banner

پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت هجدهم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۳

اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت آخر

ظاهراً عده‌ای از همان دموکرات‌ها می‌خواستند، بقیه زندانیان مجروح و زخمی را جمع کنند و آنهایی هم که سالم مانده بودند، دوباره به محلی جدید ببرند. در آن شرایط ما هیچ امکاناتی نداشتیم، نه لباس مناسب، نه یک ریال پول، نه یک لقمه غذا و نه ارتباطی. به همین علت،  آنهایی که سالم بودند،  با هم مشورت کردند که بیهوده به کوه و کمر نروند و گم‌وگور نشوند.  شاید همان افراد محلی کاری برای ما انجام بدهند.  بعدازظهر بود که همان مردم محلی ما را راهنمایی کردند و ما را به روستای داودآباد بردند و در مسجد محل جای دادند.

همه مردم جمع شده بودند و به سر و وضع ما نگاه می‌کردند.  ما سه روز در آن مسجد بودیم و همان مردم، برای ما آب و غذا و البسه می‌آوردند،  داوودآباد حدوداً ۳۴ کیلومتر از زندان دولتو فاصله داشت. در آنجا کمی به سر و وضع خود رسیدگی کردیم. در همان مسجد داودآباد بودیم که گفتند از ۲۱۴ نفر زندانی دولتو،  ۱۲۱ نفر شهید شده و حدود ۸۰ الی ۹۰ نفر مثل ما سالم مانده بودند که از لحاظ روحی خراب بودند.

بعد از سه روز، علاوه بر نیروهای محلی، ما را هم برای کمک به محل زندان دولتو بردند.  چون شناخت از محل داشتیم. در این سه روز خیلی‌ها به جمع شهدا پیوستند،  عده‌ای را که سر و صورت نداشتند و شناخته نمی‌شدند، همانجا دفن کردند. مجروحان را هم مداوا می‌کردند، ولی معلوم نمی‌شد که مسئول کیست و می‌خواهند با بقیه زنده‌ها مثل ما، چطور رفتار نمایند.

وقتی که ما به محل زندان منهدم شده دولتو رسیدیم، معلوم شد که با بمباران، هواپیماهای عراقی چه فجایع وحشتناکی را به وجود آورده‌اند.  من اتاق خودمان را دیدم که از محل اصابت بمب چند متری فاصله داشت و منهدم نشده بود اما بمب‌هایی که روی زندان افتاده بود کاملاً آن اتاق‌ها و سلول‌ها را منهدم کرده بود.  یکی از بمب‌ها آتش‌زا بود و چند تا درخت سرسبز را سوزانده بود و مثل زغال سیاه نموده بود. یکی از بمب‌ها،  چشمه آب کنار زندان را تبدیل به یک استخر کرده بود که حداقل ۸ متر عمق داشت.  هنوز دود و بوی سوختن گوشت انسان‌ها از لابه‌لای سنگ و خشت ساختمان زندان دیده می‌شد و به مشام می‌رسید.  صحنه زندان بعد از بمباران، واقعاً وحشتناک بود. از ته دل به مسببین این فاجعه لعنت فرستادم.  آن‌وقت بین مجروحان یک جوانی بود که می‌گفتند خواهرزاده آیت‌الله موسوی اردبیلی است.  بعد از حدود یک هفته، فاجعه دولتو خاتمه یافت و ما را که سالم بودیم، مجدداً به یک زندان دیگری در روستای آلواتان بردند. می‌گفتند اینجا مربوط به سوسیالیست‌هاست. آنها دل‌رحم‌تر از دموکرات بودند. کم‌کم صحبت مبادله اسرا شد و بعد از چند روز ما را با اسرای دموکرات در سردشت مبادله کردند و ما توسط ارتش خودمان سر و سامان پیدا کردیم و وسایل ترابری ما جهت عزیمت به مشهد فراهم شد.

اما ورودمان به مشهد واقعاً دیدنی و تاریخی بود، کسی که ۱۴ ماه از خانواده بی‌خبر است و خانواده هم از او بی‌اطلاع هستند، می‌توانست بهترین سوژه سال باشد.  به نظرم من از خانواده‌ام در شرایط بهتری بودم، چون می‌دانستم بالاخره آنها در شهر مقدس مشهد و در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند، اما بنده خداها، مادرم، همسرم،  برادر و خواهرها هیچ اطلاعی از سرنوشت من نداشتند،  فقط می‌دانستند که من اسیر گروهک‌ها هستم و در زندان‌های ضدانقلاب به سر می‌برم.  اما از سالم و غیرسالم بودن من بی‌خبر بودند، شاید هم احتمال می‌دادند که ممکن است مرا کشته باشند.  من هیچ وسیله ارتباطی با خانواده و یا یگان خدمتی هم نداشتم. وقتی که خانواده‌ام با لشکر ۷۷ تماس می‌گرفتند و جویای سلامتی من بودند، مسئولین  اظهار می‌داشتند که من اسیر کومله و دموکرات هستم، حالم خوب است. در صورتی که آنها فقط روی حدس خودشان اظهار نظر می‌کردند.  اگر در همان زندان دولتو ما را می‌کشتند، سازمان و اداره من متوجه نمی‌شدند. بنده حقیر هم، به هیچ وجه نمی‌توانستم خبر سلامتی خودم را به ارتش و یا سازمان دیگر اطلاع بدهم. من در  ماه خرداد سال ۶۰ بود که به همراه عده‌ای دیگر از بچه‌های مشهد و خراسان از کردستان به مشهد رفتیم.  موقع آزادی، تلفنی به خانواده اطلاع دادم که ما آزاد شدیم و در چند روز آینده به مشهد می‌آییم.

من هیچ کدام از همراهان را که از کردستان به طرف مشهد به راه افتادیم، نمی‌شناختم. چون تنها ارتشی سالم از این ماجرا، من بودم و بقیه، از بچه‌های سپاه و جهاد و دو نفر هم از ژاندارمری مریوان بودند که در زندان دولتو با هم زندگی می‌کردیم. میگویم زندگی!  بلکه باید بگویم ما با هم، نفس می‌کشیدیم، چون زندگی نداشتیم.  وقتی ما وارد شهر مشهد و ایستگاه راه‌آهن شدیم،  عده‌ای از مسئولین استانی و فرماندهان ارتش و خانواده‌های اسرا بودند.  باور کنید در سالن راه‌آهن مادرم و همسرم را نشناختم.  فرمانده لشکر یک حلقه گل به گردنم آویزان کرد و با سلام و صلوات و شیرینی از من استقبال شد.  خیلی از مسافران نمی‌دانستند موضوع چیست و از یکدیگر پرس‌وجو می‌کردند اینها کی هستند؟!  آنها به یکدیگر اطلاع‌رسانی می‌کردند. مادرم را دیدم که کمرش از جور زمانه خم‌شده بود. و برادرم زیر بغلش را گرفته بودند..  همسرم خنده تلخی بر چهره داشت که حاکی از رنج و زحمت گذشته او بود. باکمال تعجب دیدم، همسرم کودکی را در بغل دارد که ابتدا فکر کردم اشتباه می‌کنم.  اما نزدیکان اطلاع دادند که این دخترت ملیحه است، ملیحه حدود یک سال داشت و خنده ملیح بر لب داشت. او را در آغوش گرفتم، خدایا شکرت، تو چقدر مهربان هستی. تو چقدر عادل هستی، روزهای آخری که از بانه تلفنی با همسرم صحبت کردم، به نظرم فروردین‌ماه بود که او به من گفت اسماعیل داری، بابا می‌شوی،  آن موقع‌ها، سونوگرافی و وسایل پزشکی آن‌قدر به‌روز نبود که معلوم کند فرزند داخل شکم دختر است یا پسر. من‌بعد از آن تلفن و اتفاقاتی که افتاد  شاید فراموش کردم که همسرم چه مطلبی را به من گفت. آن روز هم در سالن راه‌آهن مشهد شوکه شدم،  دختر کوچکم ملیحه واقعاً بانمک و خنده رو بود. اما بعد از این دیدار، از سالن بیرون آمدیم. کم‌کم هر کس به‌سویی رفت. من و خانواده‌ام هم به طرف منزل به راه افتادیم. برادرم گوسفندی پیش‌بینی کرده بود که جلو پایم قربانی نماید.  بعد از آن، هر روز عده‌ای از فامیل  دور و نزدیک از دوستان و رفقا به دیدن من می‌آمدند. من خیلی لاغر و نحیف شده بودم، بدنم واقعاً ضعیف و بی‌رمق شده بود.  غذای مقوی و پرچرب را قادر نبود هضم نماید. مدتی  دچار سوءهاضمه شده بودم،  پزشک گفت چیز خاصی نیست، معده شما مدتی است از غذای مقوی استفاده نکرده،  باید ابتدا از سوپ و آش و غذای آبکی و سبک استفاده نمایی تا کم‌کم شرایط یک انسان معمولی برایت فراهم گردد.

دو الی سه ماهی سر خدمت نرفتم، یعنی فرمانده لشکر به من مرخصی داده بود.  بعد از ایام استراحت و مرخصی به پادگان مراجعه نمودم و در گردان آموزشی لشکر مشغول خدمت شدم.  آن زمان جنگ ایران و عراق به‌شدت ادامه داشت و من احساس کردم، وجودم در منطقه عملیاتی بیشتر از پادگان ضروری است. گرچه می‌توانستم به جبهه نروم، اما حس میهن‌ خواهی و وطن‌دوستی باعث شد که ۶ ماه بعد، به جبهه بروم و در یگان قبلی یعنی در گروه‌هان دوم مشغول خدمت شوم.

اکنون که ۳۷ سال از آن زمان می‌گذرد، لازم دانستم خاطرات آن روزهای حماسی در اختیار دوست عزیزم، جناب سرهنگ قاسم کریمی که از هم گردان‌های زمان جنگ می‌باشد، بگذارم تا نگارش و مکتوب شود و برای نسل‌های آینده، خاطره و تجربه مفیدی واقع شود. والسلام.

منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign