پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت پانزدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۶
اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت سوم
بعد از چند روز، ما را برای بیگاری و آزار و اذیت به بیرون از زندان بردند. از چایی که اصلاً خبری نبود، اما نان خشک و ماست، غذای اصلی ما محسوب میشد و گاهی هم چیزی شبیه به دوغ با آب کشک که نانهای خشک را داخل آن میریختیم و میخوردیم. اگر مریض میشدیم، اصلاً دارو و دکتری نبود همیشه با خشونت با ما رفتار میشد. اگر هم کسی شلوغ میکرد، آنقدر او را میزدند که دیگر جان سالم به در نبرد. ما را که به داخل جنگل میبردند، گاهی اوقات تنه درختی سنگین را روی دوش ما میگذاشتند، گاهی اوقات سنگهای بزرگ را جابهجا میکردیم. من نمیدانم منظور آنها چه بود. آیا آن تختهسنگها به درد آنها میخورد که ما میآوردیم. از صبح تا غروب، بیگاری و حمّالی میکردیم. نزدیک غروب آفتاب، ما را به زندان برمیگرداندند. فقط یک وعده غذا میدادند که گاهی مقداری نان خشک و کمی هم آب نخود بود که اصلاً مزهای نداشت. برای خوابیدن هم، آنقدر جا تنگ و کوچک بود که اگر کسی از پهلو به پهلوی دیگر برمیگشت، همه آنها که در امتداد او خوابیده بودند بیدار میشدند. با بیداری یک نفر، حداقل ۱۰ نفر دیگر بیخواب میشدند. جداً چقدر عذابآور بود، وقتی که از خواب بیدار میشدیم خود را در یک زندان تاریک میدیدیم. آنوقت میدیدیم که به چه سرنوشت شومیگرفتار شدهایم. اصلاً معلوم نبود به چه جرمی زندانی هستیم. به خاطر کی و به خاطر چی باید در این زندانها عمر تلف کنیم. چند ماه اول، بهار و تابستان بود، اما کمکم فصل زمستان شروع شد. شبهای سرد کردستان و کمبود وسایل زیست و کسری سوخت و نبود پتوی اضافی، از سرما پدرمان درمیآمد، حمام نداشتیم، همه شپش زده بودند.
ما که در دست احزاب کومله و دموکرات اسیر بودیم، جزو هیچ زندانی محسوب نمیشدیم. اگر ما مثلاً در جنگ ایران با عراق اسیر میشدیم، بالاخره سازمان ملل، اسارت ما را به رسمیت میشناخت. دارای حق و حقوقی بودیم، میتوانستیم با ارسال نامه، با خانوادههای خود تماس برقرار نماییم. ماهیانه مبلغی حقوق به ما تعلق میگرفت و علاوه بر حقوق، از مزایای دیگری، مثل مدت اسارت، در سوابق خدمتی ما درج میشد. اما اسارت ما در زندان دُلِتو، در هیچ جای زندگی ما اثر نداشت. اگر نصف شب ما را اعدام هم میکردند، هیچکس نبود که از آن افراد از خدا بی خبر سوال کند. اسارت در کشور دشمن، برابر قوانین ژنو میتوانست امتیازاتی برای ما داشته باشد، اما در زندان دُلِتو به هیچ عنوان این مزایا وجود نداشت، تازه ما را محکوم میکردند که چرا شما از مشهد راه افتادهاید و به کردستان آمدهاید که ما را بکشید. شماها با چه حقی آزادی ما را زیر سؤال بردهاید. ما میخواهیم مانند کردستان عراق خودمختاری بگیریم. آن وقت شما چند تا ارتشی ظالم، خون ما و زن و بچههای ما را میریزید و اسم آن را گذاشتهاید، حفظ امنیت و استقلال ایران. حتی میگفتند شما تا یک سال ونیم قبل در حکومت نظامی، جلو مردم میایستادید و امروز هم به شکل دیگری جلو مردم ایستادهاید!
این هم از بخت بد ما بود که به عنوان سرباز وطن و به عنوان یک ارتشی جان برکف، استخدام شده بودیم تا در روزهای بحرانی و حساس جلو تجاوز دشمن را بگیریم و حالا ما را جهت برقراری امنیت به استان کردستان آوردهاند. من از آیندگان و از تاریخ سؤال میکنم آیا ما گناهی مرتکب شدهایم که باید در مقابل هر کس و ناکس جوابگو باشیم؟ آیا اگر من و امثال من از دستورات سرپیچی میکردیم و اجرای دستور نمیکردیم و به مأموریت محوله نمیرفتیم، آیا ما را به دادگاه نظامی معرفی نمیکردند؟ آن موقع تکلیف ما چه میشد؟ اگر دادگاه نظامی من و امثال مرا به زندان محکوم کند و حقوق زن و بچهام قطع شود، آیا این هم انصاف و عدالت است!؟
به هر حال مأمور بودیم و معذور، رفته بودیم کردستان تا مردم آن سامان روی آرامش و امنیت را ببینند. ما خلاف کرده بودیم؟ اگر ما نظامیها نمیرفتیم، آیا در حقیقت به آرمانهای مملکت خود خیانت نمیکردیم؟ پس استقلال و یکپارچگی کشور چگونه حفظ میشد هر کس که صبح از خواب بلند شود و بگوید ما خودمختاری میخواهیم که کشور از هم میپاشد. آیندگان بدانند کسانی که به کردستان و آذربایجان غربی و یا هر نقطه دیگری از کشور که آشوبزده بود اعزام شدند، برای حفظ و برقراری امنیت بودند. به خدای یگانه سوگند که نمیخواستند آدمکشی راه بیندازند، بلکه هدف برقراری امنیت بود و اجرای دستور حکومت مرکزی بود که با رأی مردم روی کار آمده بود.
بگذریم، همه این قضاوتها را به تاریخ واگذار میکنم. من و امثال من فقط یک سرباز بودیم و وظیفه سرباز هم مشخص است جاننثار وطن، فدایی کشور، بلاگردان مردم مملکت!
زمستان سخت و سیاه سال ۵۹ هم در زندان دُلِتو در منطقه سردشت هم میگذشت. هر شب قبل از خواب، تمام دوران کودکی و نوجوانیام به مانند یک پرده سینمایی از جلو چشمانم میگذشت. عید سال ۵۹ را در پادگان صالحآباد کرمانشاه بودیم و عید سال ۶۰ را در زندان دولتو و در اختیار ضدانقلاب قرار داشتیم. در همان حال یکی از بچهها یک بیت شعر میگفت که خیلی دلچسب بود.
همه در فکر نوروزند و ما در فکر یاریم
مُحرم صد شرف دارد به این عیدی که ما داریم