پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت شانزدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۸
اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت چهارم
در روزهای سیاه زندان دولتو اصلاً نمیفهمیدیم که تحویل سال نو چه ساعتی بود و چه موقع سال نو شد. حدود یک سال در اسارت ضدانقلاب بودم. چون حساب شب و روز از یادم رفته بود نمیدانم چندشنبه و چه تاریخ و ماهی بود که یک روز اعضای حزب دموکرات، همه زندانیان را به داخل فرستاد و در اتاقهای تاریک و مخوف آن جای گرفتیم. بعد از این که همه اسرا از محوطه زندان به داخل زندان هدایت شدند، غرش هواپیماهای عراقی بود که از بالای سرمان عبور میکردند. ظاهراً ضدانقلاب هم از دست ما خسته شده بود، آنها هم میخواستند از شر ما خلاص شوند. به همین خاطر، با هماهنگی ارتش عراق قرار بر این شد که زندان دولتو توسط هواپیماهای عراقی منهدم و با خاک یکسان شود و آثاری از افراد اسیر در آن زندان باقی نماند. من نمیدانم عوامل اصلی این تصمیم چرا به این فکر افتادند و چرا برای نابودی ما، هواپیما را انتخاب کردند. مگر ما خیانتکار جنگی بودیم؟ گناه ما آنقدر سنگین بود که اعدام و تیرباران برای ما کم بود که بمب ۵۰۰ کیلویی تی ان تی باید بر سر چند نفر اسیر فلک زده و زجر کشیده فرود آید. ما خودمان، در آن سیاه چال، خودبهخود در حال نابود شدن بودیم. به مانند شمعی که بر اثر سوختن سرانجام تمام میشود، کمکم داشتیم به نابودی میرفتیم. در همان ۱۴ ماه، چندین نفر در همان زندان جان داد. نمیدانم جسد آنها را چه کردند، آیا همانجا دفن کردند و یا رها کردند که خوراک جانوران وحشی بشود. آن روز که ما بمباران شدیم، اصلاً نمیدانم چه تاریخ و چه ماهی بود. به نظرم اردیبهشت و خردادماه سال ۶۰ بود که این اتفاق افتاد و هواپیماهای دشمن زندان را بمباران نمود من نمیدانم آیا به آن خلبان گفته بودند که اینجا زندان است. اینجا ۲۱۳ نفر زندانی بدبخت دارد که بیش از یک سال در زندان هستند؟
در آن بمباران وحشتناک بیش از ۱۳۰ نفر از زندانیان دولتو به خاک و خون کشیده شدند. فقط قریب ۸۰ نفر جان سالم به دربردند که آنها هم اکثراً دستوپا قطعشده بودند این جنایت در کجای تاریخ ثبت شده است؟ چند درصد مردم از این فاجعه اطلاع دارند؟ شاید به آن خلبان گفتند که اینجا انبار مهمات ارتش ایران است آنجا را بمباران و منهدم کنید. ما در حالی که در تاریکی زندان، صدای مهیبی و خوفناک شنیدیم، به جز گردوخاک و بوی باروت، چیز دیگری نصیبمان نشد. همه در خون خود غلتیدند. ای انسانهای با وجدان، ای اشرف مخلوقات در عصر اتم و در عصر الکترونیک، وحشیگری انسانهای پایان قرن بیستم را بنگرید و به خاطر رسیدن به اهداف کذایی و خودخواهی بعضیها، چنین مظلومانه ما به خاک و خون کشیدهشدیم. به چه جرمی، چه گناهی! به خاطر ایجاد امنیت و برقراری صلح و آرامش؟ بعد از بمباران و منهدم شدن دیوارهای زندان، بوی کباب و گوشت انسانهای سوخته میآمد، بوی وحشیگری میآمد، آن موقع هشت ماه از شروع جنگ ایران و عراق میگذشت که این اتفاق ناگوار افتاد.
وقتی نیروهای ارتش و سپاه کمکم به تمام استان کردستان مسلط شدند و نیروهای متجاوز بعثی و عناصر ضدانقلاب را از کردستان بیرون کرده و آنها را به آن سوی مرزهای بینالمللی راندند، حزب دموکرات چاره را در این دید که بیش از ۲۰۰ نفر از زندانیان جنگی و اسرای نظامی را که از بعد پیروزی انقلاب در اختیار داشت، به شکلی تعیین تکلیف نماید. یعنی آنها را به هر طریق ممکن از بین ببرد و از آنها خلاص شود. برابر سوابق موجود، سران حزب دموکرات، با افسران اطلاعاتی عراق در کرکوک جلساتی داشتند که این زندانیان جنگی را بمباران کنند و از بین ببرند. زندان دولتو واقع در روستایی به همین نام در شمال غربی شهر مرزی سردشت بود که در آن زمان تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران بود. حزب دموکرات در طول سالهای درگیری و بحرانی، چند صد تن از زندانیان دولتی، اعم از ارتشی، سپاهی، ژاندارمری، جهادسازندگی و پیشمرگان کرد مسلمان را در آن زندان نگهداری میکرد. این زندان در ابتدا، یک اصطبل بزرگ بود که عشایر، احشام خود را در آن نگهداری میکردند. این اصطبل، نزدیک خط صفر مرزی ایران و عراق واقع شده بود که حزب دموکرات، آنجا را تبدیل به زندان کرد. ما مثل همان حیوانات در آن اصطبل زندگی میکردیم، اما کاش زندانبانها، مثل چوپان با ما رفتار میکردند.
در نزدیکی زندان دولتو، چند تا روستای دیگر به نامهای میرآباد، مزرعه و آلواتان وجود دارد که در همان سالهای بحرانی، مرکز فعالیت ضدانقلاب محسوب میشد. زندان دولتو از یک طرف مشرف به کوه بلندی است و از سمت دیگر رودخانهای از کنار آن عبور میکند. این زندان در زمان خودش دارای ۸ اتاق و ۳۱۳ نفر زندانی بوده است.
من در مدتی که در زندان دولتو بودم، کمتر روزی را به خاطر دارم که از صبح اول وقت ما را برای بیگاری به بیرون از زندان نبرده باشند. همانطور که اشاره کردم، آوردن سنگ از کوهها، تنه درختان قطور و هیزم، از کارهایی بود که ما را به این شکل مشغول میکردند. ما ضمن اینکه باید گوش به فرمان زندانبانها میبودیم و دستورات آنها را خوب اجرا میکردیم، گاهی وقتها، آنها با توهین و تحقیر دستورات خود را ابلاغ میکردند. از صبح تا شب با کارهای سخت عجین بودیم. هنگام شب هم مقداری نان خشک همراه با آب گوجه یا آب نخود به خورد ما میدادند. گاهی هم گندم پخته، غذای شب ما بود. بدبختی ما این بود که به هیچ وجه از خانوادههای خود خبری نداشتیم. اما بچهها از اخبار رادیو برای یکدیگر میگفتند.
مثلاً وقتی که گروهان یکم گردان ۱۱۰ بعد از آزادی شهر بانه و پادگان، مأموریتشان خاتمه یافت و به شهر مقدس مشهد مراجعت نمودند، استقبال بینظیر مردم مؤمن و دوست داشتنی مشهد مقدس از نیروهای اعزامی به کردستان بانه از رادیو سراسری پخش شد. آنجا بود که من چیزی نمانده بود سکته کنم. واقعاً خیلی ناراحتکننده بود. ما که یک هفته قبل از عید نوروز سال ۵۹ از مشهد حرکت کردیم و با بدرقه باشکوه مردم مشهد به طرف کردستان به راه افتادیم، اینک دهها شهید و مجروح و مفقود و عدهای هم مثل من اسیر بودیم که نمیتوانستیم همراه آنان به مشهد مراجعه نماییم وقتی که اخبار سراسری از ورود یگان نظامی و ارتشیهای غیور لشکر ۷۷ خراسان به مشهد خبر داد، آه از نهاد من درآمد. آن روز حدوداً اواسط خردادماه بود و ما یک هفته بود که به زندان دولتو آمده بودیم. آنجا من آنقدر گریه کردم که تا دو روز، سرم درد میکرد و مثل کوه سنگین شده بود. میخواستم منفجر شوم آخه ما به چه جرم و گناهی دربند و اسیر این گروههای نااهل و بیرحم بودیم، ولی باید تحمل میکردیم، هیچ چارهای نداشتیم، باید با زمان میساختیم و با کوه مشکلات میجنگیدیم. گرچه یک سال از اسارت ما در آن زندان لعنتی میگذشت و اما برای ما صد سال طول کشیده بود.
اشاره کردم که علاوه بر غذای بیمحتوا و بیکیفیت، از لحاظ بهداشت هم بسیار در مضیقه بودیم. اصلاً حمام نداشتیم، با هر شکل ممکن باید با آب سرد استحمام میکردیم و لباسمان را بدون صابون و پودر میشستیم . آن هم ۱۰ الی ۱۵ روز یکبار میتوانستیم، در همان رودخانه موجود حمام کنیم. در زمستان که از سرما سرخ میشدیم و عذاب میکشیدیم، با این وجود موش و سوسک و شپش در زندگی ما بسیار فراوان بود. بعضی از روزها که هواخوری داشتیم و آفتاب هم گرم بود. بچهها لباسهایشان را درمیآوردند و شپشها را از لباس میگرفتند. موهایمان را ماشین میکردیم که رشک نزند و تولید شپش نکند. گرچه من سعی میکردم نظافت را رعایت کنم، تا شپش به لباسهای من نفوذ نکند، اما خیلیها بودند که به نظافت توجه نمیکردند و خودبهخود شپش لباس دیگران به ما سرایت میکرد. چون شبها که میخوابیدیم، همه در کنار هم و چسبیده به هم بودیم. اگر کسی یک لحظه پهلوبهپهلو میشد، باید ۱۰ نفر در امتداد هم به حرکت درمیآمدند. حالا در این شرایط زندگی و خواب، شپش به راحتی از شخصی به شخص دیگر انتقال پیدا میکرد اما کاش زندگی سخت ما فقط همین معضلات بود، ولی آنها بیشتر مواقع زندانیان را شکنجه روحی میکردند و آنها را عذاب میدادند. مثلاً چند نفر را جدا میکردند و چشمهای آنها را میبستند و با ماشین میبردند و چند کیلومتری در جادههای خاکی آنان را جابجا میکردند و مثل اینکه ماشین بیهوده دور میزد و بعد، افراد را که چشمهایشان بسته بود از ماشین پیاده میکردند و به یک درخت میبستند و مثل کسانی را که میخواهند آنها را تیرباران کنند، جوخه آتش تشکیل میدادند و یک نفر فرمان میداد. قبل از آن هم میگفتند میخواهیم شما را تیرباران کنیم، هر که وصیت و سفارشی دارد بگوید و بنویسد. بعد که جوخه را آماده میکردند، فرمان تیرباران صادر میشد. یک نفر با صدای بلند میگفت، جوخه آماده، جوخه به زانو، جوخه تفنگها را پر کنید، به ضامن، افراد جوخه که معمولاً چند نفر مسلح بودند، بعد از خشابگذاری، گلنگدن میزدند و بعد دستور داده میشد جوخه از ضامن خارج، جوخه، آتش! ما که چشمانمان بسته بود متوجه نمیشدیم که چه کار میکنند، و بعد صدای شلیک چند قبضه تفنگ همزمان به گوش میرسید که تیراندازی میکردند، بعد معلوم میشد که به طرف هوا شلیک کردهاند. حال شما تجسم کنید این شرایط از لحاظ روحی و روانی چقدر روی انسان تأثیر میگذارد. من مطمئن هستم که حداقل برای هر نفر زندانی، یکبار این شرایط پیش آمده است. . بعد چشم بچهها را باز میکردند. بعضیها عرق به بدنشان نشسته بود، بعضیها به خودشان ادرار میکردند و بعضیها هم به غش و اغما میافتادند.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399