودم که منطقه ناآرام و آشوبزده است اما هیچ فکرش را نمیکردم که وضعیت آنقدر بحرانی است که بهمحض ورود ما این اتفاق ناگوار بیفتد. بالگرد ما هم شرایط نامناسب داشت و با تکانهای شدید، کنترل هدایت بالگرد از دست خلبان خارجشده بود و ما هر لحظه منتظر فاجعهای شبیه به آن بالگرد بودیم. اما با همه این تفاسیر، بالگرد ما بهسرعت غیرقابل وصف به سمت پادگان شیرجه رفت و در حالتی نامتعادل به وسط میدان صبحگاه پادگان رسید. اما روی زمین ننشست. فاصله یک متری از زمین، از همه سرنشینان خواسته شد که از بالگرد خارج شوند.
من و همراهان، سراسیمه و بدون فوت وقت از درب بالگرد به بیرون پریدیم و یکی دو نفر هم با شدت به زمین برخورد کردند و صدمه دیدند. بالگرد، بعد از تخلیه سریع، به پرواز درآمد و راه آمده را برگشت. من با وجودی که بار همراهم شامل کیفدستی حامل اسناد حقوقی و کیسه حامل پول که بسیار هم سنگین بود، با هر زحمتی بود خودم را به پشت ساختمانها رساندم. بعد از چند لحظه فرمانده پادگان سرگرد سید کاظم نسطور فر و چند نفر دیگر به سمت من آمدند. و مرا بهجای امنتری هدایت کردند. اما شنیدم که بالگردی که به کوه برخورد کرده بود همه شهید و دو نفر هم مجروح شدند. ما هم شانس آوردیم که بالگرد ما را نزدند اما بهمحض اینکه پیاده شدیم تیراندازان ضدانقلاب از بالای قله آربابا و با قناسههای دوربیندار ما را نشانه گرفتند. با فرار و گریزِ، خودمان را به پشت ساختمانها رساندیم. شاید آن روز که به نظرم بیست و هفتم فروردینماه بود از قدم ما بود که جنگ و درگیری در اطراف پادگان بانه شدت گرفت. چون فرمانده پادگان میگفت روزهای قبل ما درگیری نداشتیم. اما شبها از اطراف، به داخل پادگان تیراندازی میکردند. در حقیقت از همان تاریخ، جنگ بانه شدت گرفت و قله آربابا هم به دست ضدانقلاب افتاد و گروهی که به نوبت به بالای قله میرفتند و از آنجا محافظت میکردند شکست خوردند و به سمت پادگان متواری شدند. آنجا بود که شنیدم ستوان حسن شمخالچیان فرمانده گروهان چند روز پیش به همراه چند نفر سرباز در دامنه قله آربابا به دست ضدانقلاب اسیر شدند و تعدادی درجهدار و سربازهم در حمله ضدانقلاب به قله آربابا به اسارت برده شدند.
با وجودی که ما در داخل پادگان امنیت نداشتیم و در همه ساعات روز از بالای قله آربابا به داخل پادگان شلیک میشد، اما من سعی میکردم تکتک کارکنان کادر و وظیفه را پیدا کرده و برابر لیست حقوقبگیر برای سربازان و فوقالعاده بگیر برای کارکنان کادر، پول آنان را پرداخت نمایم هرکس جلوی اسم خودش را امضا مینمود. و اگر سربازی بیسواد بود و امضا نداشت، با انگشت زدن در مقابل اسم خود دریافت حقوق را تائید مینمود. هرچه به روزهای آخر میرسیدیم، پیدا کردن افراد مشکلتر میشد، بعضیها شهید شده بودند و برخی در اسارت احزاب قرار داشتند. در پایان، تعداد زیادی از کارکنان کادر و وظیفه نبودند که به آنها پولی پرداخت نماییم و شاید قریب یکمیلیون تومان وجه نقد همراهم بود که نگهداری آن در شرایط جنگی و در محاصره ضدانقلاب بسیار مشکل بود و من نمیدانستم باید چهکار کنم.
دو هفته از اقامت من در پادگان بانه میگذشت و باید برمیگشتم، اما بالگردی در پادگان نشست و برخاست نمیکرد. و روزبهروز وضعیت غذایی و دارویی رو به وخامت میرفت هر کس که شهید میشد، پیکر آن شهید در یک ساختمان نگهداری میگردید و اگر کسی زخمی و جراحتی برمیداشت باید با همان شرایط زندگی میکرد. امکانات کم، روحیه همه را خراب کرده بود. من به سرگرد سید کاظم نسطور فر گفتم برای اینکه دشمن متوجه نشود که ما آذوقه نداریم و آشپزخانهها فعال است با آتش کردن و ایجاد دود، اینطور وانمود کنیم که ما غذای گرم داریم.
در یکی از روزهای بحرانی، تیمسار سرتیپ سیستانی جانشین ستاد مشترک با یک فروند بالگرد و در یک شرایط بسیار سخت، قصد فرود آمدن در پادگان را داشتند. همزمان عوامل ضدانقلاب از بالای قله آربابا و همچنین اطراف پادگان به سمت بالگرد شروع به تیراندازی نمودند. هنوز تیمسار سیستانی از بالگرد پیاده نشده بود که مورد اصابت تیر مستقیم ضدانقلاب قرار گرفت و از ناحیه مچ پا زخمیشد. بچههای پادگان اطلاع داشتند که یکی از مقامات بلندپایه ارتش در حال پیاده شدن است. خیلی سریع به کمک او رفتند و او را کشانکشان به پشت ساختمانها آوردند و توسط پزشکیار اقدامات اولیه پزشکی روی زخم انجام گرفت. اما بعداً هیچ مداوایی درست و درمان برایش مقدور نبود زیرا اصلاً امکانات پزشکی نداشتیم. این بنده خدا از تهران آمده بود که مشکلات و نارساییهای پادگان بانه را بررسی و رفعورجوع نماید که خودش هم مجروح و مزید بر مشکلات دیگر شد. ما آن زمان نمیتوانستیم مجروحان و شهدا را تخلیه نماییم. این امیر ارتش، حدود یکهفتهای در آن شرایط سخت و بدون امکانات صبر کرد و روزبهروز هم حالش وخیمتر میشد. در آن زمان تیمسار فلاحی رئیس ستاد مشترک خیلی تلاش میکرد که جانشین خود را از آن وضعیت نجات بدهد. در واقع تمام راههای زمینی بسته بود و راه هوایی هم فقط بالگرد به کمک ما میآمد که باید چندین فروند بالگرد کبرا آربابا را زیر آتش میگرفت تا ضدانقلاب نتواند به داخل پادگان تیراندازی نماید و بعد یک فروند بالگرد دیگر به مدت چند دقیقه بتواند در داخل پادگان فرود آید و بارَش را خالی کند و یا برعکس شهید یا مجروحی را ببرد. من با وجودی که مسئولیت مستقیم نداشتم اما با فرمانده پادگان سرگرد سید کاظم نسطور فر همکاری لازم را داشتم و او را راهنمایی میکردم. حتی مثل یک سرباز اسلحه به دست گرفتم و از پادگان دفاع میکردم. شبها اطراف پادگان گشت میزدیم. یک نگرانی بزرگ من اسناد حقوقی بود که بعد از گواهی کارکنان باید به دارایی لشکر ۷۷ خراسان تحویل میدادم و مقدار زیادی هم پول تحویلم بود که مربوط به شهدا و اسرای یگان اعزامی بود. سه میلیون تومان، آن دوره که حقوق ماهیانه من سرگرد حدود ۷ هزار تومان بود، رقم بسیار بالایی بود. اگر این اسناد را تحویل نمیدادم باید به دادگاه میرفتم و حقوق ماهیانه خودم هم قطع میشد. این اسناد و مبالغ بلای بزرگی بود که گریبانگیرم شده بود و بیش از هر مورد دیگر فکرم را مشغول کرده بود. با وجودی که سرگرد سید کاظم نسطور فر میدانست که وجود من در کنارش کمک بزرگی به او و یگان اعزامی هست، اما همیشه میگفت جناب سرگرد طبسی هر بالگردی که آمد و با هر شرایطی که داشت، شما اسناد را بردارید و ببرید، من هم نگران شما هستم. و میگفت، قرار است چند فروند بالگرد برای نجات جان تیمسار سیستانی بیایند، شما هم آمادگی داشته باشید، با آنها بروید. این مورد را با بیسیم به من اطلاع دادهاند.
من اصلاً دلم نمیخواست بچههای مشهد را تنها بگذارم و دوست داشتم همراه آنها باشم و آنها را تنها نگذارم. اما همانطور که اشاره کردم من مأموریت داشتم اولاً اوضاع و احوال پادگان و شرایط بچهها را با یک گزارش کتبی مفصل به عرض فرمانده لشکر برسانم، درثانی حقوق و فوقالعاده کارکنان ذینفع را به جز شهدا و اسرا پرداخت و گواهی شده آن را تحویل میدادم تا خیالم راحت شود. من مأموریت و مسئولیتی دیگری در آنجا نداشتم و باید برمیگشتم. سرانجام روز موعود فرارسید و چند فروند بالگرد کبرا قله آربابا را زیر آتش گرفتند و یک فروند بالگرد ۲۱۴ وسط میدان صبحگاه پادگان فرود آمد و بچهها کمک کردند، تیمسار سیستانی را به بالگرد رساندند و من هم کیف دستی حامل پول و اسنادم را برداشتم و سوار به بالگرد شدیم. در آن لحظه تعدادی از بچههای پادگان، شاید مجروح بودند و شاید هم دلتنگ خانوادههایشان و یا مشکل دیگری داشتند، آنها هم میخواستند سوار بالگرد شوند که اجازه خروج نداشتند. آن روز با چه مشکلی، بالگرد حامل تیمسار سیستانی و بنده از زمین بلند شد. تعدادی با التماس و عدهای با زور میخواستند سوار شوند، بنده خدا، تیمسار سیستانی، چون شرایط زندگی در آنجا را دیده بود، هیچ حرفی نمیزد و ممانعت نمیکرد. با هر وضعیتی که بود، ما به سمت سقز و بعد بهطرف مراغه پرواز کردیم. بعد از رسیدن به مشهد مقدس، بهطور مشروح شرایط بچههای مشهد را به اطلاع فرمانده لشکر رساندم. ضمناً تعدادی از کارکنان که میدانستند که من به مشهد برمیگردم، نامههایی برای خانوادهشان نوشته بودند که من در مشهد به مقصد رساندم.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399