گردانهای غیرسازمانی بلال (17)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۲۶
شرح مستند از گردانهای 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگانهای نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361
چند خاطره
چند خاطره در اینجا وجود دارد که اگر آن را نگویم، در مطالب آینده به میان نخواهد آمد. بنابراین به ذکر آنها میپردازیم.
1-اولین خاطره
عصر روز حرکت از محل خط پدافندی، چند نفر از سربازان گروهان خودم را جهت نگهداری و نگهبانی به باقی مانده گروهان مأمور کرده و به آنها ابلاغ نمودم که خود را به سرگروهبان معرفی نمایند. ازجمله این افراد، دیپلمه وظیفه حمید تقوی بود که جمعی یگان قرارگاه گروه رزمی پشتیبانی عمومی اصفهان بود؛ جوانی خوش سیما، باریک اندام و ظاهراً سن او حدود 18 سال را نشان میداد و صورت او هنوز کاملاً موی سیاه درنیاورده بود. پس از ابلاغ این دستور، او به نزد من آمد و گفت: جناب سروان، اگر اجازه بدهید من میخواهم با دوستان و برادران خود باشم.گفتم تو خیلی جوانی، احساس میکنم امشب اتفاقی برایت رخ دهد و غم از دست دادن تو برای ما جانکاه و جانگداز است؛ اما او اصرار بر این نکته کرد که من برای همین به جبهه آمدهام و اجازه بدهید. با لحن مؤدبانه و مهربان مرا نرم کرد و شخص دیگری را بهجای او گماردم و به او گفتم با دوستان خود امشب حرکت کن بهسوی کربلا، انشاءالله.
2- دومین خاطره
از چند روز قبل فهمیده بودم که فرمانده گردان به فرمانده تیپ و ستاد نزاجا در اهواز گزارشی داده بود، مبنی بر بیماری داخلی و ناراحتی معده و قادر به مأموریت نیست.
3- سومین خاطره
در لحظه حرکت، یک برادر جدید به ما ملحق شد. او از سپاه پاسداران ناحیه شمال بود. فقط یادم هست که نام او برادر بابایی بود. در حقیقت او برای کارآموزی و فراگیری آموزش عملیات شبانه بهعنوان همتای فرمانده گردان، به گردان مأمور شده بود تا پا به پای فرمانده حرکت نماید. لذا در آن شب ایشان را در بین سایرین ندیدم؛ ولی فردا صبح قبل از ظهر، زمانی که آرامش نسبی برقرارشده بود، مجدداً او را دیدم و او خواست که همیشه همراه ما باشد و از خاطرات و تجربیات دوران خدمت و جبهه و جنگ برای او تعریف کنم تا برای او هم اندوخته شود.
عملیات شبانه به سمت دشمن
آری یگان ما پس از عبور از روی خاکریز به سمت محدوده غرب حرکت کرد. منظور از محدوده غرب، این است که جهت عمومی حرکت به سمت مغرب بود و حالا دقیقاً سمت گرای حرکت یادم نیست. گاهی چند درجهای جهت را تغییر میدادیم تا موانع را پشت سر گذاشته و به سنگر عراقیها برسیم.
حدود یک ربع حرکت کرده بودیم که برادر عزیز سینایی که فرمانده یگان (گروهان) سپاه و بسیجی بود، خود را به من رسانده بنای اظهار گلایه کرد که فرماندهان گردان، کجایند؟ من در جواب او گفتم: برادری در بین راه به من رسید و گفت من فرمانده گردان ابوالفضل هستم و دنبال من بیایید. (خوب به خاطر دارم که خود را برادر شمس معرفی کرد. مردی با قدی نسبتاً کوتاه، اما رشید و شجاع، گویی چون کوه بر روی زمین حرکت میکرد. او خود را در رأس گردان قرار داده و به حرکت ادامه میداد).
در اینجا خاطر برادر سینایی، فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل، خشنود شد. لحظاتی در فکر فرو رفتم که واقعاً حضور فرمانده، و شجاعت فرمانده برای مرئوسین چقدر مؤثر و تقویت روحیه است. فرمانده فقط یک راهنما و یا یک دستور دهنده نیست، بلکه شجاعت او، قدرت روحیه عوامل نیروی انسانی را چندین برابر تقویت میکند.
به هر حال مقداری من به عقب کشیدم تا انتهای یگان را کنترل نمایم و ببینم کسی براثر خستگی یا احتمالاً اصابت گلوله از قافله عقب نماند. در حدود 5/1 کیلومتر به جلو حرکت کرده بودیم که برای اولین بار، مجموعهای از گلولههای منور در آسمان ظاهر و باعث شد تمامی نیروهای در حال حرکت به روی زمین درازکش کنیم. همچنان درازکش بودیم تا کاملاً گلولههای منور خاموش شوند و محوطهای که ما در آن قرار داشتیم و کاملاً روشنشده بود، در تاریکی نسبی فرو رود. به هرحال پس از خاموش شدن منورها، به راهپیمایی خود به سمت مواضع دشمن ادامه دادیم.. هرچند دقیقه یکبار، گلولههای منور که توسط توپخانه شلیک یا بهوسیله هواپیما از ارتفاع بالا پرتاب میشد، آسمان را روشن میکرد و نهایتاً زمین و محوطه، کاملاً در زیر تابش نور منورهای خوشهای روشن میشد و حرکت را از ما سلب مینمود. این برنامه همچنان ادامه داشت و قدرت تحرک را از ما میگرفت.
تاآنجا که ما برای دشمن کاملاً لو رفتیم و دشمن از وجود ما کاملاً آگاه شد؛ اما تاکتیک جالب نیروهای ایرانی که توسط مسئولین محترم طراحی و به اجرا گذاشتهشده بود، این بود که به فاصله هر 150 متر، یکی دو گروهان را به خط خیز روانه کرده بود، لذا در مسیر خاکریز دشمن، خلأیی از نیروهای ایرانی ایجاد نمیشد. (البته این موضوع استنباط ذهن من است.) به هرحال کار بدانجا کشید که فاصله بسیار کمی را ما با مدتزمان زیادی طی کردیم و دلیل بر این موضوع، استمرار روشنایی منورها بالای سر نیروهای خودی بود که نورافشانی میکرد.
فاصله ما لحظهبهلحظه با دشمن کمتر میشد و این دشمن بود که از ترس وجود ما، شروع به تیراندازی کرد و هر بار رگباری به سمت ما شلیک میشد. مواضع عراقیها بهصورت خط خاکریز پیوسته نبود و معلوم بود که تازه نیروهای عراقی در این محل مستقرشدهاند و مقاومت آنچنان زیادی از خود نشان نمیدادند. به هر حال در حدود ساعت 11:30 شب بود که به خاکریز گسسته (ناپیوسته) عراقیها کاملاً نزدیک شدیم و از طریق بیسیم پیآرسی 77 خبر نزدیکی ما با دشمن مخابره شد. دستور درگیری با رمز «یا علی» ابلاغ شد و بچهها با گفتن «اللهاکبر» به عراقیها یورش بردند. تکبیر گفتن بچهها با شلیک آرپیجی 7 تواما آغاز شد و همگی پراکنده شدیم. در همین لحظه یکی از بچهها از عقب نیروها، برای من خبر آورد که جناب سروان خلیلی، سرباز تقوی مجروح شد. سؤال کردم چه طوری؟ در جواب گفت زمانی که در پایان درازکش روشنایی منورها بلند شدیم و شروع به حرکت کردیم، از ناحیه ران پا مورد اصابت تیر مستقیم تیربار دشمن قرار گرفت و بر زمین افتاد. ناراحت شدم؛ ولی باز خدا را شکر کردم که در این لحظه شروع کار، تیرخورده و مجروح شده و به شهادت نرسیده است و با این شرایط به عقب بر خواهد گشت. دستور دادم پس از درگیری و آرایش در مواضع جدید، نسبت به تخلیه سریعاً اقدام کنید. چون از ناحیه ران تیرخورده است. پیش خود فکر کردم شاید قلم ران پای وی شکسته شده و در اینجا شرایط خطرناک خواهد بود ( وارد شدن چربی خون در خون باعث مرگ میشود. این تجربهای بود که در اثر مطالعات تجربی و ارتباط با دوستان پزشک بهدست آورده بودم). تشخیص نیروهای خودی از دشمن، حداقل برای من دیگر مقدور نبود و فقط از جثه و اندام بچهها میتوانستم بفهمم چه کسانی نیروهای ما هستند و یا از بدون کلاه بودن نیروهای بسیج میتوانستم تشخیص دهم.
منبع : گردان های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران