banner

گردان‌های غیرسازمانی بلال (21)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۲

شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361

فرمانده گردان جدید

ساعت حدود 11 صبح بود که در اطراف محل استقرار فرماندهی گردان، شلوغی به چشم می‌خورد. به یکی از بچه‌ها گفتم ببین چه خبر است، خبر آورد فرمانده گردان جدید آمده و جناب نظامی عوض‌شده و یا به مرخصی رفته است.

با ستوان‌ کریمی به سمت سنگر رفتیم. دوست و برادر متعهد و انقلابی خود جناب سرگرد «عباس پارساپور» را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و تمام این تعارفات تمام شد. پس از لحظاتی مرا کنار کشید و گفت: پشت سر تو حرف‌های نامربوطی می‌زنند که به‌محض ورود، من آگاه شدم. گفتم چه کسانی؟ گفت: با کسی کار نداشته باش و فقط با من در ارتباط باش. حال برو در یگان، خود و محدوده خود را اداره کن. به پیش کریمی، یار وفادار و دیرین خودم برگشتم. گفت: مسئله مهمی نیست؛ تعدادی چشم دیدن تو را ندارند. گفتم: آخه کی هستند؟ گفت همان‌هایی که نمی‌خواهند تو معاون گردان باشی. من تا آخر همه‌اش را خواندم و گفتم: «جنگیدن برای خدا که جاه‌طلبی ندارد؛ جهادگران که منیت ندارند؛ ایثار، گذشت مردانگی و شجاعت می‌خواهد بفرما، بسم‌الله.» گفت: پشت سر تو شایعه شده که دیشب عقب کشیده‌ای. ناراحت شدم. گفتم: «اینکه اشکالی ندارد؛ برای شب‌های بعد اولین یگانی که جلو خواهد رفت، من خواهم بود و جلودار هم خودم خواهم شد؛ پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. می‌روم تا کربلا.» بسیار ناراحت شده بودم. دلم می‌خواست گلوله‌ای از توپخانه دشمن شلیک شود و درست روی من اصابت کند و از سر این دنیای فانی نجات یابم و یا در اثر بمباران‌های هوایی که در همان لحظات گاهی انجام می‌شد، مورد هجوم واقع شوم و در میان قربانیان قرار گیرم و یا با تیر مستقیم تانک و گلوله به شهادت برسم.

از ته دل آرزوی مرگ می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم: «خدایا در این لحظات پر خاطره و تاریخ‌ساز که سرنوشت جنگ ورق می‌خورد، در این ایامی که ما هرلحظه با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم و ثانیه به ثانیه آهنگ شهادت در گوش ما نواخته می‌شود، چرا این حرف‌ها زده می‌شود؟ چرا ما انسان‌ها دست از مسائل دنیوی خود برنمی‌داریم؟» فقط خوب فهمیده بودم که این صحبت‌ها زیر سر افسران مرکز توپخانه بود و بعداً فهمیدم چه کسانی بودند؛ لکن به خاطر حفظ حرمت اسلام، نامی از آنها به میان نمی‌آورم. اما اگر این لحظات دردآلود از طریق مسئولین که این خاطرات را مطالعه می‌کنند و یا آن را ویرایش می‌کنند حذف شود، مستقیماً خاطرات خود را به بنیاد آثار جنگ خواهم داد و یا خود اقدام به چاپ آن می‌کنم؛ زیرا معتقدم که بایستی وقایع و روزنگار مقاطع مختلف جنگ ثبت شود. البته که جنگ شیرین و تلخ‌کامی دارد؛ لحظات پیروزی آن شیرین است و لحظات درد هم دارد، ولی لحظات تلخ آن خیلی تلخ است. بر اساس مسائلی که می‌گذشت، دیگر اعتنایی به حفظ جان خود نداشتم و اگر توپخانه دشمن شلیک و گلوله در اطراف ما اصابت می‌کرد، جان‌پناه نمی‌گرفتم و گوشم بدهکار به اینکه ممکن است زخمی یا کشته شوم، نبود.

به هر حال زمان را به ناراحتی سپری می‌کردم و ناهار تلخی خوردم و زمان به بعدازظهر کشیده شد. هرچه می‌خواستم به نزد فرمانده جدید گردان بروم و کمی با او صحبت کنم، ‌دیدم که تعدادی که مسئولیت خط پدافندی را نداشته و فقط می‌خواهند حضور خود را در جبهه (جهاد فی سبیل الله ) ثبت کنند؛اطراف فرمانده گردان را گرفته‌اند و جایی برای صحبت من نیست. متأسفانه از افسران وظیفه عقیدتی-سیاسی هم حضور داشتند و آنها هم تحت تأثیر القائات ایشان قرارگرفته بودند. در آن لحظات مجالی برای دفاع نبود. با کریمی که صحبت کردم، ‌گفت: به حرف‌های آیت‌الله بهشتی چقدر عقیده داری؟ در جواب ‌‌گفتم: من به گفته‌های او عقیده دارم. او در جواب من ‌گفت: پس بدان که گذشت زمان و تاریخ نشان خواهد داد که حق با کیست؟

بنابراین مسئله را تمام‌شده تلقی کردیم و به دنبال سرکشی به بچه‌ها، وضعیت سنگرها که بچه‌ها گونی را با گِلها دپو می‌کردند و سنگرها را 1متر در 1 متر درست می‌کردند، رفتیم. در این سنگرها فقط جای نشستن و درازکشیدن یکی الی دو نفر بود و کف آن یک گونی و سقف آن‌هم آسمان بود. بااین‌حال رفتن در بین سربازان و سرکشی کردن به آن‌ها صفایی داشت؛ هرکدام بفرما می‌زدند و دلشان می‌خواست لحظاتی در جمع آنها بنشینم و با آنها صحبت کنیم. ما هم این‌چنین می‌کردیم. بیشتر اوقات در سرکشی‌ها من با ستوان کریمی، معاون خود همراه بودم و سرباز مختاری، بیسیم‌چی مخابرات هم به دنبال خود من بود. یک نفر از سربازان خوب و بسیار مؤمن و متقی گروهان خود را قبلاً مسئول مکاتبات و امور اداری قرار داده بودم و ایشان هم گاهی به دنبال ما می‌آمد. نام او برادر «حسن شفیعی» بود. جثه مناسب، قد تقریباً 165 سانت و چشمان او به علت ضعف بینایی عینک داشت. شخص مخلص و با خدایی بود. بعضی شب‌ها که بیدار بودم در بیرون از سنگرها او را در حال نماز خواندن می‌دیدم. البته تعدادی از بچه‌ها، حزب‌اللهی به معنای واقعی بودند. گاها آن‌ها را در حین خواندن نماز شب می‌دیدم. یادشان گرامی باد و خداوند آنها را به‌سلامت دارد.

 

منبع : گردان های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign