مخابرات در جنگ (قسمت چهارم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۳
انتقال به لشکر مشهد – اعزام به دوره در کانادا – دوره عالی – انتقال به لشکر کرمانشاه – انتقال مجدد به لشکر مشهد
انتقال به لشکر مشهد
در سال 1348، از لشکر پنج خانه به توپخانه مشهد منتقل شدم. فرمانده توپخانه لشکر مشهد تیمسار اقتصادی بود. در همه طول خدمتم افسری به وقار، متانت، سواد و تسلط به فرماندهی مثل او ندیدم. تیمسار اقتصادی همدوره فرمانده لشکر مشهد، سرلشکر مینباشیان بود. به محض ورود به مشهد برای اولین بار به زیارت آقا امام رضا(ع) رفتم. سال 44 در مشهد ازدواج کردم. سال 48 از توپخانه به گردان مخابرات لشکر منتقل و به سِمَت فرمانده گروهان مخابرات مشغول به کار شدم.
اعزام به دوره در کانادا
سال 1351 برای گذراندن دوره شش ماهه دستگاه بیسیم رادیو رله به شهر مونترال کانادا رفتم. البته نه به این سادگی، چند سالی کلاس زبان رفتم، از هفت خان رستم گذشتم و امتحان دادم و بعد از معاینه روانی و جسمانی تاییدم کردند و قرار شد برای یک دوره آموزش دستگاه مخابراتی به کانادا بروم. ما یازده نفر بودیم. یکی از همدورههای ما همآنجا در کانادا ماند و نیامد. بعدها شنیدم دکترا گرفته و استاد دانشگاه شده است.
دوره را در کارخانه مارکوفی که سازنده بیسیم بود، گذراندیم. کانادا برای ما سنگ تمام گذاشت. از حیث پذیرایی، خدمات، آموزش و عزت و احترام. صبح با قطار از هتل به کارخانه میرفتیم و بعد از هشت ساعت به هتل بر میگشتیم. دستگاه رادیو رله ساخت مشترک کشور آمریکا و کانادا بود و فقط به کشورهای آلمان، فرانسه و ایران داده بودند. سعی شده بود از این دستگاهها به کشورهای هم جوار نفروشند. دستگاهها از نظر مخابراتی کم نظیر بود. این دستگاه بزرگترین خدمت را در جنگ به ما کرد. همیشه فکر میکنم که اگر این دستگاه نبود من چگونه میتوانستم ارتباط ارکان لشکر را برقرار کنم. دستگاهی که کوچکترین خطای مخابراتی نداشت. کسی نمیتوانست از آن استراق سمع کند. دورهاش رابا موفقیت گذراندم. با دوستان همدورهام، بعد از دوره یک ماه از ارتش مرخصی گرفتیم. با دوستانم رفتیم شهرهای واشنگتن، نیویورک , لندن، پاریس، رم و استانبول را خوب گشتیم و بعد آمدیم.
بعد از دوره خودم را به لشکر معرفی کردم. لشکر مرا فرستاد به تیپ دو قوچان. تیپ دو مرا به گردان پیاده مستقردر امام قلی باج گیران که درمرزایران و شوروی واقع شده بود، فرستاد. یک سال آنجاخدمت کردم.
دوره عالی
بعد در سال 1352 تا 1353 برای گذراندن دوره عالی به تهران رفتم. در همین سال گردان امام قلی را به ظفار فرستادند. خدا رحمت کند فرمانده گردان، سرگرد حافظی، آذربایجانی بود، در آنجا شهید شد. بعدها از دوستانی که به ظفار رفته بودند، شنیدم که میگفتند: سروانی در آنجا بود که یک انباری را مسجد کرده بود و بالایش اذان میگفت و شبهای جمعه دعای کمیل برگزار میکرد. گفتم: سروان انشایی نبود. آنها با تعجب گفتند: تو از کجا او را میشناسی؟ گفتم: مرد بسیار نازنینی است.
انتقال به لشکر کرمانشاه
بعد از دوره عالی افتادم کرمانشاه. کرمانشاهی که همان زمان هم درگیریهای مرزی زیادی داشت. هر شب آماده باش بودیم. در کرمانشاه ماندم تا شدم فرمانده گروهان، گردان مخابرات. تا سال 1357 آنجا بودم. دیگر نقل و انتقالهای عمومی شامل حالم میشد. در برگه محل خدمت نوشتم مشهد. یک همدورهای داشتم خدا رحمت کند به نام شهید فرامرزی به او گفته بودند کجا میخواهی بروی؟ نوشته بود همه جای ایران سرای من است. او را فرستادند کرمانشاه. پس از مدتی فرمانده گردان مخابرات شد و در سال 1364 یا1365 بود که شهید شد.
انتقال مجدد به لشکر مشهد
سال 1357به مشهد منتقل شدم و شدم فرمانده گردان مخابرات لشکر. بعد از انقلاب، همه گردان مخابرات برای تعمیر ماشینها، دستگاهها و بیسیمهایی که خراب شده بود، دست به کار شدیم، حتی از نیروهای شخصی خارج از پادگان هم کمک گرفتم، تا بتوانم به وضعیت نابسامان گردان سرو سامان بدهم.
شهریور 1359 با شروع جنگ تحمیلی یگانهایی از لشکر به منطقه اعزام شدند. یکی از روزهای آذرماه همان سال فرمانده لشکر سرهنگ شهاب الدین جوادی که افسری شجاع، با قدرت و با سواد بود. مرابه دفترش خواست و گفت: آمادگی داشته باش که برای بازدید از یگانها به منطقه می رویم.