
پرواز شب برای امداد
تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۹
ماموریت با سپهبد جهانبانی هر روز تقریبا پرواز داشتیم، چند بار سلطان قابوس به محل استقرار ما آمد و هر بار یک قاب عکس یا نوشته به ما هدیه میداد )متن آن بیشتر تشکر و قدردانی بود(. هیچ امتیازی نداشت فقط یک قاب بود، یکی از خاطرات خوبم در این مأموریتها را بگویم، سرگرد ملک […]
ماموریت با سپهبد جهانبانی
هر روز تقریبا پرواز داشتیم، چند بار سلطان قابوس به محل استقرار ما آمد و هر بار یک قاب عکس یا نوشته به ما هدیه میداد )متن آن بیشتر تشکر و قدردانی بود(. هیچ امتیازی نداشت فقط یک قاب بود، یکی از خاطرات خوبم در این مأموریتها را بگویم، سرگرد ملک محمدی)نمیدانم زنده است یا خیر( و سروان روحیپور مرا خواستند، سروان روحیپور مریض بود )سرما خوردگی شدید( به من گفت ملی جان تو را تعیین کردیم، فردا یک مقام بزرگ ایران به اینجا میآید و شما خلبان ایشان در منطقه هستی، خلبان دو هم نداری، تمام مواضع ایران را باید به ایشان نشان دهی، گفتم ایشان کیه، گفت به تو ربطی نداره فردا صبح میفهمی.گفتم اطاعت میشود.در اکثر روزها گرمای هوا حدود ۵۰ درجه بود، لباس هایم را شستم، پوتین ها را واکس زدم، خودم را از هر حیث آماده کردم، گفتم بلاخره یک مقام بزرگ داره میآید، باید از هر نظر آماده باشم. دیدم یک هواپیمای سی13۰ اومد و توی باند خاکی نشست. بگیر و ببند و فالن، من هم آماده کنار بالگرد ایستاده بودم، سپهبد جهانبانی از هواپیما پیاده شد، بجز سلطان قابوس، همه مقامات عمان برای استقبال آمده بودند. سرود ملی زده شد، عجله هم داشت و باید زود بر میگشت. گفتم قربان بالگردتان آماده است. جهانبانی گفت سریع باید بروم از منطقه باز دید کنم، یک جلسه کوتاه دارم و همین امروز باید برگردم. به بالگرد رسید، تا مرا دید شناخت گفت ملی جان حالت چطوره؟ چندسال قبل در یک ماموریت چابهار با ایشان بودم. در آن ماموریت اسم مرا پرسید گفتم ملیکیان، سوال کرد ارمنی هستی، گفتم بله قربان، 4-5 نفر آمریکایی بودند و خودش، دست راست من نشست و گفت پهلوون، ما را ببر جزیره سیری، گفتم قربان من ملیکیان هستم. گفت من خلبانها را پهلوون صدا میزنم. رفتیم جزیره سیری نشستیم، پیاده شد و گفت بالگرد را خاموش نکن. با آمریکائی ها قدم زنان از بالگرد دور شدند. حدود 15 دقیقه با آنها بادست نقاطی را به آنها نشان می داد صحبت کرد ، کارشان که تمام شد آمدند، سوار بالگرد شدند و برگشتیم تهران. فقط همین یکبار ایشان من را دیده بود. تا من را دید شناخت. گفت تمام مواضع را باید به من نشان بدهی، گفتم اطاعت میشود قربان، تیک آف کردیم، کروچیف هم نبردیم، من بودم و خودش، سعی کردم تمام مواضع را نشان بدهم، از رافیودگرفته تا سیمباد )مناطقی در ظفار(، از من سوال کرد طی روزهای اخیر چیز جدی به چشمت نخورده، گفتم چرا قربان، سیمباد یک نقطهای داره به اسم یمن که دیروز، یکی از بالگردهای ما را در همین نقطه زدند، خلبان بالگردرا در همین شیرشیتی گرفتند و بردند.گفتم یک ناو سفید رنگ تو بندر هاف دیدم بغلش درشت نوشته بود cccp، گفت جدی میگوئید، گفتم بله قربان، گفت میشود آن را به من نشان بدهی، گفتم من مجاز نیستم، شمارا جاهای خطرناک ببرم. گفت مگر کسی توی بالگرد باید آن را ببینم و یک طوری ، گفتم خیر، گفت پس برو، حتما برو که بتونم عکس بگیرم، رفتم روی دریا، پیه همه چیز را مالیدم به جانم،ً آخه اگه بخواهی با بالگرد روی دریا پرواز کنی، اولا بالگرد باید دو موتوره باشد، ثانیا باید تعداد مورد نیاز، تویوپ داشته باشی که زیر بالگرد بسته می شود، گفت هرنوع پروازی که لازم میدانی انجام بده، فقط در موقعیت قرار بگیر که بتوانم عکس بگیرم، گفتم باید پرواز تاکتیکی انجام بدهم تا در رادار دشمن دیده نشوم، تا آنجا که ممکن بود پائین آمدم) یک سری موشک های مالیوتکا روسی توسط ارتش یمن در ساحل دریا مستقر شده بود که شکارچی بالگرد بود(. تیمسار جهانبانی گفت، میبینیش، گفتم قربان اون سفیدست، گفت سعی کن تا آنجا که ممکن است نزدیک شوی، آنقدر پائین آمدم که به جان همسرم گاهی اوقات آب دریا میریخت، روی شیشه ها، یکدفعه گفتم از این پائینتر نمیتوانم بروم. گفت خیلی عالیه، بگیر به چپ، یک دوربینی درآورد، مثل مسلسل عکس میگرفت، من نمیدانستم این چه دوربینی بود، شاید ده ها عکس گرفت. گفتم دیگه نمیتوانم، گفت برگرد. انداختم داخل یک دره، خطرناکترین جا بود، دست خودمون بود ولی با خمپاره60 میزد، همه جا را مثل کف دست میشناختم، گفت ملی جان گم نشیم میدانی داری کجا میر وی، گفتم بله قربان 3دقیقه دیگر مانستون هستیم، گفت جدی میگی، گفتم بله قربان، اون تپه را ببینید، اون تپه را که رد کنیم پایگاه است. در همان لحظه محکم زد روی شانه من و گفت باریک الله اسمت یادم نمیره. روی باند نشستیم. رجال همه ایستاده بودند، باور نمیکنید یک مطلبی را بگویم، گفت خاموش کن، خاموش کردم و گفتم قربان حالا میتوانید پیاده شوید، پیاده شد، چهار متر رفت جلو و بعد برگشت، با دست اشاره کرد پیاده شوم، باور نمیکنید همه فرماندهان و مسئولین و نمایندگان سلطان قابوس ایستاده بودند.ملکمحمدی به من اشاره با عصبانیت مرتبا میکرد و میگفت پیاده شو، پیاده شو،گفتم ملخ ها هنوز دارند میگردند، مقررات به من اجازه نمیدهند پیاده شوم. با کند شدن دور ملخ ها، پیاده شدم. یک سلام محکم نظامی دادم و گفتم انشااله که پرواز خوبی براتون بوده باشه. تیمسار من را بغل کرد و بوسید و گفت تعریف شما را به منوچهر میکنم )منوچهر خسروداد(. رفت طرف مقامات و بعد از چند دقیقه سوار هواپیمای سی130 شد و عازم تهران گردید.
پرواز شب برای امداد
یک روز که کارهایمان تمام شده بود، ساعت پنج غروب بود هوا داشت تاریک میشد، شب قبلش 2-3 نفر از رزمندگان ایرانی ما که در جبهه بودند و مارهای خطرناکی آنجا بود، مار اینها را نیش زده بود. شبانه این انگلیسی ها میرفتند تو این سنگرها اینها را برمیداشتند و میبردند مونستون که به بهداری برسانند که بالیی سرشان نیاد. فردای آن روز، بعداز ظهر تنگ غروب نشسته بودیم، دیدم یکی از انگلیسیها که کمی هم بیتربیت بود، آمد جلو و به من گفت که به شما هم میگویند خلبان؟! گفتم چی شده، گفت مگه شما خلبان نیستید، گفتم چرا، گفت شماها چرا نمیروید اینها را بیارید، ما که مدام کار شما را نباید انجام بدیم، من خیلی ناراحت شدم. همان تنگ غروب بود رفتم نزد فرماندهی و گفتم یک صحبتی میخواهم بکنم، سروان روحیپور افسر عملیات ما بود، گفت چی شده ملیکیان، گفتم که یکی از این انگلیسی ها برای پرواز شب، به من بد و بیراه گفت، چرا شما یک استاد نمی آورید شب پرواز ما را تایید کنه تا من و احمد نمازی زاده برویم اینها را برداریم بیاوریم، این هایی که مار یا عقرب میزند و یا شدید مریض اند، آنها را بیاوریم، گفت آخه، گفتم آخه نداره، من نمیتونم هضمش کنم این حرفای انگلیسیها را، گفت خیلی خب، من باهاشون صحبت میکنم، گفتم صحبت نداره، شما یک نفر مثل استاد کامرانی، استاد لاله فر، استاد گل جمالی هستند، ایرانند، اینها را ۴8 ساعت بیاورید اینجا با ما پرواز کنند، شب پرواز، تاییدمان کنند،ما دیگه مأموریت ها را انجام بدهیم. گفت خیلی خوب، فرماندهی گفت که آرتیم باشه، من با تهران صحبت میکنم. دو روز بعد دیدم سروان کامرانی آمد، خدا رحمتش کنه فوت کرده است، خدا بیامرزدش، آمد آنجا گفت ملیکیان چیه داستان، گفتم هضم نمیکنم حرفای اینها را، ما را برای پرواز در شب تایید کن که ما این رزمنده های خودمان را بتونیم نجات بدهیم. سه روز ماند و با ما پروازهایی کرد، یک دفعه هم روی مناطقی که داشتیم، چندتا منطقه خطرناک بودند البته، شب پرواز آن نقاط را هم انجام دادیم، تاییدمان کرد و بعد برگشت ایران. یک شب وضعیت اضطراری اعلام شده بود دو نفر را مار زده بود، آنجا مارهای خیلی خطرناکی داشت، توی این تپه ها که رزمندگان ما بودند، تیپ قوچان بود، احمد نمازیزاده گفت آرتیم تو پرواز کن، من هوای بیرون را دارم، گفتم باشه، اولین بار بود. البته هیچگونه چراغی روی بالگرد روشن نبود، فقط صدای بالگرد را میشنیدند، شب تاریک بود، ساعت دو و نیم نیمه شب بود. امکانات پرواز در شب و ابدا اصلا نبود، همچنین چیزهایی، نایت اویژن گوگر)دید در شب( میگویند که نداشتیم، گفت که پس چطوری فرود میآیید، گفتم من الان با آنجا صحبت میکنم، من با آن نقطه صحبت کردم، با آن سنگر صحبت کردم و گفتم چراغ قوه دارید، گفت بله، گفت چیکار کنم، گفتم پنج متر در پنج متر، چراغ قوه آمریکایی که سرشان بالاست من وقتی گفتم، روشن کنید به سمت بالا و پنج متر در پنج متر یک دونه مربع بزرگ درست کنید، گفت باشه، من رسیدم سر نقطه، دیگه دریا سمت چپ من بود، روی سیمبا بود، از آنجا بندر هاف را میدیدم، جزء خاک یمن بود، تا چراغها را روشن کرد من یک نوری میدیدم، ارتفاعم را کم کردم، شروع کردم سیرکل )دور 36۰ درجه( گفتم هیچ چیز دور و ور این نقطه نباشد، من دارم میآیم برای نشستن، بلک اوت یعنی هیچگونه چراغی روشن نیست، ما شروع کردیم به سیرکل )دور( زدن و ارتفاع کم کردن، دیگه چراغها کمی روشنتر شد، آمدم پایین و فقط در حین نشستن، لندینگ لایت )چراغ بالگرد( را روشن کردم که زمین را ببینم، صدها بار در این نقطه در روز نشسته بودم، نقطه را میشناختم، خدا را شکر به سلامت نشستیم. فورا آن دو نفری را که مار زده بود با بهیاری که همراهشان بود سوار بالگرد شدند. ما هم تیک آف کردیم و چراغها خاموش به سمت بیمارستان صحرایی پرواز کردیم. در بیمارستان آنجا چراغ باند را روشن کردند و من نشستم، فوری برانکادر آوردند و آمبولانس آمد اینها را تخلیه کرد. فرمانده همان موقع آمده بود به اتاق عملیات. ساعت حدود سه و نیم شب بود.گفت ملیکیان آخر کار خودت را کردی، گفتم چرا نکنم، ما چیمان از اینها کمتر است، مگه نیاوردمش، بله یکمی نشستن سخت است، یکمی پیدا کردن سخته تشخیص دادن زمین، تشخیص دادن نقطه، مخصوصا نقطه، ما دیگه این نقاط را حفظ هستیم، کوهستان هایی که هست با دریا مطابقت میدهیم و میگویم که خب آنجا باید سیمبا باشه، آنجا باید راخیوت ، ما با تعداد زیادی در شب با جناب احمد نمازی زاده، شب پرواز را انجام دادیم و دیگه مریض هایمان را هم میبردیم. بعدازظهر بود نشسته بودم توی نقطه ای که به آن نافی میگفتند که انگلیسی ها می آمدند می نشستند، قهوه و عصرانه ای میخوردند ما هم نشسته بودیم، من و احمد نمازی زاده نشسته بودیم، آن نفری که آن حرف را آن روز زده بود به سمت من آمد روبه روی من ایستاد، دستش را دراز کرد که دست بده با من، گفتم ها چیه، گفت هیچی میخواهم بهت تبریک بگویم، آفرین پرواز سختی را دیشب انجام دادی، در جریانم، گفتم سخت نبود، ما پرواز شب کلیر نبودیم وگرنه ما انجام میدادیم، پروازهای ما قانون دارد. ما شروع کردیم مریض ها را آوردن، مار زده ها را آوردن و دیگه برایمان خیلی عادی شده بود، این هم داستان پرواز شب آنجاست. یک خاطره خوبی که دارم از ظفار، خدا رحمتش کنه، غروب بود فرماندهی من را خواست گفت ملیکیان بیا کارت دارم، سربازش را فرستاد، ما زیر چادر میخوابیدیم، نزد وی در رفتم ، من یکبار هم قبال خدمتشان بودم در ایران، چابهار، گفت فردا صبح یک پرواز داریم و خلبان شما تعیین شدید، از تهران دستور دادند ملیکیان خلبان باشه و هیچکس هم همراهشان نباشه، گفتم خب چیه داستان، گفت هیچی فردا صبح تیمسار جهانبانی می آید جمعی نیروی هوایی است و شما خلبانش هستی و باید ببریش و بردمش و همه جاها را نشانش دادم و پس از خاتمه ماموریت برگشتم. من به مدت یک ماه در شش نوبت به ظفار رفتم، شش باری که حمله های اصلی را میخواستند انجام بدهند، آنجا من هم به عنوان کمک کننده پرواز میکردم، دیگه آن موقع نه کبرا بود و نه ،21۴ بالگرد 2۰۵ را گان شیپ )بالگرد آتشبار( گذاشته بودند. در این ماموریت، هم تیم آتش و هم تیم پشتیبانی بودم، یک دوره ای را آمریکایی ها برای من گذاشتند و دوره ی تیراندازی با بالگرد 2۰۵ را توی اصفهان باهاشون دیدم و مدرک هم دارم، یعنی مدرک آمریکایی دارم.
