banner

گردان‌های غیرسازمانی بلال (13)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۱۵

شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان
اسفند 1360 تا آبان 1361

پس از لحظاتی به خاکریز رسیدم و دیدم که اینجا جاده اهواز- خرمشهر است. به حاج‌آقا فلاحی گفتم: این جاده از اول جنگ تا حالا در اختیار عراقی‌ها بود و اکنون آزاد شد. فریاد زدم جاده اهواز- خرمشهر آزاد شد. در این اثنا بود که طبق طرحی که به من گفته بودند، بایستی در دره پشت خاکریزهای جاده اهواز- خرمشهر سنگر می‌گرفتیم و منتظر پاک‌سازی و گرفتن اسرا و مقابله با تانک دشمن می‌شدیم. در این اثنا، تانک‌های زرهی نیز به ما ملحق و در پشت خاکریزها مستقر شدند. از فرمانده گردان سراغ گرفتم؛ گفتند در خاکریز قبلی هنوز درگیری وجود دارد و کاملاً سقوط نکرده است. دستور دادم پرسنل سریعاً حالت پدافندی گرفته و سنگرها را آماده کنند. در این حین، یکی از برادران سپاه با صدای بلند فریاد زد تا اینجا که کار نداشت؛ حالا بروید جلو به دنبال دشمن. به او گفتم: برادر، دستور تا این نقطه بوده است. او اظهار داشت که من می‌گویم بروید جلو. تعداد زیادی به سمت غرب جاده سرازیر شده و به جلو رفتند و در پشت یک منطقه که حالت دپوئی دشمن را داشت، مستقر شدند.

نیروها کاملاً در منطقه پراکنده‌شده بودند. در نقطه شمالی‌تر ما هنوز درگیری بود و از شمال به جنوب به سمت ما تیراندازی و گاهی آرپی‌جی شلیک می‌شد. تک‌سنگرهایی بود که هنوز سقوط نکرده بود. دشمن با اجرای آتش شدید توپخانه و متمرکز که گویا قبلاً ثبت تیر کرده بود، منطقه دپویی عراقی‌ها را که حالا نیروهای ما در آن پراکنده بودند، زیر آتش قرار داد و تلفات از ما می‌گرفت. آمبولانس‌ها رسیده و زخمی‌ها را تخلیه می‌کردند. به سبب شدت حجم آتش به آن‌ها گفتم نیروهای گردان بلال در پشت جاده اهواز- خرمشهر سنگر بگیرند. دقایق بعد استقرار برقرار شد و خط پدافندی حالت گرفت و تقسیم‌بندی شد. حدود یگان‌ها را ازنظر مسئولیت حفظ خط پدافندی مشخص کردم. در حین حرکت در پشت خاکریز حرکت می‌کردم. با حاج‌آقا فلاحی و یکی از سربازان، قصد نشستن و لحظه‌ای استراحت را کردم که یک برادر بسیجی در کنار من خواست به زمین بنشیند. ناگهان انگشتش روی ماشه قرار گرفت و چون اسلحه روی رگبار بود، رگباری از گلوله از بیخ گوش ما به صدا درآمد. ناگهان حاج‌آقا فلاحی و برادر همافر «جعفر سلیمانی» که فرمانده دسته من بود، متوجه موضوع شدند و فریاد زنان بر سر برادر بسیجی گفتند: چه‌کار می‌کنی؟ داری فرمانده را می‌کشی؟ من گفتم: مانعی ندارد، اتفاقی نیافتاده و خسته است. به برادر بسیجی نیز گفتم: مواظب باش. بدان داری چه‌کار می‌کنی؟

چند لحظه بعد یک گلوله آرپی‌جی از ناحیه شمال که هنوز سقوط نکرده بود، به سمت ما آمد. پس از کمانه کردن با یک تانک، در نزدیکی ما منفجر شد. پس از خارج شدن از حالت جان‌پناه، متوجه شدم که سربازی که به همراه حاج‌آقا بود، دستش قطع‌شده و ترکش به قلب او اصابت کرده و شهید شده است. حاج‌آقا بسیار ناراحت شد. داستان ازاین‌قرار بود که سرباز داشت با حاج‌آقا صحبت می‌کرد. توجه ایشان به حرکات من و دیگران بود. و ما در یک متری او  و در سراشیبی خاکریز جاده نشسته بودیم. صدای سرباز قطع شد که حاج‌آقا پشت سرش را نگاه می‌کند تا ببیند چرا سرباز صحبتش را ادامه نمی‌دهد. متوجه شهادت او می‌شود و لذا متأثر از این واقعه، آمبولانس را خبر نمودیم. حال حاج‌آقا بسیار بد و متأثر از این موضوع بود. شهید تخلیه شد و من به دنبال استحکام سنگر پدافندی و به دنبال هماهنگی با آر‌پی‌جی‌ زن های خودمان و شلیک به‌موقع نیروهای رزمی در صورت پاتک‌های احتمالی دشمن، سرتاسر خط پدافندی حوزه تعیین‌شده را در قدم زدن بودم. بچه‌ها خسته شده بودند؛ چراکه شب تا صبح بیدار بودند. صبحانه و آب نخورده و فراموش کرده بودند قمقمه آن‌ها آب دارد. خورشید بالا آمده و ساعت حدود 8 تا 8:30 صبح بود. دشمن دست به یک‌سری تحرکات پراکنده زد و لحظاتی بود که پاتک دشمن شروع‌شده بود. خوشبختانه جواب خوبی به نیروهای عراقی داده‌شد و تعدادی از آنان اسیر و برای تسلیم و اسارت با دسته‌های بالا به سمت ما آمدند.

لازم به توضیح است که در انتهای نقطه شمالی ما محل عبور آب‌های باران موسمی و حالت باتلاق گل‌آلود را داشت و لذا از آن نقطه به بالا دشمن حضور نداشت و نقاط حساس را سنگربندی کرده بودند. در حدود ساعت 10 صبح بود که در علفزارهای گل‌آلود تعدادی را در حال فرار و تعدادی به دنبال آن‌ها درحرکت بودند. ما متوجه تک دیگری از عراق بودیم که خبر دادند فرمانده گردان به سراغ ما آمده است.  او آمد و ما به او «خسته نباشید» گفتیم. سراغ گرفتیم کجا بودید تا حالا؟ جواب داد: ما در خاکریز اول درگیر با دشمن شده بودیم. به او معترض شدم و گفتم: جناب سرگرد، وظیفه شما عبور از خط خاکریز اول بود، نه حضور در آن خاکریز، آن نیروهای قبلی به وظیفه خود عمل می‌کردند. ما چند کیلومتر جلوتر را آزاد کرده‌ایم و شما هنوز در وسط منطقه خود را درگیر کرده‌اید؟ او با کمی ناراحتی به من گفت حالا این خدا قوت است که به ما می گویی.  بر این اساس بود که فهمیدیم آخرین تلاش دشمن در خاکریز اول فروکش کرده و خط کاملاً آزاد شده است و آن افراد فراری در باتلاق، عراقی‌ها هستند. نیروهای ایرانی نیز به دنبال آنها برای اسارت و نتیجه مثبت هستند.

یکی از سربازان به نام «عبدالعلی میرخلف زاده»، از بچه‌های اصفهان به نزد من آمد. ما در حال استراحت بودیم و نزدیک ظهر بود، با گلایه به من گفت جناب سروان خلیلی، من یک گلوله شلیک نکردم و دلم می‌خواست که دشمن را به جهنم بفرستم؛ پس کجا باید تیراندازی کنم؟ خاکریز عراقی‌ها سقوط کرد و تعدادی از ما هنوز یک گلوله هم شلیک نکرده‌اند. در جواب گفتم: مگر حضرت امام نفرموده‌اند و مردم در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب نمی‌گفتند: «مسلح به سلاح الله اکبریم» ؛ لذا او خجولانه و با خنده‌ای حاکی از رضایت تشکر کرد و به محل پاسداری خود بازگشت.

 

منبع : گردان¬های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign