مخابرات در جنگ (قسمت دوم)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۸
پادگان خانه
پادگان خانه
جلدیان حدود 30 کیلومتری خانه بود. یک تیپ لشکر 5 در جلدیان بود. جلدیان و خانه بهترین پادگانهای آن موقع در خاورمیانه بودند و هنوز هم هستند. اول مهر سال 1340 باید خود را به پادگان خانه معرفی میکردم. در مینی بوس نشسته بودم و هرچه به پادگان نزدیکتر میشدم، وَهم و ترس ناشناخته وجودم را بیشتر فرا میگرفت. وقتی مینیبوس آخرین کوه را دور زد، راننده فریاد زد: “رسیدیم خانه”. بعدها خانه به احترام ایل پیران به پیرانشهر تغییر نام داد. از دور پادگان شبیه دهکده کوچکی بود که در دامنه کوه واقع شده بود. آمریکاییها، مدرنترین پادگان نظامی در خاورمیانه را همینجا ساخته بودند. بعدها فهمیدم سنگینترین لشکر ارتش در خانه مستقر است، شاید به خاطر ملامصطفی بارزانی بود که برای کردستان ما مشکلات زیادی فراهم میکرد. پادگان خانه از نظر وسعت پس از پادگان مراغه بود. پیش ازظهر بود که به آنجا رسیدم. به نظرم آمد که اینجا پر از زیبایی و رنگ است. شهرخانه به علت واقع شدن در جلگه و ارتفاع زیاد، آب و هوای سردسیری داشت. این شهر در مرز آذربایجان غربی با عراق واقع شده است. از شمال محدود است به نقده (سولدوز)، از جنوب به سردشت، از شرق به مهاباد و از غرب به عراق. پادگان در یک طبیعت بکر و زیبا واقع شده بود و رودخانه زیبایی پشت پادگان در جریان بود. خانههای سازمانی داخل خود پادگان بود. به پرسنل مجرد مثل من اتاقی هشت متری دادند که اجاره آن ماهی بیست و هفت تومان بود. هم خانهای من، همشهریام و اهل کرمان بود. مجتمع سازمانی ما دو اتاق داشت. یک اتاق برای آشپزخانه و نشیمن و اتاق دیگر برای خواب و استراحت بود. خانههای متأهلین بهتر بود. خانههای سازمانی افسران هشت مجتمع ویلایی و دایرهای شکل بود. دور هر دایره شش خانه بود. خانهها هم، دو تا دوتا جفت و کیپ هم بودند. بعدها فهمیدم خانه مسکونی فرمانده لشکر را تغییر داده و تیغه بین دوتا از خانهها را برداشته و یکی کرده بودند. اغلب افسران مرغ و خروس داشتند، وقتی بانگ خروس در فضای محوطه پادگان میپیچید، احساس میکردم زندگی هنوز در جریان است. فردا صبح باید خودم را به فرمانده لشکر تیمسار مبین معرفی میکردم و نامه انتقالیام را به او میدادم. افسران اسم او را گذاشته بودند پیغمبرزاده. اهل تبریز بود، خیلی پاک، سالم و درستکار بود. او شغل فرمانده دسته مخابرات ارکان توپخانه لشکر را به من سپرد.
کم کم خودم را با شرایط و محیط آنجا وفق دادم. روزهای اول احساس کردم به پیک نیک رفتهام. ساعتهای بیکاری به ماهیگیری میرفتم. رئیس باشگاه افسران، ستوانیکم حسنعلی فروزان بود. او افسری چهار شانه، قد بلند و باوقار بود و چشمان درشتی داشت و همیشه در خودش بود و به نوعی مرموز و ناشناخته بود. او افسری مؤمن و پاک بود. میدیدم که بعضی از افسران مجرد از سر شب تا صبح تو سَر و کله هم میزنند و میرقصند و کنارمجسمه شاه تو وسط میدان پادگان میایستادند و فریاد میزدند و کرنش میکردند و میگفتند: ای اعلی حضرت، میخواهی ما را تا کی اینجا نگه داری؟ بعد یک بشکه خالی را روی زمین آسفالت قِل میدادند و خنده کنان دنبالش راه میافتادند و داد و بی داد میکردند. آنها کادریهای تبعیدی بودند که سالها آنجا بودند و به نوعی دیوانه شده بودند.
آنجا خیلی سخت گذشت یک حمام عمومی برای مجردها بود. متأهلها درخانههایشان حمام داشتند. ما مجردها باید از صبح تا شب تو صف حمام میماندیم تا نوبتمان شود.
یادم است یک روز سروان ورزیدهای که دوره آموزش چتربازی و رنجر را در آمریکا گذرانده بود و شاگرد اول در آمریکا شده بود را به خانه فرستادند. آمدن این افراد به پادگان کنار ما به نوعی در آن شرایط دلگرمی بود. شرایط سخت بود، ولی طبیعت آنجا بینهایت قشنگ بود. اطراف پادگان کوه بود. تابستان و بهار نمیدانید چقدر زیبا بود، ولی امان از زمستانها، تا زانو در برف فرو میرفتیم.
ستوانی که بعدها شنیدم اسمش ستوان محمد جواد انشایی است و شغل رمزخوانی ستاد فرماندهی لشکر را بر عهده دارد، یکی از انبارهای نزدیک کوی افسران را تمیز کرد و هر پنج شنبه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه را برگزارمیکرد. افسران را تشویق میکرد که به مراسم دعای اوبروند. کنجکاو بودیم که این ستوان انشایی کیه؟ و چرا این کارها را میکند. بعضی از افسران همین که او رادر محوطه پادگان میدیدند خودشان را از نظرش دور میکردند. میگفتند: الان است که بخواهد تو مراسمهایش شرکت کنیم. انشایی اول از سربازان وظیفه زیر دستش شروع کرد و آنها را تشویق میکرد در مراسم شرکت کنند. بعضی از افسران متدین نیز در مراسم شرکت میکردند. میگفتیم مگر میشود یک انباری را مسجد کرد.
کمکم به ایام محرم و صفر نزدیک میشدیم. به درجهداران سفارش داد که علم و پرچم سیاه از رضاییه[1] و مهاباد برایش تهیه کنند. عشق امام حسین (ع) همه را به تکیهاش میکشاند، حتی افسرانی که روزهای قبل به مراسم دعای او بی اعتنا بودند. ما مجرد بودیم و وقتمان زیاد بود. آن روزها ستوان انشایی سوژه محفل ما شده بود. یکی از دوستان میگفت: اینجا کنار خانوادهاش است و هیچ دلتنگی ندارد. افتاده دنبال ثواب آخرتش.
شنیدیم روزی انشایی نزد فرمانده لشکر رفته و گفته بود: تیمسار خیلی زشت است، ساختمان مسجد را در پادگان پیشبینی کردهاند، ولی نساختهاند. اجازه بدهید انباری که در آن نماز جماعت میخوانیم و مراسم دعا و عزاداری بر پا میکنیم، رسماً مسجد پادگان شود. تیمسار قبول کرده بود. اما برای اینکه روزی ارتش نگوید انبار را تحویل بدهید، ستوان انشایی نامهای به حضرت آیتالله بروجردی[2]نوشته و خودش را معرفی کرده بود؛ زیرا پدرش روحانی و یکی از نمایندگان ایشان در منطقه فارس بود. از آیتالله بروجردی خواسته بود که اجازه ساخت مسجد پادگان را بدهند. ایشان جواب نامه را نوشتند و به او اجازه دادند که این ساختمان مسجد شود و تمام موارد مسجد در آن رعایت گردد. نامه را به فرمانده لشکر نشان داده بود. فرمانده لشکر بعد از دیدن نامه گفته بود: بسیار خوب، چه کار میخواهید بکنید؟ انشایی گفته بود: اگر اجازه بدهید سفارش کاشی سر در مسجد پادگان را به ارومیه بدهیم. تیمسار مبین از پیشنهادش استقبال کرده بود. از فردای آن روز میدیدیم بچههای مهندسی پادگان دور و بر انبار میچرخند و مصالح خالی میکنند. آنها شروع به ساختن محراب مسجد کردند. در بیرون مسجد هم حوض چهارگوشی برای وضو گرفتن درست کردند. شیر آب هم گذاشتند. جلو درمسجد یک سایهبان بزرگ و پهن از چوب و همچنین یک جاکفشی مناسب درست کردند. در آن پادگان دور از شهر و امکانات و تفریحات، ساختن مسجد بهترین سوژه خبری ما بود. هر کس دربارهاش حرفی میزد و نظر میداد.
محوطه داخل مسجد حدوداً هفت فرش 4×3 میخورد. سربازی را مسئول نظافت مسجد گذاشته بود. ظهر در مسجد را باز میکرد و اذان میگذاشت. شب جمعه که دعای کمیل برگزار میشد، خانمها و آقایان میآمدند. سی شب ایام ماه رمضان برنامه قرائت قرآن و مراسم احیاء برگزار میشد. انشایی از قم درخواست کرده بود که یک روحانی را برای تفسیر قرآن به پادگان بفرستند. آنها روحانی به نام حاج آقا سلطانی را فرستادند. پادگان ستوان انشایی را میشناخت. وقتی شروع به دعا خواندن میکرد از همان اولش گریه میکرد و با سوز و گداز روضه میخواند. در آن غربت احساس خوبی نسبت به جناب انشایی پیدا کرده بودم. یک روز به او گفتم: میخواهی برای مسجد سیم تلفن بکشم. انشایی از خوشحالی چشمانش برقی زد و گفت: نیکی و پرسش؟! از آن روز به بعد تو دل انشایی جا باز کرده بودم. با محبت برادرانه نگاهم میکرد.
روزی دو بار اتوبوسهای ارتش از پادگان به شهر میرفت و برمیگشت. فاصله پادگان با شهر خانه حدود پنج کیلومتر بود. در پادگان، بیمارستان و فروشگاههای مجهزی بود و هیچ کمبودی به جز دوری از شهرهای بزرگ حس نمیشد. خانه، شهر کوچکی بود و مردمانش کُرد و ترک بودند. مردمان آنجا زحمتکش و فقیر بودند. اغلب مردها برای کارگری به ارومیه، مهاباد و یا نقده میرفتند. وقتی درخیابانها و کوچهها پرسه میزدیم، فقط زنان و کودکانی را میدیدیم که به زیر آفتاب نیم جان کوچه پناه برده و اغلب مشغول بافندگی بودند. زمستانها انگار شهر خالی از مرد میشد. زیرا در فصل سرد و یخبندان، زمینهای کشاورزی را رها میکردند و برای کار به شهرهای اطراف میرفتند.
چون شرایط و فضای مدرسه شهر خانه مناسب نبود، افسران، زندان پادگان را تبدیل به مدرسه ابتدایی کردند. همسران افسرها به دخترها درس میدادند و افسران جوان هم به پسرها. سال اول، مدرسه تا سوم ابتدایی کلاس داشت. ولی پس از مدتی مدرسه رشد کرد و تا ششم کلاس گذاشت. پس از مدتی، وزارت آموزش و پرورش مدرسه پادگان را به رسمیت شناخت و برای مدرسه، کتاب و معلم فرستاد. البته قبلاً کتابها را خود پادگان تهیه میکرد.
برای اوقات فراغت بچهها، دو پارک بود که گلکاری شده بود؛ وسایل بازی و پذیرایی هم داشت. برای آن زمآنجای خیلی مدرن و خوبی بود. بعدازظهرها بچهها در میان گلها و درختچهها بازی میکردند. ما مجردها پنجشنبه و جمعه به ارومیه و مهاباد میرفتیم. پاییز شد و مدرسه پادگان نیز شروع به کار کرد. بعضی از بچهها پیاده به مدرسه میرفتند. اما در زمستان که هوا بسیار سرد شد برای بچهها سرویس گذاشتند.
یادم است، روز اول که به پادگان آمده بودم. ایراد گرفتم و گفتم: چرا اینقدر پنجرهها را کوچک ساخته اند؟ زمستان برف سنگینی بارید و هوا به شدت سرد و یخبندان شد. بارش برفهای آنجا دو، سه روزه بود. طوری که بر اثر سرما آسفالت سقف خانهها ترکید.
زندگی، زندگی سختی بود. بعضیها آنجا را به تبعیدگاه تعبیر میکردند. آن شب فهمیدم که مهندسین ساختمانهای پادگان تمام پیشبینیهای حفاظتی را روی همه ساختمانها انجام دادهاند. زیرا گرگی به پشت پنجره ما آمده بود و پنجول میکشید روی زمین. گفتم: باز کردن پنجره صلاح نیست. چراغ را خاموش کردم و از پنجره فاصله گرفتم. گرگ هم گویی ناامید شد و رفت و دیگر برنگشت.
بهار سال 41 یک تیم یازده نفره از افسران آمریکایی و آلمان غربی برای بازدید به لشکر آمدند و برای چهل نفر از پرسنل، دوره گریلا (چریکی) برگزار کردند. کلاسها حدود دو ماه طول کشید. سروان باک، فرماندهی تیم گریلا را بر عهده داشت. سروان باک گویی چند سالی در گروه مستشاری شیراز خدمت کرده بود و کمی فارسی بلد بود. دوره سخت و نفس گیری بود. چیزی که جالب بود، این تیم، نقشه منطقه را با جزییات با خودشان آورده بودند. ما همه متعجب بودیم که نقشه نظامی ایران در دست آنها چه میکند. دوره فشرده و سنگینی بود. بعد از پایان دوره، افسران خارجی از پادگان رفتند و دوباره زندگی ما به روال عادی خود برگشت.
چند ماه بعد از رفتن مستشاران خارجی، شاه برای بازدید به پادگان آمد. شاه با اسب سفیدش، تمام محوطه پادگان را بازدید کرد و سپس برای دیدار با خانوادههای نظامیان به سمت آنها آمد. خانوادههای افسران و درجهداران که چندین سال در این لشکر خدمت کرده بودند، از شاه خواستند که فکری به حال آنها کند و همسرانشان را به مناطق شهری منتقل کند. آن روز شاه هیچ چیزی نگفت و همه پادگان را بازدید کرد و شب نیز به تهران برگشت. شاه برای طرح افشین آمده بود. بعد از سفر شاه، گردان توپخانه رفت چهل دختر.
سال 1342 طرح افشین به لشکر ابلاغ شد. براساس این طرح، در تاریخ یک مرداد 1342 قرارگاه توپخانه گردان370 توپخانه و تیپ 17پیاده به مشهد منتقل شد و بقیه لشکر به گرگان و شاهرود منتقل شد.
هر روز مغازهداران در ساعت مشخص چشم به راه میدوختند و منتظر آمدن اتوبوس ارتش بودند، وقتی از دور اتوبوس را میدیدند، خوشحال اجناس خود را جلو مغازه میچیدند. آنها از ارومیه سبزی و پرتقال میآوردند. تخممرغ دانهای ده شاهی (نیم ریال) مرغ دانهای سی ریال ولی پرتقال کیلویی پانزده ریال بود.
آنجا منطقه مرزی بود و مرزبانی داشت. فاصله بین پاسگاههای مرزبانی با پادگان، تپه ماهورهای زیبایی بود که به زحمت ماشین از آنها بالا میرفت. پاسگاه “تمرچین” مستقیماً با پادگان ارتباط داشت. زیرا مهمترین پاسگاه مرزی منطقه به شمار میآمد. نیروهای ما اغلب هفتهای دو بار برای کسب اطلاعات و بررسی موقعیت به پاسگاه تمرچین میرفتند. گشتیها شب برای بررسی نقاط مرزی میرفتند. گشتیهای عراق هم همین کار را انجام میدادند.
- آیت الله حاج آقا حسین بروجردیفرزند علامه حاج سید علی طباطبائی یکی از بزرگترین علما و مراجع شیعه در قرن چهاردهم هجری است. آیت الله بروجردیدر سال 1292 قمری در شهر بروجرد به دنیا آمد. مرحوم بروجردی بعد از ده سال اقامت در عتبات در سال 1328 از عراق وارد بروجرد شد. در چهاردهم محرم 1364 وارد حوزه علمیه قم شد و دیری نگذشت که پس از فوت مرحوم آیت الله حائری تدریجا در رأس اساتید بزرگ حوزۀ قم قرار گرفت. مرحوم آیت الله بروجردی سرانجام در سن نود سالگی در شوال 1380 (فروردین 1340) بر اثر عارضه قلبی جهان فانی را وداع نمود و در کنار مسجد اعظم به خاک سپرده شد.
منبع : زندگی نامه خدمتی سرهنگ مخابرات قاسم نعمتالهی فرمانده گردان مخابرات لشکر77 پیروز خراسان