گردانهای غیرسازمانی بلال (29)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۳
شرح مستند از گردانهای 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگانهای نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361
دیدار سرهنگ عبادت و برادر قربانی در خط مقدم
حدود ساعت 10 صبح بود که جناب سرهنگ «عبادت» فرمانده تیپ 55 هوابرد و برادر «قربانی» فرمانده تیپ کربلا از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اقدام به سرکشی و گشت به خط پدافندی و بررسی آخرین وضعیت نیروهای خودی و دشمن کردند و به محدوده پدافندی ما هم سر زدند و خواستند بچههای گردان 821 بلال که شب گذشته چون شیر درنده در بیسیم فقط ذکر خیر آنها بود و ازنظر طراحان عملیاتی، نوک پیکان حمله قرارگرفته بودند را از نزدیک ببینند و دست محبتی بر سر آنها بکشند. به همینخاطر نزد فرمانده گردان و من آمده بودند. سروان عبدالهی نیز نزد ما بود و گویی او هم در انتهای گردان در طول شب به همراه ما حضور داشت؛ اما من او را ندیده بودم. سروان باطنی در همان ابتدا دستش در اثر ترکش خمپاره مجروح شده بود و به همین علت تخلیه شده بود.
پس از آمدن، به آنها تعارف کردیم و آنها نشستند. جناب سرهنگ عبادت سؤال کرد: سنگر شما کجاست؟ جواب دادیم: همینجا. گفت: چرا سنگر نمیسازید و سقف درست نمیکنید؟ سؤال کردیم: مگر قصد دارید ما را اینجا نگه دارید؟ مگر نمیخواهید جلوتر برویم؟ در این ایام کم احتیاج به سنگر نیست. ضمناً ما دیشب تا صبح و از صبح تاکنون آنقدر با مرگ دستوپنجه نرم کردیم که اگر آفتاب اذیتمان نمیکرد، این پتو را هم نمیآویختیم و همین دپوی خاکریز کفایت میکرد. برادر «قربانی» گفت ایبابا، اینها از بسیجیها بسیجیتر هستند. در جواب گفتم: ما حزب الله هستیم و خداوند با ماست. و لذا بچهها شعار «بسیجی، سپاهی، ارتشی سه لشکر الهی» را سر دادند.
پس از دقایقی چند، صحبت از تخلیه و استراحت بچهها در عقب شد و همرزمان ما گفتند: ما تاکنون در سه شب و مدت 10 روز است که درگیر هستیم و با تلفات وارده و اینکه تعدادی از پرسنل تاکنون به مرخصی اعزام نشدهاند، ما را حذف و به «بنه» برگردانید و سپس به اصفهان مراجعت نماییم. مرتضی قربانی گفت: چون نیرو کم داریم، مقدور نیست، اما حتماً جناب سرهنگ عبادت نسبت به تعویض شما اقدام عاجل خواهد کرد. با سپاس و تشکر و التماس دعا، خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم و خط پدافندی و دشمن زبون و قصد مذبوحانه آنها و خوف و وحشتی که آنها را فراگرفته بود. از عناصر اطلاعاتی که به خط مقدم میآمدند، پرسیدم: چه خبر؟ گفتند: عراقیها در حال تخلیه چند لشکر زرهی هستند و لشکرهای پیاده را در جهت مقابله با نیروهای ما مستقر میکنند. صحت این مطلب زمانی برای من روشن شد که بیش از 16 هزار نفر اسیر از خرمشهر گرفته شد. هنگامی که سرکشی میکردیم، از بچهها سؤال میکردیم، و اخبار کلیه کسانی را که نبودند، و از نظر ما غایب محسوب میشدند را میگرفتیم. مجروحین، تخلیه شدهها، موج گرفتهها، اسرا، ، شهدا و احتمالاً کسانی که مفقودالاثر بودند. هرلحظه آمار خود را تکمیل و تکمیلتر میکردیم، تعدادی به همراه مجروحین با آمبولانس به عقب برگشته و در اهواز سرگردان بودند. آنها را با دژبان جمعآوری و به جبهه میفرستادند. تا عصر آن روز هرلحظه آمار پرسنل بالا میرفت و هرکدام از بچهها را که میدیدیم، ازیکطرف خیلی خوشحال میشدیم و از طرفی دیگر ناراحت که چرا او سر از عقب گردان و اهواز و جای دیگر درآورده است. به هر حال قابل بخشش بود و همینکه سالم بودند، از مسئله میگذشتیم و خیلی هم خوشحال میشدیم.
در بعدازظهر آن روز هنگامی که بالای خاکریز نشسته بودم و با دوربین فاصله حدود 300 متری میان ما و خاکریز دشمن را بررسی میکردم، دیدم از روی یک تانک، یک سیاهی رها شد. همینکه متوجه شدم، توانستم خودم را حدود نیم متر پایینتر بکشم؛ اما دستهایم تا آرنج بالای خط خاکریز بود. موشک رهاشده که بعداً معلوم شد از نوع (ساکرز) است، به لبه خاکریز اصابت و در پشت خاکریز در حدود 20 متر آنطرفتر پس از چندین کمانه منفجر شده بود. خوشبختانه به جهت اینکه کسی در آن اطراف نبود، ضایعاتی به بار نیاورد. از خاک خاکریز که به هوا بلند شده بود، سربازان من متوجه این مطلب شده بودند؛ اما چون من در دید آنها نبودم و آنها در گودال پایین بودند، من را نمیدیدند.. بنا کردند به فریاد زدن و مرا صدا کردن. من به خاطر اینکه هنوز حالت جان پناهی به خود گرفته، قادر به جواب آنها نبودم که فقط بگویم بله، من سالم هستم. لذا یکی از بچهها به نام سرباز عبدالعلی میر خلف زاده که هماکنون مغازه فروش پولک و نبات در خیابان شیخ بهایی، کوچه سرتیپ جنب مسجد جعفر طیار دارد، داد زد: بچهها جناب سروان خلیلی شهید شده. بچهها بلند شدند که بیایند مرا پیدا کنند و نجات دهند. من از روی خاکها به پایین خزیدم و سپس جواب آنها را دادم که بابا من زنده هستم.
در این اثنا جناب سرگرد پارساپور هم سراسیمه بلند شده بود و بهطرف من آمد.گفتم: چه شده است؟ جواب داد: بابا این کارها چیه که میکنی؟ گفتم: میخواستم خط دشمن را شناسایی کنم و در صورت لزوم با آرپیجی آنجا را بزنیم. به هر حال این قضیه تمام شد و او بار دیگر گفت: تو کاری میکنی که شهید شوی؛ اما خطرات از بیخ گوش تو رد میشود و تو حتماً چیزی به همراه داری. گفتم من از ابتدا غلام امام زمان بوده، هستم و خواهم بود.
پس از آن بار دیگر او مرا صدا زد و گفت: تو اگر اینجا باشی، کار دست خودت میدهی؛ بیا
برو اهواز دکتر و تکلیف سرفه و سرماخوردگی خود را معلوم کن. روزها که هوا گرم بود، حال من خوب بود، اما شبها از سرفههای من کسی خوابش نمیبرد. سوار ماشین شدم و سفارشات لازم را به جعفر سلیمانی کرده و به سمت اهواز حرکت کردم. در اهواز به بیمارستان مراجعه کردم و پس از معاینه مرا به بیمارستان شرکت نفت اعزام کردند. در آنجا از من عکس گرفته و تعداد زیادی آمپول پنی سیلین تجویز نمودند. دو عدد از آن را نیز همانجا به من تزریق کردند که در اثر تزریق آمپولها حالم خیلی خوب شد. دکتر ضمن تجویز دستور دارویی گفته بود: شما باید یک هفته در اهواز بمانی و معالجه کنی و به خط برنگردی. من هم گفتم چشم. پس از بیرون آمدن ازآنجا، در منازل سازمانی شرکت نفت که دفاتر عقیدتی- سیاسی بود، ساعتی استراحت کردم و شب را در اهواز گردش و فردای آن روز صبح به سمت منطقه حرکت کردم. توان ایستادن در اهواز را نداشتم و به خط برگشتم.
منبع : گردان های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران