banner

پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت سوم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۰

گردان 111 تیپ 3 لشکر77 پیاده در بهار 1359 – ابلاغ مأموریت به غرب کشور/ ابلاغ مأموریت به غرب کشور/ سرهنگ جانباز

ابلاغ مأموریت به غرب کشور/ سرهنگ جانباز

بعداز اینکه ما عید نوروز سال ۵۹ را در پادگان کرمانشاه در یک محفل سربازی و ساده دور هم جشن کوچکی گرفتیم، روز دوم فروردین چند فروند بالگرد شنوک با اسکورت بالگردهای کبرا مسیر کرمانشاه به شهر بانه را طی طریق کرده و همه کارکنان گروه‌های اعزامی از مشهد را به مقصد رساندند. قبل از غروب آفتاب جابجایی ما توسط این بالگردها خاتمه یافت. و ما در آسایشگاه‌های از پیش تعیین‌شده استقرار یافتیم. قبل از یگان ما که از گردان ۱۱۰ مشهد بودیم، یگانی از تیپ بجنورد که آن‌هم زیرمجموعه لشکر ۷۷ خراسان بود در آن پادگان مستقر بود و ما ‌رفتیم که آنها را تعویض نماییم. روز سوم فروردین، تحویل و تحول دو یگان انجام گرفت و ما پادگان بانه را از آنها تحویل گرفتیم. فرمانده یگان قبلی، سرهنگ حبره، با توجیه کامل، شرایط پادگان و شهر بانه و وضعیت قله آربابا را برای ما شرح داد. همه بچه‌های ما به موقعیت مکانی و شرایط محیط آشنا شدند.

 جایی که ما اسمش را پادگان گذاشتیم، در حقیقت محوطه‌ای محصور بود که با سیم‌خاردار از شهر بانه جدا می‌شد. دارای چند ساختمان بزرگ بود که آسایشگاه سربازان می‌شد تعدادی هم منازل سازمانی بود که برای خانواده‌های کارکنان کادر در نظر گرفته بودند و در واقع، قبل از پیروزی انقلاب در آن زندگی می‌کردند. اما آن زمان تخلیه بود و خانواده زندگی نمی‌کرد. ساختمان ستاد، آشپزخانه، خبازخانه، حمام، آرایشگاه، سالن ورزشی و اماکن دیگری هم در پادگان به چشم می‌خورد. 

این پادگان در آن زمان گنجایش یک گردان را به‌راحتی داشت . مقداری هم زمین‌های بایر متصل به پادگان بود که داخل محدوده سیم‌خاردار وجود داشت. ناگفته نماند علاوه بر گروهان ما که از مشهد رفته بودیم یک گروهان‌هم از قوچان و عده‌ای از افراد گارد سابق (لشکر2مرکز) و چند دستگاه تانک اسکورپین از لشکر ۱۶ و تعدادی از پاسداران انقلاب که داوطلبانه به کردستان آمده بودند در مجموع در پادگان مستقر بودند. 

عید نوروز آن سال، شهر بانه خیلی آرام بود و ناآرامی و تنش در شهر وجود نداشت و ما به سهولت جهت استحمام و خرید روزمره به داخل شهر تردد می‌کردیم. اما این وضعیت، ظاهراً آتش زیر خاکستر بود و ما از نگاه بعضی‌ها در داخل شهر متوجه می‌شدیم که آنان تحمل وجود ما را ندارند.

اوایل بهار سال ۵۹ گرچه از بارندگی خبری نبود، اما هوا نسبتاً سرد بود و شب‌ها بدون وسایل گرمایی و لباس گرم خیلی سخت می‌گذشت .

با توجه به اینکه ناآرامی‌های کردستان با پیروزی انقلاب شروع‌شده بود، در بیشتر مناطق کردستان، راه زمینی امنیت نداشت و تدارکات و جابجایی‌های یگان‌های نظامی با بالگرد انجام می‌گرفت. ما هم که در پادگان بانه مستقر شدیم امدادرسانی و تخلیه مجروح و آوردن خواروبار توسط بالگرد انجام می‌گرفت. به همین خاطر همه روزه، یا یک روز در میان، بالگردهای هوانیروز در پادگان نشست و برخاست می‌کردند و مشکل خاصی از لحاظ فرود آمدن آنها نداشتیم. 

هنگامی که ما از مشهد حرکت کردیم، با تجهیزات انفرادی و اسلحه سازمانی به راه افتادیم و سلاح سنگینی مثل خمپاره‌انداز را به همراه نداشتیم. اسلحه‌های اجتماعی را از یگان قبلی تحویل گرفتیم. از لحاظ مهمات انواع سلاح‌ها هم مشکلی وجود نداشت و در زاغه مهمات داخل پادگان موجود بود. استقرار ما بدون هیچ دردسری در کمال آرامش پایان یافت. آشپزخانه و خبازخانه هم طبق معمول فعال بود و هر روز غذای گرم و نان تازه میل می‌کردیم.

فرمانده پادگان سرگرد سید کاظم نسطور فر و فرمانده گروهان ستوان یکم حسن شمخالچیان بودند. روز بعد از مستقر شدن ما در داخل پادگان. فرمانده گروهان مرا احضار کرد و دستور داد تعداد ۹ نفر، یک نفر درجه‌دار و هشت نفر سرباز تعیین کنیم و با مسئولیت خودم به قله آربابا عزیمت و در آنجا مستقر شویم. در قسمت جنوبی پادگان، یک قله مرتفع به نام آربابا وجود داشت که کاملاً مشرف به پادگان و شهر بود. ما باید برای مدت ۱۰ روز به بالای قله می‌رفتیم و تأمین پادگان را برقرار می‌کردیم. در حقیقت ما اولین گروه بودیم که به این مأموریت اعزام می‌شدیم. من به همراه استوار حسین نظام دوست و هشت نفر سرباز از تاریخ 4/1/1359 تا 15/۱/1359 مسئولیت تأمین آربابا و پادگان را به عهده گرفتیم. گروه قبلی را که از تیپ بجنورد بودند تعویض نمودیم. کوه آربابا از سرسبزی خاصی برخوردار بود و درختان بلوط و گردو و بنه و غیره به تعداد بسیار زیاد، در آن محل مشاهده می‌شد. در مسیری که ما بالا می‌رفتیم، مشخص بود که در حالت عادی مردم محلی و اهالی شهر بانه برای ورزش و تفریح به بالای قله می‌رفتند و برمی‌گشتند، که مسیر تردد آنها در دامنه کوه به خوبی مشاهده می‌شد. باید اشاره کنم به جز افراد گروه ما که به بالای قله رفته بودیم، ستوان دهقان و یک نفر سربازهم به‌عنوان دیده‌بان توپخانه در آنجا حضور داشتند. البته توپ‌ها در داخل پادگان مستقر بودند و فقط دیده‌بان در بالای قله به کار دیده‌بانی خود مشغول بود و در موقع ضروری توپ‌ها بنا به درخواست دیده‌بان تیراندازی می‌کردند، اما آن روزها هیچ خبری نبود و امنیت و آرامش نسبی برقرار بود.

ما در بالای قله تمام اطراف پادگان و دامنه کوه را زیر نظر داشتیم و هر نوع تحرک و مشاهده افراد غیرمجاز را به فرمانده گروهان گزارش می‌کردیم. در آنجا به علت ناامن بودن، از سیم تلفن استفاده نمی‌کردیم و تمام مکالمات ما توسط بیسیم و آن‌هم با کد مخابراتی انجام می‌گرفت که ضدانقلاب از صحبت‌های ما سوءاستفاده نکند. در صورت ضرورت دو نفر سرباز مسلح و آن‌هم در روشنایی روز به داخل پادگان می‌فرستادیم و اگر نامه‌ای و مرسوله‌ای داشتیم به گروهان ارسال می‌نمودیم و از آن‌طرف هم اقلام ضروری را مثل مواد فاسدشدنی که نگهداری آن روی قله مشکل بود با خود می‌آوردند و زود مصرف می‌کردیم تا فاسد نشوند. فرمانده گروهان هم در شبانه‌روز چند بار با ما تماس می‌گرفت که معمولاً شب‌ها بیشتر بود. ستوان یکم شمخالچیان از افسران باتجربه و کارآمد بود که زمان درجه‌داری‌اش چندین سال در کردستان خدمت کرده بود و به فرهنگ و آداب آن منطقه کاملاً آگاه و آشنا بود. به همین خاطر به‌محض ورود به پادگان بانه، منطقه مسئولیت هر کدام از دسته‌ها را مشخص و مأموریت هر کدام از بچه‌های گروهان را معلوم نمود. مثلاً دستور داده بود اطراف پادگان و در نزدیکی سیم‌خاردار سنگرهای انفرادی و دونفره بکنند تا در موقع لزوم سربازان به داخل آن بروند و از محدوده و محوطه پادگان حفاظت و نگهداری نمایند. روزهای بعد که من به پادگان برگشتم از تدبیر و تصمیم او که برای سنگرها به کاربرده بود. لذت بردم. و تمام سلاح‌های اجتماعی و محل مهمات‌ها دارای سنگر بود و هر کس به وظیفه خودش

آگاهی داشت. 

پادگان بانه در حقیقت داخل شهر بود و آسیب‌پذیری آن بسیار محتمل به نظر می‌رسید. کارکنان قدیمی که برای ما تعریف می‌کردند، می‌گفتند که در طول سال ۵۸ چندین نوبت عوامل ضدانقلاب به شهر و پادگان حمله کرده و ده‌ها نفر از مهاجمین و مدافعین کشته و شهید شده‌اند. جناب شمخالچیان‌هم بی مورد نبود که این‌قدر در مورد امنیت پادگان به بچه‌ها گوشزد می‌کردند و نکات تأمینی را متذکر می‌شدند. در همان ۱۰ روز که مسئولیت قله آربابا با گروه من بود، چندین نوبت از محل استقرار و نحوه پدافند ما بازدید کردند و مواردی را تذکر دادند. در بالای قله، برای ما از آشپزخانه، غذای گرم نمی‌آوردند. اما استوار نظام دوست علاوه بر اینکه کمک خوبی در رابطه با اصل مأموریت بودند، با همان امکانات ابتدایی، غذای گرمی برای ما تهیه می‌کردند. ما خواروبار خشک را یکجا از آشپزخانه تحویل می‌گرفتیم، اما فاسدشدنی‌ها، مانند گوشت و تخم‌مرغ را یک درمیان از پادگان برای ما می‌فرستادند و استوار نظام دوست با همان چراغ خوراک‌پزی برای همه بچه‌ها غذای گرم تهیه می‌کردند که دست کمی از غذای آشپزخانه نداشت.

در بالای قله آربابا، یک سنگر استراحت دسته جمعی وجود داشت که همه سربازان با هم استراحت می‌کردند من و استوار نظام دوست و سرباز امر بر هم‌سنگری جدا داشتیم. ستوان دهقان افسر دیده‌بان و سربازش هم در مجاورت سنگر ما اسکان داشتند. گاهی اوقات من از دوربین افسر دیده‌بان، شهر بانه و اطراف آن را مشاهده می‌کردم که واقعاً دیدنی بود. منظور من از استفاده از دوربین، بیشتر موارد مشکوک بود که امنیت ما را زیر سؤال نبرند. البته من دوربین دوچشم داشتم، اما دوربین دیده‌بان خیلی قوی بود.

گروه ما یک قبضه تیربار کالیبر ۵۰ م م، دو قبضه تیربار ژ 3 و یک قبضه آرپی‌جی ۷ و سلاح انفرادی داشت که در موقع ضروری می‌توانستیم از خود دفاع نمائیم همان‌طور که اشاره کردم ارتباط ما از روی قله آربابا به داخل پادگان بانه، توسط بی‌سیم بود و به جز مواقع ضروری، بقیه اوقات سر ساعت‌های معین تماس می‌گرفتیم. امنیت بی‌سیم به‌مراتب از با سیم کمتر است. چون در بی‌سیم امواج مخابراتی در فضا پخش می‌شود و هر گیرنده‌ای ممکن است طول موج موردنظر را پیدا کند و به اصطلاح نظامی مکالمات ما را استراق سمع نمایند. اما در آن منطقه ما ناچار بودیم که از بی‌سیم استفاده نماییم. چون پهن کردن سیم تلفن حدفاصل پادگان تا نوک قله به هیچ عنوان مقدور نبود و عناصر ضدانقلاب به سهولت می‌توانستند بین راه و جایی که ما دسترسی به آن محل نداشتیم یک انشعاب از خط تلفن ما جدا نموده و تمام حرف‌های ما را گوش کنند. هر کدام از ارتباطات بی‌سیم و باسیم مقدورات و محدودیت‌های خود را دارد. در همان قله آربابا، گاهی اوقات ما داخل بیسیم صداهایی می‌شنیدیم که مربوط به عناصر ضدانقلاب بود و بچه‌های مخابراتی ما مکالمات ضدانقلاب را شنود می‌کردند و از حرف‌های آنها بهره‌برداری می‌نمودند. و برعکس اگر احساس خطر می‌کردند، بلافاصله دستور کار مخابراتی تعویض می‌شد. استوار قاسم اسماعیلی درجه‌دار مخابراتی ما، خیلی زود دستور کار مخابراتی که یک دستور کتبی بود و کلیه اسامی، اماکن، حرف‌های روزمره که صحبت می‌شد را با کد تعیین و استفاده می‌شد، تغییر می‌داد و به ما تحویل می‌شد.

در مدتی که ما بالای قله آربابا مسئولیت داشتیم اتفاق خاصی رخ نداد و اوضاع و احوال آرام بود، اما یک روز دیده‌بان توپخانه به من اطلاع داد که حدوداً ۳۰ تا ۴۰ نفر از افراد نظامی از پایین ارتفاع به‌طرف بالای قله می‌آیند و در حال حرکت به‌طرف محل استقرار ما هستند. من به همراه استوار نظام دوست، فوری اسلحه و تجهیزات خود را برداشتیم و به‌طرف مقر دیدبان رفتیم، پیام دیده‌بان صحت داشت. من دوربین دیده‌بان را برداشتم و به‌طرف آن جمعیت دوربین کشیدم، همه غیرنظامی، ولی فاقد اسلحه بودند. فوری با بی‌سیم ‌به‌ فرمانده‌ گروهان، ماجرا را گفتم و ایشان ‌هم با  فرمانده پادگان ‌

هماهنگی کردند که ما جلوی آنها را بگیریم و نگذاریم به نوک قله برسند. وقتی که آنها نزدیک‌تر شدند مشاهده نمودم که بین آنها سه نفر مرد و بقیه همه دختر خانم هستند. من یک نفر سرباز را خیلی زود به‌طرف آنها فرستادم و گفتم به آنها بگوید که اینجا منطقه نظامی است و ممنوع‌الورود می‌باشد. با توجه به اینکه سرباز دستور من را به آنها ابلاغ نمود، کماکان آنها، هم چنان به‌طرف بالای قله می‌آمدند، ما چند نفری را آماده کردیم و به‌صورت مسلح به سمت آنها رفتیم، هنوز چند صد متری فاصله بود که نظام دوست با صدای بلند به آنها ابلاغ کرد که خواهرها اینجا منطقه نظامی است و شما نباید به اینجا بیایید. آنها گفتند ما دانش‌آموز دبیرستان هستیم و همراه با مربی‌های خودمان و جهت گردش علمی به این‌طرف آمده‌ایم.

ضمن این‌که قدم به قدم به جلوتر می‌آمدند و اصرار داشتند که هرچه بیشتر به محل سنگرهای ما نزدیک‌تر شوند من یک لحظه با خودم گفتم  که تعطیلات نوروزی است و چطور این‌ها در ایام تعطیلی به گردش علمی‌آمده‌اند، در ثانی اگر همه اینها زیر لباس‌هایشان اسلحه کوچک داشته باشند و در یک لحظه ما را غافلگیر نمایند، اتفاق ناگواری رخ خواهد داد و آنجا برای اولین بار نبود که گرگ‌ها در لباس میش ظاهر می‌شدند. همچنان برای بالا آمدن از کوه اصرار و پافشاری می‌کردند و قدم به قدم جلو می‌آمدند و نزدیک‌تر می‌شدند. در واقع باید بگویم آنها به حرف و دستور ما گوش نمی‌کردند که ناگهان استوار نظام دوست با صدای بلند گفت برادرها و خواهرها اینجا منطقه نظامی است و شما حق ندارید به ما نزدیک شوید وگرنه ما دستور تیراندازی داریم و نمی‌خواهیم خدایی نکرده کسی آسیب ببیند و یا اتفاق ناگواری رخ دهد. استوار نظام دوست اسلحه ژ 3 را به‌طرف هوا گرفته و آماده تیراندازی هوایی بود. در همین حین، استوار دهقان که خودش اهل قوچان و از کرمانج‌های آن منطقه بود با زبان کرمانجی ریشه‌ای از زبان کردی است با آنها صحبت کرد و دستورات مرا به زبان کرمانجی به آنان منتقل نمود. در حقیقت ما می‌خواستیم به هر شکلی که شده آنها برگردند و تقریباً دست پایین را گرفتیم از آنها خواهش و تمنا کردیم که ما را به دردسر نیندازند و از همان راهی که آمده‌اند برگردند. سرانجام با تهدید بعضی از بچه‌ها و تشویق و ترغیب من که شما هموطن ما هستید. ما به اینجا نیامده‌ایم که با شما درگیر شویم، ما برادران شما هستیم و برای امنیت شما به این منطقه آمده‌ایم از شما خواهش می‌کنم برگردید، سرانجام بعد از یک ربع ساعت جرو بحث و گفتگو، آنها برگشتند و ما یک نفس راحت کشیدیم. 

متأسفانه در منطقه کردستان و شهربانه عوامل ضدانقلاب از لحاظ اطلاعاتی بسیار فعال بودند. در همان بانه چند نوبت همکاران ما، افسران اطلاعاتی عراق را دستگیر کرده بودند. امروز هم، آنها به بهانه گردش علمی می‌خواستند از آمار و استعداد و تجهیزات ما روی قله، اطلاعات کسب کنند که موفق نشدند. 

در کردستان، احزاب دموکرات، کومله، گروه رستگاری، چریک‌های فدایی مجاهدین خلق و گروه‌های ناراضی زیادی بودند که همه در آن منطقه اجتماع داشتند. بین این همه احزاب و گروه، هیچ اتحادی بین آنها نبود و هر کدام به نفع خودشان فعالیت و تبلیغ می‌کردند. اما همه آنها یک وجه مشترک داشتند که، ما نیروهای دولتی، اعم از ارتش و سپاه را دشمن خود می‌دانستند و هر فرد یا گروهی که از دولت مرکزی دفاع، می‌کرد را دشمن خود می‌پنداشتند. گرچه دولت عراق بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران حکومت جدید، به رسمیت شناخت، اما حزب بعث عراق که در رأس آن صدام عفلقی بود، چندان بدش نمی‌آمد که از آب گل‌آلود ماهی بگیرد و منطقه کماکان ناامن باقی بماند. به‌عنوان نمونه، مشابه همین ناامنی‌ها، در خوزستان‌هم با بمب‌گذاری‌ها و انفجارات لوله‌های نفت و اماکن دیگر مشاهده می‌شد. به بهانه‌های مختلف مذهبی، قومی و فرهنگی و غیره تمایل داشتند آشوب و تنش در آن منطقه گسترش یابد تا آنها به اهداف شوم خود برسند.

بدون هیچ‌گونه شک و تردیدی باید بگویم مخالفان نظام جمهوری اسلامی، اعم از دموکرات و کومله و غیره،  از آن سوی مرز تحریک و تدارک می‌شدند و جنگ و درگیری در کردستان یکی از اهداف دولت بعث عراق بود. گرچه دولت موقت ایران چندین نوبت، هیئت حسن نیت به کردستان اعزام نمود و بعضی از مسئولین نظام با سران و رهبران آن گروه‌ها مذاکراتی داشتند. اما همین رفتار ملایم دولت موقت باعث می‌شد گروه‌های مخالف نظام هر روز بر خواسته‌های خود بیفزایند و درگیری‌ها را بیشتر کنند. آنهایی که شرایط سنی‌شان ایجاب می‌نماید، اطلاع دارند که ما در همان سال‌های اول انقلاب، صدها شهید و مجروح در کردستان داشتیم. یعنی گروه‌های مخالف به دنبال بهانه بودند تا یک درگیری کوچک را تبدیل به یک جنگ تمام‌عیار نمایند و در نهایت نیروهای دولتی را مقصر و شروع‌کننده جنگ قلمداد کنند. آن روز هم که عده‌ای دختر همراه با سه مرد به بالای کوه آربابا آمده بودند در وهله اول می‌خواستند از محل و استعداد نیروهای ما کسب خبر نمایند و در ثانی یک درگیری با نیروهای ما پیدا شود و همین مسئله را بزرگنمایی کرده و در بوق و کرنا کنند که بله نیروهای دولتی فقط برای جنگ و آدمکشی به کردستان لشکرکشی کرده‌اند. اما به خواست خداوند آن روز هرچه بود به خیر گذشت و با تدبیر بچه‌ها و فرمان فرمانده، گردش علمی آن تعداد کنسل شد و آنها از راهی که آمده بودند برگشتند. به هر حال آن روز ما اجازه ندادیم عوامل نفوذی دشمن به اهداف خود برسند و دست‌خالی برگشتند. من از این بابت خیلی خوشحال شدم که بدون درگیری و بدون زدوخورد، مأموریت ما خاتمه یافت. 

به جز این مورد که اشاره شد، اتفاق خاص دیگری روی قله آربابا رخ نداد و ۱۰ روز مأموریت ویژه ما در تاریخ 15/1/59 خاتمه یافت. بعد از پایان مأموریت ما ستوان خراسانی همراه با یک درجه‌دار و ده نفر سرباز دیگر مسئولیت قله را از ما تحویل گرفتند و ما به پادگان مراجعت نمودیم. این افسر هم با گروه تحت امرش قرار بود تا 25/1/59 روی قله باشد و حفاظت از آن محل را به عمل آورند. بعد از پایان مأموریت ستوان خراسانی، افسر دیگری به نام ستوان لاهوتی قرار بود از 25/1/59 به بعد این مأموریت ادامه دهد. در زمان ستوان لاهوتی، اتفاق ناگواری روی قله آربابا رخ داد که به موقع به شرح آن می‌پردازم. 

وقتی گروه ما به پادگان بانه مراجعت نمود هنوز وضعیت شهر بانه و اطراف آن حالت بحرانی به خود نگرفته بود و ما جهت استحمام و خرید اقلام ضروری به داخل شهر تردد می‌کردیم. باید اشاره کنم که داخل شهر، عده‌ای به‌صورت علنی با خود اسلحه حمل می‌کردند و هیچ‌کس از آنها سؤال نمی‌کرد که مجوز حمل سلاح را دارد یا خیر. بعضی از دست‌فروش‌ها، داخل پیاده‌رو خیابان مبادرت به فروش مشروبات الکلی هم می‌کردند. بعضی‌ها اسلحه کوچک و شکاری خریدوفروش می‌نمودند. در همان روزهای آخر که ما داخل شهر می‌رفتیم، وضعیت خیلی غیرعادی بود.معلوم بود که مردم عادی شهر از وجود افراد مسلح غیرقانونی و تردد آنها در سطح شهر، مضطرب و نگران هستند. آنها می‌دانستند که اگر زندگی عادی و آرامش آن تبدیل به جنگ و درگیری شود، چقدر آسیب می‌بینند. من گاهی اوقات از مردم محلی و مغازه‌دارها که خرید می‌کردم می‌پرسیدم، اینها که با لباس کردی، اسلحه حمل و نقل می‌کنند، آیا اهل و ساکن بانه هستند، یا از شهر و دیار دیگری به اینجا آمده‌اند، آنها در جواب من می‌گفتند باور بفرمایید این افراد بومی نیستند و از شهرهای دیگری به اینجا آمده‌اند. 

ما شب‌ها که داخل آسایشگاه بودیم، بچه‌ها دورهم جمع می‌شدند و از اتفاقات و مشاهدات خود در داخل شهر می‌گفتند، یکی می‌گفت امروز جلوی حمام، تعدادی چپ چپ به ما نگاه می‌کردند. یک نفر دیگر می‌گفت، یکی از افراد مسلح غیرقانونی امروز به ما حرف‌های نیشدار می‌زد و توهین می‌کرد. آن روزها لحظه‌به‌لحظه بر تعداد افراد مسلح غیرقانونی که در شهر رفت و آمد می‌کردند، افزوده می‌شد. این آدم‌های ناباب به هر شکلی که بود می‌خواستند یک درگیری به وجود آورند که شروع کننده و مقصر ما باشیم. اما با سفارشات فرماندهان و آموزش‌هایی که ما دیده بودیم خیلی زود از کنار افراد مغرض می‌گذشتیم و به پادگان مراجعه می‌کردیم. 

خلاصه روز به روز وضع بحرانی‌تر می‌شد، به طوری که رفت و آمد ما هم داخل شهر بسیار کم می‌شد. سربازانی که در اطراف پادگان و کنار سیم‌خاردار نگهبانی می‌دادند تعریف می‌کردند که خیلی‌ها به نزدیک ما می‌آیند و متلک می‌گویند. و گاهی دختران جوان با سر برهنه و با شلوار کردی به سربازان نگهبان نزدیک می‌شدند و طرح دوستی و رفاقت می‌ریختند و اگر جواب منفی می‌شنیدند با پرخاشگری، عکس‌العمل نشان می‌دادند. و اگر سرباز از آن دخترها سؤال می‌کرد خانم شما چه‌کار دارید که به محل خدمتی ما نزدیک شده‌اید، در جواب می‌گفتند می‌خواهیم در داخل همین پادگان قبر شماها را بکنیم. 

آن دوران کمتر کسی روی خوش به ما نشان می‌داد و مشکلات ما در داخل شهر هم بسیار زیاد می‌شد. روزهای آخر حتی جرئت نمی‌کردیم که برای تلفن زدن به خانواده، به مخابرات شهر برویم، اگر هم موفق می‌شدیم به کابین تلفن‌خانه برویم، آن‌قدر با احتیاط صحبت می‌کردیم که افراد ضدانقلاب از حرف‌های ما سوءاستفاده نکنند. طوری رعایت می‌کردیم که امنیت خودمان زیر سؤال نرود، مردم محلی و بهتر بگوییم افرادی که در بانه بودند ما را مزاحم زندگی خودشان می‌دانستند و ما احساس می‌کردیم، یک عنصر اضافی هستیم، در صورتی که ما و سایر مدافعان پادگان از راه‌های بسیار دور به آنجا رفته بودیم که تأمین مردم آن سامان را برقرار نماییم. ما رفته بودیم که آسایش و امنیت مردم آن شهر را برقرار و دایر نماییم. 

برای جابجایی نیروها، بالگردها هر چند روز یک‌بار به پادگان می‌آمدند. گاهی اوقات مسئولین بالاتر هم جهت سرکشی به پادگان می‌آمدند. هر روز بر تعداد افراد غیرقانونی مسلح در شهر بانه افزوده می‌شد. هر روز نگرانی بچه‌های پادگآن‌هم افزوده می‌شد. شهر آتش زیر خاکستر شده بود. در مدت ۳ ماهی که یگان‌ها در پادگان بانه استقرار داشتند و تا زمانی که به‌صورت یگانی تعویض نمی‌شدند، هیچ‌کس حق خروج از منطقه را نداشت. یعنی در واقع نمی‌توانست از شهرهای کردستان خارج شود و به مرخصی برود. اگر خیلی ضروری بود و باید از محل خدمتی خود خارج می‌شد، فقط با بالگرد می‌توانست خارج شود. البته بالگردها هم به سهولت نمی‌توانستند نشست و برخاست نمایند و در مسیر هم تأمین نداشتند. وقتی که بالگرد از پادگان بلند می‌شد آن‌قدر اوج می‌گرفت که از دید و تیر تیراندازان پنهان می‌شد و یا به شکل دیگری مثلاً هشت فروند بالگرد هم‌زمان به پرواز درمی‌آمدند بالگردهای کبرا بالگردهای ۲۱۴ را اسکورت می‌کردند. چون خودشان دارای توپ و موشک بودند و علاوه بر تأمین سایر بالگردها برای خودشآن‌هم تأمین هوایی برقرار می‌کردند. در ضمن ناگفته نماند که از زمان شلوغی کردستان، اطراف پادگان بانه و حدفاصل سیم‌خاردارها و سنگرهای تأمینی مین‌گذاری شده بود و مین‌های ضدتانک و ضد خودرو و همچنین مین‌های ضدنفر توسط یگان مهندسی به کار رفته بود تا از نفوذ دشمن جلوگیری به عمل آید. این مین‌ها علاوه بر اینکه برای خودمان تأمین بود، گاهی برای خودمان هم خطر بود.  چنانچه کسی از محل کاشت مین‌ها اطلاعی نداشت، چه بسا که بچه‌های خودمان‌هم تلفات و ضایعات می‌دادند. 

در همان روزهای بحرانی که آدم‌های مختلفی در اطراف پادگان پرسه می‌زدند، نیروهای ما به دو نفر افسر عراقی که جزو استخبارات ارتش عراق بودند، مشکوک شده و آن دو نفر را در حالی که لباس محلی به تن داشتند و در داخل لباس‌های خودشان اسلحه کلت هم به همراه داشتند، دستگیر و به پادگان آوردند. تا آنجا که من اطلاع دارم قرار بر این بود که آنها را جهت تخلیه اطلاعات به خارج از منطقه ببرند. اما به علت درگیری و عدم پرواز بالگرد، همچنان در یکی از ساختمان‌ها بازداشت بودند. سرانجام متوجه نشدم که سرنوشت آنها چه شد.

در داخل پادگان علاوه بر نیروهای لشکر ۷۷ که از خراسان آمده بودیم نیروهایی از گردان 169 تیپ2 لشکر2 مرکز، هوانیروز و نیروی هوایی و سپاه پاسداران بودند. بچه‌های سپاه از شهرستان یزد بودند. با توجه به اطلاعات واصله، نیروهای ضد دولتی همه روزه در بانه ‌تقویت می‌شدند. نیروهای دستگاه‌های دولتی شهر هم به نیروهای داخل پادگان اضافه می‌شدند. شب‌ها اطراف پادگان تیراندازی می‌شد و بچه‌ها عکس‌العمل نشان می‌دادند. گاهی اوقات عوامل نفوذی دشمن از سیم‌خاردارها عبور کرده و سربازان را در داخل سنگر شهید می‌کردند. 

ارتباط بین شهرها به جز با اسکورت مقدور نبود. خیلی وقت‌ها عوامل ضدانقلاب در جاده‌ها مین به کار می‌بردند و یا در داخل شهرها انفجاراتی را انجام می‌دادند. به هر حال آنها می‌خواستند شهر را ناامن کنند. بعضی از بچه‌ها که از شهر برمی‌گشتند، می‌گفتند عده‌ای، از نیروهای بالای قله آربابا سؤال می‌کنند و دوست دارند بدانند بالای کوه چند نفر هستند و چه سلاح‌هایی دارند. همان افراد معترض و ضدانقلاب بودند که به دنبال کسب

خبر از قله آربابا و همچنین نیروهای داخل پادگان بودند. 

ما اخباری را که از رادیو می‌شنیدیم، همه نگران‌کننده بود. در شهر سنندج فقط پادگان، فرودگاه و باشگاه افسران و بعضی از ساختمان‌های دولتی در اختیار نیروهای نظامی و دولتی بود، بقیه شهر در اختیار ضدانقلاب بود. شهرهای مریوان، سقز و جاهای دیگر هم وضعیت خوبی نداشتند. جاده‌ها به‌خصوص در شب در اختیار عوامل کومله و دموکرات بود. اما روزها اگر یگانی قصد جابجایی داشت، باید با اسکورت مسلح و تأمین هوایی انجام می‌گرفت. هوانیروز نقش بسزایی در تأمین هوایی جاده‌ها داشت و گاهی هواپیمای جنگی اف ۴ و اف ۵ هم حضور پیدا می‌کردند.

منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign