پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت سیزدهم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۱
اسیر حزب کومله از زندان دولتو/ سروان اسماعیل پورطبری – قسمت اول
زمستان سال ۱۳۵۸ با درجه گروهبان یکمی در پادگان مزداوند از نواحی سرخس خدمت میکردم. آن زمان گروهان دوم گردان ۱۱۰ لشکر ۷۷ در پادگان مزداوند، مسئول نگهبانی و نگهداری آن پادگان بود. حدود یک سال از پیروزی انقلاب اسلامیگذشته بود که عوامل ضدانقلاب و احزاب دموکرات و کومله در کردستان، منطقه را به آشوب کشیده بودند. خانوادههای مردم بیگناه کرد را سپر بلا قرار داده و در پناه زن و بچهها بهطرف نیروهای دولتی تیراندازی میکردند. شاید بتوان گفت از همان ابتدای پیروزی انقلاب، این احزاب مخالف سرناسازگاری را پیشه کرده و با دولت نوپای جمهوری اسلامی، جنگ تمامعیار را شروع کردند. به همین انگیزه، نیروهایی از ارتش، از تمام نقاط ایران و همچنین نیروهای داوطلب مردمی به همراه ارتش، به مناطق آشوب زده کردستان اعزام میشدند. در همان یک سال اول جنگ، صدها شهید و مجروح حاصل این درگیریها بود.
در همان زمستان سال ۵۸ یک گروهان از گردان ۱۱۰ به فرماندهی ستوان یکم حسن شمخالچیان از مشهد عازم کردستان گردید. تعدادی افسر و درجهدار و سرباز به استعداد یک گروهان تقویت شده تشکیل شده بود. از افسران ستوان ۲ مسعود قنبری، ستوان دو علی لاهوتی، از درجهداران استوار لاچین داورپناه، استوار شهری، گروهبان عباس روح پرور، گروهبان منصور بیگ زاده، گروهبان نادر بیگ زاده، گروهبان سادات اخوی، استوار قاسم اسماعیلی، گروهبان مهدی برآبادی و تعداد دیگری از درجهداران و بیش از یکصد نفر از سربازان، از مشهد به کرمانشاه عزیمت نمودیم. تا قزوین با قطار و از آنجا به کرمانشاه با اتوبوس به پادگان صالحآباد رفتیم. 2۸/۱۲/58در پادگان صالحآباد مستقر شدیم.
آغاز عید نوروز سال ۵۹ را در یک محیط سربازی و در پادگان صالحآباد کرمانشاه جشن کوچکی گرفتیم. روز سوم فروردینماه، ما را با هلی کوپتر به پادگان بانه انتقال دادند. گرچه همه شهرهای استان کردستان، در مدت یک سالی که از انقلاب گذشته بود، رنگ خوشی و امنیتی را ندیده بود. اما روزی که وارد پادگان بانه شدیم، هنوز درگیری قطعی با ضدانقلاب نداشتیم. ولی جادهها ناامن بود و به خاطر همین، ما را از راه هوابردند.
بعد از اینکه وارد پادگان بانه شدیم، یگانی از تیپ یکم بجنورد، مربوط به لشکر ۷۷ را تعویض نمودیم و آنها راهی خراسان شدند. ما هم قرار بود به مدت سه ماه در پادگان بانه بمانیم و از منطقه نگهداری و نگهبانی بدهیم. چهارم و پنجم فروردینماه سال ۵۹ بود که پادگان بانه را از یگان قبلی تحویل گرفتیم. از آن روز به بعد مسئولیت با ما بود. البته یگانهای دیگری هم با ما بودند. مثلاً یک گروهان از تیپ 2 قوچان آمده بود که فرمانده آن سرگرد سید کاظم نسطور فر بود. ما همه تحت فرماندهی سرگرد بودیم. در واقع ایشان فرمانده پادگان محسوب میشد.
در جوار پادگان و شهر بانه یک قله مرتفع به نام آربابا وجود داشت که کاملاً مشرف به داخل پادگان بود. همان روز اول که ما وارد پادگان شدیم یگان قبلی به ما گفتند یک گروه ۱۰ نفره باید روی قله مستقر شود و کار دیدهبانی و نگهبانی را انجام بدهد هر گروهی که بالای قله میرفتند یکی از افسران هم به عنوان فرمانده گروه مسئولیت آنها را به عهده میگرفت. هر گروه به مدت ۱۰ روز در بالای قله آربابا انجاموظیفه میکرد و نوبت به گروه بعدی میرسید. یادم نرفته است که اولین گروه به فرماندهی جناب ستوان مسعود قنبری و بعد ستوان خراسانی و گروه سوم که ما بودیم به فرماندهی ستوان دو علی لاهوتی مسئولیت قله آربابا را به عهده داشتیم.
گروه اول از تاریخ 5/1/59 تا 15/1/59 و گروه دوم از 15/1/59 تا 25/1/59 و سرانجام گروه ما از تاریخ 25/1/59 تا 25/2/59 مسئولیت قله را به عهده داشتیم. ما در تاریخ 25/1/59به بالای قله رسیدیم و سنگرهای نگهبانی و دیدهبانی را تحویل گرفتیم. با توجه به شروع فصل بهار، قله آربابا از منظره بسیار جالبی برخوردار بود. برفها تازه آبشده و سرسبزی کوه و دامنهها واقعاً تماشایی بود. درختان سرو، بادام و بلوط سراسر منطقه را پوشانده. بود از بالای قله آربابا تمام شهر بانه و پادگان به خوبی قابلرؤیت بود. بهراحتی میتوانستیم با دوربینِ دو چشم، تمام مناظر اطراف را رؤیت کنیم. گرچه شبها صدای تیراندازی از داخل شهر و اطراف آن به گوش میرسید، اما روزها از امنیت خاصی برخوردار بود. ما آن روزها اخبار را از رادیو گوش میکردیم. شهرهای کردستان همه ناامن و درگیر بودند. حزب کومله و دموکرات و چریکهای فدایی و مجاهدین خلق تمام منطقه را زیر سلطه خود داشتند و با شبنامهها و شایعهپراکنی، روحیه سربازان را تخریب مینمودند. مردم بانه و روستاهای اطراف، شاید از وجود این احزاب و گروهها دلخوشی نداشتند و از طرفی از ما هم خوششان نمیآمد. چون بعضی از آنها میگفتند وقتی که نیروهای دولتی، مانند ارتش و سپاه در شهری ظاهر میشوند، قصد جنگ و درگیری دارند. و احزاب مخالف هم همین عقیده را داشتند و میگفتند نیروهای دولتی هر روز تقویت میشوند تا جنگ و درگیری به وجود آورند. به همین منظور بود که مردم بومی از هر دو دو طرف بدشان میآمد. مثلی هست که میگویند: مهمان از مهمان بدش میآید، و صاحبخانه از هر دوی آنها. بله ما در واقع مهمان آنها بودیم، اما حقیقتاً دولت اسلامی جهت امنیت و آرامش مردم آن سامان، ما را به آن منطقه میفرستاد.
درست است که حکومت اسلامی، تازه یک سال میشد که روی کار آمده بود، اما دشمنان این نظام مخصوصاً دولت بعثی عراق که در رأس آن صدام حسین حکمرانی میکرد، بیش از هر کس دیگری از نظام جمهوری اسلامی ایران وحشت داشت. ترس و وا همه آنها این بود که نکند انقلاب اسلامی به آن طرف مرزها هم نفوذ پیدا کند، به همین دلیل دولت بعثی عراق با تمام توان نیروهای ضدانقلاب را تقویت میکرد تا در کردستان آشوب به پا کنند. تمام تهدیدها و تدارکات ضدانقلاب از آن سوی مرزها از طرف دولت عراق بود. احزابی که سالهای طولانی خبری از فعالیتها آنها نبود، با پیروزی انقلاب اسلامی، آنها هم سر از لاک خود درآورده و اعلام موجودیت کردند. یکی از موارد که دشمن به آن دامن میزد، صحبت از مذهب بود. کردستان دارای مذهب سنی است و حکومت مرکزی ایران حکومت شیعی بود. دشمن چنین القاء میکرد که حکومت شیعه، مذهب سنی را از بین خواهد برد و حق مردم کردستان پایمال خواهد شد. در صورتی که از همان ابتدای کار، دولت موقت جهت حفظ امنیت و استقرار قانون در آن مناطق، نیروهایی به کردستان اعزام میکرد تا در سایه این امنیت، قوانین هم رعایت شود.
دولت موقت نمایندگانی را برای مذاکره با سران احزاب به کردستان فرستاد و با نرمشی که نشان میداد، میخواست همه چیز با دلخوشی و مسالمتآمیز حلوفصل شود. اما دشمنان این انقلاب از نرمش دولت موقت سوءاستفاده میکردند و ضربههای مهلکی به پیکره نظام میزدند. اصلاً کردستان آتش زیر خاکستر بود و بدتر از مناطق دیگر، آتش زیر خاکسترش شعلهور شده بود.
منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399