banner

گردان‌های غیرسازمانی بلال (26)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۰

شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361

گزارش شد اگر صلاح است، ما حرکت 90 درجه انجام دهیم و به سمت خاکریز در جهت غربی حرکت کنیم تا مانع تیراندازی شده و تلفات ما کمتر شود. دستور داده می شد نیروهای دیگری در حال درگیری هستند و شما مأموریت خود را انجام دهید. کم‌کم به خاکریز دیگر نزدیک می‌شدیم. ظاهرا نیرویی از دشمن وجود نداشت و همگی پا به فرار گذاشته بودند. در شیب خاکریز دوم مستقر شدیم که دیدیم یک گردان از تیپ هوابرد از سمت شرق به ما نزدیک می شود. افسر رکن سوم تیپ، سرهنگی بود که همراه آن‌ها حضور داشت. من با او تماس نگرفتم؛ ولی جناب پارساپور رفت و با او صحبت کرد. سرهنگ گفت بچه های این گردان روحیه خود را از دست داده‌اند و تلفات زیادی را متحمل شدند و قادر به تیراندازی نیستند. پارساپور با من مسئله را در میان گذاشت. من گفتم تصمیم با شماست. او (پارساپور) شجاعانه تصمیم گرفت و گفت: ما اول حرکت می کنیم؛ بقیه به دنبال ما بیایند. مراتب گزارش شد. ظاهرا فرمانده تیپ (سرهنگ عبادت) خودش پشت بی سیم بود و خیلی خوشحال شده و به وجد آمده بود و همه را دعا کرده و تشویق به حرکت نمود که شما اسلام را زنده کرده‌اید. گردان 821 بلال با روحیه ای سرشار از شهادت طلبی و بدون واهمه، نوک تیز پیکان حمله قرار گرفته بود و بی‌واهمه از خاکریز دوم حرکت نموده و به سمت دشمن ادامه داد.
در لابلای ما، گردان ابوالفضل- گردان دیگری از سپاه، گردانی از تیپ هوابرد و جمعیتی زیاد و سیل خروشان نیرو به دنبال ما بود. علمدار این همه نیرو، سرگرد عباس پارساپور بود و ما هم در کنار او به پیش می‌رفتیم. ساعت حدود2:30 بعد از نیمه شب بود که به یک خاکریز خشک و قدیمی رسیدیم. آن را بررسی کردیم. ظاهرا یک جاده خاکی بود که بر بلندی ساخته شده بود و روزها عراقی‌ها از روی آن تردد می‌کردند. به پشت آن رسیدیم. هیچ عراقی ندیدیم. تیراندازی قطع شده بود؛ نه از سمت غرب و نه از جنوب. گویی دشمن وجود ندارد. اما می‌دانستیم چرا، زیرا ما در پشت خاکریزی قرار گرفته بودیم که دشمن هیچ گونه دیدی نسبت به ما نداشت. ما مطمئن بودیم‌ که این جاده خرمشهر به شلمچه نیست؛ چون جاده باید آسفالته باشد و آثار خرابی و ساختمان در منطقه باشد که وجود نداشت؛ لذا بایستی به جلوتر می‌رفتیم و جاده را فتح کرده و پس ازپاکسازی ادامه می‌دادیم تا به کنار اروندرود برسیم و سپس در ایستگاه شلمچه مستقر می‌شدیم. بنابراین باز بایستی به حرکت ادامه می‌دادیم.
وقتی صحبت از حرکت شد، بچه‌ها اعتراض کردند که خسته هستیم؛ دیروز و دیشب استراحت نکردیم. به‌واقع نیز حق با آنها بود؛ زیرا خود ما هم خسته شده بودیم. با پارساپور صحبت کردیم که بچه ها خسته هستند، گفت: می‌خواهید چه‌کار کنید؟ گفتم چند دقیقه استراحت. او گفت: چند دقیقه که استراحت نمی شود؟ گفتم بچه ها نفسی تازه کنند، حرکت می کنیم. چند نفر دیگر از صحبت های من حمایت کردند و گفتند اگر خاکریزی در جلوی ما باشد و خاکریز بعدی جاده شلمچه باشد، دشمن، قوی مستقر شده و بچه ها باید قدرت تحرک خوبی داشته باشند تا بتوانند به خاکریز دشمن یورش ببرند. به هر حال با اصرار زیاد و تماس ایشان با قرارگاه عملیاتی و تیپ 55 هوابرد، اجازه استراحت دریافت و قرار شد بچه ها در کنار دامنه جاده به استراحت بپردازند. بعضی‌ها مشغول کندن حفره شدند که اگر انفجار گلوله ای از توپخانه دشمن اصابت کرد، در تیررس یا جهت مسیر ترکش انفجار گلوله نباشند؛ جان پناهی کندند و در داخل آن غلتیدند و از فرط خستگی به خواب رفتند. ما هم که تماشاگر این صحنه ها بودیم، کمی در سراشیبی بالای جاده درازکشیدیم و به خواب رفتیم. دقایقی بعد شتابزده از خواب برخاستیم به تصور اینکه 5 الی 10 دقیقه به خواب رفته ایم و خستگی و کوفتگی راه از تنمان خارج شده است. به ساعت که نگاه کردیم از 3:30 دقیقه گذشته و نزدیک به چهار صبح بود. سریعا به پا خاسته، بچه ها را بیدار کردم و با شتاب و داد و بیداد، شروع به صدا زدن بچه ها کردیم. بعضی ها که گویی به خواب اصحاب کهف رفته بودند، هرچه صدایشان می‌کردیم، از زور خستگی بیدار نمی شدند. به هر حال در طول سینه کش جاده و کف خیابان خوابیده بودند. آرامش برقرار شده و ظاهرا دشمن هم تصور کرده بود که این یک تاکتیک است و دیگر دشمن وجود ندارد؛ چرا که نزدیک به یک ساعت خوابیده بودیم و کوچکترین سر و صدایی نشده بود. لحظات غافلگیر کننده خوبی بود؛ اما چه می شد که ماه می تابید و بیابان روشن بود و اگر از روی جاده سرازیر می شدیم، دشمن متوجه می‌شد. ای کاش یک شیار باریکی بود که از آن عبور کرده و دشمن را کاملا غافلگیر می‌کردیم؛ ولی افسوس که چنین نشد و پس از جمع آوری نیروها و حرکت و سر و صدایی که بر اثر آن ایجاد شده بود، دشمن خواب آلوده بیدار شده بود و انتظار ما را می‌کشید. حرکت به سمت دشمن شروع شد. در ابتدا سرازیری در مسیر داشتیم و سپس شیب زمین حالت سربالایی پیدا کرد و بایستی کمی در سربالایی حرکت می‌کردیم.
فاصله از این خاکریز جاده‌ای تا خاکریز دشمن که همان جاده خرمشهر- شلمچه بود، در حدود 300 متر می‌شد. حدود 250 متر از آن را پیموده بودیم و هیچ گونه سر و صدایی نبود . در فاصله 50 متری دشمن که رسیدیم، ناگهان سیل انبوه گلوله سلاح‌های سبک بود که به سمت ما شروع به باریدن کرد. با این شرایط نفراتی زیاد بر زمین ریختند. من که در لابلای نفرات بودم، تنها راه نجات از آن مهلکه را یورش به سمت دشمن دانسته و ندای یا «حجت بن الحسن، عجل علی ظهورک» را سر دادم. این سیل خروشان نیروهای ما که چندین گردان شده بودیم، به سمت خاکریز دشمن یورش بردیم. نمی‌دانم شاید بیش از 50 مرتبه درخواست کمک از امام زمان را تکرار کردم و به نیروها، نهیب یورش به سمت خاکریز را می‌زدم و با دست آن‌ها را به جلو راهنمایی می‌کردم و چند قدم به جلوتر می‌رفتیم و باز ایستاده و نشسته آنها را
با توسل به حضرت امام زمان (عج) به سمت جلو تشویق می‌کردم.
این درگیری در حدود 50 دقیقه یا کمی بیشتر یا کمتر طول کشید و ما درگیر با عراقی‌ها بودیم. جاده آسفالته شلمچه را زیر پای خود احساس نمودیم و به مقصد اینکه جاده را پشت سر گذاشته و به سمت اروند‌رود در حرکت هستیم، ادامه دادیم. سرازیری قابل توجهی باز در زیر پا و در جلوی ما بود؛ اما غافل از اینکه در اثر این تلاش حرکت دورانی کرده، باز به عقب برگشته بودم و دچار اشتباه شده بودم. در طول سرازیری و در حال دویدن به سمت جلو بودم که روشنایی افق را در سمت راست خود احساس کردم. به نزدیکی سربالایی و خاکریز می‌رسیدم. همان جاده خاکی اولیه بود که از آن حمله را شروع کرده بودیم. به اطراف خود نگاه کردم؛. نیروهای زیادی را در منطقه پراکنده می‌دیدم؛ گویی همه مرتکب اشتباه شده بودند و یا در اثر فشار فعالیت دشمن، ما خود به عقب رانده شده بودیم. تعداد زیادی در بیابان بر زمین افتاده بودند. در یک‌لحظه گفتم روشنایی باید سمت چپ ما باشد؛ چرا در سمت راست است؟ به بالای سر خود نگاه کردم، ماه را در آسمان ندیدم. به عقب برگشتم ماه را در پشت سر دیدم، فهمیدم که به عقب برگشته‌ایم و نیروهای زیادی هم به عقب برگشته و یا در عقب مانده‌اند و دیگر دیر شده بود. هوا در حال روشن شدن بود و روشنایی روز باعث دید زیاد شده بود. ما مجدداً به پشت جاده خاکی رسیده و نیروها پراکنده‌شده بودند. هرچه دادوفریاد می‌کردم و نیروها را جهت جمع‌آوری و حمله مجدد طلب می‌کردم، کسی توجهی به من نمی‌کرد. سوتی فلزی در جیب داشتم. اکثر بچه‌ها صدای سوت مرا می‌شناختند. سوت را به صدا درآوردم و آن‌ها را جمع‌آوری کردم. تعدادی به سمت شرق در کنار خاکریز در حرکت بودند و تعدادی به سمت غرب حرکت می‌کردند. فرمانده گردان را نمی‌دیدم. ستوان کریمی نبود. در این میان، برادر شمس که فرمانده گردان بود را دیدم. گفتم برادر شمس، کاری بکن. او گفت: فعلاً وقت نماز است. سریع اقامه نماز کردیم. نفهمیدم چگونه دو رکعت خواندم؛ اما برادر شمس که زودتر از من به نماز ایستاده بود، همچنان در حال نماز بود.
در این اثناء پارساپور را دیدم. گفتم کجایی؟ گفت بچه‌ها را جمع کن. تماس گرفته‌شده، گفته‌اند به سمت غرب حرکت کنید؛ نیروهای ما در آنجا مستقرشده‌اند. با خیال راحت و خاطری آسوده آهی کشیدم. خورشید در حال طلوع کردن بود. قبلاً تذکر دادم که هوا سریع از تاریکی به روشنایی تبدیل می‌شود و این چنین ما در سمت غرب، سنگرهایی را در فاصله 500 الی 700 متری خود بر بلندی می‌دیدیم و تعدادی از نفرات انسانی در کنار آن اتاقک‌ها ایستاده بودند و برای ما دست تکان می‌دادند؛ غافل از اینکه آنها عراقی هستند.

منبع : گردان¬های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign