banner

پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره (قسمت بیست و یکم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۲

آزادی شهر و پادگان بانه از محاصره ضدانقلاب/ به استناد مدارک و روایت راویان

من در اوایل انقلاب یکی از افسران جوان ارتش بودم که پیش از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران برای پایان دادن به تصرف پادگان بانه به کردستان رفته بودم، من هم مانند صدها جوان داوطلب برای صیانت از انقلاب اسلامی و پایان دادن به محاصره پادگان بانه، همراه با نیروهای سرگرد صیادشیرازی، قدم‌به‌قدم با آن نیروها همکاری داشتم. روزهای قبل، شهرهای سنندج، مریوان، سقز و غیره از وجود عناصر ضدانقلاب آزاد شده بود و از روز سوم خرداد سال ۵۹ جهت آزادی شهر و پادگان بانه در مسیر جاده سقز به بانه در حرکت بودیم، نیروهای ضدانقلاب، تلفات سنگینی به نیروهای خودی وارد نمودند که به دلیل عدم هماهنگی یکی از یگان‌های پیشرو بود. اما روز بعد، ستون نظامی به فرماندهی سرگرد صیادشیرازی کماکان راه بانه را در پیش گرفت و در مدخل ورودی شهر بانه متوقف شدیم، بعد از اینکه یگان‌های ما پرده دود به وجود آورند تا نیروهای ضدانقلاب فعالیت ما را مشاهده نکنند، با آتش و حرکت و از سمتی که دشمن فکرش را نمی‌کرد خود را به نوک قله رساندیم، زدوخورد شدید در بالای ارتفاع به وجود آمد، آنها سنگرهای مستحکمی داشتند که تخریب آنها کار آسانی نبود. و داخل همان سنگرهای محکم که اکثراً زیر صخره قرار داشت، علیه نیروهای ما عکس‌العمل نشان می‌دادند.

از روی قله آربابا تمام شهر بانه و پادگان به سهولت قابل رؤیت بود و از آن طرف کیلومترها دشت صاف تا مرز عراق را می‌دیدیم، از روی قله آربابا، پادگان بانه، ارتباط بی‌سیمی برقرار کردیم و با ردزنی گلوله‌های ضدانقلاب، محل تجمع آنها را در اطراف مسجد جامع شهر دیدیم. آنها مسجد را پایگاه خود قرار داده بودند، تک‌تیراندازهای آنها با اسلحه قناسه که دوربین هم داشتند، ما را هدف قرار می‌دادند. چون برد قناسه از تفنگ ژ۳ بیشتر است، ما نمی‌توانستیم با ژ۳ جواب آنها را بدهیم. در داخل بیسیم صدای سرهنگ رادفر را می‌شنیدیم که می‌گفت: شیر1، شیر1 گنبد مسجد را بزن (شیر1 اسم رمز یکی از تانک‌های چیفتن بود). شیر1 علاوه بر این که با تیربار یا همان مسلسل روی تانک علیه نیروهای ضدانقلاب تیراندازی می‌کرد، با توپ هم مسجد را می‌زد. چون سقف مسجد بتونی بود، فقط خاک از آن بلند می‌شد و آن را سوراخ می‌کرد و از طرف دیگر عبور می‌نمود. اما گنبد مسجد خراب نمی‌شد. و گلوله جای دیگری منفجر می‌شد. سرانجام با دفاع دورادور و نزدیک به طرف پایین قله می‌آمدیم و به شهر نزدیک می‌شدیم. البته هدف اصلی شهر نبود، بلکه پاکسازی اطراف پادگان و نجات خود پادگان بود. هرچه به شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، سعی می‌کردیم بیشتر از ژ ۳ استفاده کنیم. نزدیک پادگان که رسیدیم، از روی ارتفاع آربابا و از سمت دیگر، ضدانقلاب بی‌امان به سمت ما شلیک می‌کرد. آنها در دل کوه سنگر داشتند و پیدا کردنش هم مشکل بود. البته دو فروند هلیکوپتر ۲۱۴ در همان موقع به سراغشان رفته بودند، ولی نتوانسته بودند کاملاً آتش را خاموش نمایند. بالاخره با برتری که نیروهای ما داشتند. بدون هیچ تلفاتی وارد شهر بانه شدیم.

از آنجا درب پادگان را می‌دیدیم، با گلوله دودزا قسمت شمال و شمال غربی شهر بانه را کاملاً پوشاندیم. با ایجاد دیواره‌ای از دود، به نیروها دستور حرکت داده شد و به سمت پادگان حرکت کردیم. نزدیکی پادگان به شهر، کار ما را مشکل می‌کرد. چون شهر تخلیه شده بود و عوامل ضدانقلاب از داخل خانه‌های خالی به راحتی به سمت پادگان تیراندازی می‌کردند. به‌علاوه سرکوب بودن ارتفاع آربابا به پادگان باعث شده بود که گردان مشهدی‌ها تلفات زیادی داده باشند. دورادور پادگان سیم‌خاردار دو ردیفه بود، بین سیم‌خاردارها هم میدان مین ایجاد کرده بودند. درب پادگان را هم با زنجیر بسته بودند. درب ورودی زیر نظر چند سنگر از داخل پادگان قرار داشت. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، بوی تعفن غیرقابل تحمل جنازه‌هایی بود که روزهای قبل شهید شده بودند، اما تخلیه آنها مقدور و ممکن نشده بود. وقتی داخل پادگان شدیم، سربازان مشهدی باورشان نمی‌شد که پادگان آزاد شده است، خیلی خوشحال شدند، در حالی که هیچ کدام از سربازان بیشتر از ۱۵ فشنگ نداشتند، با این وصف، آن‌ها با چنگ و دندان پادگان را حفظ کرده بودند.

 به‌محض ورود من به پادگان بانه، استوار دوم لاچین داورپناه که سرگروهبان یکی از گروهان‌های گردان ۱۱۰ مشهد بود، مچ دستم را گرفت و با همان لهجه شیرین مشهدی گفت: ببین جناب سروان، شما افسر جوانی هستی و قرار است مدت ۳۰ سال به این مملکت خدمت کنی، بیا تا نشانت بدهم، چطوری ما سربازان را با حقه و کلک در این سنگرها نگه داشتیم، من به دنبال سرکار استوار رفتم داخل سنگر و بعد استوار داورپناه به سرباز گفت درب صندوق مهمات را باز کن! سرباز پلمپ صندوق را باز کرد و به جای فشنگ و نوار فشنگ داخل صندوق پر از خاک بود. استوار گفت: روزهایی که ما کمبود مهمات داشتیم و معلوم نبود چه موقع مهمات به دست ما می‌رسد، به کلیه سربازان تفهیم کردم که همه این جعبه‌ها پر از مهمات است و اصلاً نگران نباشند. من به سربازان، این‌طور روحیه می‌دادم و می‌گفتم که داخل این جعبه‌ها حداقل ۵۰۰۰ فشنگ ژ۳ است، در ضمن تا زمانی که خشاب‌ها خالی نشده، کسی حق استفاده از جعبه‌های مهمات آکبند را ندارد! ضمناً باید با هر یک فشنگ، یک نفر از عوامل دشمن کشته شود. یعنی من به سربازان می‌گفتم هیچ‌کس حق تیراندازی بی‌مورد را ندارد. بله جناب سروان، ما سربازان را اینگونه روحیه می‌دادیم و به این شکل آنها را در شرایط سخت نگه می‌داشتیم، این درجه‌دار از آزادی پادگان و نگهداری آن با دست‌خالی خوشحال بود، سرکار استوار، کلاه آهنی‌اش را از سرش درآورد و به آسمان پرتاب کرد. هنوز کلاه آهنی‌اش پایین نیامده بود که یک رگبار هفت الی هشت فشنگی روی هوا، کلاه آهنی را آبکش کرد! یعنی این، مهارت تیراندازان ضدانقلاب را نشان می‌داد که با چه تبحری نشانه‌گیری می‌کردند.

بالای کوه آربابا، دوتا لاشه سوخته هلیکوپتر ۲۱۴ دیده می‌شد که بچه‌ها می‌گفتند طی عملیات هلی‌برن، قصد رساندن آذوقه و مهمات و نیرو به پادگان را داشتند که به خاطر تسلط ضدانقلاب بر زمین و آسمان پادگان، موفق نشده بودند که مأموریت خود را انجام بدهند و مورد اصابت گلوله دشمن واقع شده بودند. نیروهای داخل آن دو هلیکوپتر یا شهید شده بودند یا به اسارت ضدانقلاب درآمده بودند. تا زمانی که من در بانه بودم لاشه آن دو هلیکوپتر هم، بالای آربابا خودنمایی می‌کرد. شب اول ورود به بانه در اطراف پادگان مستقر شدیم. در محلی که نسبت به پادگان دید و تیر کافی داشتیم، دفاع ضد چریک تشکیل دادیم. تا سنگرها را بِکَنیم، سیاهی شب همه جا را گرفت، درگیری‌ها شروع شد. ضدانقلاب که توپ نداشتند، پشت‌ سر هم با خمپاره‌انداز، منور شلیک می‌کردند تا خود پادگان و اطراف آن را ببینند. در عوض بچه‌های پادگان آن‌قدر مهمات در تیراندازی داشتند که منورها را روی آسمان مورد هدف قرار بدهند و آن را خاموش کنند تا دید ضدانقلاب کور شود. زدن منورها توسط بچه‌های داخل پادگان، ما را هم بر سر شوق آورده بود. ما هم با توپ روی ارتفاع آربابا منور می‌انداختیم، دشمن هم با تیراندازی، آن منورها را خاموش می‌کرد. اما منوری که ضدانقلاب روی نیروهای ما می‌انداخت، تا آخرین لحظه می‌سوخت. البته آنها دارای دوربین روی تیربار قناسه بودند. گرچه همه ما می‌زدیم. اما نمی‌توانستیم منورها را خاموش کنیم. اما از مهارت تیراندازی مشهدی‌ها در داخل پادگان لذت می‌بردیم.

گردان مشهدی‌ها یاد گرفته بودند که چگونه مقاومت کنند و نیروهایشان به هدر نرود. در حقیقت همه تیرهایشان به هدف می‌خورد. آن شب تا صبح با ضدانقلاب درگیر بودیم و لحظه‌ای آرام نداشتیم. من با همکارم آقای صابر و یک نفر دیگر، شب را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم و بین سنگرها گشت می‌زدیم و به بچه‌ها هوشیاری می‌دادیم. ما در هر سنگر 5 الی ۷ نفر مستقر کرده بودیم تا هم استراحت کنند و هم نگهبانی بدهند. هنگام گشت زنی به کلیه بچه‌ها، تذکر و هوشیاری لازم را می‌دادیم و می‌گفتیم اگر کسی به هنگام نگهبانی بخوابد و غفلت کند، آن خواب مرگ است. یعنی اگر دشمن به سنگرها نزدیک شود و یک عدد نارنجک به داخل هر کدام از سنگرها بیندازد، همه تلف خواهند شد. حین گشت زنی، در نیمه‌های شب رسیدم به سنگر نوری حسین زاده که به همراه چند نفر درجه‌دار دیگر که همگی اهل رشت بودند، در این ماموریت بودند آنها اصلاً نیاز به تذکر و هوشیاری نداشتند. همه ماهر و ورزیده بودند. 

بهار بود، اما دست کمی از شب‌های زمستان نداشت، و سوز سرما در نیمه‌شب آزاردهنده بود. اما ما که در حرکت بودیم، آن سرمای کوهستان را حس نمی‌کردیم. اما آنهایی که جهت استراحت می‌خوابیدند، واقعاً سردشان می‌شد. آن زمان همه ما جوان بودیم و خستگی و سرما و مسائل دیگر در روحیه ما اثر نداشت. آن شب گذشت و روز بعد یک  هلی کوپتر شنوک آمد و از لشکر۲۱ حمزه فعلی یا همان لشکر دو مرکز، نیروی تازه نفس آورده بود. بچه‌های مشهدی باید به عقب برمی‌گشتند چشم‌های همه پر از اشک بود، چون خیلی از دوستان و همکاران عزیزشان را در همان گودال از دست داده بودند. خیلی از جنازه‌های هم‌رزمانشان هم چنان در پادگان باقی مانده بود. آنها بعد از دوماه مشقت و سختی و با از دست دادن حدود ۲۰۰ نفر شهید، روحیه خرابی داشتند.

بچه‌های مشهد از دو بابت خوشحال بودند، یکی پیروزی در مقابل ضدانقلاب و آزاد شدن پادگان و شهر بانه و یکی هم خاتمه مأموریت از شهر بانه و برگشت به طرف مشهد مقدس. اما همان‌طور که اشاره شد، از دست دادن دوستان و یاران که به ترتیب در روز و شب‌های قبل شهید و مجروح شده بودند و همراه آنان به مشهد برنمی‌گشتند، واقعاً روحیه آنها را خراب کرده بود. وقتی که پادگان آزاد شد، کم‌کم رفت‌وآمد هلی‌کوپترها راحت‌تر شد و جنازه شهدا به مرور به عقب تخلیه گردید. مهمات و آذوقه و سایر ملزومات به خوبی تدارک می‌شد. اما با رفتن بچه‌های مشهد روحیه و انرژی ما هم تحلیل رفت. روزهای اول که آمدیم از آنها روحیه گرفتیم، اما با رفتن آنها روحیه ما کاملاً خراب شد. گردان جدیدی که در داخل پادگان مستقر شد، مثل افراد ما نمی‌توانستند شبانه منورهای دشمن را روی هوا بزنند و آنها را خاموش کنند، نیروهای ما باید بیرون از پادگان می‌ماندند و از شهر دفاع می‌کردند، اما از راه زمین نمی‌توانستیم تدارک بشویم. هواپیماهای c۱۳۰ می‌آمدند و با چترهای  مخصوص برای ما مهمات و آذوقه می‌ریختند. در حقیقت باید این چیزها، توسط پرسنل نیروی هوایی جمع‌آوری و برده می‌شد و جمع‌کردنشان کار ما نبود. چون به شیوه خاصی آن چترها جمع می‌شد و بین ما هم از پرسنل نیروی هوایی کسی نبود که این کار را انجام دهد. بنابراین بچه‌ها چترها را تکه‌تکه می‌کردند و برای خودشان دستمال گردن درست می‌کردند، چون رنگ آن چترها رنگ خوبی برای استتار بود و هم محکم و قشنگ بود، برای دستمال گردن، یادگاری خوبی بود که ما از جنگ کردستان بعداً به همراه خود به منزل ‌بردیم. خاطرات روزهای مقاومت در بانه واقعاً فراموش‌نشدنی است.

دو ماه محاصره با حداقل امکانات، از تک‌تک افراد پادگان، فولاد آب دیده ساخته بود که همه آنها تیراندازی خبره شده بودند، محوطه پادگان پر بود از سنگرهایی که افراد کنده بودند. هر ۲۰ قدم یک سنگر کنده بودند. به ساختمان‌ها اصلاً اعتمادی نبود، چون بزرگ بودند و با دیدی که دشمن از روی آربابا به پادگان داشت، راحت با یک خمپاره روی سر افراد خراب می‌شد. اما خوبی آن سنگرها، این بود که به خاطر کوچکی، امکان زدنش با خمپاره و تیر خیلی کم بود. بچه‌ها در محل‌هایی که دشمن روی آن دید کمتری داشت در سنگرهای سه نفره تقسیم می‌شدند، اینگونه می‌توانستند تمام پادگان را پوشش دهند. به همین دلیل راه نفوذ را به روی دشمن بسته بودند. استوار مشهدی (لاچین داورپناه) به طور نامنظم، بین سنگرها می‌چرخید، درون یک سنگر ۵ دقیقه می‌ماند و درون دیگر شاید نیم ساعت، همین کارش بود که دشمن نتواند دستش را بخواند و زنده بماند. بقیه سنگرها هم، همین‌طور دو الی سه نفر جای گرفته بودند. به خاطر بالا بودن سطح آب‌های زیرزمینی، داخل خیلی از سنگرها آب جمع شده بود. یعنی اگر سربازی یک متر گودال می‌کند، کف آن آب جمع می‌شد، به همین علت لازم نبود که برای دسترسی به آب از سنگر خارج شوند، یعنی برای دستشویی هم از همان آب استفاده می‌کردند. هر چند که باید نشسته می‌خوابیدند و غذا می‌خوردند ولی به زنده ماندنشان می‌ارزید.

 

منبع : پادگان بانه 40 شبانه روز در محاصره - سرهنگ قاسم کریمی - انتشارات ایران سبز1399

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign