پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت هفتم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۱
پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره
پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره/ سرهنگ مسعود قنبری
همانطور که در بخشهای دیگر این کتاب اشاره شده است، شهر بانه و اطراف آن، مثل آتش زیر خاکستر بود. هر روز و هر لحظه احتمال داشت مثل انبار مهمات منفجر شود. البته بار اول نبود که شهر بانه دچار جنگ و درگیری میشد، بلکه در سال ۵۸ هم آن منطقه، آتش جنگ را دیده بود. فقط همان اسفندماه و عید نوروز سال ۵۹ شهر بانه آرامش را احساس میکرد هنوز فروردینماه خاتمه نیافته بود که آتش جنگ، بار دیگر در آن سامانه شعلهور شد.
شب بیست و هفتم فروردینماه به نیمه نرسیده بود که قله آربابا از سه طرف مورد تهاجم افراد ضدانقلاب قرار گرفت. گروه ۱۰ نفره ستوان لاهوتی با وجودی که مقاومت شدیدی در مقابل آنها به عمل آوردند و از منطقه استحفاظی خود دفاع کردند، اما نیروهای مهاجم با صدها نفر افراد خود فروخته، تهاجم خود را بهمنظور تصرف قله آربابا آغاز نمودند. گروه ستوان لاهوتی شب سوم بود که مسئولیت امنیت قله را به عهده داشت. آنها شب سوم را به پایان نرسانده بودند، که تهاجم عناصر انقلاب طومار زندگی آنها را در هم پیچید و درگیری سختی در بالای قله آغاز شد. آن شب، ابتدا ستوان لاهوتی با بیسیم پیامی فوری به فرمانده گروهان فرستاد و وضعیت قرمز را اعلام نمود. گرچه با اطلاع از این خبر، همه بچههای پادگان به حالت آماده باش درآمدند، اما در آن تاریکی شب از هیچکس، عکسالعملی مقدور نبود. ستوان دهقان دیدهبان توپخانه هم طی پیامی به فرمانده آتشبار توپخانه، وضعیت قله آربابا را بسیار بحرانی اعلام نمود و تقاضای آتش توپخانه را داشت. ستوان ابراهیم تیموری، فرمانده آتشبار که در پادگان بود و تعدادی توپ ۱۰۵ م م را در اختیار داشت، در آن شرایط نمیتوانست هیچ اقدامی انجام دهد. قله آربابا در مجاورت شهر و پادگآنهم در داخل شهر بود و هر نوع عکسالعمل از طرف آتشبارها میتوانست واکنش منفی داشته باشد و در ثانی قبلاً روی اهداف ثبت تیر نشده بود. اما خمپارهاندازهای ۱۲۰ م م که در پادگان قرار داشتند تعدادی گلوله جنگی و منور شلیک نمودند که مثمر ثمر بودن آن هیچوقت مشخص نشد. ساعتی بعد ارتباط بیسیم دیدهبان با فرمانده آتشبار و همچنین ارتباط ستوان لاهوتی با فرمانده گروهان قطع گردید و به دنبال آن شلیک خمپارهاندازها هم خاتمه یافت. در تاریکی شب اعزام نیروی کمکی به بالای قله هم به هیچ عنوان مقدور نبود.
روز قبل، ما اخبار بسیار بدی میشنیدیم که سایر شهرهای کردستانهم وضع بسیار اسفناکی داشتند. مثلاً در شهر سنندج، بهمحض اینکه نیروهای نظامی از هواپیما پیاده شدند تا بهطرف پادگان بروند، دانش آموزان کم سن و سال را در کف خیابان و در مسیر ستون نظامی نشان داده بودند تا خودروهای حامل نظامیان نتوانند از آن مسیر عبور کنند. در نتیجه ستون نظامی مسیرش را عوض کرد و از خیابانهای فرعی بهطرف پادگان حرکت نمود که مورد تهاجم افراد ضدانقلاب قرار گرفتند و زدوخورد شدیدی بین نظامیان و افراد ضدانقلاب رخ داد.
در همین رابطه فرمانده لشکر ۲۸ کردستان طی پیامی که از رادیو سنندج اعلام شد، از مردم خواسته شده بود که مسیر راه را باز نمایند تا نظامیان بتوانند، بعد از چند روز معطلی در فرودگاه، به پادگان وارد شوند. اخبار شوم دیگری که از رادیو شنیده شد، این بود که افراد ضدانقلاب تعداد ۸ نفر از برادران ارتشی را در دره قاسملو به شهادت رسانده و ۲۵ نفر را مجروح نمودهاند. در حالی که این نظامیان جهت برقراری امنیت پل قطور در مسیر موردنظر در حال عبور بودند. باز در همان تاریخ این از خدا بیخبران به تعدادی از سربازان نگهبان پل ورودی شهر سقز حمله میکنند و عدهای از این سربازان بیگناه را شهید و مجروح مینمایند. اسامی این سربازان که در روزنامهها درج شد، به نامهای صابر الزمان، عباس ابراهیمیان، حسنقلی زاده، علیاکبر جواد آقا، قادر فضلی، و گروهبان دوم علی علیزاده شهید شدند و ستوان سوم بهداری فروزنده و تعدادی دیگر در این عملیات مجروح شدند خبر دیگری که در همان تاریخ 27/1/59 توسط رادیوی محلی اعلام گردید، یک گروهان ارتشی در عصر روز چهارشنبه، در مسیر پاوه-نوسود، توسط حزب دموکرات خلع سلاح و همه اسیر شدند. بنابراین نتیجهگیری میشود که تمام این اتفاقات در همه شهرهای کردستان، همزمان با حمله به قله آربابا روی داده است. در مجموع یک برنامه هماهنگ شده و یک یورش همهجانبه در کردستان اجرا میگردد که تصرف قله آربابا یکی از آنهاست.
آن روزها ما دسترسی به روزنامهها نداشتیم. اما از اخبار رادیویی ایران متوجه میشدیم چه اتفاقاتی در سایر شهرها به خصوص در کردستان روی میدهد. بهعنوان مثال اخبار ساعت ۸ شب همان تاریخ اعلام نمود که تعدادی از عناصر ضدانقلاب در ساعت ۲ بعدازظهر روز 27/1/59 به جهاد سازندگی سنندج حمله کردند و اموال آن ارگان را به یغما بردند. آنهایی که در پشت صحنه برای شهرهای کردستان برنامهریزی میکردند. منتظر بودند تا سرمای آن منطقه سپری شود و با فرا رسیدن بهار و ملایم شدن هوا، سلسله عملیاتهای خود را در نقاط مختلف کردستان آغاز نمایند.
صبح روز 27/1/59 ستوان لاهوتی با چند نفر از سربازان گروه خود با زدوخورد بسیار و با جنگوگریز خود را به پادگان رساندند. ولی عدهای از همان سربازان گروه شهید و چند نفر هم به دست عناصر ضدانقلاب به اسارت دشمن درآمده بودند. گروهبان اسماعیل پورطبری یکی از همان اسرایی است که مدت ۱۴ ماه در زندان دولتو اسیر حزب کومله بوده که خاطرات وی بهطور مفصل در این کتاب میآید.
با از دست دادن قله آربابا و تصرف آن نقطه حساس به دست ضدانقلاب، تأمین پادگان بانه از بین رفت. صبح روز 27/1/59 به بعد کلیه قسمتهای پادگان زیر دید و تیر حزب کومله و دموکرات قرار گرفت. ما وقتی متوجه وخامت اوضاع در داخل پادگان شدیم که یک فروند بالگرد، قصد نشستن در پادگان را داشت که از روی قله آربابا به سمت این بالگرد که تیراندازی شد. آن روز سرگرد محمد طبسی از طرف فرمانده لشکر ۷۷ خراسان مأموریت داشت که علاوه بر پرداخت فوقالعاده مأموریت کارکنان کادر و حقوق سربازان وظیفه، از نحوه مأموریت یگان اعزامی از مشهد که گروهان ما و گروهان اعزامی از قوچان بود، گزارش تهیه و هر نوع کمی و کسری یگانهای اعزامی را بعد از مراجعت از بانه به اطلاع فرمانده لشکر ۷۷ برساند. آن روز سرگرد محمد طبسی، داخل همان بالگردی بود که قصد نشستن در پادگان بانه را داشت. روزهای قبل بالگردها به سهولت و بدون دردسر در پادگان بانه نشست و برخاست میکردند و علاوه بر آوردن مایحتاج ما و اقلام ضروری موردنیاز کارکنان پادگان، در مراجعت افراد مجروح یا مریض و یا کسانی که به مرخصی اضطراری میرفتند را با خود به کرمانشاه یا همدان میبردند. قبلاً هم اشاره کردم جادههای زمینی بههیچوجه امنیت نداشت و همه رفتوآمدها توسط بالگردهای هوانیروز انجام میگرفت آن روز سرگرد طبسی هم به همراه تعدادی قصد ورود به پادگان را داشتند که بالگرد آنها توسط تیربارچی های ضدانقلاب آسیب دید. این اولین بالگردی بود که بعد از مدتها آرامش نسبی مورد تهاجم ضدانقلاب قرار میگرفت. آن روز با هر مشکلی بود بار دیگر در یک حالت اضطراری به زمین نزدیک شد و در فاصله یک متری از زمین، سرنشینهای خود را پیاده نمود و خیلی زود پادگان را ترک نمود. تا آن لحظه ما اطلاع دقیقی نداشتیم که شرایط قله آربابا چگونه است. بعد متوجه شدیم، بالگردها دو فروند بودند که یکی از آنها به علت تیراندازی ضدانقلاب از مسیر منحرف شده و به سمت قله آربابا سقوط کرده است. بالگرد دوم هم در یک شرایط بسیار بد به زمین نزدیک شد و در فاصله یک متری سرنشینان خود را پیاده نمود و خیلی زود مراجعت نمود. با سقوط یکی از بالگردها روی قله آربابا و فرار بالگرد دوم که سرنشینانش را در یک حالت اضطراری پیاده نمود، برای ما محرز شد که با از دست رفتن قله آربابا کار برما خیلی سخت میشود.
با تصرف این قله عوامل ضدانقلاب به تمام نقاط پادگان مسلط بودند. در حقیقت قله آربابا به خاطر نزدیکی به پادگان و مرتفع بودن، کلید منطقه بانه محسوب میشد. در داخل پادگان هیچ حرکتی از نظر ضدانقلاب پنهان نبود و همه نقاط پادگان زیر دید و تیر مستقیم آنها بود. از آن روز به بعد بهسختی میتوانستیم در داخل پادگان تردد کنیم. دشمن با مستقر کردن تیربارهای قناسه و تفنگهای دوربیندار روی قله آربابا کوچکترین هدف را میزدند. از آن روز به بعد هر کس شهید میشد، از ناحیه سر مورد اصابت قرار میگرفت. کمتر کسی داشتیم که از پا مجروح باشد، اگر هم مجروحی داشتیم، از ناحیه گردن و کتف سر و سینه بود که این، دقت آنها را میرساند. با از دست رفتن قله آربابا، دیگر بالگردها بهراحتی نمیتوانستند در پادگان فرود آیند. در نتیجه شهدای ما تخلیه نمیشدند و مجروحان بدحال هم به علت عدم امکانات و عدم رسیدگی پزشکی کمکم به خیل شهدا میپیوستند.
از تاریخ 27/1/59 به بعد هیچکدام از کارکنان پادگان حق خروج از پادگان را نداشتند. راه زمینی که از قبل بسته بود. بالگردها هم نمیتوانستند در پادگان نشست و برخاست نمایند. روزبهروز وضع معیشتی ما، وضعیت تغذیه، بهداشت عمومی و خلاصه روحیه افراد نسبت به روز قبل تحلیل میرفت.
قبل از سقوط قله آربابا، ما به داخل شهر میرفتیم و حداقل به منزل تلفن میزدیم، استحمام میکردیم و اقلام ضروریمان را میخریدیم. اما از آن روز به بعد، علاوه بر اینکه همه ما در داخل پادگان محاصره بودیم، اگر کمی بیدقتی میکردیم زود از بین میرفتیم و شهید و یا مجروح میشدیم. به علت آسیب رسیدن به منبع آب پادگان، آب آشامیدنی هم نداشتیم. آرد خبازخانه تمامشده بود و دیگر جایگزین نمیشد. خواروبار آشپزخانه هم یکی بعد از دیگری تمام میشد. مثلاً برنج بود، روغن نداشتیم، برنج بود، حبوبات، ته کشیده بود. با همان وضع اسفناک خواروبار، سوخت آشپزخانه هم تمام شد. برای حمام همه بچهها با همان آب سرد خود را شستشو میدادند. از همه اینها بدتر، مانده بودیم که جنازه شهدا را چه کار کنیم، تا اینکه به نظرمان آمد، پیکر شهدا را به مانند یک ساندویچ داخل پلاستیک بپیچیم و داخل انبار نگه داریم.
در داخل پادگان، اگر کسی مجروح میشد، ما نمیتوانستم او را به بهداری برسانیم. چون در حین جابجایی مجروح، همه حرکات زیر نظر عوامل ضدانقلاب بود که بالای کوه آربابا و با تیربارهای دوربیندار به داخل پادگان نشانه گرفته بودند. تعویض پستها در روشنایی روز، به هیچ عنوان مقدور نبود. اگر میخواستیم از ساختمانی به ساختمان دیگر برویم و یا سنگرهایمان را تعویض کنیم، حتماً باید در تاریکی شب انجام میگرفت. از همه بدتر این بود که ما نمیتوانستیم بچههای شهید را از پادگان خارج نماییم چون چند روزی بود که دیگر بالگردها به ما سر نمیزدند. نرسیدن خواربار و مهمات و مایحتاج روزمره یک طرف، عدم تخلیه مجروحان و شهدا طرف دیگر! واقعاً به بنبست رسیده بودیم. بوی تعفن جنازه شهدا و زاری و ناله مجروحان ما را کلافه کرده بود. ما جلو چشمان خود میدیدیم که مجروحی به علت جراحات زیاد و عدم رسیدگی پزشکی جان به جان آفرین تسلیم میکرد و ما هیچ کاری نمیتوانستم برای او انجام بدهیم. یکی از پزشکیاران، پیشنهاد میداد که جهت جلوگیری از فساد جنازهها، باید آهک روی اجساد شهدا بریزیم. واقعاً چقدر دردناک بود، چقدر اسفناک بود، تا دیروز سربازی که همسنگر ما بود و با یکدیگر علیه دشمن تیراندازی میکردیم و از پادگان دفاع مینمودیم، میدیدیمکه جسد آنان در حال متلاشی شدن است. آیا در آن شرایط، غذا خوردن برای ما مقدور بود؟ زندگی لذت داشت؟اولاً که ما غذایی نداشتیم که بخوریم، در ثانی غذای کنسروی سرد با نانهای خشک زبالهدانی، که کپکزده بود. چه رغبتی برای خوردن آن وجود داشت!
در آن شرایط من نمیگویم که فرماندهان رده بالا هیچ اقدامی برای ما انجام نمیدادند. خیر، بلکه نمیتوانستند کاری برای ما انجام بدهند. تقریباً یکهفتهای بود که ما قله آربابا را از دست داده بودیم و در محاصره کامل ضدانقلاب قرار داشتیم. در این هفته حتی یک فروند بالگرد هم نتوانست در پادگان فرود آید. راه زمینی هم که از قبل بسته بود. و هیچ خودرویی از شهری دیگر به بانه نمیآمد که بخواهد کمک ما باشد. منظورم خودروی نظامی است. جادهها در اختیار اعضاء کومله و دموکرات و غیره بود و هیچ یگان نظامی قادر نبود، از شهرهای اطراف بهطرف بانه بیاید و به ما کمک برساند. با تمام این محدودیتها که برای ما فراهم شده بود، خوشبختانه بیسیم پادگان با تهران و شهرهای دیگر تماس داشت و ما میتوانستیم با فرماندهان در ارتباط باشیم و مشکلات خود را به آنها اعلام نماییم.
یک روز اطلاع دادند که یک فروند هواپیمای سی130 نیروی هوایی مقداری محموله را برای ما خواهند آورد که با چتر بهطرف پادگان پرتاب میشود. آن روز هوا صاف بود و ما آسمان را میپاییدیم که هواپیمای سی130 بالای سرمان ظاهر شود. خیلی طبیعی است که هواپیمای سی130 با آن حجم بزرگش نیتواند در ارتفاع پایین پرواز کند. بنابراین باید این هواپیما در ارتفاع بسیار بالا پرواز کند و محموله خود را پرتاب نماید. سرانجام بعد از ساعتها انتظار، یک صدای بسیار ضعیف به گوش رسید که نوید آمدن محموله را میداد. من خود هواپیما را ندیدم، چون ارتفاع پروازش بسیار زیاد بود، اما صدای آن را شنیدم که بعد از یک دقیقه آن صدا هم قطع شد. همه سربازان در داخل سنگرهای انفرادی چشم به آسمان دوخته بودند تا پایین آمدن محموله کمکی را دریافت نمایند. هواپیمای هرکولس نیروی هوایی معمولاً با سرعت ۶۰۰ کیلومتر در ساعت میتواند هدف خوبی برای ضدانقلاب باشد، چون حجم این هواپیما بسیار بزرگ است. اما آن روز هواپیمای مزبور در ارتفاع بسیار بالا پرواز میکرد و با چشم غیرمسلح هم دیده نمیشد، چه برسد به اینکه کسی بخواهد علیه آن تیراندازی نماید. بعدازاینکه صدای هواپیما دربالای سرمان قطع شد، چند دقیقه بعد، دو تا نقطه سیاه در آسمان پیدا شد که ما اطلاع داشتیم که همان محمولههای کمکی است که بهطرف ما میآید. خوشبختانه ضدانقلاب از آمدن بسته کمکی اطلاعی نداشت و تا زمانی که بستهها نزدیک زمین رسیدند آنان هیچ اقدامی علیه آن نکردند. اما بهمحض اینکه محمولههای هوایی دربالای پادگان ظاهر شدند، تیربارچی های ضدانقلاب شروع به تیراندازی نمودند. بستههای ارسالی با چتر به پایین میآمدند و به ما نزدیک میشدند. بستههای مورد بحث بهصورت یک مکعب ۴×۳×۳ فرود میآمدند. ما خودمآنهم ابتدا فکر میکردیم که آن بستهها یک تانک یا یک خودروی جیپ میباشد. یکی از همان محمولهها باکمی انحراف به خارج از پادگان رفت و بین پادگان و شهر به زمین رسید. یکی از آن دو، مستقیم به وسط پادگان افتاد که ابتدا به گوشهای از ساختمان برخورد نمود و بعد به پایین سقوط کرد. در آن لحظه که محموله به زمین رسیده بود، هیچکس جرئت نمیکرد به آن نزدیک شود، چون تیربارچی های ضدانقلاب، مستقیم به آن هدف شلیک میکردند. هواپیمایی که این بستهها را آورده بود، بدون اینکه ما آن را ببینیم و یا صدای آن را بعداً بشنویم، به پایگاه خود برگشت، آفتاب آن روز که غروب کرد به دستور فرمانده پادگان محموله باز شد و بین کارکنان تقسیم گردید. در داخل محموله مقداری آذوقه شامل کنسرو ماهی، کنسرو لوبیا، جیره جنگی، مقداری داروهای اضطراری و البسه بود. اما از بسته دوم که خارج از پادگان افتاد هیچ اطلاعی به دست نیامد که شامل چه اقلامی بود. این اولین بار بود که من میدیدم مایحتاج کارکنان را با هواپیمای سی130 پرتاب میکنند. این کار یک ریسک بود، یک ریسک خیلی بزرگ، یعنی احتمال داشت هواپیمای غولپیکر به خاطر مقداری آذوقه توسط ضد هوایی، ضدانقلاب از بین برود و در ثانی احتمال داشت که محمولهها به دست ما نرسد و به خارج از پادگان هدایت شود. همچنان که یکی از همانها به پادگان نرسید و به دست ضدانقلاب افتاد. روزهای سخت و بحرانی را پشت سر میگذاشتیم و با صرفهجویی در آذوقه و مهمات، کج دار و مریض روزها را طی میکردیم تا روزنه امیدی پیدا شود.
در داخل پادگان، چند دستگاه نفربر زرهی بود که ما به هنگام جابجایی اضطراری از آنها استفاده میکردیم. گلولههای تیربار که به بدنه نفربر اصابت میکرد، ما که داخل نفربر بودیم صدمه نمیدیدیم. در ضمن برد آرپیجی ۷ هم به ما نمیرسید. و دشمن سلاح ضدتانک دیگری هم بالای قله آربابا نداشت که بخواهد نفربرهای ما را بزند ولی تفنگهای دوربیندار، افراد پیاده را نشانهگیری میکردند و با خمپارهانداز ساختمانها را میزدند. آن نفربرها وسیله خوبی بودند که ما را در مقابل تیر مستقیم و ترکشهای خمپارهاندازها محفوظ نگه میداشتند. یک شانس خوبی که ما داشتیم این بود که فصل بهار بود و هوا رو به گرما میرفت وگرنه به علت تمام شدن سوخت، سرما امان ما را میبرید و تلف میشدیم. بچهها مدتها بود که استحمام نکرده بودند و موی سروصورتشان بلند شده بود. یعنی فرصت اینکه موی سرمان را اصلاح کنیم، نمیشد. آن روزها دست روی هرچه که میگذاشتیم تمامشده بود. تلفن پادگان مدتها بود که به علت تخریب دکل مخابرات قطعشده بود و ما هیچ ارتباطی با خانوادهها نداشتیم. اما بیسیم پادگان فعال بود که ارتباط ما را با سایر پادگانها برقرار میکرد. برق هم نداشتیم و همه در تاریکی به سر میبردیم. موتوربرق پادگانهم فقط برای شارژ دستگاههای بیسیم روشن میشد. به علت تمام شدن سوخت، خیلی صرفهجویی میکردیم که ارتباط ما هم قطع نشود.
آن روزها که یک سال از عمر انقلاب میگذشت دولت موقت بارها نمایندگانی به کردستان فرستاده بود تا با سران احزاب و گروهها مذاکراتی داشته باشند و دو طرف به یکراه حلی برسند و این کشت و کشتار خاتمه یابد. اما این گروهها و احزاب که از آنطرف مرز، از طرف دولت بعثی عراق تحریک و تدارک میشدند، بههیچوجه نمیخواستند پای میز مذاکره بنشینند تا صلح برقرار شود. علت آنهم این بود که خود سران احزاب با یکدیگر اختلاف داشتند و نمیتوانستند به یک راهحل منطقی که حقوق همه گروهها رعایت شود برسند. همین عدم توافق باعث میشد که ما سختیها و بدبختیها را تحملکنیم و روزبهروز، وضعیت نیروهای مسلح که نماینده قانونی دولت مرکزی بودند اسفناک تر شود و هر روز شهدای بیشتری را در راه دفاع از وطن و حفظ تمامیت ارضی ایران بدهیم.
یکی از بدترین جنگها، جنگ داخلی است. آنجا بین دوست و دشمن را نمیشود تشخیص داد. گرگومیش در کنار هم هستند. اما در جنگ بین دو کشور حد و حدود نیروها مشخص و معلوم است و محل نیروهای دشمن برای نیروهای مقابل معلوم است. اما در جنگهای داخلی، جدا کردن دوست از دشمن بسیار دشوار و سخت است. ما نیروهای مسلح که از مشهد به کردستان رفته بودیم، اولاً بنا به دستور سلسلهمراتب فرماندهی بود و در ثانی جهت برقراری امنیت و سرکوب اشرار رفته بودیم، ما چه گناهی کرده بودیم که باید آن شرایط سخت را تحمل میکردیم!
ما تکتک سربازان و کارکنان کادر مگر چه نفعی داشتیم که باید به کردستان میرفتیم و با گروهی میجنگیدیم، درست است که حکومت بعث عراق بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حکومت مرکزی ایران را به رسمیت شناخت، اما در پشت صحنه و به بهانه هواداری از قومیتهای کرد و ترک و عرب هزینههای بسیار سنگینی تحمیل کرد. صدام بهخوبی خطر انقلاب اسلامی را حس کرده بود و میدانست که احتمال دارد همین انقلاب که منشأ آن مذهب است، شاید در کشور عراق هم رسوخ کند. به همین دلیل نه تنها در کردستان ایران، بلکه در خوزستآنهم به بهانه حمایت از خلق عرب و نجات خوزستان از دست حکومت مرکزی ایران، نیروهای زیادی بهعنوان خرابکار به شهرهای خوزستان اعزام میکرد و با پخش شبنامهها و اخبار دروغین در پی اهداف شوم خود بودند. در کردستانهم زمینه آشوب و بلوا فراهم بود و بهترین مدرک و سند و اثبات این ادعا، تصرف پادگان مهاباد کمتراز ۱۰ روز بعد از پیروزی انقلاب و به یغما رفتن تمام سلاح و مهمات آن پادگان بود.
من بهعنوان یک افسر ارتش به آیندگان میگویم و قضاوت را به آنها میسپارم که نیروهای ارتش فقط بهمنظور حفظ امنیت و حفظ تمامیت ارضی ایران اسلامی به کردستان رفته بودند. نمونه بارز آنهم تقدیم ۶۴ نفر شهید از افسران و درجهداران و سربازان ارتش فقط در یک مرحله است که در روزنامه جمهوری اسلامی به تاریخ 7/۲/59، اسامی آنها ذکرشده است.
در روز سهشنبه ۹ اردیبهشتماه ۵۹ در روزنامه جمهوری اسلامی اسامی تعداد 64 نفر از شهدای ارتش منتشرشده است که تعداد 9 نفر افسر و ۱۴ نفر درجهدار و 41 نفر سرباز میباشند.
۱ـ سرهنگ ایرج نصرت زاد ۲ـ ستوان دوم غلامحسین فلاحی ۳ـ ستوان یک غلامرضا عاقلی ۴ـ ستوان نصرتالله پناهی ۵ـ ستوان رسول صادق پور ۶ـ ستوان محمد جلیلی ۷ـ ستوان اسماعیل منصور 8– ستوان اسماعیل یداللهی ۹ـ گروهبان دو نصرت آقازاده ۱۰ـ گروهبان ترابی نژاد ۱۱ـ گروهبان شاهرخ سعادتی ۱۲ـ گروهبان دو فرزانه ۱۳ـ گروهبان غلامرضا تسلیمی رودسری ۱۴ـ گروهبان مجید مرتب اسلام مذهبی ۱۵ـ گروهبان محمد هدایت پور ۱۶ـ گروهبان لطیف نظرزاده ۱۷ـ استوار حسین مردانلو ۱۸ـ گروهبان رمضان بهرامی ۱۹ـ گروهبان محمدرضا کاشانی ۲۰- جعفر امیری ۲۱ـ گروهبان رضا حسن تهرانی ۲۲ـ گروهبان حبیب شاکر ۲۳ـ سرباز عبدالله کاظمی ۲۴ـ سرباز رضا دشتی ۲۵-سرباز باقر محمدی ۲۶ـ سرباز رمضان بهرامی ۲۷ـ سرباز محمد حسین زاده ۲۸ـ سرباز علیرضا مرتضی قاسمی ۲۹ـ سرباز علیاصغر جور محمدی ۳۰ـ سرباز شرفعلی خزائی ۳۱ـ سرباز ناصر رمضانپور ۳۲ـ سرباز بهمن علییاری ۳۳ـ سرباز محمدرضا وطنی ۳۴ـ سرباز حمید فتحالله زاده ۳۵ـ سرباز صابر نوری ۳۶ـ سرباز عطاالله کرد ۳۷ـ سرباز فرجالله قرونی ۳۸ـ سرباز مروت باقری ۳۹ـ سرباز جهانگیر مهدی زاده ۴۰ـ سرباز کریم عابدینی ۴۱ـ سرباز صفرعلی عباسی ۴۲ـ سرباز باقر خلیلی ۴۳ـ سرباز رجبعلی پور ۴۴ـ سرباز تقی غلام ابوالفضلی ۴۵ـ سرباز مجید علویه ۴۶ـ سرباز عبدالله جیبا ۴۷ـ سرباز رجب حیدری ۴۸ـ سرباز نوری ۴۹ـ سرباز عزیزالله اسکندری ۵۰ـ سرباز یعقوب علی حاج نوروزی ۵۱ـ سرباز سیفالله تقیزاده ۵۲ـ سرباز علیاکبر زیارت ۵۳ـ سرباز عباس ابراهیمیان ۵۴ـ سرباز مصباحی ۵۵ـ سرباز خاوانی ۵۶ـ سرباز بهروز چاله چاله ۵۷ـ سرباز اصغر خالوتی ۵۸ـ سرباز محسن ساعتچی ۵۹ـ سرباز علیرضا چغالو ۶۰ـ سرباز یدالله عدالتخواه ۶۱ـ سرباز محمد خوش حاوئی ۶۲ـ سرباز مرتضی صفاپور ۶۳ـ سرباز جواد ابراهیمزاده 64–سرباز باقر خلیلی.
منظور من از استخراج اسامی شهدا و کثرت آنها در همان روزهای محاصره بانه، نشانگر این است که نهتنها شهر بانه، سایر شهرهای کردستان، حتی مرکز استان یعنی سنندج هم در دست عوامل ضدانقلاب آسوده و در امان نبوده است. وقتی که فرمانده لشکر ۲۸ کردستان از معطلی چهار روزه نیروهای نظامی در فرودگاه سنندج میگوید و نشاندن بچههای کم سن و سال در کف خیابانها، برای ممانعت از حرکت نیروهای ارتش، در حقیقت وخامت اوضاع را بیان مینماید. آن روزها وضع سنندج آنقدر بحرانی است که هواپیمای سی۱۳۰ نیروی هوایی جهت نشستن در فرودگاه، بدون هدایت رادار و برحسب تجربه خود خلبان، باند را پیدا و فرود میآمد.
در روزهایی که ما محاصره بودیم، گاهی اوقات گلههای گوسفند برای چرا به اطراف پادگان میآمدند و چهبسا که افراد نفوذی ضدانقلاب در لابهلای گوسفندان تا نزدیک پادگان میآمدند و جاسوسی میکردند. حتی آنها زیر شکم گوسفندها، بیسیم نصب میکردند و هرازگاهی همان چوپان گوسفندها، با بهانه دوشیدن گوسفند از همان بیسیم زیر شکم گوسفند، با ارباب خود تماس میگرفت و اطلاعات را از حوالی پادگان به گوش مسئول اصلی خود میرساند. ما در روزهای محاصره، فقط داخل سنگرهای انفرادی بودیم و تا شب از جایمان تکان نمیخوردیم. حتی برای سرویس دستشویی هم نمیتوانستیم از سنگر خود خارج شویم. چون از اطراف پادگان و از داخل ساختمانها و هم از روی قله آربابا مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار میگرفتیم. ما گاهی اوقات برای اینکه مهارت دشمن را بسنجیم و هوشیاری آنها را بررسی نماییم، کلاه آهنی را به بالای سرنیزه تفنگ ژ ۳ قرار میدادیم و آن را کمی بهطرف بالا حرکت میدادیم آنها به خیال اینکه سرباز داخل سنگر حرکت میکند بلافاصله تیراندازی میکردند و کلاه آهنی در یک لحظه چند تا تیر میخورد. ما در روز چند بار این کار را میکردیم و این خودش یک سرگرمی برای ما بود. من گاهی اوقات اخبار استان را از رادیو گوش میکردم، مثلاً وقتی که در محاصره صددرصد عوامل ضدانقلاب بودیم، خود شهر سنندج مرکز استان کردستآنهم دست کمی از شهر بانه نداشت. یعنی فقط چهار نقطه از شهر در دست نیروهای دولتی بود، بقیهاش در اختیار احزاب مخالف نظام جمهوری اسلامی قرار داشت. آن چهار نقطه در شهر سنندج که نیروهای دولتی در آن محل تسلط داشتند عبارت بودند از: ۱ـ پادگان لشکر ۲۸ کردستان ۲ ـ فرودگاه سنندج ۳ـ باشگاه افسران ۴ـ رادیو و تلویزیون سنندج.
در صفحات قبل اشاره کردم، بعد از یک هفته محاصره پادگان، سرانجام یک هواپیمای سی۱۳۰ در ارتفاع بالا دو بسته مواد غذایی و دارو و سایر ملزومات را برای ما با چتر پرتاب کرد که یکی به دست ما رسید و دیگری به خارج از پادگان افتاد و افراد ضدانقلاب آن را برداشتند. با واصل شدن همان محموله که مقداری مواد غذایی و دارو بود، بچهها روحیه بهتری پیدا کردند و مقاومت ما با دلگرمی بیشتری ادامه پیدا کرد. ولی کماکان ما مجروحان را نمیتوانستیم به خارج از شهر بانه برسانیم. خیلی از آنان به علت خونریزی زیاد جلو چشم ما شهید شدند و چهبسا که با کمترین کمکهای پزشکی زنده میماندند.
در همان روزهای سخت محاصره، فرمانده پادگان جناب سرگرد سید کاظم نسطور فر مرا به سنگر احضار کرد و دستوراتی به شرح زیر به من ابلاغ کرد. ایشان گفت، همانطور میدانید که در قسمتهای شمالی پادگان، زمین بسیار وسیع و خالی از ساختمان و ابنیه است که جهت فرود بالگردها که از قله آربابا فاصله دارد، بسیار مناسب است، اما تمام این زمین باز، پوشیده از بوته و خار و خاشاک است. شما با سربازان تحت امرت از امروز مأموریت دارید در اسرع وقت آن منطقه را با امکانات موجود آماده فرود بالگردها بنمایید. فرمانده پادگان جناب سرگرد سید کاظم نسطور فر دستور اکید دادند که منطقه موردبحث مناسبترین محل جهت فرود و برخاست بالگردها میباشد. هرچه سریعتر محل موردنظر را آماده و نتیجه را گزارش نمایید. بعد از مراجعت از سنگر فرمانده پادگان، با استوار نظام دوست که گروهبان دسته ما بود، موضوع را در میان گذاشتم. و با جمعکردن سربازان در تاریکی شب و با بیل و کلنگ که از سایر قسمتها تهیهکرده بودیم، کارمان را شروع کردیم. این زمین در قسمت شمالی پادگان یعنی درست مخالف سمت قله آربابا قرار داشت. تیربارچی های دشمن به علت بُعد مسافت، هیچ دید و تیری روی منطقه موردنظر نداشتند. چنانچه آن زمین آماده میشد، میتوانست محل مناسبی جهت فرود بالگردها باشد. البته ناگفته نماند که از این سمت پادگان، خانههای مشرف به پادگان بود که میتوانست برای ما دردسرساز باشد. اما منازل مردم حدود یک کیلومتر از سیمخاردار فاصله داشت. برای اینکه فعالیت ما در روز روشن برای مردم محلی مشخص نشود، همه کارهایمان را در تاریکی شب انجام میدادیم. یعنی علف زنی و مسطح کردن زمین، چندین شب طول کشید. جهت تأمین کنار سیمخاردار هم از سایر دستهها و گروهان نیروی کمکی آمد و ما با خیال راحت مأموریت اصلی خود را انجام میدادیم. بعد از هموار کردن و علف زدایی با گچ، چند تا پد بالگرد یعنی همان H را درست کردیم، که این علامت یک قراردادی جهت فرود بالگرد است. کمتر از یک هفته ما کارمان را خاتمه دادیم و نتیجه را به اطلاع فرمانده پادگان رساندم.
چند روز قبل از اینکه ما پد بالگرد را آماده کنیم، یک بالگرد حامل تیمسار سرتیپ سیستانی قصد داشت در میدان صبحگاه پادگان فرود آید و تیمسار را پیاده کند. باوجوداینکه بالگردهای کبرا تأمین هوایی را برقرار کرده و با شلیک بهطرف قله آربابا برای فرود آمدن بالگرد ۲۱۴ که تیمسار سیستانی جانشین ستاد مشترک داخل آن بود کمک میکردند، با این وصف به هنگام پیاده شدن تیمسار، تیربارچی ضدانقلاب از همان بالای قله شروع به تیراندازی بهطرف بالگرد نمود. تیمسار سیستانی قبل از رسیدن به ما از ناحیه مچ پا مجروح شد. ایشان که آمده بود کاری برای ما انجام دهد، خودش گرفتار این مخمصه شد و به مجروحان ما اضافه گردید. این بنده خدا با وجودی که شدیداً درد میکشید و با مجروحیت خود دستوپنجه نرم میکرد، بااینحال بچهها را دلداری میداد و فرماندهان را راهنمایی میکرد. تیمسار سیستانی مقام بالایی بود که اگر خدای نکرده به دست ضدانقلاب اسیر میشد، معلوم نبود که آنها چه امتیازاتی از ارتش میخواستند. به همین دلیل تیمسار فلاحی رئیس ستاد مشترک نهایت فعالیت و کوشش خود را میکرد که به هر نحوی شده این بزرگوار را از آن مخمصه نجات بدهد. به خلبانها توصیه و سفارش میکرد که به هر شکل ممکن او را از آن محاصره نجات بدهند. به نظرم یک هفته میشد که او پیش ما در محاصره بود، تا اینکه یک روز چند فروند بالگرد۲۱۴ و چند فروند بالگرد کبرا در آسمان بانه ظاهر شدند. بالگردهای کبرا با تمام قدرت بهطرف قله آربابا شروع به تیراندازی کردند و هر نوع عکسالعمل را از تیربارچی های ضدانقلاب گرفتند. یکی از بالگردها در وسط میدان جدید که پد درست کرده بودیم به زمین نشست و چند نفر از سرباز آن هم تیمسار سیستانی را بهطرف آن بالگرد بردند و در کوتاهترین زمان امیر سیستانی را سوار بر بالگرد کردند. همزمان چند نفر از همان نظامیها که گرفتاری شدیدی داشتند و یا مانند تیمسار مجروح شده بودند، با زور سوار بالگرد مزبور شدند. بالگرد به علت سنگینی بارش قادر به برخاستن از زمین نشد تا اینکه عدهای از آن بچهها را که بیهوده سوار شده بودند، پیاده کردند و بالگرد از زمین برخاست و بهطرف کرمانشاه به راه افتاد، شاید هم بهطرف مراغه رفت. به این شکل تیمسار سیستانی از آن محاصره نجات یافت، بعدها همان خلبان از طرف تیمسار فلاحی مورد تشویق و تفقد هم قرار گرفت. بعد از رفتن تیمسار سیستانی، باوجودی که هنوز ما در محاصره بودیم، اما تدارکات و امدادرسانی بهتر شد و چندین نوبت دیگر همان هواپیماهای سی130 نیروی هوایی در تاریکی شب بر فراز پادگان ظاهر میشد و چندین پالت بار، شامل آذوقه و مهمات و سایر مایحتاج را برای ما با چتر به زمین میانداختند. با همین روش که چند فروند بالگرد کبرا تأمین هوایی را برقرار و تیراندازان دشمن را سرکوب میکردند، یکی دو تا بالگرد ۲۱۴ فرود میآمدند و امدادرسانی میکردند.
اما برگردیم به قسمت شمالی پادگان، ما شبانه کار میکردیم تا سرانجام آن محوطه برای فرود بالگردها آماده شد. گرچه بالگردها در حین پرواز در فضای شهر بانه بههیچعنوان تأمین نداشتند و از هر قسمتی بهطرف این بالگردها شلیک میشد، اما محل نشستن بالگرد در پدهای جدید بسیار مناسب بود و آنهایی که روی قله آربابا مستقر بودند، نمیتوانستند به علت بُعد مسافت و عدم دید و تیر، آسیبی به بالگردهای روی زمین نشسته برسانند. برعکس از سمت خانهها و از داخل پنجرههای ساختمانهای بلند، بازهم تیراندازی میشد که بچههای تأمین کنار سیمخاردار عکسالعمل نشان میدادند و فعالیت ضدانقلاب از این جناح زیاد کارساز نبود. اما دشمن دست از سر ما برنمیداشت و هر طرحی که ما میریختیم آنها عکس آن را اجرا میکردند و به هر شکلی که بود آزار و اذیت بر ما ادامه داشت. روزها، افرادی مانند چوپان، فروشنده دورهگرد، فقیر و گدا، کارگر و افراد عادی بهطرف پادگان میآمدند، و تا نزدیک سیمخاردار خود را میرساندند و کاملاً شناسایی خود را انجام میدادند. با وجودی که ما اطراف پادگان، نگهبان داشتیم و تأمین ما چه در شب و چه در روز برقرار بود، اما نمیدانم چگونه یک شب دشمن تعدادی از نیروهایش را از زیر سیمخاردار عبور داده بود و داخل یکی از سنگرها، مین ضدنفر کار گذاشته بودند که در وهله اول باعث شهید شدن یکی از درجهداران و مجروح شدن عدهای از سربازان لشکر2 مرکز (گارد سابق) شد. و متأسفانه چند شب بعد، انفجاری در سنگر یگان من رخ داد که باعث زخمیشدن خودم و عدهای دیگر از سربازان شد. آنها این مواد منفجره را در تاریکی شب و از زوایای پنهان که کمتر مورد توجه نگهبانها بود قرار میدادند. یک مورد دیگر، مینی منفجر شد و یکی از پاسداران اعزامی از یزد که اکنون اسم او را فراموش کردهام به شهادت رسید. اما سرباز مجروح یگان خودم را به یاد دارم، او سرباز پیمان نوروزی بود که بدجوری مجروح شد. مین ضدنفر زیر پایش منفجر شد او از مچ پا آسیب شدیدی دید. در همان انفجار، من دچار موج گرفتگی بدی شدم که تا چند ساعت اصلاً حال خودم را نمیدانستم و تمام وجودم از این انفجار به درد آمده بود. در آن حالت گیج و منگ روی زمین افتاده بودم که بچهها مرا کشانکشان به بهداری پادگان رساندند و با تزریق یک آمپول و مقداری دارو، کمکم حالم رو به بهبودی رفت و نیازی به بستری شدن پیدا نکردم.
این از خدا بیخبران از هیچ کوششی در جهت آسیب رساندن به ما کوتاهی نمیکردند و با انواع حیلهها و حقهها متوسل میشدند تا به ما ضربه بزنند. گناه ما چه بود که آنها چشم دیدن ما حتی داخل پادگان را هم نداشتند. آن زمان ما به همه مردم به دید و نظر مثبت نگاه میکردیم، اما آنها در هر لباسی که بودند کدورت و دشمنی خود را به هر شکلی به ما نشان میدادند. یک روز دیدم صدای بلندگو از داخل خانهها میآید و با زبان فارسی سلیس اعلام میکردند، ای ارتشیهایی که از راه دور آمدهاید و آسایش و آرامش مردم را سلب کردهاید، بیایید دست از حمایت دولت تهران بردارید. آنها شما را به اینجا فرستادهاند که ما را بکُشید. ما برادران شما هستیم. هرکس بیاید و خود را تسلیم ما کند، زندگیاش را تأمین خواهیم کرد و خانوادهاش را به هر کجا که باشد منتقل میکنیم. اگر شخص پناهنده سرباز است، حتی پایان خدمت او را درست میکنیم و او را به شهر خودش بر میگردانیم. شما بیایید دست از حمایت نظام جمهوری اسلامی ایران بردارید. آخر اینها شما را به کشتن میدهند. ما برای آزادی میجنگیم و دوست نداریم شما هم کشته شوید، بیایید و پناهنده شوید و اماننامه دریافت کنید. با وجودی که این اشعار روزها از بلندگو پخش میشد، اما حتی یک نفر سربازهم به آنطرف سیمخاردار نرفت و پناهنده و تسلیم نشد.
از تاریخی که ما محاصره شدیم، هر شب دشمنان از طرف سیمخاردار بهطرف داخل پادگان تیراندازی میکردند و ضرباتی را به بچههای ما میزدند و گاهی هم خودشان مجروح و کشته میشدند که روز بعد خونهایی که روی زمین ریخته بود مشخص میشد که آنها هم تلفات و ضایعات داشتهاند. نیروهای ضدانقلاب در تاریکی شب خیلی جسور بودند و گاهی به داخل پادگآنهم نفوذ میکردند. فرمانده پادگان تقاضا کرده بود که شبها هواپیمای جنگی بیاید و فِلِر و یا موشک بیندازد و منطقه را روشن کند. فِلِر شامل ۲۰ الی ۳۰ گلوله منور است که بهصورت خوشهای از هواپیما پرتاب میشود و حداقل ۲۰ دقیقه، منطقه را مثل روز، روشن میکند. در همان ۲۰ دقیقه که اطراف پادگان روشن بود، بچهها هر نوع حرکات ضدانقلاب را رصد میکردند و اگر آنها جلو آمده بودند آنها را به عقب میراندند در طول یک شب شاید سه الی چهاربار هواپیما میآمد و فلر را میانداخت. این روشنایی کمک بزرگی به ما میکرد که آنها نتوانند از تاریکی استفاده کرده و داخل پادگان نفوذ نمایند. من از آن روزهای سخت و دشوار هر چه بگویم، کم گفتهام، شاید خواست خداوند بود که ما را در آن شرایط بحرانی همچنان حفظ کرد. تنها جایی از شهر که حاکمیت دولت و ارتش در آن متجلی بود، همان پادگان بود. این محاصره بیش از چهل شبانهروز ادامه داشت. محاصرهای که در تاریخ 27/۱/59 شروعشده بود تا 3 روز از ماه خرداد ادامه داشت. چگونگی آزادی پادگان در فصلهای بعدی کتاب خواهد آمد.
روزنامه جمهوری اسلامی 27/02/59:
« یک منبع موثق درباره اوضاع کردستان، به حجتالاسلام خامنهای نامه نوشتهاند که متن آن چنین است:
برادر عزیز آیتالله خامنهای، با عرض سلام و آرزوی موفقیت، مسائل نظامی پادگان سقز، بانه و سردشت را که اکنون شدیداً در وضعیت بحرانی به سر میبرند به اطلاع میرسد. امید است حداقل از طریق شما اقدامات فوری به عمل آید. البته تاکنون گزارشهایی به سایر مقامات دادهشده و میشود، ولی متأسفانه نتایج خوبی به دنبال نداشته است.
پادگان بانه در تاریخ 5/۲/59 موردحمله گروههای مسلح قرار گرفت و به علت عدم مدیریت و احتمالاً سوءنیت بعضیها، یک قله مسلط به پادگان به دست گروههای مهاجم افتاد و از تاریخ فوق به بعد پادگان شدیداً زیر آتش دشمن است تا جایی که امکان فرود آمدن بالگرد کاملاً از بین رفته است و عملاً پادگان در حالت محاصره به سر میبرد. اگر در آینده پشتیبانی نشود، حتماً سقوط خواهد کرد. مدت ۱۵ روز است که این مشکلات را به مقامات گزارش میکنیم، ولی هیچ اقدامی صورت نمیگیرد. پادگان شدیداً نیاز به نیرو و مهمات دارد. اکثریت مردم، طرفدار حکومت مرکزی میباشند، اما ضدانقلاب اجازه بیان حقیقت را نمیدهد.» روزنامه جمهوری اسلامی 27/۲/59
«حجتالاسلام خامنهای امام جمعه تهران در تاریخ جمعه 26/۲/59 در خطبه دوم نماز، درباره شهر بانه گفتهاند: الآن شهر بانه در محاصره است اجازه بدهید برادران و خواهران، من از زبان شما به آن پرسنل نظامی که در داخل پادگان بانه ۱۵ روز است که مردانه میجنگند درود بفرستم و از برادران نظامی و پاسدار جداً بخواهم هر چه زودتر مسئله بانه را یکسره کنند و به ضدانقلاب فرصت ندهند که پادگان بانه و پاسگاه ژاندارمری نزدیک بانه را از تصرف برادران نظامی دربیاورند و سپاه و سلاحش را بگیرند و علیه مسلمانان خرج نمایند. برادران نظامی و پاسدار بروید کار را یکسره کنید. برادران پیشمرگ کرد مسلمان، سلام بر شما، بروید کار بانه را یکسره کنید. کردستان مانند خراسان است، مانند اصفهان است، مانند آذربایجان است، مانند فارس است، باید مسئله کردستان،همانند همه استانهای ایران اداره شود. باید مسئله کردستان به پشتیبانی نیروی عظیم ملت و بهوسیله برادران مسلح ما حل شود.»
پنجشنبه 8/۳/59 بانه آزاد شد. سرگرد ملاحیدر، مسئول جمعآوری شهدای ارتش اعلام کرد، چهار نفر از شهدای ارتش در بانه به نامهای دیپلمه وظیفه هادی نورانی آشتیانی، سرباز وظیفه محمدعلی بیات، سرباز وظیفه محمد فیض و سرباز وظیفه محمد داوری بر اثر انفجار یک مین در حوالی بانه شهید شدهاند و همه آنها داخل یک نفربر بودهاند.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399