پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت نهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۴
روزهای محاصره پادگان بانه – سروان جانباز مهدی برآبادی
من سروان بازنشسته مهدی برآبادی در سال ۱۳۵۵ به استخدام ارتش درآمدم. بعد از طی دوره تخصصی در شیراز، به لشکر ۷۷ خراسان منتقل شدم. قریب به ۱۸ ماه از خدمتم در مشهد مقدس میگذشت . آن موقع یک سال از انقلاب گذشته بود. به خاطر شلوغیهای کردستان نیروهایی را برای آن منطقه نیاز داشتند که من هم با بچههای گردان ۱۱۰ در اواخر اسفندماه ۱۳۵۸ به سمت غرب عزیمت نمودیم. پس از توقف چندروزه در پادگان کرمانشاه، سرانجام ما را توسط بالگرد به شهر بانه بردند.
سال اول انقلاب و چند سال بعد، وضع شهرهای استان کردستان و آذربایجان غربی، آشوبزده و ناامن شده بود. گروههای مخالف جمهوری اسلامی، مانند: حزب کومله، دموکرات، رستگاری و چند گروه دیگر، فعالیت بسیار زیادی داشتند. شهر بانه هم مانند سایر شهرهای کردستان، ناامن و بحرانی بود، به طوری که ما به هنگام مراجعه به داخل شهر، از پوشیدن لباس نظامی خودداری میکردیم و چنانچه کار ضروری نداشتیم، از تردد داخل شهر خودداری میکردیم. آن زمان دو نفر از سران احزاب مخالف نظام جمهوری اسلامی، به نامهای عزالدین حسینی و دکتر قاسملو به شهرهای مختلف کردستان میرفتند و سخنرانی میکردند و مردم را نسبت به نظام جمهوری اسلامی تحریک و بدبین میکردند. همین سخنرانیها و تحریک مردم، باعث میشد که عوامل ضدانقلاب فعالیتهای بیشتری انجام دهند و کمکم نسبت به نیروهای دولتی بدبین میشدند به طوری که پادگانها را به محاصره خود درمیآوردند.
در اطراف پادگان بانه، افراد ضدانقلاب، سنگر درست کرده بودند و گاهی در تاریکی شب به سمت پادگان تیراندازی میکردند. در عوض فرمانده پادگانهم دستور داده بود در داخل پادگان و نزدیک سیمخاردار هر درجهدار با سه نفر سرباز یک سنگر اجتماعی احداث کنند و بهصورت شبانهروزی در داخل سنگرهای مورد بحث باشند و از محدوده خود محافظت نمایند. گرچه ما وسایلی مانند بیل و کلنگ نداشتیم که سنگر بِکَنیم اما با همان وسایل اولیه مانند سرنیزه و بیل انفرادی سنگرها را میکندیم و خاک آن را با دست، یا یقلاوی به بیرون میریختیم، تا سرانجام یک جان پناهی داشته باشیم. پادگان بانه از لحاظ زمین در گودی قرار داشت و ارتفاعات اطراف، به داخل پادگان مشرف بود. به همین دلیل گروههای مخالف از پشتبامها و از داخل پنجرهها به سمت ما تیراندازی میکردند و آسیبپذیر بودیم. ما در داخل پادگانهمه نوع اسلحه سبک و سنگین داشتیم، اما به خاطر اینکه در داخل شهر و خانههای اطراف آسیبی به مردم عادی نرسد، دستور داده بودند که از سلاح سنگین علیه ضدانقلاب استفاده نکنید و از این کار ممانعت میکردیم. اما عناصر ضدانقلاب بهراحتی و بدون هیچ محدودیتی، علیه نیروهای نظامی شلیک میکردند، و این درحالی بود که ما داخل پادگان خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری، توپ ۱۰۵ میلیمتری و تفنگ ۱۰۶ میلیمتری و خمپارهانداز ۸۱ میلیمتری و آرپیجی هم داشتیم. این برای ما بدبختی بود که دشمن تو را بزند، اما شما نتوانید بزنید.
تیراندازی افراد ضدانقلاب از چهار طرف به سمت پادگان بود. و بعدها که قله آربابا سقوط کرد و به دست آنها افتاد وضع ما خیلی بدتر شد. پادگان در حقیقت زیر پای آنها بود. بدتر از همه این بود که بعد از سقوط قله آربابا هیچ بالگردی قادر نبود در پادگان فرود آید. به همین علت اگر ما شهید و مجروح داشتیم، به خاطر عدم تخلیه در همان پادگان میماند. اجساد شهدا به مرور زمان متعفن میشد. عدهای از همان مجروحها هم به خیل شهدا میپیوستند.
پادگان بانه وسعت چندانی نداشت و در طول سالهای متوالی، خانههای غیرنظامیان کمکم به محدوده پادگان نزدیک شده بود و آن زمان که درگیریها شروعشده بود، فاصله خانهها با سیمخاردار پادگان خیلی نزدیک بود.
در روزهای محاصره اگر کسی در روز شهید میشد، ما هیچ کاری نمیتوانستیم برای او انجام بدهیم و تا تاریکی شب در همانجایی که شهید شده بود میماند، تا اینکه در تاریکی شب جسد او را به داخل یک ساختمان میبردیم. بعضی از شبها، دشمن به خودش جرئت میداد و از زیر سیمخاردار عبور میکرد و در داخل سنگرهای پدافندی، سربازان ما را شهید میکرد، زیر اجساد شهدا مواد منفجره به کار میبرد که هنگام تخلیه آن شهید، مجدداً تلفات دیگری به نیروهای ما وارد میشد. ما گاهی اوقات داخل سنگر، کلاه آهنی خود را به بالای سرنیزه تفنگ قرار میدادیم و آن را به حرکت درمیآوردیم. ضدانقلاب به خیال اینکه سر سرباز است که از سنگر بیرون آمده است، خیلی زود کلاه آهنی را تیرباران مینمود و کلاه سوراخ میشد.
البته این کار، یک سرگرمی جهت مسخره کردن ضدانقلاب بود. اما از روزی که از آسایشگاه بیرون آمده بودیم، دیگر نمیتوانستیم به آنجا برگردیم. داخل همان سنگرها، عملاً زندگی میکردیم و به جز برای رفع حاجت، از سنگر خارج نمیشدیم که آنهم در تاریکی شب بود. که دشمن در تاریکی دید کافی روی ما نداشت. خوب به خاطر دارم سنگری که من و سه نفر سرباز داخل آن بودیم نزدیک خبازخانه بود، اما آن خبازخانه را دشمن منهدم کرده بود و هیچ فعالیتی نداشت و نانی داخل آن طبخ نمیشد. اما از روزهای قبل مقداری نان خشک اطراف آن ریخته شده بود که من با استفاده از تاریکی شب و سینهخیز میرفتم و مقداری از همان نان خشکها برمیداشتم و در داخل لباسم قرار میدادم و مجدداً به سنگر برمیگشتم. آنها را بین سه نفر از سربازان تقسیم میکردم. ما در سنگرها، حتی قمقمه آب را هم جیرهبندی کرده بودیم که از تشنگی تلف نشویم. حالا شما تجسم کنید، وضعیت زندگی ما را که چگونه بود. اگر برف یا باران میآمد، که داخل سنگرها را آب میگرفت و گل و شل بود. در آن شرایط فقط پانچو بارانی پلاستیکی مخصوص بود که از خیس شدن لباسهایمان جلوگیری میکرد. زندگی بسیار سختی داشتیم. محاصره ما به ۴۰ روز نزدیک میشد. در این مدت نه حمام رفته بودیم و نه سروصورت را اصلاح کرده بودیم. بعضی از بدنها، از کثیفی و حمام نرفتن بوگرفته بود. موی سرمان رشک و شپش زده بود. از ادامه زندگی بسیار ناامید شده بودیم و در انتظار یک معجزه به سر میبردیم.
در روزهای محاصره گاهی هواپیمای سی۱۳۰ میآمد و از ارتفاع خیلی بالا محمولهای را با چتر رها میکرد که گاهی به بیرون پادگان میرفت و به دست ضدانقلاب میافتاد. روزهای سخت و طاقتفرسای بانه میگذشت که یک روز ۶ فروند بالگرد ۲۱۴ و تعدادی بالگرد کبرا در آسمان بانه ظاهر شدند، و هواپیماهای جنگی هم دیوار صوتی را شکستند. بعد از مانور دادن، اطراف بانه را بمباران کردند و بالگردها قله آربابا را زیر آتش گرفتند. آنروز شنیدم که سرگرد صیادشیرازی با نیروی داوطلب ارتش و مردمی از سمت گردنه خان بهطرف بانه در حرکت است که در گردنه خان، ستون نظامی در تله افراد ضدانقلاب قرارگرفته و تلفات سنگینی دادند. اما سرانجام از آن گردنه عبور کرده و با تانکها و توپها به نزدیک بانه رسیدند. آن روز بالگردها بهشدت تمام اطراف پادگان، بهخصوص قله آربابا را زیر آتش شدید قراردادند.
سرانجام روز هفتم خرداد ۵۹ نیروهای صیادشیرازی وارد شهر بانه و سپس وارد پادگان شدند. ساعتی بعد سرود پیروزی نواخته شد و بعد از چهل شبانهروز محاصره و تحمل سختی، سرانجام پادگان از محاصره درآمد و ضدانقلاب به طرف مرز عراق فرار کردند. چند روز بعد یگانی جدید جایگزین ما شدند و ما به سمت مشهد مقدس حرکت کردیم. اما این آزادی و خاتمه مأموریت چندان ما را خوشحال نکرد، چون ما بیش از ۵۰ نفر از همکاران را در این مدت از دست دادیم و اجساد بعضی از آنها متلاشیشده بود. عدهای در اسارت ضدانقلاب بودند که از آزادی آنها خبری در دست نبود. وقتی در ایستگاه راهآهن مشهد از قطار پیاده شدیم، خیلی از خانوادهها آمده بودند که رزمندهشان بین ما نبود.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399