گردانهای غیرسازمانی بلال (27)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۱
شرح مستند از گردانهای 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگانهای نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361
ما به تصور اینکه آنها ایرانی هستند به سمت آنها حرکت کردیم. نیروها از هم پاشیده شده بودند و گویی برای استراحت به آنجا میرویم. به فاصله 300 متری رسیدیم. تعدادی در جلوی ما بودند و من در میان جمعیت حضور داشتم. برادر شمس در عقب ما بود. مجدداً موقعیت پارساپور را ازدستداده بودم و مطمئن بودم که در پشت سر من در حرکت است. برادر پاسدار بابایی در تمامی طول این حرکت شبانه با ما آمده بود؛ ولی تماسی با او نداشتیم.
زمانی که اولین نیروهای ما به فاصله پنجمتری رسیده بود؛ من در حدود فاصله 10 الی 13 متری و در لابلای جمعیت حرکت میکردم. ناگهان عراقیها به پشت تیربارهای خود رفته و شروع به تیراندازی نمودند. خدای من چه جهنمی از آتش و رگبار! عملیات جاده اهواز- خرمشهر در مقابل این تیراندازیها ناچیز بود. گلولهها صفیر کشان از جهات مختلف و از نزدیک گوش ما رد میشد. در دشت پراکنده شدیم. داد زدم: آرپیجی زنها شلیک. اما چه سود که هیچکدام از شلیکهای آرپیجی به هدف اصابت نمیکرد و یا از بالای سنگر آنها رد میشد و یا در همان دم به زمین اصابت میکرد و جلوتر نمیرفت.
در این میان یک تانک زرهی که ظاهراً«62 آ» بود، در دید ما قرار گرفت و شروع به شلیک تیر مستقیم کرد؛ خدایا چه جهنمی. هزاران گلوله از دو طرف ردوبدل میشدند. امان را از ما گرفته بودند. یک نفر آرپیجی زن در سمت راست من قرارگرفته بود. از سرباز مخابرات که نزدیک من بود، پرسیدم: کریمی کجاست؟ گفت نمیدانم، او را ندیدهام. گفتم: تماس بگیر و آتش توپخانه درخواست کن. جواب دادند در حال شلیک هستند؛ اما ما حالت محاصره را پیداکرده بودیم.
ضلع غربی منطقه نبرد دستنخورده مانده بود، تمام سنگرهای دژمانند، فعال بودند؛ لذا از ناحیه شمال غرب و جنوب آتش آنها روی پراکندگی نیروهای ما متمرکز شده بود. سر و صدای سوختم، سوختم بالا رفته بود و هرلحظه یکی میگفت فلانی تیرخورده است. گلولهی تیربارها بعضاً مستقیماً به سر و کلاه آهنی بچهها اصابت میکرد و شهید میشدند. در این حین به یاد «اللهاکبر» روز عملیات افتادم و ندای اللهاکبر سر دادم. نیروهای عزیز بپا خاستند و یورش بردند که آتش پرحجم دشمن آنها را میخکوب و تعداد زیادی را مجروح و شهید نمود؛ لذا مجدداً زمینگیر شدیم. یواشیواش سر و صدای اینکه حالا ما را با تانک له میکنند و از رویمان رد میشوند، شروع شد. بعضیها میگفتند اسیر میشویم. من مانده بودم و نمیدانستم پارساپور کجاست. سرباز مختاری گفت: جناب خلیلی کاری بکن. به او گفتم: نزدیک من باش. سینهخیز کمی به عقب میرویم تا پارساپور را دیده و کسب تکلیف نماییم.
یک نفر از درجهداران مرکز توپخانه از گروهانهای دیگر گردان بلال همانطور که درازکش بودیم، رنگ به روی نداشت و خود را باخته بود. با اسلحه به من نشانه رفت و گفت: جناب سروان، کجا میخواهی فرار کنی؛ این همه نیرو را به قتلگاه آوردهای و حالا چی؟ سریعاً گفت: بر شیطان لعنت. به او گفتم: اشکالی نداره. من میمانم تو برو نزد پارساپور و بگو درخواست آتش توپخانه و آتش کمکی نماید. سربازم گفت: چرا گذاشتی برود؛ او حق چنین کاری را نداشت. در جواب گفتم حق با او بود؛ من باید برای روحیه دیگران میماندم. او کمی ترسیده بود. مختاری در جواب گفت: او بیش از حد ترسیده و خود را باخته بود. گفتم نه، این چنین نیست. من به او حق میدهم.
به هر حال برگشتم تا به او بگویم به پارساپور بگو با بیسیم من تماس بگیرد؛ اما دیدم که او نیست و برای درخواست آتش رفته است. با پارساپور بهوسیله بیسیم تماس گرفتم که چه بکنیم؟ او گفت: موقعیت را من گزارش کردهام؛ جواب دادهاند آتش پشتیبانی اجرا میشود و شما عقبنشینی کنید. تا اینجا بسیار خوب بوده است. فریاد زدم هرکسی به هر نحوی خود را به عقب بکشد که دستور عقبنشینی آمده است. برخاستم و بهصورت زیکزاک شروع به دویدن نمودم. در فاصله 20 متر عقبتر پارساپور را دیدم که مشغول پانسمان پای یکی از بچههاست. به او گفتم چه کنیم؟ او گفت شما به عقب بروید. گفتم نمیروم. با نهیب به من گفت میگویم برو. گفتم در این وضع امکان اسارت هم وجود دارد. او در جواب گفت: یا کشته میشویم یا به عقب برمیگردیم و تن به اسارت نمیدهیم. من خواستم در پانسمان به آنها کمک کنم. او گفت در این اوضاع دور یک نفر جمع نشویم. خورشید در چشمان دشمن و بر روی و پشت ما شروع به درخشیدن کرد. چه طلوع خونینی! برخاستم به عقب برگردم و به همان طریق زیکزاک عمل نمایم که یکی از سربازان را دیدم که خیلی درشتاندام و قدبلند بود. دیدم که تیرخورده است. نشستم و احوال او را پرسیدم. گفتم: پاشو، من کمک میکنم با همدیگر برویم. گفت: نمیتوانم، استخوان پای من شکسته است.
به کمک سرباز مختاری کمک کردیم روی پاهای خود بایستد. فهمیدم که پایش شکسته و گلولهای درون پای او منفجرشده است. او را گرفتم، بلند کرده و بر روی دو شانه خود قراردادم. وزن او خیلی سنگین بود. البته قدرت بدنی من هم خیلی مناسب بود؛ ولی در این حال کمی سرماخوردگی و تب داشتم که اصلاً در قید و بند آن نبودم. شروع به دویدن کردم. در بین راه به یکی از برادران همکار که گروهبان بود و تیر خورده و افتاده بود، برخورد کردم. پیش خود گفتم خدایا اینها با این فاصله از دشمن تیرخورده اند و من و سایرین در دهانه جهنمی از آتش بودیم و اینطور سالم ماندهایم. دائماً دعای آیتالکرسی و دعای «وجعلنا من بین ایدیهم» را میخواندم و به خود و منطقه فوت میکردم. خود را موظف میدیدم که بر بالین آن درجهدار بنشینم؛ لذا سرباز را به زمین گذاردم و بر بالین او نشستم. تیر از ناحیه پایین کمر او اصابت کرد و از جلو شکم او خارجشده و مقداری از رودههای او بیرون ریخته بود. لباس او را مرتب کردم تا امعا و احشاء او بیرون نریزد. گفتم اگر میتوانی بلند شو با همدیگر برویم. او گفت: پاهایم تکان نمیخورد. فهمیدم که از ناحیه کمر و نخاع اتفاقی افتاده است. او از درجهداران گروهان خودم بود. اسمش یادم نیست. قدری او را دلداری دادم. سؤال کرد ما در اینجا اسیر میشویم؟ گفتم غیرممکن است؛ آنقدر از دشمن دور هستیم که فعلاً دشمن جرأت اینکه به ما برسد را ندارد؛ لذا من میروم تا نیروهای امدادی را خبر کنم و برای تخلیه تو اقدام میکنم.
تنها به یاد دارم که او گفت: حالا تکلیف من و زن و بچههایم چه میشود ؟ او را به نام و ذکر خداوند یادآور شدم و گفتم: همیشه به یاد خدا باش؛ بهخصوص در این حال تا ذکر او یاریگر تو باشد. او را در همانجا به امان خدا سپردم و سربازی را که وضعیت خونریزی او بسیار بد بود، به دوش کشیدم. در مسیر جاده خاکی که شرقی-غربی بود، حرکت کردم. راه زیادی را پیمودم. خبر دادند در انتهای این جاده خاکی، نیروهای خودی مستقر هستند و از آن نقطه، تخلیه با آمبولانس میسر است؛ لذا تلاش خود را به هر قیمتی بود، کردم و او را به انتها رساندم.
منبع : گردان های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران