پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت یازدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۸
به اسارت رفتن ستوان شمخالچیان به دست حزب دموکرات
اما برگردیم به محل اسارت خود جناب شمخالچیان که بعدها برای من تعریف میکرد. (( بعدازاینکه ما به اسارت حزب دموکرات درآمدیم، چند نفری اطراف ما را گرفتند و همه ما را خلع سلاح نمودند و فوری دستهای ما را از پشت بستند و بدون اینکه از ما بازجویی نمایند، ما را به سمت پایین قله آربابا بردند و خیلی زود ما را سوار وانتی کردند که در کنار جاده خاکی منتظر بود. آنها با تحکم و بداخلاقی تمام با ما رفتار میکردند و اجازه نمیدادند کسی از همکاران با یکدیگر صحبت کنند و حتی در داخل ماشین چشمهای ما را هم بستند. در حالی که وانت لندرور با سرعت حرکت میکرد، ما در عقب وانت با شدت به لبه آن برخورد میکردیم و هر آن احتمال داشت که از بالای وانت به جاده بیفتیم.
کمتر از یک ساعت در داخل ماشین بودیم که سرانجام در یک روستایی متوقف شد که بعدها فهمیدیم روستای مورچه است. در روستای مورچه ما را از ماشین پیاده کردند و ما را داخل یک طویله جای دادند. آنجا بود که چشم و دستهای ما را باز کردند و درب طویله را از پشت بستند. از گوشه طویله سوراخ کوچکی بود که نور خورشید از آن روزنه به داخل میتابید و روشنایی محفل ما را فراهم میکرد. گرچه کف اصطبل از فضولات حیوانی پاک نشده بود، اما به نظر میرسید که مدت مدیدی است در آنجا حیوانی نگهداری نشده و فضولات داخل آن خشک و بیبو شده بود. دو ساعت از ظهر گذشته بود که نگهبان اصطبل مقداری نان خشک همراه سیبزمینی آب پز، به ما داد. ما بدون ظرف غذا و قاشق، غذای خود را با ولع خوردیم. یک سطل آب هم قبلاً در گوشه اصطبل گذاشته بودند که ما بدون لیوان یا کاسه، از لبه آن، آب مینوشیدیم. تا وقتیکه هوا روشن بود به هیچکدام از ما اجازه ندادند از دستشویی و توالت استفاده کنیم. چون میدانستند در روشنایی روز اگر ما را بیرون ببرند، اطراف را شناسایی میکنیم، با تاریک شدن هوا ما را بهصورت تکتک به بیرون از اصطبل میبردند تا از توالت استفاده کنیم.
چند روزی که ما در آن اصطبل روستایی، زندگی بسیار سختی داشتیم، یک روز یکی از همان افراد حزب دموکرات از من سؤال کرد، ستوان چرا شما به اینجا آمدهاید و مردم بیچاره را با انواع سلاحها میزنید و زندگی را بر مردم کرد سخت کردهاید و نمیگذارید اینها آزاد و رها باشند، حتماً باید از مقررات شما تبعیت کنند؟ من در جواب گفتم شما اشتباه میکنید ما همه سرباز وطن هستیم و اکنون که از مشهد مقدس به شهر بانه آمدهایم، فقط برای امنیت مردم و حفظ استقلال کشور به این شهر نقل مکان کرده و در پادگان مستقر شدهایم، چرا شما با ترس ارعاب برای مردم و تیراندازی در داخل شهر اسمش را گذاشتهاید آزادی و حضور نیروهای قانونی ارتش در این شهر را، تحت فشار گذاشتن مردم میگوئید. شما به من بگویید همین اسلحهای که در دست شماست از کجا آوردهاید؟ مگر نه اینکه از آن طرف مرز از کشور عراق به شما هدیه شده تا آسایش و آرامش مردم بومی را به آشوب بکشید!
حرف ما که به اینجا رسید این فرد مزدور با قنداق تفنگ به سینه من کوبید و گفت بیشتر از دهانت حرف میزنی، نوکر خمینی و مزدور رژیم. من که از رفتار و اعمال این شخص بهشدت عصبانی شده بودم و از جا بلند شدم و گفتم حیف که من الآن اسیر شما هستم و دستم از زمین و آسمان کوتاه است وگرنه همین ضربه قنداق تفنگ را چند برابر بیشتر به سینهات میزدم و اگر قدرت داشتم جواب دندانشکنی به تو میدادم. فرد بازجو سؤالات دیگری در مورد استعداد افراد داخل پادگان بانه و روحیه آنان انواع سلاحهایی که در پادگان داریم، روحیه سربازان و نحوه تدارکات از من سؤالاتی پرسید که من هم جواب درست و حسابی به اون ندادم. گفتم من هیچی نمیدانم، فقط چند روزی است که به این پادگان آمدهام و خبر چندانی ندارم. شخص بازجو با ناراحتی در را بست و گفت بالاخره شما را به حرف میآوریم.
چند روزی وضعیتمان نامشخص بود و هیچی نمیدانستیم عاقبت ما چه خواهد شد.آیا آنها ما را خواهند کشت و یا به عراق خواهند فروخت. بعد از رفتن آن شخص، سربازانی که اطراف من بودند و باهم در یک سلول زندگی میکردیم، به من گفتند جناب شمخالچیان با این مزدوران سرشاخ نشوید، مدارا کنید، شاید ما را آزاد کنند. من که قبل از انقلاب در کردستان و شهر سنندج زندگی و خدمت کرده بودم، میدانستم که کردهای کردستان افرادی غیرتمند، بافرهنگ و نظامی دوست هستند و هرگز با یک ارتشی به این صورت صحبت نمیکنند. آنها همه جوانمرد و باوفا هستند. این شخص که از من سؤال میکرد اصلاً کردنبود که هیچ، شاید ایرانی هم نبود. بنابراین اصلاً دوست نداشتم جواب سؤالات او را بدهم. هرگز نمیخواستم ذلیل و زبون باشم و برای لقمهای نان و جرعهای آب، منت هر کس و ناکس را بکشم. اما دلم به حال سربازانم میسوخت که همراه من در زندان بودند. روزبهروز وضع ما بدتر میشد. عدم واگذاری غذا و دارو باعث تضعیف شدن بدن ما میشد.
شاید یکهفتهای ما در آن اصطبل و در روستای مورچه زندانی بودیم که یک روز صبح زود گفتند آماده شوید میخواهیم شما را بهجای بهتری ببریم. اول خیال کردیم که ما را میبرند تا تیرباران کنند. آنها ابتدا ما ۵ نفر را با یک طناب به یکدیگر متصل کردند، به طوری که هیچ کدام نمیتوانستیم در مسیر فرار کنیم. اما چشمهای ما باز بود و میتوانستیم اطراف خود را ببینیم. همینطور ما را از چند روستا حرکت دادند و سرازیری و سربالاییهای زیادی را در طی روز میپیمودیم. تپهماهورهای سرسبز و جنگلهای پراکنده در مسیر بود و سرسبزی کوهها و تپهها جلوه خاصی به منطقه میداد. اما ما که بهصورت اسیر میرفتیم، هیچ لذتی از طبیعت نداشتیم. غصه و غم در وجودمان رخنه کرده بود. دو نفر که بهصورت ظاهر لباس کردی و کلاشینکف به همراه داشتند، ما را اسکورت میکردند و گاهی هم با توپ و تشر ما را وادار میکردند که تندتر حرکت کنیم. آن دو نفر با چفیه صورت خود را پوشانده بودند و زیاد شناخته نمیشدند. وقتی که نزدیک ظهر شد و ما چند روستای خالی و یا دارای سکنه را پشت سر گذاشتیم. من احساس کردم اینها قصد کشتن ما را ندارند بلکه ما را به عراق تحویل میدهند و به آنها میفروشند. آن زمان هر افسر ۳۰ هزار تومان و هر درجهدار ۲۰ هزار تومان و سرباز ده هزار تومان به استخبارات عراق فروخته میشد. چون مسیر ما بهطرف غرب و به سمت مرز بود، برای من محرز شده بود ما را به عراق میبرند. یک ساعت که از ظهر گذشته بود که به هرکدام ما یک نصف نان خالی دادند و استراحت کوتاهی در لابهلای درختان جنگلی کردیم و دوباره حرکت ما شروع شد.
آن روز تا نزدیک غروب همچنان از بیراههها طی مسیر میکردیم و پیش میرفتیم. من به منطقه کردستان آشنایی داشتم، ما به اطراف سردشت رسیده بودیم. سرانجام ما به یک جاده خاکی رسیدیم در آنجا چشمهای ما را بستند و همه ما را سوار یک وانت کردند، خودرو وانتی که اصلاً نفهمیدم از چه نوع است. بعد از یک ساعت ما را پیاده کردند و خودرو که رفت چشمهای ما را باز کردند. افراد اسکورت ما هم عوضشده بودند و کسان دیگری ما را تحویل گرفته بودند. ما در آنجا وارد زندان دیگری که خیلی هم بزرگ بود شدیم. آنجا تعداد زیادی نظامی ارتشی و سپاهی و جهادی و افراد متفرقه که به نظرم کارمند دولت در همان شهرهای کردستان بودند، وجود داشتند. بعدها فهمیدم اینجا زندان دولتو نزدیک سردشت است. داخل آن، اتاقهای جدا از هم بودند و هر چند نفر با هم زندگی میکردند. در آنجا غذای ما نان خشک و دوغ یا کشک و نان و سیبزمینی آب پز و یا نان با مقداری آب چرب زردرنگ که آبگوشت بدون گوشت بود، برای ما میآوردند. از چای هم هیچ خبری نبود. اگر مریض میشدیم از قرص و دارو، چیزی وجود نداشت. در دولتو همش با خشونت با ما رفتار میشد. اگر کسی شلوغ میکرد، او را آنقدر میزدند که دیگر جانی برای اعتراض نداشته باشد. چون فصل بهار بود، هوای سردی در داخل زندان نداشتیم، اما پشهها و حشرات دیگر ما را خیلی اذیت میکردند. چون آنجا هم قبلاً محل نگهداری دام و حیوانات بود. ما در آن محل زندانی رسمی نبودیم و هیچکس از ما خبر نداشت که بخواهند کاری برای ما انجام بدهند. منظور سازمان ملل، که بین دو کشور متخاصم نظارت میکند.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399