پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت چهاردهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۴
اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت دوم
چند روزی بود که شهر بانه کمکم حالت جنگی به خود میگرفت. شبها صدای تیراندازی میآمد. اطراف پادگان ناامن شده بود. از خانههای اطراف به سمت پادگان شلیک میشد. ما از همان بالای قله آربابا سمت تیراندازیها را میدیدیم. در شهر مسیر گلولهها که بعضاً گلوله رسام بود، کاملاً هدفهایی را که میزد به سمت پادگان بود.
در یک شب بهاری که نسیم خنکی دامنه قله آربابا را نوازش میکرد، ناگهان از چهار طرف به سمت ما تیراندازی آغاز گردید. بالای قله دوتا سنگر استراحت بزرگ داشتیم و تعدادی سنگرهای نگهبانی که به صورت تأمین دورادور تعبیهشده بود از آنجا محافظت میکردیم. آن شب شاید بیش از ۱۰۰ نفر به سمت ما تیراندازی میکردند و بچههای ما که حدود ۱۰ الی ۱۲ نفر بودند، جانانه مقاومت کردند. اما بعد از ساعتها درگیری و جنگ نابرابر، سرانجام دشمن به محوطه ما نفوذ پیدا کرد. من، معاون فرمانده گروه بودم و بچهها را به مقاومت دعوت میکردم. سرباز نزدیک من به نام حشمتی، خیلی زود همانجا شهید شد. تعداد دیگر هم شهید و مجروح شدند. در آن شب ظلماتی، ستوان لاهوتی و شاید دو نفر دیگر موفق شدند از محاصره دشمن نجات یابند. البته بعدها من متوجه این موضوع شدم، ولی در آن لحظه که ما درگیر بودیم، کسی متوجه نمیشد، کی زنده است و کی شهید شده. من به همراه یک نفر سرباز دیگر در آن شب نحس و لعنتی، اسیر حزب کومله شدیم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که بیش از ده نفر، ما دو نفر را اسیر و اسکورت میکردند. ما ضمن اینکه خلع سلاح شده بودیم، این نامردها با لگد و قنداق تفنگ به پهلو و پای ما میزدند و ما را به سمت روستای مورچه میبردند. آنها بدون اینکه از ما بپرسند غذا خوردیم، همچنان میزدند و میبردند.
در مسیری که میرفتیم در کوچه و پسکوچههای روستا، مردم ما را به چشم حقارت مینگریستند و بعضی هم به حال ما ترحم میکردند. و از نگاه آنها معلوم بود که ما هیچ گناهی نداریم و از شرق ایران به غرب ایران رفته تا آنجا امنیت را برای اهالی برقرار نماییم. آنها که میفهمیدند، میدانستند که ما فقط برای امنیت و آرامش مردم آن سامان از خانه و زندگی خود جدا شده و جان خود را به خطر انداخته تا استقلال ایران اسلامی را حفظ نماییم و گرنه ما چه منافعی داریم که بخواهیم در مقابل مشتی مزدور اجنبی، چنین خوار و ذلیل، حقارت اسارت را تحمل نماییم.
در یکی از خانههای روستا، اتاق کوچکی به عنوان زندان برای ما تعیین کردند. چند نفر دیگر هم از جاهای دیگر آورده بودند که من اصلاً هیچ آشنایی با آنها نداشتم، آنها هم ارتشی بودند. اما حِق اینکه باهم صحبت کنیم نداشتیم و هر کس با درد خودش میسوخت و میساخت. تا چند روز وضعیت ما نامشخص بود و هیچ نمیدانستیم عاقبت ما چه خواهد شد. آیا آنها ما را خواهند کُشت یا اینکه آزاد میکنند؟ من هیچوقت صدای زندانبانها را نمیشنیدم که آنها با چه زبانی صحبت میکنند. آیا آنها فارس هستند، کرد هستند، یا عرب یا غیره. ولی آنهایی که آب و غذا به ما میدادند، تهلهجه کردی داشتند و کمی هم خشونت به خرج میدادند.
به خاطر تاریکی زندان، گذشت زمان از دستم رفته بود و اصلاً نمیدانستم که چند روز یا چند هفته است که در اسارت به سر میبرم. من قبل از اعزام به مأموریت به همسرم که بیش از چند ماه بود ازدواجکرده بودیم، گفتم مأموریت ما سه ماه است، ما حداکثر تا آخر خردادماه ۵۹ به مشهد برمیگردیم. به نظرم خردادماه فرارسیده بود، اما هیچ خبری از خانواده مخصوصاً مادرم که مرا از کودکی بزرگ کرده بود نداشتم. همچنین از همسر جوانم که با چه امید و آرزویی به زندگی من واردشده بود، خبری نداشتم. گاهی اوقات آنقدر به فکر فرو میرفتم که چیزی نمانده بود که خودکشی نمایم. اما وقتی که دو رکعت نماز میخواندم، کمی قوت قلب پیدا میکردم و از خودکشی و خودزنی منصرف میشدم، وقتی هم که همبندیهای خود را میدیدم که بعضی از آنها خیلی از من کوچکتر بودند، با خودم میگفتم، اینها هم زندانی هستند، بالاخره یک طوری خواهد شد. شاید سرنوشت ما اینچنین بوده که باید این روزهای سخت را ببینم. آخرین باری که به مشهد منزلمان زنگ زدم، قبل از اعزام به قله آربابا بود. به نظرم بیستم فروردینماه بود که با همسرم و مادرم حرف زدم و بعد از آن دیگر نه نامه داشتم و نه خبری از آنها رسید. نمیدانم ما چند روزی در آن اتاق کوچک زندانی بودیم که یک روز اعلام کردند، آماده شوید، میخواهیم شما را ببریم و از شر شما خلاص شویم. اول خیلی ترسیدیم، دستهای ما را بستند و بعد همه ما را به یکدیگر توسط یک طناب متصل کردند یعنی همه ما با یک رشته طناب به همدیگر وصل بودیم، اگر کسی میخواست فرار کند نمیتوانست و اگر کسی نمیتوانست راه برود خودبهخود همه آن ستون متوقف میشدند. همینطور ما را از چند تا روستا عبور دادند. سرازیری و سربالاییهای روستا و بعد تپهماهورها را پشت سر گذاشتیم و کیلومترها را همچنان پیمودیم. در مسیر راهپیمایی کسی حق دستشویی رفتن نداشت. چند نفر مسلح در دو طرف، ما را اسکورت میکردند و میبردند. آنها با چفیه، خود را پوشانده بودند و سروصورت آنها شناخته نمیشد، همه با لباسهای کردی و شلوارهای گشاد محلی و هر کدام، یک اسلحه کلاشینکف به حالت دستفنگ حمل میکردند. شاید ما ۱۰ تا ۱۵ نفر بودیم که ما را به اسارت میبردند. من ابتدا فکر کردم میخواهند ما را به عراقیها تحویل بدهند. چون آن موقع شایعه بود که هر افسر ۳۰ هزار تومان هر درجهدار ۲۰ هزار تومان و سرباز ۱۰ هزار تومان را به ارتش عراق میفروشند. اما آنها ما را به جای دیگری میبردند. و از ظاهر امر هم پیدا بود که ما اعدامی هم نیستیم. چون اگر آنها میخواستند ما را بکشند، لازم نبود این همه راه ببرند. از صبح حرکت کردیم تا غروب هنگام، همچنان راه میرفتیم. نزدیک ظهر فقط به هر کدام یک نصف نان خالی دادند و یک استراحت کوتاه، در مسیر جنگلی که بعدها فهمیدم به طرف سردشت بود، میرفتیم نزدیک غروب به یک جاده خاکی رسیدیم، چشمهای ما را بستند و همه سوار یک وانت شدیم و بعد از یک ساعتی که خودرو وانت در جاده خاکی طی مسیر میکرد، به جایی رسیدیم که ما را پیاده کردند. با همان چشمان بسته ما را وارد زندانی جدید کردند که خیلی بزرگ بود. وقتی که چشم ما را باز کردند، تعداد زیادی از اسیران جنگی را دیدم که از یگانهای مختلف بودند. بعد از چند روز متوجه شدم زندان جدید، به نام زندان دُلِتو میباشد، در حوالی سردشت واقع شده است. زندان دُلِتو آنقدر تاریک بود که ما نه روشنایی روز را متوجه میشدیم و نه تاریکی شب را ، روز شمار زندگی از دستمان خارج شده بود.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399