بوی گل مریم (قسمت هفدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۹
حمله به تپه سبز
سريع به طرف منطقه عملياتي ستوان عباسپور حركت كردم . بايد از خاكريز به عقب ميآمدم و بعد از گذشتن از ميدان مين به طرف ارتفاعات رملي پيچيده و لابهلاي آنها آنقدر از پستي و بلنديهاي تپه بالا و پايين ميرفتم تا به منطقه عم ل گروهان يكم ميرسيدم. منطقة بسيار خطرناكي بود. عراقيها با چند تيربار ضربدري تيرتراش اجرا ميكردند و اجازه نميدادند كسي سرش را بلند كند . گلولههاي خمپاره، تانكهاي بالاي تپه را به آتش كشيده بودند . در هر ثانيه كنار انسان چند گلوله منفجر ميشد. گلولههاي توپ عميقاً در زمين لابهلاي ماسهها فرو ميرفت و منفجر ميشد. بعد از انفجار قيف بزرگي از خاك و ماسه و تركش و آتش به هوا بلند ميشد. در يك محوطه كمي با وسعت بسيار محدود نفرات به هرصورت توانسته بودند جان پناه درست كنند. بعضي هم زير نفربرها رفته بودند و برخي ن يز گونيهايي را پر از خاك كرده بودند و پشت آن موضع گرفته بودند.
يكي از مجروحان ستوان صالحنيا بود كه با لكنت زبان صحبت ميكرد . او بسيار مرد خوبي بود، ديگري سرگروهبان گروهان بود كه براي بچهها غذا آورده بود . ستوان محمود متيني جانشين و معاون گروهان و چند سرب از ديگر هم زخمي شده بودند. سريع آنها را برداشتيم و به راننده نفربر گفتم : «بلدي برگردي؟» گفت: «بله» گفتم: «تو برو من با جعبه كمكهاي اوليه اينجا ميمانم تا اگر مجروحي بود زخم او را ببندم.» نفربر حركت كرد. به گروهبان احمد كبابي هم سفارش كردم، در راه مواظب زخميها باشد.
نفربر كه حركت كرد، ديدم سرگرد مختار راعي فرمانده گردان هم خودش را به آنجا رساند. با هم صحبتي كرديم. ستوان عباسپور سخت در تلاش بود و يگان خود را هدايت ميكرد و به همه بچهها روحيه ميداد . بچههاي گروهانش با اعتماد به شجاعت و شهامت او هميشه بعد ا ز خدا به او متكي بودند و با ديدنش آرامش مييافتند. تعداد زيادي از گروهان عباسپور زخمي و شهيد شده بودند، بيش از نيمي از پرسنل بدين ترتيب از رده عمليات خارج شده بودند؛ اما بقيه سرسختانه مقاومت ميكردند. گروهان به كمك احتياج داشت. سرگرد راعي با تيپ تماس گرفت. گفتند: «يك گروهان تانك از گردان ٢٦١ تانك به فرماندهي ستوان عطارزاده در حركتند و ميآيند.» گلوله توپي در فاصلة صد متري منفجر شد . عباسپور فرياد زد: «دربندي بدو چند نفر ديگر مجروح شدهاند.» رفتم. ديدم وضعشان خوب نيست. نفربر هنوز نيامده بود. سريع به سرگرد راعي گفتم: «اينها حالشان خوب نيست، نفربر من هم هنوز نيامده است.» سرگرد گفت: «اشكالي ندارد نفربر مرا بردار.» خودش با يك بيسيمچي از نفربر پياده شد. مجروحان را سوار نفربر فرماندهي كردم و حركت نمودم. در راه نفربر خودم را ديدم كه برميگردد . اشاره كردم ايستاد. پياده شدم و به گروهبان كبابي گفتم: «اينها را ببر تا من برگردم .» گفت: «شما برو من به محل گروهان ميروم.» قبول نكردم و باز سريع برگشتم. ستوان عباسپور داشت با بيسيم دستوراتي را صادر ميكرد. سرگرد راعي مرا كه ديد گفت: «ستوان حجازي فرمانده گروه چريكي با چند نفر ديگر به شهادت رسيدهاند و پيكر آنها جلوي مواضع ستوان عباسپور در شيب تپه افتاده است. هيچكس نميتواند آنها را بياورد؛ زيرا كاملاً در ديد و تيررس عراقيها هستند.» پيكر مطهر آنها تا چند وقت بين ما و عراقيها باقي مانده بود. ما چند نوبت تلاش كرده بوديم آنها را بي اوريم؛ اما نتوانسته بوديم. تا اينكه بعدها شبانه موفق شديم آنها را بياوريم، درحاليكه جز استخوان چيز ديگري از آنها باقي نمانده بود. ترتيب حمل پيكر مطهر ستوان حجازي به محل تولدش شهر تنكابن داده شد. او افسر وظيفة شجاعي بود كه با رشادت و شجاعت و فداكاري از اب تداي جنگ به ما پيوسته بود و بهدليل لياقت و تلاش فراوان در چند نوبت به اخذ تشويقاتي نايل
گرديده بود و قبل از شهادت درجة سرواني گرفته بود ـ روحش شاد. اطلاع دادند چند نفر مجروح شدهاند. سريع خودم را رساندم. محدوده عمل يگان تككننده بسيار كم بود و درست روي يك تپه با وسعت بسيار كمي مستقر بوديم و با دو گلوله توپ يا تانك كه در كنار ما منفجر ميشد تعدادي شهيد يا مجروح ميشدند. مجروحان دو نفر بودند. آنها را سوار نفربر كردم. هنوز هوا كاملاًتاريك نشده بود. بعد از طي مسافتي حدود ٢٠ نفر را ديدم. به آنها كه نزديك شدم، متوجه شدم عراقي هستند. چند نفرشان هم زخمي شده بودند. بلافاصله به سرباز احمد طُرفي كه عرب بود گفتم: «به آنها بگو به ستون يك شوند .» يكي از بچهها را
هم گفتم: «مواظب باش حركت نكنند.» بچهها سريع بند پوتينهايشان را باز كردند و با همان دستهايشان را بستند و سو ار نفربر كردند. اول كمك كرديم زخميها سوار شدند، بقيه هم داخل و روي نفربر سوار شدند.
خيلي هراسان و نگران بودند. بلوزهايشان را درآورده بودند و زيرپوش سفيد بر تنشان بود تا مشخص باشند. در راه به طُرفي گفتم: «سؤال كن كجا بودهاند و چه كار ميكردهاند.» گفتند: «ما ميخواستيم از جلوي نيروهاي شما بگريزيم و فرار كنيم كه گلولة خمپاره خود ما بين ما افتاد و تعدادي از ما را تكهتكه كرد . ما ديديم عراقيها حتي به خود ما هم رحم نميكنند و حاضرند ما را فدا كنند؛ بههمين دليل تصميم گرفتيم به طرف نيروهاي شما بياييم كه راه را بلد نبوديم.» نميدانستم تا چه حد صداقت دارند و راست ميگويند يا نه . من هم كاري به آنها نداشتم . فقط وظيفه تحويل دادن آنها و رسيدگي به زخميهايشان به عهدة من بود كه داشتم انجام ميدادم. در مسير جريان را با بيسيم به فرمانده گردان گفتم . او هم به تيپ اطلاع داد.
به ايستگاه تخليه گردان كه رسيديم، ديدم از تيپ يك ماشين آيفا آمده است. اسيرهاي عراقي را تحويل دادم و مجروحان آنها را هم پياده كردم . طُرفي داشت به عربي صحبت ميكرد. كارش كه تمام شد و ميخواست بيايد، افسري جلويش را گرفته بود، فكر ميكرد يكي از اسراي عراقي است كه ميخواهد فرار كند. خندهام گرفت. گفتم: «نه بابا او سرباز خودمان است.» طُرفي آمد و سوار شد و حركت كرديم به بالاي تپههاي سبز رسيديم.
شب آرامش عجيبي حكمفرما شده بود. نيروهاي هر دو طرف خيلي خسته بودند. نگهبانها كاملاً مراقب بودند و بقيه از شدت خستگي د ر هر جاييكه ميرسيدند، دراز كشيده و به خواب ميرفتند . هيچكس به فكر اين نبود كه ناهار و شام نخورده است.
صبح روز دوازدهم شهريور روزي ديگر و نبردي ديگر آغاز شد . عراقيها درست از صبح زود شروع كردند . نماز صبح را كه خوانديم و سر را روي ماسهها گذاشته و خداوند را براي ياريهايش در آزادسازي بخش ديگري از ميهن اسلامي و غلبه بر دشمن شكر گفتيم.
حدود ساعت ٦ صبح بود. آفتاب هنوز طلوع نكرده بود و خنكي و دلنوازي نسيم صبحگاهي هنوز در جانمان بود كه صفير گلولة توپي را شنيدم . بعد از آن هم صداي انفجار و فرياد بچهها را كه مي گفتند: «دكتر بدو.» با اين صدا كاملاً آشنا شده بوديم. هر وقت ميگفتند: «دكتر بدو» اتفاقي افتاده بود و قامت سرو دلاوري به زمين افتاده و در خون غلتيده بود. در رملهاي ماسهاي شروع به دويدن كردم . دويدن در ميان شن و ماسهها خيلي سخت بود با هر قدم در رملها فرو م يرفتم و بيرون
ميآمدم. به رانندة نفربر هم گفتم سريع حركت كند و بيايد و مواظب بچههايي كه ديشب زير نفربر خوابيده بودند باشد. سرگرد مختار راعي زودتر از من رسيده بود . به محل انفجار گلوله توپ كه رسيدم ديدم كنار تانك فرمانده گروهان منفجر شده است . چند نفر زير تانك دراز كشيده بودند كه بر اثر تركشهاي حاصل از انفجار همه زخمي شده بودند. ٦ نفر بودند.
ستوانيكم فريبرز محرابي كه به «ببر صحرا» معروف بود و شب پيش به آنجا آمده بود، ستوانيكم عطارزاده فرمانده گروهان تانك كه بعدها در طول جنگ در عمليات ديگري به شهادت رسيد. ستواندوم وظيفه حيدري و سه نفر درجهدار ديگر كه اسامي آنها را نميدانستم. با زحمت آنها را از زير تانك خارج كرديم . نفربر بهداري رسيد. يكييكي مجروحان را به داخل نفربر منتقل كردم . همينكه مجروحان را سوار كرديم، گلولة ديگري كنار نفربر به زمين خورد كه انتظار داشتيم همه زخمي شوند؛ اما وقتي از روي زمين بلند شديم، ديديم فقط غرق خاك هستيم و آتش انفجار كمي پوست دست و صورتمان را سوزانده است و دود آن هم سياهمان كرده است . سريع نفربر را روشن كرده، حركت كرديم.
به ايستگاه تخليه مجروحان گردان كه رسيدم، ديدم آمبولانسها پر اكنده ايستادهاند، سريع صدايشان كردم و گفتم اينقدر فاصله نگيريد . بايد در دسترس باشيد. گفتم حتي براي آوردن آب و غذا هم حق نداريد اين محل را ترك كنيد . بايد تمام وقت آمادگي داشته باشيد. يكي از رانندگان آمبولانس سرباز وظيفه ابراهيم صفايي اهل آغاجاري و ساكن اهواز بود. پسر خوب و مؤدبي بود كه با سرباز ايرانپور به يگان ما آمده بود. صفايي خيلي ساكت و كمحرف و كاملاً مطيع بود . كمك كرد مجروحان را داخل آمبولانس گذاشتيم و حركت كردند و رفتند.
دوباره به سمت تپه سبز برگشتم. هوا روشن شده و آفتاب طلوع كرده بود . در مسير برگشت تعداد زيادي جنازه عراقي ديدم؛ همانهايي كه دوستانشان را روز گذشته اسير كرده و برده بودم. بيچارهها با گلولة خمپاره خودشان كشته شده بودند .
بدنهايشان تكهتكه شده و هر تكه در جايي افتاده بود . فرصت ايستادن نداشتم. به بچهها گفتم: «بعداً براي دفن عراقيها بيايند تا منطقه آلوده نشود.» در تپة سبز، بچهها شبانه ديدگاهي درست كرده بودند . همة عراقيها را از آن بالا ميديديم، حتي كوچكترين حركتشان نمايان بود . تا آن وقت حركات و رفت و آمد دشمن را اينقدر نزديك و بدون دوربين نديده بودم.
تپة سبز موقعيت استراتژيكي بسيار خوبي داشت. پايين تپه دشت گستردهاي بود كه در آن تا چشم ميديد عراقيها بودند . چند تيربار آنها مرتب بالاي تپه را زير آتش گرفته و ميزدند. سلاحهاي كاليبر سبك و سنگين عراقيها هم پيوسته بالاي تپه و اطراف را زير آتش شديد قرار داده بودند . آنها ميخواستند يا ما را از بين ببرند يا مجبور به عقبنشيني كنند.
بچهها با وجود تلفات زياد روحيه خوبي داشتند . فرماندهان ردههاي بالاي تيپ و لشكر و قسمتهاي مختلف مرتب ميآمدند و تپه سبز را ميديدند و از اينكه بچهها توانستهاند چنين جايي را تصرف كنند و آنجا را نگهدار ي و حفظ كنند اظهار تعجب ميكردند.
منبع : بوي گل مريم / غلامحسين دربندی؛ هيئت معارف جنگ شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. ـ تهران انتشارات عرشان