banner

پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت دوازدهم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۳۱

خاطرات همسر سرهنگ حسن شمخالچیان از روزهایی که شوهرش در اسارت حزب کومله بود

در سال 1358 همسرم به نام ستوانیکم حسن شمخالچیان در گردان110 لشکر77 خراسان و در پادگانی به نام مزداوند در حوالی شهرستان سرخس خدمت می‌کرد، یک روز در اسفند ماه همان سال نامه ای از لشکر77 به گردان ابلاغ گردید که یک گروهان تقویت شده از گردان به فرماندهی ستوانیکم محمد علی محمود آبادی جهت اعزام به ماموریت کردستان آماده شود، سال های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وضع کردستان آرام نبود و عوامل ضد انقلاب شهر های کردستان را به منطقه ای نا امن تبدیل کرده بودند، به همین خاطر یگان هایی از ارتش جهت آرام کردن منطقه و تقویت یگان های مستقر در کردستان از سایر شهرهای کشور اعزام می‌شدند.

ماموریت گروهان یکم گردان110 هم به همین منظور بود. از آنجایی که ستوان محمودآبادی تازه ازدواج کرده بود و به قولی تازه داماد بود، به همسرم می‌گوید جناب شمخالچیان آیا شما تمایل دارید به عوض من به این ماموریت بروید؟ همسرم بدون هیچ بهانه ای و بدون هیچ چشم داشتی ، ماموریت مزبور را می‌پذیرد و همراه با گروهان اعزامی در اواسط اسفندماه از مشهد به سمت کرمانشاه و از آنجا با بالگرد به طرف بانه حرکت می نماید. 

ما عید نوروز سال 59 را در حالی، در کوی سازمانی پادگان مزداوند آغاز نمودیم که همسرم در ماموریت جنگی بود و ما بی خبر از او از روزهای عید هیچ لذتی نمی بردیم.

آن زمان من دو تا فرزند دختر 8 ساله و 5 ساله داشتم که نبودن پدر برایشان غم بزرگی بود.

پادگان مزداوند در حقیقت در یک روستای دور افتاده قرار داشت و هیچ گونه امکانات زندگی نداشت، تنها یک فروشگاه در داخل پادگان بود که مایحتاج اولیه ما را فراهم می کرد، اما اقلام عمده نداشت و ما ناچار بودیم جهت خرید های اصلی به شهر مشهد مراجعه نمائیم. در آن سال ها تلفن هم نبود و تنها برای کارهای ضروری از طریق مرکز مخابرات پادگان به مرکز لشکر وصل می شد و اگر شماره ای در مشهد داشتیم می توانستیم از مسئول مخابرات تقاضا کنیم و چند کلمه ای با آن طرف صحبت کنیم، البته این شرایط، خیلی کم پیش می آمد و من هرگز از این روش استفاده نکردم و در تمام مدتی که همسرم در ماموریت بود، هیچ وقت ما تماس تلفنی نداشتیم و نامه ای از طرف ایشان نیامد. 

ماموریت همسرم در حقیقت سه ماه بود و گروهان اعزامی باید در اواسط خرداد مراجعت می کردند، اما از بین همسایه ها که به ماموریت رفته بودند برای خانواده خود نامه مینوشتند و من غیر مستقیم از اوضاع و احوال آنها با خبر میشدم اما هرگز همسرم در این مدت نامه ای ننوشت و پیغامی نفرستاد، که بعد از چند وقت متوجه شدم که او در اسارت بوده است، به نظرم همه به جز خود من خبر داشتند که شمخالچیان توسط حزب کومله اسیر است، و من به خاطر این که مطمئن نبودم اسارت همسرم صحت دارد، یا ندارد، خودم را دلداری می دادم و گوش به حرف هیچ کس نمی دادم. البته ناگفته نماند که هیچ وقت رسمی ومستقیم به من نگفتند که شمخالچیان اسیر است. و من هم این شایعه را جدی نمی گرفتم اما همیشه دل نگران بودم و با خودم می گفتم اگر صحت داشته باشد آن وقت من چه باید بکنم.

روزهای خوف و رجا می‌گذشت، و من کماکان در تشویش و نگرانی بسر می بردم و گاهی با استغاثه و دعا و متوسل شدن به ائمه اطهار، خودم را دلداری می دادم. در تمام این مدت سعی می کردم دو فرزندم متوجه نگرانی من نشوند و خودم را حالت عادی جلوه می دادم، تا اینکه یک روز اخبار رادیو مرکز خراسان اعلام کرد که یگان اعزامی به کردستان فردا وارد مشهد می شوند، به همین منظور  به همراه دو فرزندم به ایستگاه راه آهن مشهد رفتیم و ورود پرسنل نظامی اعم از کادر و وظیفه را زیر نظر داشتم، و همه آنهایی که از قطار پیاده می شدند را شناسایی میکردم در سالن راه آهن، فرمانده لشکر و همه مسئولین استان حضور داشتند و برای استقبال از رزمندگان به راه آهن آمده بودند. جمعیت زیادی از ارگان های انقلابی و مردم عادی و مسافرین هم دیده می شدند. در لابلای جماعت خانواده هایی بودند که به مانند من نگران عدم ورود عزیزشان بودند. چون خیلی از همان پرسنل گروهان در پادگان بانه شهید شده و تعدادی در اسارات احزاب کومله و دمکرات بودند.

وقتی که همه پرسنل نظامی و به دنبال آن همه چمعیت سالن راه آهن را ترک کردند، من هم به همراه دو فرزندم و با دلی شکسته آنجا را ترک کردیم و به منزل مادرم رفتم. با این وجود روز بعد بار دیگر جهت صحت و سُقم اسارت همسرم به پادگان لشکر77 مراجعه کردم و به دژبان پادگان گفتم 

می خواهم بروم پیش فرمانده لشکر تا ببینم سرنوشت همسرم چه شده است! چرا او به همراه گروهان مراجعت نکرده است. سربازی کنار افسر دژبان بود، به من گفت جناب شمخالچیان فرمانده من بود.

جناب سروان شمخالچیان همان روزهای ابتدایی ماموریت، در بالای قله آربابا به کمین دشمن افتاد و همراه با چند نفر درجه داران و سربازان همراه به اسارت عوامل ضد انقلاب در آمدند و از آن موقع تا به حال هیچ کس از حال آنها خبر ندارد. آیا آنها سالم هستند و یا آنها را به عراق برده باشند، هیچ کس خبر ندارد، من در آنجا از شدت اضطراب و استرس به زمین نشستم، دختر بزرگم گفت مامان چه شده؟ بابا کجاست، این آقا سرباز چه می گوید.

حال بسیار بدی داشتم و آنجا برایم محرز و مبرهن شد که حسن اسیر شده و به این زودی ها بر نمی گردد. بعد به منزل خودمان در پادگان مزداوند عزیمت نمودم و خودم را برای یک زندگی بدون جناب شمخالچیان آماده کردم. روزهای سخت تنهایی می گذشت تا اینکه یک روز، نامه ای از ایشان به دستم رسید که فقط مهر روی پاکت شهر مهاباد حک شده بود، در آنجا متوجه شدم که او هنوز زنده است و در کردستان خودمان می باشد. شاید یک ماهی از مراجعت گروهان اعزامی گذشته بود که در کمال ناباروری خود جناب شمخالچیان به منزل مراجعه نمود و ما را شوکه نمود که بقیه را از زبان خود او شنیدم. او در حالی که خیلی لاغر و نحیف شده بود، برایم گفت که هنوز 20 روزی از ماموریت ما در پادگان بانه می گذشت که چند نفر سرباز را آماده کردم تا برای بچه هایی که بالای قله آربابا هستند، مقداری خوار و بار ببریم و در ضمن یک سرکشی هم از وضعیت آنها داشته باشم. ساعت

 حدود 9 صبح بود که ناگهان چند نفر از افراد مسلح غیر قانونی در مسیرمان کمین کرد و اطراف ما را گرفتند.

من که هیچ انتظاری نداشتم که چنین اتفاقی برایمان رخ بدهد، به ناچار همه تسلیم شدیم، هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم، روز های قبل هم هیچ خبری نبود و هیچ کس باور نمی کرد که عوامل نفوذی دشمن تا این اندازه به داخل منطقه ما نفوذ کرده باشند. آنها که تعدادشان از 10 نفر هم بیشتر بود، ما را به سمت یک روستا بردند و در یک خانه که شبیه به یک طویله بود زندانی کردند، رفتار آنها با ما به خصوص با من بد بود و من هم از جواب دادن به آنها خودداری می کردم.

زیر بار شکنجه و فشار زیاد عوامل ضد انقلاب چند نفری از سربازان اطلاعاتی دادند و اعتراف کردند که ما روی میل خودمان به کردستان نیامده ایم. هرچه بود آنها ما را چند روزی در همان طویله نگهداری کردند و از لحاظ آب و غذا هم خیلی در مضیقه بودیم، تا اینکه ما را بعد از چند روز با یک وانت به زندان دولتو نزدیک سردشت منتقل کردند که در آنجا تعداد زیادی از نظامی ها و نیروهای دولتی هم قبلا در آن مکان بودند. 

قریب دو ماه من در بدترین شرایط و با روحیه ای بسیار خراب و اعصابی خُرد در آن مکان لعنتی بسر بردم، آنها روزها ما را برای بیگاری و جمع کردن هیزم به داخل جنگل ها می بردند و شب ها با بدنی خسته کمترین غذا را به ما می دادند. هر وقت تحت بازجویی های آنها خسته می شدم، به آنها می گفتم، آقا، اگر مسلمان هستید ما همه بی گناه هستیم، من خودم چندین سال در همین سنندج خدمت کرده ام و حتی یک سال هم بعد از

انقلاب اینجا بوده ام. از من هیچ گناهی سرنزده است و همه می دانند که ما ارتشی هستیم و بنابه دستور به ماموریت می آئیم.

این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز از اخبار رادیو شنیدم که گفت: یگانی که از مشهد به بانه رفته بود، امروز به شهر مشهد مراجعت نمود و مورد استقبال مردم قرار گرفت. آنجا بود که واقعا قاطی کردم و از بزرگ و کوچکشان را به فحش کشیدم، و با فریاد بلند گفتم اگر من گناه دارم وجرمی مرتکب شده ام، همین الان مرا ببرید بکشید، و تیرباران کنید اگر هم واقعا بی گناه هستم، مرا رهاکنید. مگر من چه گناهی کرده ام که باید اسیر دست شما باشم در همان حین چند نفر با اسلحه به داخل آمدند و حسابی مرا زدند و تهدید کردند که همین امشب ترا خلاص می کنیم. اما بیرون از زندان، پس از اجرای حالت تیرباران برای اعدام، در کمال ناباوری دیدم که مرا آزاد کردند.حرف های همسرم که به اینجا رسید، اشک در چشمانش جاری شد و گفت در حقیقت امام رضا(ع) ضمانت مرا کرد که آزاد شدم.   

منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign