banner

مخابرات در جنگ (قسمت پنجم)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۴

دی ماه 59 و بازدید از مناطق جنگی

دی ماه 59 و بازدید از مناطق جنگی

با شروع دی ماه فرمانده لشکر جناب سرهنگ سید شهاب الدین جوادی با پرسنل ستاد عمومی و تخصصی و بعضی از فرماندهان گردان‌ها که تقریباً 28 نفر بودیم. و اغلب درجه سرگردی داشتیم. با چند دستگاه خودرو از مشهد حرکت کردیم. شب رادر باشگاه افسران تهران استراحت کردیم و روز بعد به سمت کرمانشاه به راه افتادیم و پس ازبازدید از کامیاران به سمت گیلانغرب که گردان 110 لشکر به فرماندهی سرگرد حبرایی درآنجا مستقر بود، رفتیم. فرمانده لشکر سنگر به سنگر بازدید و با پرسنل صحبت می‌کرد و با صحبت‌هایش به آنها روحیه می‌داد. یادم است، نیروهای مردمی خرم آباد که به آنجا آمده بودند. باهیکل‌های درشت و ریش‌هایی که تا روی سینه شان می‌رسید از کنار ما رد شدند. گویا فهمیدند این فرمانده لشکر است که برای بازدید آمده است. یکی از آنها برگشت و گفت: ” آقای سرهنگ از این سرگردهایت چند تا بدهید بگذاریم فرمانده دسته ! “بی اعتنا از کنارشان گذشتیم. سرگرد سروری غرولندی کرد. آنها گفتند: “از همین‌ها بگذارید فرمانده دسته ما باشند، چرا می‌روید جلو؟!” جوادی سری تکان داد و گفت: ” باشه!”

بعد دستور داد همه فرماندهان گروهان و دسته‌ها را در مسجد جمع کنند. هدفش این بود که به آنها روحیه و دلداری بدهد تا این فرماندهان با انرژی بهتری با افراد زیر دست خود برخورد کنند. سرهنگ راجع به ایران و ایرانی بودن و جهاد در راه وطن و اسلام صحبت کرد. و اشاره به نیروهای مردمی کرد که برای دفاع از وطن آمده‌اند گفت: اینها ایرانی اند و از نیروهای نظامی خواست که هوای آنها را داشته باشند و آنها را آموزش دهند و هدایتشان کنند.

در حین صحبت به پیشروی دشمن به خاک ایران اشاره کرد و با دو دست به سر خود زد و فریاد کشید. خاک عالم بر سر جوادی که زنده باشد و ببیند عراقی‌ها آمدند تا گیلانغرب! یک روزی من فرمانده گردان بودم پنجاه کیلومتر داخل خاک عراق پیش رفته بودیم. حالا ببینم که عراق تا گیلانغرب داخل خاک ما شده است. بعد از صحبت‌های گرم و دلسوزانه و حماسی سرهنگ برگشتیم کرمانشاه و روز بعد به سمت گردان سرگرد حق شناس که در سومار مستقر بود، رفتیم.

بعد از سومار از یک یگان تانک لشکر به فرماندهی سرگرد کاشفی که در دزفول مستقر بود، بازدید کردیم و بعد به سمت ماهشهر که قرارگاه اروند به فرماندهی سرهنگ حسنعلی فروزان بود، رفتیم. سرهنگ همان وقارو پرستیژ ارتشی خودش را حفظ کرده بود. خوش تیپ و جذاب. با چشمان درشتش به من خیره شد، انگار او هم مثل من یاد پادگان خانه افتاده بود. یادم آمد که او صبور و مرموز، باشگاه افسران را اداره می‌کرد و آنقدر معتقد بود که لب به مشروب نمی‌زد. همیشه در خود فرو می‌رفت و حرفی نمی‌زد. گویا او هم یکی از تبعیدی‌های پادگان بود. سرهنگ فروزان از ما استقبال گرمی‌کرد و در اتاق عملیات، ما را نسبت به منطقه، موقعیت و وضعیت توجیه کرد. بعد از جلسه من به همراه افسر مخابرات اروند از تأسیسات مخابراتی قرارگاه بازدید کردم. دیدم با دستگاه‌های مخابراتی تا برد بسیار زیاد مثل بی سیم‌های (ماپکور و آر.اف) زیاد استفاده می‌کنند که دشمن می‌توانست همه اطلاعات رد وبدل را کشف کند. متعجب گفتم: ماشین‌های رمز لشکر که ده‌ها کلید دارد، اگر دو پیام را با یک کلید مخابره کنید، دشمن قادر به کشف آن است. مخصوصاً اسرائیلی‌ها که استاد این کار هستند.

روز بعد از خط بازدید کردیم. دو طرف جاده ماهشهر ـ آبادان دیواری از تانک و خودروی سوخته بود. تو دلم آمد دلیل بیشتر این خرابی‌ها و آمدن عراقی‌ها به داخل خاک ما، بی توجهی به مسایل اطلاعاتی و مخابراتی، چیز دیگری نمی‌تواند باشد.

روز بعد با هلی کوپتر به طرف آبادان پرواز کردیم. چون جاده ماهشهر آبادان مسدود بود. در بندر چویبده پیاده شدیم چند وسیله در چویبده منتظر ما بود تا ما را به ستاد آبادان که در بانک ملی مستقر بود، ببرند. در آنجا توجیه ستادی شدیم. شب نیروهای ستاد ما را برای استراحت، به مدرسه زینب که ستاد گردان 153 – به فرماندهی سرهنگ2 کهتری – در آنجا مستقر بود، آوردند. همین که پایمان را به مدرسه نهادیم، سرهنگ انشایی که معاون کهتری بود، گفت شب جمعه است، به همین مناسبت قبل از استراحت دعای کمیل بخوانیم. بعد از مراسم کنارش رفتم و گفتم: جناب سرهنگ، تا پادگان خانه بودیم دست از سر ما بر نمی‌داشتی اینجا هم؟! بعد خندیدم و به سمت آسایشگاه به راه افتادم. گویا در آن شلوغی و تاریکی مرا به جا نیاورده بود.

فردا ظهر برای بازدید از پل خرمشهر رفتیم. قسمتی از پل در اختیار ما بود و یک گروهان ما هم زیر آن مستقر بود. تا رسیدیم به زیر پل، شلیک خمپاره دشمن امان ما را برید. سرهنگ جوادی اوضاع را که دید، دو دستی باز بر سرش زد و گفت: خاک بر سر من! زنده باشم و ببینم عراقی آمده اینجا. زمانی با یک گردان پنجاه کیلومتر تو خاک عراق بودیم. حالا او آمده اینجا! من نباید بتوانم آزادانه در مملکتم راه بروم. باید سرم را بدزدم تا عراقی‌ها مرا هدف قرار ندهند. عراقی که تا دیروز جرئت نداشت چپ به خاک ما نگاه کند، حالا باید وقیحانه خرمشهر را از خاک ما جدا کند! همه متاثر شدیم.

در همین حین گلوله آرپی‌جی خورد به بدنه سنگر و سه نفراز سربازان که داشتند غذا تقسیم می‌کردند، شهید شدند. انشایی آمد جلو و گفت: نگران سلامتی فرمانده لشکر هستم. قربان اجازه بدهید برگردیم به ستاد. سرهنگ قبول نکرد. او درحالی که زیر پل را بازدید می‌کرد. یک مرتبه گفت: جناب انشایی این چند دختر اینجا چه کار می‌کنند؟! چند دخترجوان با بلوز و شلوار و کفش کتانی در قایقی زیر پل نشسته بودند. قربان هلال‌احمری هستند. کدام هلال‌ احمر با کدام مجوز؟! چه کسی گفته بیایند اینجا؟ من به اینها مشکوکم! انشایی رفت و عذر آنها را خواست.

هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. متوجه یک لباس شخصی زیر پل خرمشهر شدم. به طرفش رفتم دیدم با بی‌سیم (پی‌آرسی77) مشغول صحبت به کشف است البته با لهجه قائنی. گفتم: پسرجان چه کار می‌کنی؟ از این طرف پل تا آن طرف پل راهی نیست، دشمن می‌تواند صحبت شما را شنود کند. گفت: من به لهجه قائنی صحبت می‌کنم و کسی غیر از قائنی نمی‌تواند متوجه صحبت‌های من شود. متوجه شدم همین بی توجهی‌ها بوده که عراقی‌ها توانستند وارد سوسنگرد، هویزه، بوستان و… شوند و از کارون بگذرند و از قصرشیرین، سرپل ذهاب و گیلانغرب وارد خاک کشور شوند.

روز بعد با فرمانده لشکر و همراهان و گروه ستاد گردان کهتری به ساحل اروند، یعنی بعد از منطقه خسروآباد که محل استقرار گردان 129 به فرماندهی سرهنگ2 تولایی نیز آنجا بود، سر زدیم. فرمانده لشکر سنگر به سنگر را بازدید ‌کرد و به افسر، درجه‌دار و سربازان پاداش نقدی‌ ‌داد. از جمله به ستوان یکم بنایی[1] فرمانده یکی ازگروهان‌های گردان153 پاداش داد؛ زیرا او در شب نهم آبان 1359حدود 400 قبضه نارنجک در نخلستان ذوالفقاریه به سمت عراقی‌ها انداخته بود. در حین بازدید، بی‌سیم، سرهنگ انشایی را خواست. جناب سرهنگ حسین حسنی‌سعدی پشت بی‌سیم بود. گفت: انشایی گردان129 موشک تاوی رابه سپاه پاسداران داده است. آنها هم نمی‌توانند از آن استفاده کنند یک نفر را بفرست که هم برود محل موشک را برای آنها تعیین کند و هم آموزش کافی به آنها بدهد! کسانی که در نزدیک ماشین بودند از جمله سرهنگ تولایی پیام را شنیدند. سرهنگ تولایی گفت: خودم می‌روم. انشایی گفت: بسیار خب! بازدید تمام شد و از خسروآباد به آبادان برگشتیم. آن روز ناهار مهمان گردان153 بودیم. سرهنگ تولایی جلوی مدرسه زینب از فرمانده لشکر اجازه گرفت که به منطقه گاز که برادران در آنجا مستقر بودند، برود.

حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که به همراه فرمانده لشکر آمدیم به ستاد عملیاتی” آخ” ـ آبادان خرمشهر ـ در کمیسیون ستاد موارد عملیاتی را بررسی می‌کردیم که درجه‌دار تلفنچی آمد و آرام در گوش انشایی چیزی گفت. سرهنگ انشایی منقلب شد طوری که فرمانده لشکر گفت: چه شده انشایی؟!

سرهنگ تولایی ترکش خورده است!

چه‌کار می‌خواهید بکنید؟

اگر اجازه بفرمایید بروم ببینم حالش چطوراست؟

خبرش را به من بدهید.

چشم قربان!

فردا صبح بعد از صبحانه بیرون محوطه ایستادیم تا انشایی بیاید و با او به بیمارستان طالقانی برای ملاقات سرهنگ تولایی برویم. انشایی آمد، اما حامل خبرخوبی نبود. سرهنگ جوادی وقتی شنید خیلی متأثر شد. جنازه را به سردخانه جنب بیمارستان طالقانی برده بودند. به طرف سردخانه رفتیم و به جنازه سرهنگ تولایی ادای احترام گذاشتیم و فاتحه ایی خواندیم.

سرهنگ جوادی گفت: حالا که به بیمارستان آمدیم، برویم از مجروحین عیادت کنیم. بعد از عیادت به سرهنگ انشایی گفت: انشایی دکترها و پرسنل بیمارستان را جمع کن تا از همه آنها تشکر کنم. همه در سالن بیمارستان جمع شدند. کهتری قدش کوتاه بود و همیشه با کلاه آهنی بود. فرمانده لشکر، بین صحبت‌هایش به گردان 153 و سرهنگ کهتری اشاره کرد. یکی از خانم‌های پرستار یک‌ دفعه دستش را به سمت سرهنگ کهتری دراز کرد و گفت: کهتری همین است. سرهنگ جوادی گفت: بله! ایشان فرمانده گردان هستند. من فکر کردم حالا چه هیکلی است این فاتح بهمنشیر! همه خندیدند. بعد از بیمارستان برای نماز و نهار به سمت ستاد راه افتادیم. سرهنگ انشایی به طرفم آمد و گفت: سرگرد نعمت‌الهی شما با ماشین من بیایید. کنارش نشستم و گفتم: از من دلخور که نیستید جناب سرهنگ؟

برای چه؟

بحث دعا تو پادگان خانه و این‌جا.

خندید و گفت: اشکالی ندارد؛ اما در عوض دوست دارم برایم یک کاری انجام بدهید. مرا به مخابرات شهر برد و صف طولانی سربازها را نشانم داد و گفت: من سرم شلوغ است تو می‌توانی آنها را از این وضعیت در بیاورید.

تو فکرم است که وسیله‌ای بفرستم که اینها مجبور نباشند تو صف بایستند.

پس منتظرم انشاء الله!

اگر اجازه بدهید پیاده شوم و از این مرکز مخابرات دیدن کنم. پس من ستاد می‌روم و این راننده‌ام کمالی را نیم ساعت دیگر می‌فرستم دنبالتان. باید به ناهار و نماز برسید. فقط دیر نکنید.

تشکر کردم و پیاده شدم. فاجعه‌بارتر از خرابی شهر به چیزی که انتظارش را نداشتم، برخوردم. بعضی جاها تلفن گذاشته بودند و پرسنل افسر، درجه‌دار و سرباز به منظور ارتباط با خانواده‌های خود از این تلفن استفاده می‌کردند. خودم را به یک نظامی که مشغول تلفن کردن بود، نزدیک کردم. متوجه شدم ناخودآگاه بدون این که قصدی داشته باشد تمام اطلاعات منطقه را به خانواده خود می‌داد. از اسم یگان و این که کجا مستقر هستند و اسم فرمانده و نوبت شب و روز جایی که پست دارد و یگان آنها چند نفرند و در کدام خیابان مستقر هستند… متوجه شدم بیشتر شکست‌ها از همین تلفن و بی سیم‌ها و وسایل مخابراتی است. مگر فاصله آبادان تا عراق و شهرهای عراقی نزدیک به آبادان بیشتر از عرض یک اروند هست. در این فاصله شنود بسیار راحت انجام می‌شود. احتیاج نیست دشمن برای کسب اطلاعات هزینه کند. بهترین اطلاعات را راحت از طریق جو کسب می‌کند. از این همه سهل انگاری در خودم فرورفته بودم و متوجه آمدن سرباز کمالی نشده بودم. تا این که به شانه ام زد و گفت: ببخشید جناب سرگرد چند بار صدایت زدم. اشکال ندارد، برویم. در بین راه حس تلخی تمام وجودم را فرا گرفته بود، حال کسی را داشتم که غرق شده باشد و تنها سرش بیرون باشد. همه اش به خودم می‌گفتم: خدا کند قبل از فرو رفتن این سر به داد ش برسیم. فردای آن روز منطقه را ترک کردیم و به مشهد برگشتیم. از این بازدید یک ماهه خیلی درس آموختم. از فردای ورود به مشهد شروع کردم به آماده کردن گردان.

  1. ستوان یكم بناییبا درجه سروانی در ارتفاعات حاج‌عمران شهید شد

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign