بوی گل مریم (قسمت چهارم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۷
نبردالله اكبر
غروب پنجم مهر ماه عراقيها به ارتفاعات االله اكبر حمله كردند . تازه آنجا بود كه براي نخستين بار صحنههاي جنگ حقيقي را ديدم . خمپاره اندازهاي ما شديداً شروع به كار كردند. انصافاً خيلي خوب هم ميزدند. با ديدهباني دقيق فرمانده گروهان و
هدايت آتش خمپاره چند تانك عراقي منهدم شدند. آمبولانس را روشن كردم كه براي آوردن مجروحي برويم، حركت نميكرد. پايين آمدم، ديدم در شنهاي ماسهاي گير كرده است و بيرون نميآيد. نه ميتوانستيم آمبولانس را بگذاريم و برويم و نه
ميتوانستيم آن را در بياوريم. گلولههاي عراقي چپ و راست به زمين ميخورد. آنها داشتند نزديك ميشدند. هرچه تلاش كرديم، خودرو را هل داديم و ماسهها را از زير چرخها برداشتيم فايدهاي نداشت. همانطور هرچه گاز ميداديم آمبولانس بيشتر در شنها فرو ميرفت. به اطراف نگاه كردم. خودرو تعميرگاه سيار در نزديكي ما بود . سريع سيم بكسل را آوردم و به آمبولانس بستم و با زحمت به كمك خودرو تعميرگاه آمبولانس را بيرون آورديم. نبرد به شدت ادامه داشت. گلولههاي خمپاره عراقيها و تيربارهايشان مرتب اطراف ما به زمين ميخورد . تانكهاي ما هم بسيار فعال بودند و مرتب تيراندازي ميكردند.
هوا تاريك شده بود. گفتند: عراقيها ميخواهند شبانه به االله اكبر حمله چريكي كنند. دستور دادند در االله اكبر پخش شديم . با تفنگهاي مجهز به سرنيزه آماده مقابله با دشمن متجاوز بوديم. تمام احساسات مذهبي و ملي – ميهني ما به جوش آمده بود و تمام صحنههاي خوب و بد يا تلخ و شيرين زندگي جلو چشممان
بود. درحاليكه كلاه آهني بر سر داشتم و تمام تجهيزات را با فانسقه به خود بسته بودم همانطور با پوتين نماز خواندم. تيراندازي متقابل شروع شد. گرچه شب به نيمه رسيده بود و هوا بسيار تاريك بود؛ اما فشنگهاي منور مرتب منطقه را مثل روز روشن
ميكرد. يك بار ١٣ تا منور را با هم انداختند . درحاليكه يك منور هم براي روشن كردن منطقه كافي بود. ترس وجودمان را فرا گرفته بود؛ امّا وجدان و غيرت حكم ميكرد نبايد خاك ميهنمان را به اين سادگي از دست بدهيم . در بعضي از دستهها درگيري شديد بود.
تازه آفتاب زده بود و همه خسته بودند كه فرمانده گردان درحاليكه دستهايش را مشت كرده و بالا برده بود، تكبيرگويان از كوه پايين ميآمد و ميگفت : «عراقيها عقب نشيني كرده اند.» همه خوشحال شديم و تكبير گفتيم و خداوند را
شكر كرديم. از روز قبل كه دشمن فشار زيادي آورده بود و جاده را ميكوبيد، غذا به ما نرسيده بود. شب قبل هم كه ماشين غذا موفق شده بود غذاي گرم بياورد، بچهها
با وجود گرسنگي از شوق پيروزي اصلاً غذا نخوردند و همه ديگهاي غذا همانطور دست نخورده باقي مانده بود.
با آب قمقمه وضو گرفته و نماز صبح را خوانده بودم و بعد از خبر خوشي كه فرمانده گردان داد، روي زمين دراز كشيدم و سرم را داخل كلاه آهني گذاشتم و خوابيدم. حدود ساعت ٨ صبح بود كه با صداي گلوله تانكي كه بالاي سرم به كوه خورده بود بيدار شدم. حمله عراقيها شروع شده بود. ما آماده نبوديم و از تانكهاي ما فقط ٦ دستگاه باقي مانده بود. درحاليكه عراقيها با تعداد زيادي تانك و نفرات جلو ميآمدند. بعدها گفتند كه تعداد تانكهاي عراقي كه در چند رديف آرايش گرفته بودند و از دشت روبهروي ما به طرف كوههاي االله اكبر ميآمدند و مرتب تيراندازي ميكردند ٢٠٠ دستگاه بوده است. پزشكيار عسگري گفت: «مقاومت بيفايده است، بيا برويم.» گفتم: «من نميآيم تو اگر ميخواهي برو.» او با آمبولانس عقبتر رفت. من به خود نهيب ميزدم كه نبايد بروم و تا آخر ميايستم تا ببينم چه ميشود؛ درحاليكه ترس سراسر وجودم را فرا گرفته بود و نگراني خصوصاً از اسارت به دلم تشويش انداخته بود. فرمانده گردان را در شياري ديدم كه با بيسيم دستوراتي صادر
ميكرد. كنار او ماندم تا اگر نيازي بود به من بگويد . فرمانده گروهانها ميگفتند: «مهمات نداريم.» او هم گفت: «مقاومت كنيد.»
تانكهاي ما در آتش ميسوخت و ديگر كسي باقي نمانده بود . من، فرمانده گردان، سرگرد مدارايي معاون او، احمد كشوري افسر مخابرات، يك استوار و دو سرباز تنها كساني بوديم كه داخل شياري در االله اكبر پناه گرفته بوديم و از اين سوي شيار
به آن سو ميدويديم تا گلولههايي كه همانند باران ميآمد به ما اصابت نكند . پس از مدتي فرمانده گردان كه ديد درنگ جائز نيست و امكان دارد اسير شويم، دستور عقب نشيني داد. من و او شروع به دويدن كرديم. تجهيزات زيادي با خودم داشتيم؛ مانند قمقمه، سرنيزه، تفنگ ژ،٣ جيب خشاب كه علاوه بر اينها من وسايل ديگري مثلاً كيف پزشكي و يك برانكارد تاشونده هم داشتم . اين وسايل پزشكي مانع دويدنم
بود. آنها را روي زمين انداختم و شروع كردم با سرعت دويدن . هيچ خودرو، تانك يا نفربري ديده نميشد. همانطور كه ميدويديم به دشت رسيديم . از دور تانكي را ديديم كه در حال آمدن بود . به طرف آن دويديم. ناگهان تانك سر لولهاش را به طرف ما گرفت و گلولهاي را شليك كرد. فهميديم تانك عراقي است. خودمان را داخل شياري انداختيم. گلوله به ما اصابت نكرد. از داخل همان شيار از يكديگر جدا شديم و من دوباره شروع به دويدن كردم . يادم نيست چقدر دويدم. فقط ديگر داشتم از پا درميآمدم. زانوهايم ديگر قدرت دويدن نداشت. ميخواستم همانجا بمانم؛ امّا فكر اسارت آزارم ميداد. ساعت حدود يازده و نزديك ظهر بود. گرما شدت پيدا كرده بود. دهانم خشك شده بود. تشنگي آزارم ميداد. هيچكسي اطرافم نبود. سايههاي تانكهاي عراقي را پشت سرم ميديدم كه جلو ميآمدند . يك بار پاهايم پيچ خورد و محكم به زمين خوردم. اسلحه زير تنم مانده بود و دندههايم سخت درد گرفته بود . با
سرعت برخاستم. نميدانم انسان وقتي احساس خطر ميكند از كجا اين همه نيرو ميگيرد، يك بار از روي گودال بزرگي چنان پريدم كه در حالت عادي امكان نداشت اين كار را بكنم. احساس ميكردم ديگر قدرتم تمام شده است. ميخواستم زيرلب
زمزمهاي بكنم، اما لبهايم آنقدر خشك شده بود كه تنها در دل «يا االله» ميگفتم. ناگهان از دور يك نفربر پي .ام .پي را ديدم كه دارد ميرود. به موازات آن رسيده بودم. چند نفر هم روي آن بودند . خيلي دور بود و نميتوانستم به آن برسم. دهانم هم خشك شده بود و نميتوانستم فرياد بزنم . ناگهان افرادي كه روي پي.ام.پي بودند گفتند: «نگهدار دكتر خودمان است.» همه گردان به من ميگفتند دكتر. درحاليكه عدهاي ميگفتند: «برو، حركت كن، نايست و معطل نكن». گلولههاي تانكهاي عراقي از پشت سر ما غرشكنان ميآمدند و از روي سر ما ميگذشتند يا كنارمان به زمين ميخوردند. در دل داشتم دعا ميكردم كه نفربر بايستد . از خدا ميخواستم نيرويي به من بدهد كه آن صد متر را بدوم . نفربر ايستاد. من هم به هرصورتي كه بود تمام قواي خودم را جمع كردم و با يك تكبير خودم را به نزديك نفربر رساندم و سوار
شدم. ديگر بيهوش شده بودم. ديگران نيز دست كمي از من نداشتند . حدود چند كيلومتر كه عقب آمديم. نفربر كنار يك رديف درخت كه پاي آن جوي آبي به چشم ميخورد ايستاد. همه خسته و ناراحت بودند. عدهاي از شدت ناراحتي گريه ميكردند. همه دراز كشيدند. چند دقيقه چشمها را بستم.
از حال فرمانده گردان و بقيه بيخبر بودم . نميدانستم چه بر سر آنها آمده است؛ البته بعداً آنها را ديدم و از سلامتي آنها خوشحال شدم . بلند شدم و دوري زدم. بچهها يكي يكي ميرسيدند و روي زمين يا اطراف پراكنده ميشدند . خودروها نامرتب و پراكنده گوشه و كنار ايستاده بودند . هر كسي سايهاي گير آورده بود و استراحت ميكرد. در همان وقت سروان گوهري مقدم، فرمانده گروهان سوم، را ديدم كه روبهروي عراقيها مقاومت كرده بودند. او افسر بسيار شجاعي بود. فكر ميكردم شهيد شده است. ديدم آهسته اشك ميريزد. من هم گريه كردم. گرچه از زنده ماندن يكديگر خوشحال بوديم؛ اما به دليل حوادثي كه پيش آمده بود همه قيافهها ماتم گرفته و متأثر بود. دشمن داشت نزديك ميشد. تانكهاي احتياط شروع به تيراندازي كرده بودند و جلوي پيشروي عراقيها را گرفته بودند تا ديگران بتوا نند از مهلكه دور شوند. همه، سلاحهاي خود را كه ديگر فشنگي براي آن باقي نمانده بود همراه داشتند. آهسته به سمت نفربري كه در حال حركت بود رفتم و سوار آن شدم. بيشتر از صد متر نرفته بوديم كه صداي مهيب گلولهاي را شنيديم . يك نفر از روي يكي از تانكها بر زمين افتا د. بچهها دورش جمع شده بودند. من به سرعت از نفربر پايين پريدم. بچهها همينكه مرا ديدند، كنار رفتند . هميشه باند به همراه داشتم. به سرعت زخم دستش را كه از بازو به شدت صدمه ديده بود بستم . استخوان بازويش شكسته و دستش از بازو آويزان و تقريباً قطع شده بود . ران پايش هم زخم شده بود. آن را هم بستم. نگاهي به اطرافم انداختم. چشمم به پتويي افتاد. بلافاصله از آن يك برانكارد ابداعي درست كردم و مجروح را به كمك بقيه داخل آن گذاشتم . كاميون غذا ناهار آورده بود؛ اما چون كسي غذا نگرفته بود داشت برميگشت .
بلافاصله مجروح را داخل كاميون غذا گذاشتم. تفنگم را به سربازي كه كنار دستم بود دادم و بقيه زخمهايش را بستم. ديگهاي غذا كه پر از گرد و خاك هم شده بودند سر و صدا ميكردند. با مجروح صحبت ميكردم كه بيهوش نشود . با آنكه گرسنه بوديم هيچ تمايلي به خوردن غذا نداشتيم . به پادگان دشت آزادگان كه رسيديم، سريعاً جلوي بهداري پادگان مجروح را پياده كردم . از سربازي كه تفنگ را به دستش دادم خبري نبود. بلافاصله يك آمپول مرفين به مجروح تزريق كردم تا دردش تسكين يابد. سپس مجروح را داخل يك وانت گذاشتيم و به سمت اهواز حركت كرديم. او ديگر از حال رفته بود. من اسلحهاش را كه كلت كمري بود، باز كردم و بعد به اسلحه خانه تحويل دادم. در بيمارستان لشكر اهواز سريعاً مجروح را به اتاق عمل بردند.
آبي به سر و صورتم زدم و سرم را زير شير آب گرفتم . قدري حالم سر جا آمد. لباسم پر از گرد و خاك شده بود . هيمنطور كه قدم ميزدم ستوان محمودي را ديدم. او يكي از دوستانم بود كه با هم به اهواز آمده بوديم و در بيمارستان خدمت ميكرد. همينكه او را ديدم گريهام گرفت . تا آن موقع خودم را نگه داشته بودم . دوستم انگار همه چيز را ميدانست. مرا به اتاقي برد. در تنهايي شديداً گريه كردم و خودم را سبك كردم. همانجا دراز كشيدم و خوابيدم. تقريباً ٢ ساعت خوابيدم. بيدار كه شدم ستوان حسين كاظمي، يكي ديگر از دوستان صميميام را كه با هم در ارتش استخدام شده بوديم ديدم. او هم در يكي از گردانهاي تانك لشكر ٩٢ خدمت ميكرد. گردان آنها نيز به سرنوشت ما دچار شد ه بود. يكديگر را بغل كرديم. نميدانستيم چه اتفاقي افتاده. وضعيت مبهم بود. به وقايعي كه بر ما گذشته بود فكر ميكرديم و آنها را براي يكديگر تعريف مينموديم . شب با كاظمي در بيمارستان خوابيديم و صبح زود به طرف پادگان و منطقه حركت كرديم . نيروها داخل پادگان بودند.