پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت هفدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۱
اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت پنجم
البته یکی از جلادان زندان دولتو به نام ماموستا گوران به عنوان قاضی حزب دموکرات، تعداد زیادی از همان زندانیان را به اعدام محکوم کرده و حکم را هم اجرا کرده بودند. این بنده خداها را در همان حوالی زندان و در داخل همان جنگلها دفن کردند و چه غریبانه به خاک سپرده شدند. آنجا ما متوجه شدیم که شخصی به نام سروان امیری خواهرزاده قاسملو رهبر حزب دموکرات هم در آن زندان در رفت و آمد میباشد. اختیارات زیادی داشت. روزهای سخت و سیاه زندان دولتو میگذشت و بهار سال بعد فرا رسید. وقتی که نیروهای ایرانی، بعثیها و نیروهای دموکرات را به پشت مرزها به عقب راندند، حزب دموکرات به فکر افتاد که زندانیان زندان دولتو را از سرشان باز کنند. و ظاهراً مسئولین احزاب مخالف، با افسران اطلاعاتی عراق قرار گذاشتند که این زندان را بمباران کنند. یک روز صبح ساعت ۷ بود که دو فروند هواپیمای شناسایی آمدند و رفتند. قبلاً هم هواپیما از آن منطقه عبور میکرد، ما در داخل سلول صدای آنها را میشنیدیم که در ارتفاع بالا بود. اما آن روز غرش هواپیما خیلی زیاد بود و معلوم بود که در ارتفاع پایین پرواز میکنند.ما در محوطه زندان بودیم که یک فروند هواپیمای سفیدرنگ احتمالاً سوخوی ۲۳ یا ۲۵ بود که وارد ایران شد.
آن روز که این اتفاق افتاد و بعدها فهمیدم روز هفدهم اردیبهشتماه سال ۶۰ بود، حدود ساعت ۱۱ صبح بود. آن روز وضع زندان غیرعادی به نظر میرسید، روزهای قبل که نزدیک به ۱۵۰ نفر زندانبان داشتیم، آن روز فقط ۱۲ نفر باقی مانده بودند.
ما برای اولین بار یک پرچم قرمز رنگ بسیار بزرگ را روی پشتبام زندان دیدیم و این علامت، حاکی از این اتفاق ناگوار بود. بعدها متوجه شدیم برای این که هواپیماهای عراقی محل بمباران را متوجه شوند، این پرچم را روی زندان نصب کرده بودند. نمیدانم از ساعت ۱۱ صبح چقدر گذشته بود که یکی از زندانبانها با صدای سوت از همه زندانیان میخواست که به داخل سلولها و یا اتاقهای خود بروند. خدایا حالا چه خوابی برای ما دیدهاند، وقتی که همه وارد سلولهای تاریک شدند، چند لحظه بعد صدای مهیبی به گوش رسید که حاکی از بمباران محل اقامت ما بود. هواپیمای اولی کنار زندان را بمباران کرد و چند لحظه بعد جنگنده بعدی سمت دیگر زندان را بمباران نمود. ما دیگر متوجه نشدیم چه شد. صدای انفجار و تولید گردوخاک بسیار و تاریکی زندان، وحشت زیادی به وجود آورد. همه با فریادهای بلند، یا ابوالفضل، یا علی، یا خدا، وحشت و خوف را چندین برابر کرده بودند.
در آن لحظات خطرناک، من احساس کردم، یک نفر روی من افتاده، به زور و فشار خودم را از زیر تنه او بیرون کشیدم. یک روزنه کوچکی دیده میشد که به سمت آن رفتم، به کنار یک پنجره رسیدم، صدای آه و ناله بود که از داخل سلولها به گوش میرسید، ولی من در آن لحظه به مانند خیلیهای دیگر به فکر خودم بودم که از مخمصه نجات پیدا کنم. ظاهراً اتاق ما از محل اصابت بمب مقداری فاصله داشت که ما زنده مانده بودیم. اما آن شخص بغل دست من پایش قطعشده بود و خون زیادی جاری بود. چون وقتی که من به فضای خارج از زندان رسیدم، تمام لباسهایم خونی بود، اما بدنم سالم بود و تیر و ترکشی نخورده بودم. من و عدهای دیگر، بعد از خروج از محوطه زندان، با شدت زیاد به سمت کوه فرار کردیم. چون میدانستیم که بار دیگر ممکن است هواپیماها برگردند و مجدداً بمباران کنند. شاید من و چند نفر دیگر حدود 200 متر از محل زندان فاصله گرفته بودیم که دیدیم دو فروند هلیکوپتر در ارتفاع پایین و روبروی زندان ظاهر شدند و چند عدد راکت به سمت باقیمانده زندان مخروبه شلیک کردند. در آنجا بود که خدا را شکر کردیم که در آنجا توقف نداشتیم و زود خودمان را از آن سیاهچال نجات دادیم. ما میدانستیم که اگر هلیکوپترها ما را ببینند، حتماً تیربارهایشان را به سمت ما خواهند گرفت. من با فریاد از بقیه خواستم که خودشان را زیر درختان مخفی کنند و متفرق باشند.
آن روز، چه روز وحشتناکی بود. چه روز شوم و نامیمونی بود. بوی باروت و خاک، سوختن گوشت انسانهای بیگناه به مشام میرسید. من در حالی که از شدت ترس و وحشت، تمام بدنم میلرزید و نای راه رفتن را نداشتم، از یک طرف خیلی نگران آنهایی بودم که زیر آوار زندان شهید شدند، آنها که زخمی و مجروح بودند و صدای آه و ناله آنها از داخل خرابهها به گوش میرسید، واقعاً ناراحت کننده بود. آنها با صدای بلند فریاد میزدند و تقاضای کمک داشتند. در آن شرایط آیا کسی میتوانست به کمک آنها برود. همه آنها که سالم بودند و از زندان فرار کرده بودند با لباس زیر فرار میکردند. چون ما در حال استراحت در داخل سلولها بودیم که این اتفاق افتاد. به نظرم علاوه بر زندانیان، چند نفری هم از زندانبانها کشته شدند.
من در آن شرایط، دیگر رمق اینکه از کوه بالا بروم نداشتم. همان جا در فاصله حدود ۵۰۰ متری زیر درختان بلوط استتار و اختفا کرده بودم. چند نفری دور هم بودیم و به هم نگاه میکردیم که، امروز این چه اتفاقی بود که افتاد. یکی دو ساعت از این ماجرا گذشت، هلیکوپترها هم رفتند و بعد مردم محلی و روستاییان اطراف به محل حادثه آمدند و به کمک زندانیان مجروح مشغول شدند.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399