مجاهدتهای خاموش شهید سرلشکر سید موسی نامجو (ارتش در دیده و شنیده ها)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۶
مصاحبه و خاطرات سرهنگ شریفالنسب
«وزیری» که با فولکس و بدون محافظ رفت و آمد میکرد
شریفالنسب یکی از فرماندهان مدافع خرمشهر میگوید: ارتش جمهوری اسلامی ایران، استراتژی جنگ صدام را که قرار بود، سه روزه کار خوزستان را تمام کرده و روز هفتم در میدان آزادی تهران پایان جمهوری اسلامی را جشن بگیرد، در هم شکست.
امید کرمانیها: بهانه گفتگو، یک چهره بود؛ « شهید سرلشکر سید موسی نامجو». یکی از چهرههای تاثیرگذار در بدنه ارتش قبل از انقلاب و بعد از آن. گفتگویی که در آستانه سالروز شهادت این نامدار ارتش در دوران جنگ برگزار شد اما در نهایت به آن روز نرسید تا امروز در سالروز تولدش بهانه برای انتشارش فراهم شود.
سال ۱۳۱۷ در بندر انزلی متولد شد، دوران تحصیل برای او با ورود به دانشکده افسری ادامه یافت تا در نهایت به عضویت هیئت علمی دانشکده افسری و بعدها حتی به فرماندهی این دانشکده هم برسد. تواناییهای او آنقدر بود که پس از شهادت مصطفی چمران، نماینده فرمانده کل قوا در شورای عالی دفاع، موسی نامجو مدتی بعد عهدهدار مسئولیت وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح شود.
هفتم مهر سال 60 اما نقطه پایانی بر زندگی نظامی و سیاسی او بود. همان روزی که او به همراه فرماندهان نامداری دیگر یعنی «فلاحی»، «فکوری»، «کلاهدوز» و «جهانآرا» در بازگشت از ماموریت بررسی وضعیت جبههها پس از عملیات موفقآمیز عملیات ثامنالائمه، بر اثر سقوط هواپیما به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
سرهنگ سید محمد علی شریفالنسب از دوستان و همرزمان شهید نامجو در دوران مبارزات قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب، در کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاین از نقش و تأثیرگذاری نامجو در بدنه ارتش زمانِ قبل و بعد از انقلاب سخن گفت. گفتگویی که بخشهای زیادی از آن را شاید بتوان همچنان اسرار و امانتهای دوران جنگ دانست که هنوز زمانه انتشار آن نیست.
دانشکده افسری؛ همان جایی که اولین پلان آشنایی سرهنگ سید محمد علی شریفالنسب با سرلشکر شهید سید موسی نامجو رقم میخورد « من تابستان سال 42 به ارتش راه یافتم، با پایان دو ماه آموزش مقدماتی در اردوگاه اقدسیه و آغاز مهر ماه، کلاسهایمان در دانشکده افسری شروع شد. یکی از دروس مهم، نقشهخوانی بود و چندین استاد داشت. از اتفاق، استاد کلاس ما، ستوان یکم سیدموسی نامجو بود. او افسری خوش سیما، خوش بیان، ورزیده و با نشاط بود. کلاسهایش پربار و آموزنده بود و به مرور مهرش بر دلمان نشست و ارتباط صمیمانه ای بین دانشجویان و او برقرار شد.
وی ادامه داد «سال دوم شهید علی صیادشیرازی، همان سپهبد والامقامی که بار سنگین دفاع مقدس بر دوشش بود به ما پیوست. سال سوم شهید والامقام یوسف کلاهدوز قائم مقام بعدی سپاه پاسداران و شهید والامقام حسن اقاربپرست از فرماندهان مقاومت خرمشهر و جانشین بعدی لشکر92 زرهی به دانشکده افسری راه یافتند و بین ما دوستی مستحکمی برقرار شد.
گفته بودند در ارتش گرد سیاست نگردید که تیربارانتان میکنند
خاطرات شریفالنسب از آن دوره دانشکده افسری، به جلسات دینی بعد از کلاسهای دانشکده افسری رسید. «نامجو بعد از پایان یکی از کلاسها به من گفت، ما جمعهها جلسات دینی داریم، شما هم بیایید. دو ساعت قبل از اینکه به دانشکده برگردیم، در جلسات شرکت میکردیم. وقتی فهمیدم جلسات، به ظاهر رنگ و بوی سیاسی ندارد و قرآن و نهجالبلاغه و تاریخ ادیان تدریس میکنند، خوشحال شدم. از ضداطلاعات میترسیدیم و با شنیدن نام آن، مو بر بدنمان راست میشد. به ما گفته بودند در ارتش گرد سیاست نگردید که تیربارانتان میکنند.»
وی افزود: «من پایان سال سوم، به رسته پیاده اختصاص یافتم و برای گذراندن دوره مقدماتی به شیراز رفتم. اقاربپرست و کلاهدوز نیز بعد از فارغالتحصیلی به مرکز زرهی شیراز منتقل شدند. نامجو در سال سوم دانشجویی از من پرسید: کسی را میشناسی که به این جلسات دعوت کنیم؟ اقاربپرست و کلاهدوز را معرفی کردم. از من خواست آنها را هم با خودم بیاورم. در آن زمان فکر میکردیم همین یک جلسه است. درحالی که بعدها متوجه شدیم جلسات دیگری هم بوده است.»
فقط نامجو نبود، موسوی گرمارودی و جاسبی هم بودند
«افسر جوان و دانشمندی با درجه ستوان یکمی به نام ناصر رحیمی درجلسات خصوصی ما سمت استادی داشت و لیسانس الهیات و ادبیات بود. در آن زمان آقای دکتر موسویگرمارودی و دکتر عبدالله جاسبی با نامجو دوستی و همکاری داشتند. ناصر رحیمی که جلسات را اداره میکرد، بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت در سال 50 در بیمارستان ارتش به رحمت ایزدی پیوست.»
نامجو، دانشجویانش را رها نمیکرد
»این شاه بیت، بخش دیگری از خاطرات فرمانده مدافع دوران جنگ بود، وقتی با حس و حال خاصی میگوید:10 مهر سال 45 با درجه ستوان دومی سر کلاس دوره مقدماتی بودم که فرمانده دانشکده مرا خبر کرد و گفت رکن 2 ارتش سوم تو را خواستهاست. این درحالی بود که همه از رکن 2 میترسیدند. گفت: بروم و ببینم چه اتفاقی افتاده است. در آنجا ستوان یکم مهدی کتیبه را دیدم (که در دوران دفاع مقدس رئیس رکن دوم ارتش شد) و گفت: نامجو سفارش کرده شما را به جلساتمان دعوت کنم. معلوم شد نامجو دانشجویان فارغ التحصیل خود را در مناطق جدید خدمتی رها نمیکند.»
روند بازگویی خاطراتش به رفتن به آمریکا رسید «مهر 52 دوباره به شیراز برگشتم و در کمیته رنجر دانشکده پیاده مشغول به کار شدم. از اقاربپرست و کلاهدوز که در مرکز زرهی مشغول خدمت بودند، پرسیدم. گفتند یوسف کلاهدوز به گارد منتقل شده و اقاربپرست برای طی دوره عالی به آمریکا رفته است. امتحانات زبان انگلیسی شروع شد و من هم که آمادگی قبلی داشتم، قبول شدم و برای طی دوره عالی پیاده به آمریکا رفتم.
همسرم همراهم بود. یکسال در مرکز پیاده آمریکا آموزش دیدم و با یک فرزند 40روزه برگشتم. در آنجا در یکی از کلیساهای بزرگ شهر “کلمبوس جورجیا” در معرفی اسلام سخنرانی داشتم که خیلی مورد توجه قرار گرفت. در بازگشت، اقاربپرست را در خیابان دیدم. گفت، یکماه پیش از آمریکا برگشته است. خانههایمان به هم نزدیک بود و ارتباط ما برقرار شد. اقاربپرست به من کتاب میداد و میگفت بخوان تا با هم بحث کنیم. جمعهها با خانوادههایمان به نقاط ییلاقی میرفتیم و در مورد مطالب کتابها بحث میکردیم. او میخواست اطلاعات سیاسی-مذهبی مرا بالا ببرد.»
تلاش نامجو برای توسعه شبکه نظامیان متعهد در سراسر ارتش و مراکز قدرت
شریفالنسب اما در بخش مهمی از روایتهایش از روزهای قبل از انقلاب به تلاش شهید نامجو برای توسعه شبکه نظامیان متعهد در سراسر ارتش و مراکز قدرت اشاره کرد. «اقاربپرست و کلاهدوز که از دانشکده افسری با هم دوست بودند، بعد از اینکه به شیراز آمدند، هم خانه شدند و در رفت و آمدهای خانوادگی، اقاربپرست با خواهر کلاهدوز آشنا شد و این رابطه منجر به ازدواج آنان گردید و با ازدواج کلاهدوز با دختر خاله اقاربپرست ارتباط این دو دوست قدیمی بیش از پیش مستحکم شد. یک شب یوسف کلاهدوز که برای دیدار خواهرش به شیراز آمده بود زنگ زد و پرسید: میتوانم به دیدنت بیایم؟ گفتم حتماً. گفت: ساعت 11 شب دیر نیست؟ گفتم: خانوادهام اصفهان هستند و فردا هم جمعه است.
او آمد بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: چه شد به گارد رفتی؟ گفت: همدورهاش سروان صدقیانی در کارگزینی گارد در نظر داشته او را به گارد بیاورد. کلاهدوز میگوید: صبر کن تا خبرت کنم. با نامجو مشورت میکند. نامجو میگوید: قبول کن. کلاهدوز میگوید: روحیات امثال ما با گارد سازگاری ندارد. نامجو میگوید: ما همه جا نیرو لازم داریم، و این بود که او به گارد میرود و این مطلب را کسی هم نمیداند و این قضیه نشاندهنده تلاش نامجو در توسعه شبکه نظامیان متعهد در سراسر ارتش و مراکز قدرت است.»
این فرمانده دوران جنگ اینگونه خاطراتش را ادامه داد «لحظاتی سکوت برقرار شد. یوسف گفت: خبر داری در جامعه چه میگذرد؟ گفتم: انشاالله حوادث خوبی در پیش است. گفت: چه باید کرد؟ گفتم: باید از لحاظ دانش نظامی،تلاش و تکاپو و برخورد با همکاران نمونه باشیم تا به قول نامجو اگر امام زمان (عج) ظهور فرمودند، لیاقت سربازی ایشان را داشته باشیم. سعی کنیم در میان افسران و درجهداران، دوستان خوبی پیدا کنیم و مثالهایی از فعالیتهای خود در مرکز پیاده آوردم. گفت: اینها خوب است ولی کافی نیست.
تلاش برای همراهی ارتش با نهضت مردم
گفتم: نظر تو چیست؟ یوسف گفت: جلساتی که در دوران دانشجویی با نامجو داشتیم توسعه یافته و الان مانند شبکه فعالی تمام ارتش را دربر گرفته است. در پوشش ارتباطات خانوادگی، جریانات روز را با همکارانمان تجزیه و تحلیل میکنیم و هدفمان همراهی با نهضت و همگامی با مردم است. با آنکه میکوشید نگران نشوم، بدنم لرزید. به او گفتم، میدانی از هر چهار نفر، یک نفر اطلاعاتی است؟ خیلی باید مراقب باشید. گفت: آموزش کافی دادهایم، ولی وارد راهی شده ایم که برگشت ندارد. پرسیدم: چه کاری از من بر میآید؟ او گفت: اقاربپرست به تو خواهد گفت. فهمیدم که زیرمجموعه او هستم.
شریفالنسب از مبارزات انقلابی در خانه علمای اصفهانی هم روایت کرد، آنجا که گفت« اقاربپرست هر هفته به اصفهان میرفت. مبارزات انقلابی در این شهر از همه جلوتر بود و از خانه علما هم شروع شده بود. منزل آقای آیتالله خادمی مقام درجه اول روحانی مرکز مبارزه شده بود و آقای علیاکبر پرورش وزیر اسبق آموزش و پرورش گرداننده اصلی بود. اقاربپرست در اصفهان با صیادشیرازی هم رفتوآمد و تبادل اطلاعاتی داشت.
صیادشیرازی در خاطرات خود میگوید: زیرمجموعه اقاربپرست بودم و بعد از مدتی مرا به مهندس دلربایی تحویل داد. مهندس دلربایی (از نخبگان علمی کشور در حوزه الکترونیک و مخابرات) باجناق اقاربپرست میباشد.»
17شهریور رسید؛ مگر قرار نبود کسی تیراندازی نکند؟
شریفالنسب در بازگویی خاطراتش به ماجرای خونین 17 شهریور رسید، روزی که قرار نبود تبدیل به یک لکه ننگ برای ارتش شود. «آن سال من و اقاربپرست تصمیم گرفتیم خوب بخوانیم و با هم به دانشکده فرماندهی و ستاد راه یابیم، که چنین شد. به تهران آمدیم و دهم شهریور سال 57 دانشکده فرمانده ستاد بودیم. 17 شهریور روز جمعه بود و من در تهرانپارس مهمان خواهرم بودم. با شنیدن صدای رگبار به شوهرخواهرم گفتم به سرعت به سمت صدا برویم. فرماندهان این واحد نظامی ممکن است از دوستان ما باشند، میخواهم تا بتوانم مانع کارشان شوم و به آنان بگویم قرار نبود تیراندازی کنید! مگر نگفته بودیم وظیفه ما شرکت در جبهه و جنگ است نه در خیابان و در مقابل مردم بیدفاع؟ ما که پلیس ضدشورش نیستیم. از میدان امام حسین(ع) دیگر نتوانستیم جلوتر برویم. میدیدیم که زخمیها را سردست میآوردند. فردای آن روز از یوسف کلاهدوز پرسیدیم: قضیه چه بود؟ مگر به همه توصیه نکرده بودیم که با مردم درگیر نشوند؟ گفت: بله، اما احتمالاً درگیری با تیراندازی گروهکها آغاز شده است. از دوستان دیگرمان که پرسیدیم میگفتند. درگیری را ما شروع نکردیم. از بالا مثل باران بهطرف ما رگبار میآمد. روز بعد از طریق شبکه به همکاران نظامیان گفتیم این لکه ننگ تا ابد به دامان ارتش خواهد بود، مراقب باشید دیگر اتفاق نیفتد.»
تربیت یافتگان مکتب نامجو، نامداران امروز ارتش شدهاند
«این را از سخنان شریفالنسب میتوان فهمید وقتی گفت» نامجو همچنان در دانشکده افسری تدریس میکرد و دهها جلسه مثل ما داشت. شهید سپهبد صیادشیرازی، سرلشکر عطاالله صالحی فرمانده کنونی ارتش [1394]، سرلشکر شهید حسین شهرامفر از فرماندهان مشهور کلاهسبزها، سرتیپ دادبین و سرتیپ عبدالله نجفی فرماندهان اسبق نیروی زمینی، سرتیپ توتیایی از فرماندهان مراکز بزرگ فرهنگی ارتش، سرتیپ عزتی معاون وزارت دفاع، سرتیپ موسوی جانشین سابق ستاد کل نیروهای مسلح، سرتیپ صیامی معاونت عقیدتی سیاسی نهاجا و خیلی از فرماندهان روزهای انقلاب و جنگ که اغلب به شهادت رسیده و یا با مجروحیتهای بالا و درد و رنج بسیار شب و روز خود را سپری میکنند همه از تربیتیافتگان مکتب او میباشند.
همه ارتش تحت کنترل دانشجویان نامجو بود
» فرمانده دوران جنگ با گفتن این جمله، به مهر و آبان نزدیک به پیروزی انقلاب رسید» از اداره دوم ارتش به ما میگفتند که زیر نظر هستید و شناسایی شدهاید. اسماعیل سهرابی که در دانشکده فرماندهی و ستاد همدورهمان بود و بعد از سرتیپ ظهیرنژاد، رئیس ستاد ارتش شد، میگفت: سرگرد عباس محمدی از اطلاعات سفارش کرده به رفقایت بگو اینقدر بیپروا نباشند. هر حرف و حرکت شما به ما گزارش میشود.»
دستور رسید فرماندهان ارتش انقلاب شناسایی و معرفی شوند
وی ادامه داد: اواخر آبان ماه اقاربپرست گفت، دستور دادهاند، فرماندهان ارتش انقلاب را شناسایی و معرفی کنیم. گفتم: یعنی انقلاب به این زودی پیروز میشود؟ گفت به هر حال از ما خواستهاند. سه نفر از امرای ارتش از جمله شهید والامقام تیمسار فلاحی را معرفی کردیم. او در شیراز معاون مرکز پیاده بود و با هم کار کرده بودیم. افسری برجسته و انسانی باکمال و کمنظیر بود. دوستانی که با او در مأموریت نظارت بر آتشبس ویتنام بودند، میگفتند: به نمازها و روزههایش اهمیت میداد. در آن وضعیت بههم خورده که فقر و فحشا بیداد میکرد گروه تحت امر خود را با مطالعه و ورزش سرگرم میکرد. به قدری منظم و باشخصیت بود که ملیتهای دیگر را تحت تأثیر روحیات خود قرارداده بود.
وی افزود: سرهنگ حسنعلی فروزان، استاد یکی از دروس نظامی ما بود. شنیده بودیم بسیار سختگیر است و اگر دانشجویی یک دقیقه دیر بیاید یا تکلیف خود را انجام نداده باشد، از کلاس اخراج میشود. من که چند دقیقه دیر به کلاس رسیده بودم، رویش را برگرداند. با خود گفتم شکر خدا که مرا ندید، ولی دیده بود. زمانیکه کتاب و تکلیفم را درمیآوردم. رو به من کرد و گفت، شریفالنسب در کیسهات چه داری؟ گفتم استاد کیسهام تهی است. بدون تامل گفت: همه کیسهها تهی است. وقت راحتباش به اقاربپرست گفتم به احتمال قوی فروزان انقلابی است. خواستم تلفن او را بگیرم تا به خانهاش برویم. اقاربپرست گفت صبر کن تا اجازه بگیریم. فهمیدم قضیه مهم است و از پشتیبانی ردههای بالاتری برخورداریم. سه روز بعد اقاربپرست گفت تماس با فروزان بلامانع است. به خانه فروزان رفتیم. از اقاربپرست پرسید بگو ببینم با چه کسانی کار میکنید؟ سکوت کرد. من گفتم ما دانشجویان نامجو و همراه با نهضت و مردم هستیم.
میخواستند ارتش را به جان مردم بیندازند تا روحانیت حاکم نشوند
اقاربپرست از فروزان پرسید در اوضاع و احوال کنونی چه باید کرد؟ فروزان فهمید که او نمیخواهد دست خود را باز کند. گفت ما تصمیم داریم با تعدادی از دوستان و همدورههایمان در میدان 24 اسفند (میدان انقلاب فعلی) در برابر مردم رژه برویم. پرسیدیم با چه هدفی؟ گفت که به شاه بگوییم به ارتش متکی نباشد و به مردم هم بگوییم ما با شما هستیم، ما رودرروی شما قرار نخواهیم گرفت.
شریفالنسب گفت که «گروهکها به این نتیجه رسیده بودند که اگر روحانیت حاکم شود، کلاهشان پسِ معرکه است.» به توطئههای آنها هم اشاره کرد«لذا میگفتند اگر این انقلاب شکست بخورد بهتر است و برای این منظور باید ارتش را به جانِمردم بیندازیم تا رژیم بر مملکت مسلط شود و ما بتوانیم عقبافتادگیمان را از علما جبران کنیم. در واقع همه گروهکها برای درگیر کردن ارتش با مردم، متحد شده بودند. گفته بودند به فرض پیروزی انقلاب، ارتش باید از بین برود تا بتوانیم قدرت را دست بگیریم.ما هم به همه دوستان نظامیمان توصیه میکردیم اگر سنگ هم به سرتان زدند جواب ندهید و با مردم با مهربانی برخورد کنید.»
این سرهنگ ارتش در ادامه خاطراتش از روزهای قبل از انقلاب به خاطره جالبی میرسد، روزی که سروان یک یگان کلاه سبز اجازه نمیدهد نیروهایش به سمت مردم شلیک کنند و مردم هم شعار زنده باد ارتش سر میدهند، رابطه ای که به دل گروهکها نمی نشیند «در میدان 24 اسفند، مجسمه رضاشاه سوار بر اسب نصب بود. سروان مصطفی اطاعتی، قهرمان شنا و رکورددار کانال مانش “بین فرانسه و انگلیس” با یگان نظامی خود که از کلاهسبزها بودند روبهروی دانشگاه تهران در مأموریت حکومت نظامی بود و افراد خود را در دو طرف خیابان چیده بود. میبیند دانشجویان و اساتید با پلاکاردهای انقلابی بیرون میآیند و علیه رژیم شاه شعار میدهند. وقتی به میدان انقلاب میرسند، میخواهند برای مردم سخنرانی کنند. او بلندگو را میگیرد و میگوید: من هموطن شما و اهل شیراز هستم. وظیفهام حفظ جان شماست و کاری به کار شما ندارم. با من همکاری کنید تا در پایان برنامه شما را به سلامت تا دانشگاه همراهی کنم. ناگهان از میان جمعیت تیری به بازویش میخورد. مردم با شعار «زندهباد ارتش»، «زندهباد اسلام» او را سردست میکنند که به بیمارستان برسانند. از سربازان خود میخواهد عکسالعملی نشان ندهند مبادا خونی از دماغ کسی ریخته شود. این یک مثال از دهها برخورد منطقی نظامیان با مردم بود و به مزاج گروهکها خوش نمیآمد.»
وی سپس به ماجرای جلسه آن شب با فروزان و صحبتهای اقاربپرست بازگشت، از موضوع دور نشویم، در دیدار آن شب با فروزان، گفتیم این کار را نکنید. ژنرال هایزر به ایران آمده و دنبال یک بهانه میگردد که ارتش را تکان بدهد و رژیم لرزان شاه را با کودتا سرپا نگاه دارد. این کار شما باعث میشود همه شما را اعدام کنند و کودتا علیه نهضت و ملت پیروز شود. نظر ما را جویا شد. به او گفتیم هستههای مقاومت در ارتش تشکیل شده و نظامیان جوان نقاط حساس و مشاغل کلیدی را زیر نظر دارند. علناً میگویند ما این لباس مقدس را برای جنگ با برادران و خواهرانمان به تن نکردهایم. ما برای دفاع از کشور و مردم ساخته شدهایم. مسئلۀ رژیم سیاسی است و باید در مجلس حل شود. به آنان گفتهایم هوشیار باشند و اجازه ندهند یک سرباز، یک تانک و یک خودرو برابر طرح کودتاگران، برای دستگیری سران انقلاب و سرکوب مردم از پادگان بیرون برود.
ورود آیتالله موسوی اردبیلی به یک اختلاف بین ارتشیها
وی افزود: فروزان گفت، طرح شما بسیار رندانه است، فردای پیروزی انقلاب، میخواهید بگویید، ما هم بودهایم. قرار شد، دیدگاههای خود را با شورای انقلاب در میان گذاریم، چنانچه ادامۀ مبارزه آشکار را تأیید کردند، ما به آنها بپیوندیم و اگر نه، آنان به ما بپیوندند. آیتالله موسویاردبیلی که آن زمان در شورای انقلاب مطرح بودند و ما هم به مسجدشان رفتوآمد داشتیم. برای این کار مناسب به نظر رسیدند. فروزان گفت: ایشان با پدر من دوست هستند و مرا هم میشناسند. چند روز بعد گفت: روز عاشورا [20آذر57] ساعت 5 بعدازظهر منزل پدرم باشید که آقا هم میآیند. ساعت 5 بعدازظهر در خیابان بهبودی منزل پدر آقای فروزان بودیم. نمایندگان پادگانهای مرکز را هم خبر کرده بودیم. یوسف کلاهدوز هم باید از گارد میآمد. آقای موسوی اردبیلی آمدند، اسامی دو گروه را گرفتند و فرمودند: اختلاف در چیست؟ گفتیم: اجازه دهید یوسف کلاهدوز بیاید. پانزده دقیقه دیگر صبر کردیم، نیامد. تلفن زدیم، جواب نداد. میدانستیم که آن روز گارد آمادهباش است. نگران شدیم. آقا فرمود شروع کنید.
وی افزود: فروزان گفت ما میخواهیم با یک رژه نظامی در میدان 24اسفند به رژیم شاه بگوییم به ارتش متکی نباشد و به ملت هم بگوییم ما با شما هستیم، علیه ارتش شعار ندهید، ما برای رودررویی و جنگ با شما نیامدهایم و دلمان با این نهضت است. من هم سخنگوی گروه خودمان بودم، گفتم: از آغاز نهضت امام از سال 42 و قبل از آن تحت تعلیم سید موسی نامجو استاد دانشکده افسری بودهایم و سعی ما بر این است که پستهای کلیدی را برای خنثی کردن عملیات سرکوبگرانه در دست داشته باشیم. هماکنون در تمام ارتش و ژاندارمری و حتی گارد و اداره دوم هم نفوذ داریم و مخالف هرگونه حرکت آشکار و یا عملیات خشونتآمیز هستیم. آقا فرمودند: بسیار خوب! دو سه روز وقت دهید به شما خبر میدهم.
یک عملیات کور که کلاهدوز جان سالم به در برد
شریفالنسب ادامه داد: فردای آن روز معلوم شد، در ناهارخوری گارد تیراندازی شده است. از کلاهدوز پرسیدیم قضیه چه بود؟ گفت: یک درجهدار و یک سرباز مسلح، حاضران در ناهارخوری را به رگبار بستند. وقتی درجهدار مسلح روبروی من قرار گرفت، لبخندی زد و لوله تیربار خود را رد کرد. یعنی که مرا میشناخت، اما من او را نمیشناختم و نمیدانستم از کدام گروه است. گفتم یوسف جان اینها که کشته و زخمی شدند، چگونه انسانهایی بودند؟ گفت: آن روز آمادهباش بود و این بندگان خدا، بعد از مراسم سینهزنی آمده بودند ناهار بخورند. تعدادی هلیکوپتر هم در میدان پادگان بود. آن سرباز و درجهدار انقلابی فکر کرده بودند که میخواهند مردم را در تظاهرات امروز بمباران کنند. من گفتم معلوم میشود این حادثه یک عملیات کور بوده و اینها هم که کشته و زخمی شدهاند گناهی نداشتهاند. او هم تائید کرد.
سرتیپ محمدرضا رحیمی از ردۀ بالای هسته مقاومت ارتش میگوید وقتی در دوره وزارت نامجو پشت میز جانشینی وزارت دفاع قرار گرفتم، پرونده این سرباز و درجهدار انقلابی را خواستم و دستور دادم آنها را شهید منظور کنند. مبلغی به آنان تعلق میگرفت. به خانوادههایشان توصیه کردم از اولیای دم و آسیبدیدگان این حادثه با پرداخت دیه حلالیت بطلبند.
وی افزود: من تا این لحظه نمیدانم، سازمان بزرگ ارتش با افراد بیگناه آن حادثه که به یقین مثل همۀ نظامیان با انقلاب و مردم بودهاند چه رفتاری داشته است؟ آیا همسر و فرزندان آنان در جامعه با سرافرازی زندگی میکنند یا خیر؟ راهپیمایی و تظاهرات در عاشورا بسیار گسترده بود و این عملیات انقلابی گرچه بدون مطالعه شکل گرفته بود اما به هرحال پشت رژیم شاه را شکست و در رسانههای جهانی بازتاب عظیمی داشت. در آن روزها ما در دانشکده فرماندهیستاد بودیم. وقتی از پشت دیوار دانشکده میشنیدیم که میگویند: «حکومت علی را برپا میکنیم، ما». خدا را شکر میکردیم، ولی در جاهای دیگر شعارها اغلب علیه ارتش و ساخته و پرداخته گروهکها بود.
«مبارزه آشکار نظامیان به صلاح نیست»؛ این پاسخی بود که آیتالله موسوی اردبیلی سه روز بعد به ارتشیها داد و گفت طرح هستههای مقاومت تأیید شده است. فروزان گفت: در این صورت ما هم با شماییم. فروزان درجه سرهنگی داشت و از اساتید بهنام و مجرب دانشکده فرماندهی وستاد بود. او تجربه عملیاتی و خدمت در مناطق مرزی داشت. یک مسلمان واقعی و شخصیتی کمنظیر و بانفوذ بود. با پیوستن او به ما، برد عملیاتیمان افزایش یافت و جلساتمان با هم یکی شد.
خاطرات فرمانده مداقع خرمشهر به نزدیکیهای انقلاب رسید، به یاس و ناامیدی ژنرال آمریکایی و...«خبر داشتیم، ژنرال هایزر از اینکه سران ارتش را متقاعد کند که دست به دست هم دهند و رژیم شاه را سرپا نگه دارند، مأیوس شده است. در جلسات با فرماندهان همین که میگفت تکانی به خود بدهید. میگفتند: ما خودمان را هم نمیتوانیم نگه داریم. نظامیان جوان از ما تبعیت نمیکنند. به سرباز نگهبان و امربر خودمان هم اعتماد نداریم. مذاکرات و صورتجلسات آن روزهای بحرانی در کتابی به نام “مثل برف آب خواهیم شد” آمده است و نشاندهنده نقش عظیم حضرت امام در هدایت جامعه و به جذب ارتش برای برپایی نظام اسلامی است.»
شبهای بعد از پیروزی انقلاب، من و اقاربپرست و سرهنگ فروزان در خیابان ستارخان به مردم آموزش میدادیم که چگونه اسلحه را نگه دارند و کوکتلمولوتف و دیگر مهمات را نزدیک آتش نگذارند. مردم هم میفهمیدند که ما ارتشی و با آنها هستیم. فروزان دستور داده بود در منزلشان دیگ برپا کنند و سخاوتمندانه به انقلابیون غذا میداد.»
مردم میگفتند شاه برود چه کسی این مملکت را اداره کند
روایتهای سرهنگ ارتشی، به دو هفته آخر منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی رسید، روزهای بحث سیاسی و آموزشهای نظامی مردم... «یکی دو هفته به پیروزی انقلاب، نیمی از وقت کلاسها، به جای دروس نظامی و تک و پاتک صرف بحثهای سیاسی میشد. یک عده از دانشجویان از رژیم دفاع میکردند و میگفتند اگر شاه برود، چه کسی میتواند این مملکت به این بزرگی و پیچیدگی را اداره کند؟ ما هم میگفتیم نگران نباشید، انقلاب پیشبینی همه چیز را کرده است.»
مدرسه علوی؛ روزهایی متفاوتی را در کارنامه خود ثبت کرده است، روزهایی عجین شده با شوروحال انقلابی… «حالا حضرت امام در میان بهت و تعجب جهانی بعد از سالها رنج و دوری از وطن، در میان استقبال کمنظیر تمامی اقشار جامعه و با اعتماد کامل به همراهی و همدلی ارتش به ایران بازگشته و در مدرسه علوی اقامت کرده بودند. اقاربپرست، شبها یک ساعت به یک ساعت تلفنی با جایی تبادل اطلاعات میکرد. یک وقت گفت، میگویند فردا صبح دونفرتان در اقامتگاه حضرت امام باشید.
به اقاربپرست گفتم ما 7 صبح باید دانشکده باشیم. او گفت فکر میکنم کار تمام است. تا این را گفت، احساس کردم پیروزی نزدیک است و روی ما هم حساب کردهاند. خانوادههایمان را به اصفهان فرستاده بودیم. تصمیم گرفتیم برویم. همه جا لاستیک آتش زده بودند و راهبندان بود. صبح زود حرکت کردیم. در خیابان باقرخان، پادگانی بود که الان مرکز آموزش بهداری است. مردم روی دیوار درحال تیراندازی به سربازها بودند و سربازها هم متقابلاً جواب میدادند. ایستادیم و هرچه میگفتیم آهای مردم نزنید! سربازان، فرزندان و برادران شما هستند. کسی توجه نمیکرد و هر لحظه ممکن بود، لولۀ تفنگها را به سمت خودمان برگردانند. در مسیرمان چنین صحنههایی را باز میدیدیم. به اقاربپرست گفتم، آیا امکان اینکه به اقامتگاه امام برویم هست؟ خبر داشتیم که آنجا رفت و آمد مشکل است. در تلفن بعدی به ما گفتند در خیابان ایران به منزل آقای دکتر واعظی -اولین استاندار اصفهان- مراجعه کنید، شما را راهنمایی خواهند کرد.
به رفیقدوست گفتیم انشاالله اولین فرمانده سپاه اسلام هستید
همسر دکتر واعظی پلاکاردی به گردن انداخت که روی آن نوشته بود: امداد پزشکی. ما را با سختی با خود برد. درخیمۀ بزرگی با سرگرد محمدرضا رحیمی -عضو ستاد استقبال از امام- و آقای محسن رفیقدوست روبهرو شدیم. از فداکاریهای آقای رفیقدوست خبر داشتیم. ایشان بسیار خونگرم، باهوش و فعال بود. با مشاهدۀ جنبوجوش او در استفاده از نیروهای مسلح مردمی، گفتم انشاالله اولین فرمانده سپاه اسلام هستید.
در آنجا معلوم شد، محمدرضا رحیمی که 3سال بعد جانشین وزیر دفاع و پس از آن مشاور مقام معظم رهبری بود، از دوستان نزدیک نامجو است و در ردههای بالای هستههای مقاومت قرار داشته و من بیاطلاع بودهام. گفتیم کار ما چیست؟ گفتند این قطعات را ارتشیها به نشانۀ وفاداری به امام و انقلاب از هواپیماها، هلیکوپترها، تانکها و امثال آن آوردهاند. شما را خواستهایم تا اینها را ساماندهی کنید.
گروهکها از فدایی خلق، مجاهدین خلق تا تودهای کمر همت به نابودی ارتش بسته بودند
اقاربپرست افسر زرهی بود و من افسر پیاده. دو روز گذشت، گفتم، اقاربپرست این کار، کار نیست. این قطعات دستکاری شده و دیگر به درد نمیخورد. گفت پس کار ما چیست؟ گفتم کار ما، نجات ارتش از فروپاشی است. انقلاب، دشمن دارد. اینها که از دیوار پادگانها بالا میروند اغلب تودهای، مجاهد و فدایی خلق هستند. امروز و فردا پادگانها غارت میشوند، گروهکها به جان فرماندهان میافتند و ارتش نابود میشود. مگر نمیبینی میگویند”ارتش ضدخلقی نابود باید گردد”؟ شرق و غرب با این انقلاب مخالفند. آیا مردم با دست خالی میتوانند از انقلاب دفاع کنند؟ گفتم باید خودمان را به امام برسانیم و بگوییم ارتش بر اثر هدایت و ارشاد حضرتعالی هماکنون در دست شماست. تنها سازمان قدرتمندی است که میتواند از انقلاب و کیان مملکت دفاع کند. گروهکها کمر همت بر نابودی ارتش بستهاند. اگر چنین اتفاقی روی دهد، قدرت را بهدست خواهند گرفت و انقلاب شکست خواهد خورد.
به امام پیغام دادیم نگذارید ارتش از دست برود
جمله ای که شاید اوج نگرانیها و استرس ارتشیهای انقلابی آن روزها را به نمایش میگذارد. «سرگرد رحیمی تا این موضوع را شنید، گفت دست به کار شوید. گفتم باید دوستانمان، یعنی فروزان، سلیمی، نامجو و کلاهدوز را احضار کنیم. به خانه فروزان تلفن کردم و گفتم دانشکده چه خبر؟ گفت دانشکده را آتش زدهاند و تعطیل شدهاست. قضیه را توضیح دادم. به یکایک اطلاع دادیم، آمدند و پس از شور و مشورت، از طریق حاج احمد آقا به عرض امام رساندیم که ارتش وفادار و بازوی شما است، از ماندگاری آن حمایت کنید و نگذارید از دست برود، که خواست دشمنان انقلاب است و گفتیم: ما نمایندگان هستههای مقاومت ارتش در خدمت شما هستیم و همه جای نیروهای مسلح نفوذ داریم. حضرتعالی که از سالها پیش با ارتش با ملاطفت برخورد کرده و بدنه ارتش را سلامت و جدای از سران فاسد رژیم شاه به ملت معرفی کردهاید، حالا زمان آن فرا رسیده که از ثمرۀ آن برخوردار شوید. بیایید سکّان هدایت این بازوی قدرتمند انقلاب و نظام را در دست بگیرید. حضرت امام از این طرح استقبال کردند و آیتالله ربانیشیرازی را به عنوان نماینده برای گفتگو نزد ما فرستادند. آقای ربانیشیرازی که انسانی فهیم و یک چریک واقعی بود، پس از دو سه جلسه، اهمیت قضیه را درک کرد و گفت موافقت حضرت امام را به زودی خواهم گرفت.»
ماجرای پادگان سنندج، ورود ارتش و...
خاطرات شریفالنسب به روزی رسید که ارتش با مردم اعلام همبستگی کرد و انقلاب پیروز شد. همان روز بود که موسویاردبیلی، نامهای به دست آنها داد و گفت «بروید خودتان را به شهید والامقام تیمسار قرنی معرفی کنید. ما هم به ستاد ارتش در چهارراه قصر رفتیم. بهدلیل ازدحام جمعیت، ملاقات ایشان غیرممکن بود و من بالاخره موفق شده و به داخل رفتم. 5 خط تلفن همزمان زنگ میخورد و شهید والامقام تیمسار قرنی جواب میداد. یکی از تلفنها را زمین گذاشت و به دوستان نظامی همراهش گفت: خانمی از سنندج تلفن میزند و میگوید پادگان سنندج در محاصره ضدانقلاب و جداییطلبان است. اگر تا دو ساعت دیگر فرمانده لشکر تعیین نکنید، سنندج و پادگان به هوا خواهد رفت. آن روزها بر اثر شوک انقلاب و تهدید گروهکها که گفته بودند، فرماندهان را سینه دیوار میگذارند، پادگانها اغلب فاقد فرمانده بود. دوستان نظامی شهید والامقام تیمسار قرنی از ترس اینکه مبادا قرعه به نام آنان بیفتد، یکی یکی بیرون رفتند. با دیدن این وضعیت، گفتم تیمسار نگران نباشید، تا لحظاتی دیگر فرمانده لشکر معرفی خواهد شد. گفت شما؟ گفتم سرگرد شریفالنسب از گروهی هستم که از شورای انقلاب مأمور همکاری با شما شدهام. به دوستانم قضیه را گفتم. میدانستیم کتیبه در سنندج است و بهترین گزینه میباشد. حکم او را به این شرح نوشتیم: “سرکار سرگرد مهدی کتیبه، شما از این لحظه فرمانده لشکر سنندج هستید، با این شماره تلفن تماس حاصل نمایید. امضا، رئیس ستاد ارتش ملی ایران، سرلشکر ولی قرنی”. تیمسار پرسید کتیبه چطور آدمی است؟ گفتم افسری انقلابی، متدین و تواناست. امضاء کرد و گفت ارتباط با پادگانها قطع است. چگونه به او ابلاغ میکنید؟ گفتم از طریق رادیو. سرگرد رحیمی به دوست خود مهندس مهدی چمران در رادیو تلویزیون گفت، این اعلامیه را پخش کنید.
کتیبه دقایقی بعد تماس گرفت و گفت “تیمسار قرنی، پیام شما را شنیدم. اطمینان داشته باشید، یک فشنگ و یک تفنگ از پادگان خارج نمیشود”. شهید والامقام قرنی به تواناییهای ما پی برد و نگرانیهایش تا حدود زیادی برطرف شد. با این پیام، گروهکها و قدرتهای جهانی در کمال ناباوری دریافتند که ارتش ایران علیرغم توطئههای آنان پابرجا و همچنان در صحنه است.»
وی ادامه داد: «در حقیقت هستههای مقاومت ارتش به محوریت سروان سید موسی نامجو توانسته بود روزهای بحرانی انقلاب، خود را به رهبران انقلاب بشناساند و در کنار نخستین رئیس ستاد ارتش اسلامی پادگانها را از دستبرد و غارت نجات داده و متولی و فرمانده برای آنان تعیین کنند.
پرسنل انقلابی شبکه نامجو که در پادگانهای سراسر کشور پخش بودند، با خبردار شدن از اعلامیه رادیویی با ما تماس میگرفتند و میگفتند: فرمانده نداریم و پادگان در خطر است. میگفتیم: تا تعیین فرمانده جدید همدیگر را خبر کنید و یک نفر را به عنوان سرپرست تعیین کنید. سربازها به فرمان امام رفته بودند و پادگانها بیدفاع شده بود. افسران و درجهداران شبکه نامجو و نیروهای انقلابی، شبها در سرمای شدید زمستان در پادگانها کشیک میدادند و جای خالی سربازان را پر میکردند. انتخاب شهید والامقام، تیمسار سرلشکر فلاحی برای فرماندهی نیروی زمینی و سرلشکر مرحوم قاسمعلی ظهیرنژاد برای لشکر ارومیه نیز به همین منوال انجام شد.»
نامجو دانشکده افسری را «فیضیه» ارتش کرد
خاطرات شریفالنسب تازه به روزهای سخت تر زندگی موسی نامجو رسید« بعد از پیروزی انقلاب مدتها دانشکده افسری میدان تاخت و تاز گروهکها بود و مشغول عضوگیری بودند. نظم و انضباط، سلسله مراتب و رسم و رسوم شبانهروزی بودن درهم شکسته بود. سرهنگ فروزان به نامجو گفت، باید کمر همت ببندی و این مرکز فرهنگی را نجات بدهی. شهید والامقام تیمسار فلاحی هم حمایت کرد و او فرمانده دانشکده افسری شد. سید موسی نامجو، با زحمات زیاد و به کمک دوستان نظامی همعقیده و دانشجویانی که خود تربیت کرده بود، با خون دل فراوان دانشکده را چنان ساخت که فیضیه ارتش نام گرفت.
یک هفته قبل از شروع جنگ؛ پلان دیگری از روایت گوییهای دوست و همرزم شهید نامجو با ما بود…«برابر تصمیم شورای عالی دفاع، در معیت دکتر چمران و سرهنگ کتیبه رئیس اداره دوم ارتش جهت برپا کردن ستاد جنگهای نامنظم و سازماندهی و مسلح کردن عشایر عربزبان طرفدار دولت به خوزستان رفته بودم. آنان ساعتی بعد از معرفی من به تهران بازگشتند. هنگام بمباران فرودگاه اهواز جلسه در استانداری برقرار بود. خود را سریعاً به فرودگاه رساندم. تکههای بمب هنوز داغ بود. به اتاق جنگ آمدم. وضعیت را بسیار آشفته و پریشان دیدم. لشکر هنوز بدون فرمانده بود. به سرلشکر مرحوم ظهیرنژاد -فرمانده نیروی زمینی ارتش- گفته بودند: چرا فرمانده برای لشکر خوزستان تعیین نمی کنی؟ گفته بود هرکس فرمانده مرا زندان کرده خودش هم لشکر را اداره کند. خوزستان از اختیار من خارج است. شرح برهم ریختگیها در کلمات نمیگنجد.»
جراتی که تندروهای خوزستان به صدام دادند
وی ادامه داد: دو ماه قبل از حملۀ عراق، تندروهای استان خوزستان به بهانۀ دخالت لشکر در کودتای نقاب، این سد عظیم دفاعی را با زندانی کردن سرهنگ منوچهر فرزانه، فرمانده دلسوز و با لیاقت لشکر که دو هفته بعد از جنگ آزاد شد و تعدادی از عناصر مؤثر آن، در هم شکسته بودند و این مسأله در جرأت بخشیدن به صدام در حمله به ایران نقش اصلی را ایفا میکرد.
وی افزود: توانمندی ارتش در خوزستان در گذشته نه چندان دور چنان بود که تنها تیپ دزفول این لشکر هنگام رزمایش، وحشتی در دل عراقیها میانداخت که صدام به نیروی هوایی، دریایی و زمینی خود آمادهباش میداد مبادا راه خود را کج کنند و بغداد را هدف قرار دهند.
شرح بی شرمی صدام در روز ششم جنگ با ایران
شریفالنسب از فرماندهان نیروهای ارتش مدافع خرمشهر، به 31 شهریور اشاره کرد، همان روزی که فرودگاهها بمباران شد، «نامجو به دانشجویان خود گفت: “تهاجم عراق آغاز شده و من خود آماده رفتن به جبهه هستم. شما هم به خانههایتان بروید، فردا با تفنگ و تجهیزات انفرادی همینجا حاضر باشید. فردای آن روز، یک نفر نبود که بگوید مادرم یا همسرم بیمار است. نامجو و سرگرد حسنیسعدی فرمانده تیپ دانشجویان، با 400 نفر جوان دانشجوی مصمم به اهواز آمدند و در خطوط مقدم جبهه به عنوان مشاور فرمانده، رزمنده و سرپرست نیروهای نظامی و مردمی انجام وظیفه کردند. حضور برقآسای جوانان از جانگذشته دانشجو در جبهه نبرد، همانقدر که برای فرماندهان درگیر در جنگ قوت قلب و روحیه بود، برای ارتش صدام شکست روحی بود. چراکه به او گفته بودند، با کودتای نقاب، نیروی هوایی، واحد کلاهسبزها و لشکر21 حمزه آسیب فراوان دیده و از لشکر92 زرهی اهواز نیز جز نامی باقی نیست و با هیچ مقاومتی روبهرو نخواهی شد. اما در عمل در روز ششم جنگ، صدام قطعنامه آتشبس سازمان ملل را یکطرفه پذیرفت و بیشرمانه اعلام کرد، ما به اهداف نظامی خود رسیدهایم. اما جمهوری اسلامی موافقت نکرد، چراکه عراقیها بخشی از سرزمین ما را در تصرف داشتند.
وی افزود: در حقیقت حملات مؤثر تیزپروازان نیروی هوایی، حضور فعال تیمهای شکار تانک هوانیروز و کلاهسبزها، مقاومت غیرتمندانه باقیماندۀ لشکر92، تکاوران نیروی دریایی و تلاش مردانه نامجو و دانشجویان دانشکده افسری، استراتژی قادسیه صدام را که قرار بود، سه روزه کار خوزستان را تمام کرده و روز هفتم در میدان آزادی تهران پایان جمهوری اسلامی را جشن بگیرد، در هم شکستند و این در حالی بود که یگانهای رزمی دیگر ما به دلیل بُعد مسافت و مشکل جابهجایی و کسب مجوز خروج و عزیمت یگانها از بالاترین مقامات نظام، هنوز به میدان جنگ نرسیده بودند.
وی ادامه داد: شاخه ستاد اروند در آبادان، بهوسیله جانشین نامجو و فرمانده تیپ او “سرهنگ شکرریز و سرهنگ حسنیسعدی” و تعدادی از افسران ستاد دانشکده افسری در 27 مهر 59 تشکیل گردید و با ایجاد هماهنگی بین دلاوران نظامی، سپاهیان جانبرکف و نیروهای شریف و عزیز مردمی، پیشروی سریع عراقیها را به سمت آبادان تحت کنترل درآورده و در لحظاتی که احتمال جداسازی حتمی خرمشهر و آبادان میرفت، در کوی ذوالفقاری شکست سختی بر آنان وارد کردند.
بدون محافظ و با فولکس رفت و آمد میکرد
از شریفالنسب درباره خصوصیات اخلاقی نامجو میپرسیم «بسیار متواضع و سادهزیست بود و به کمک روح بزرگی که داشت از زرقوبرق دنیا کناره گرفتهبود. هیچگاه از خانه سازمانی ارتش استفاده نمیکرد و اجارهنشین بود. از گرفتن وام برای مسکن پرهیز داشت و میگفت دیگران محتاجتر هستند. در مدتی که فرمانده دانشکده افسری بود برای رعایت حال بیتالمال با فولکس قدیمی خود و بدون محافظ رفتوآمد میکرد. او از پست و مقام فراری بود اما از آنجا که رهبر انقلاب به او عنایت خاص داشتند، بعد از شهادت دکتر چمران او را به نمایندگی خود در شورای عالی دفاع منصوب کردند.»
روزی که مجلس بدون مخالفت، یک ارتشی را وزیر دفاع کرد
وی افزود: نامجو بعد از عزل بنیصدر در کابینه شهید رجایی، نامزد وزارت دفاع شد. او به این کار مایل نبود و میگفت کارهایم در دانشکده افسری ناتمام مانده است. وقتی به او اصرار کردند، شرط گذاشت. شرط او حفظ سمت پیشین بود. با آنکه در همه سالهای خدمت کوشیده بود گمنام بماند، از آنجا که خداوند نیکی را هرچند که پنهان باشد آشکار میکند، هنگام رأی اعتماد در مجلس بیشترین آرای موافق را از آن خود کرد و هیچ رأی مخالفی نداشت.
چهره دیگر نامجو؛ رونمایی از سرود «ای ایران ای مرز پرگهر» و اعزام دانشجویان افسری به نماز جمعه
وی ادامه داد: نامجو سال 37 از دبیرستان نظام به دانشکده افسری پا گذاشته بود، افسر توپخانه بود، در نقشهبرداری و ریاضیات از نخبگان ارتش بود و در دوران تدریس در دانشکده افسری، از شیوه فرماندهی امثال سپهبد جم، سرلشکر خزائی و سرلشکر ناظم تجربیات خوبی برای انقلاب اندوخته بود. با دانشگاهها و مدارس عالی تهران همکاری و حشر و نشر داشت و از این طریق با فرهیختگان مملکت اعم از حوزه و دانشگاه آشنایی و دوستی پیدا کرده بود. به منظور کسب اعتبار برای ارتش آینده انقلاب، با لباس نظامی در مجامع سیاسی و مذهبی شرکت میکرد و صحنههای مبارزه با رژیم شاه را به دقت رصدیابی و با روشنبینی ارزیابی میکرد. برای سپهبد والامقام ولی قرنی، شهید والامقام سرلشکر ولی فلاحی و سرلشکر مرحوم قاسمعلی ظهیرنژاد احترام فراوان قائل بود. در برپایی بسیج، تحت نظارت مستقیم حضرت آیتالله خامنهای به عنوان کارشناس و مشاور اثرگذار بود. او بود که در برنامه تلویزیونی بسیج، از سرود “ای ایران، ای مرز پرگهر” را که تا آن تاریخ در انزوا بود و غبار ملیگرایی گرفته بود، رونمایی کرد. او بود که با اعزام دانشجویان دانشکده افسری به نماز جمعه تهران، آموزش نظامی به مردم را پایهگذاری کرد و بساط آموزش نظامی گروهکها را در خیابانهای اطراف دانشگاه تهران بدون جنگ و خونریزی برهم ریخت.
وی افزود: از نامجو یک دختر و دو فرزند پسر به نام ناصر و مهدی به یادگار مانده است که هرسه مقامات عالی علمی را پشت سر گذاشته و از خدمتگزاران متدین و مؤثر جامعه میباشند. مهدی میگوید من چهار ماه پس از شهادت پدرم به دنیا آمدم. از دوستان پدرم بوی او را استشمام میکنم. همرزمانش را که میبینم احساس نوعی پرواز دارم. احساسی که بتوانم خود را در آغوش پدرم بیفکنم.
از شب قبل از شهادت همرزم سالهای مبارزات انقلابیاش برایمان روایت کرد «شهید والامقام سرلشکر سید موسی نامجو شب قبل از شهادت، به اتفاق شهید والامقام یوسف کلاهدوز در حالی که از نتیجه پیروزی بزرگ عملیات افتخارآفرین ثامنالائمه، یعنی “شکست حصر آبادان” بسیار شادمان بودند، از اهواز با من که در آن موقع فرمانده تیپ مهاباد بودم، تلفنی گفتگو داشتند. شامگاه روز بعد “هفت مهر” هنگامی که به اتفاق همرزمان خود شهدای والامقام فلاحی، فکوری و جهانآرا برای تقدیم گزارش پیروزی به حضرت امام میآمدند، هواپیمای آنان در ناحیه بیابانی کهریزک دچار سانحه شد و همگی جان خود را در راه پیمانی که با حضرت حق بسته بودند گذاشتند.
یاد آنان و یاد تمامی شهدای ارتش و سپاه و نیروهای مردمی و بهخصوص سروان تهمتن، سروان اصلانی، سروان جوانشیر و از فرمانده گروهانهای نمونه دانشکده افسری و سروان کبریایی از افسران گردان دژ خرمشهر که در مقاومت 34روزه خرمشهر به شهادت رسیدند گرامی و راهشان پر رهرو باد.»
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401