عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (60)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۱
اسفند 1364 در غرب مریوان
بازرسی نزاجا در عملیات والفجر9
سرتیپ دکتر اسدالله حیدری رئیس وقت بازرسی نیروی زمینی ارتش
حرکت هوایی با شهید صیاد از تهران به همدان در روز 2/1/1365
در زمان اجرای عملیاتهای والفجر 8 و 9 من به عنوان رئیس بازرسی در نیروی زمینی مشغول به خدمت بودم. در عملیاتهای زیادی حضور داشتم، ولی در این 2 تا عملیات به عنوان رئیس بازرسی نزاجا بودم. عملیات والفجر9 در یک شرایطی انجام شد که شرایط آب و هوایی شمال غرب در اسفندماه خیلی سرد بود. در یک مقطع در روزهای آخر اسفند ماه سال1364 بود که شهید بزرگوار صیاد شیرازی گفتند که بیا برویم به منطقه والفجر 9 ، من با یکی از همکارانم در بازرسی، به نام سرهنگ تیمور گودرزی رفتیم یک تحقیقاتی را در مورد عملیات والفجر9 ، مسائل پنجوین و لشکر کردستان داشته باشیم. به همراه شهید بزرگوار صیاد در روز 29 اسفند به تهران برگشتیم. فردایش عید بود. ساعت 8:30 شهید صیاد شیرازی به من امر فرمودند که امشب این گزارش بازرسی را در مورد عملیات والفجر9 آماده کنید حتماً به من بدهید و بعد به خانه بروید. با سرهنگ تیمور گودرزی تا ساعت 11 شب این گزارش را آماده کردیم. این گزارش در بازرسی نیروی زمینی هست، گزارش را ساعت 11 شب تحویل دادیم و به بعدبه خانه رفتیم.
فردا 7:30 صبح، شهید صیاد شیرازی به من زنگ زدند. آن زمان هنوز همه درجات سرهنگ بود، گفتند که به جناب سرهنگ آراسته بگویید که در آشیانه هوانیروز باشند. منطقه والفجر 9 وضعیتش بدتر شده به آنجا بروید. حالا چرا ایشان گفت، آراسته، چون من روز قبلش با ایشان بودم دیگر اینکه شب گذشته هم تا ساعت 11 شب بودم و من احساس کردم که در آن مقطع زمانی ایشان احساس میکند که من چند تا فرزند دارم و این مسئولیت را به ایشان واگذار میکند. شهید صیاد در عین همه مشکلاتی که وجود داشت، فکر من را هم میکرد، ولی به زبان نمیآورد، من هم اصلاً صلاح ندانستم که زنگ بزنم به امیر آراسته، ماشین آمد و ما حرکت کردیم و به آشیانه هوانیروز در فرودگاه مهر آباد رفتم. ایشان برافروخته شد، مگر قرار نبود، آراسته را بگویید بیاید، نگفتی و خودتان آمدی؟ فالکون حاضر شد و ما سوار شدیم. هوا ابری و بارندگی بود، در بعضی جاها برف هم میآمد، قرار بود مستقیماً به فرودگاه سنندج برویم و از آنجا توسط ماشین به سمت مریوان و قرارگاه منطقه شمال غرب که در ارتفاعات لری و چاله خزینه و منطقه عمومی پنجوین بود برویم. وقتی وارد فضای فرودگاه سنندج شدیم، از بس که برف آمده بود، برج مراقبت اجازه فرود در آنجا را نداد و ایشان برگشت، به خلبان گفت که برگردد و برود در پایگاه نوژه همدان بنشیند. از آنجا هم به فرمانده لشکر 16 قزوین دستور داد که یک چند تا ماشین از تیپ همدان بیاید در پایگاه نوژه که ما را به منطقه عملیات ببرد. هواپیما در پایگاه نوژه همدان نشست و چند تا ماشین هم آمد و ما از راه قروه نه از راه کرمانشاه به سمت سنندج حرکت کردیم.
در بین راه دیدیم که چند تا ماشین بنز دارند میآیند. دیدیم که فرمانده ژاندارمری آن زمان جناب سرهنگ بهرامپور است. یک افسر شجاع، توانمند و قوی بود که به شهید صیاد شیرازی هم خیلی علاقه داشت. آنجا منتظر بودند و اطلاع پیدا کرده بود. به هر حال ما با ماشینها حرکت کردیم و به سمت سنندج رفتیم. منطقه سنندج چون یک منطقه عملیاتی در منطقه شمال غرب بود. ضمناً منطقه سرزمینی لشکر 28 هم بود، شهید صیاد شیرازی چند ساعتی را با فرماندهان و افسران ذیربط، جلساتی را گذاشت. این جلسات تا شب ادامه پیدا کرد.
حرکت شبانه به سمت مریوان
شب شد و ما باید به سمت مریوان حرکت میکردیم. آن زمان هم منطقه کردستان به آن صورت امن نشده بود، ولی ما با چند دستگاه خودرو حرکت کردیم. سرهنگ بهرامپور هم، آن زمان خودش هم آمد و تأمین جاده را هم برقرار کرده بود، رفتیم مریوان و از آنجا به سمت قرارگاه شمال غرب حرکت را ادامه دادیم. فرمانده شمال غرب هم سرهنگ سید حسام هاشمی بودند و برادر مصطفی ایزدی هم فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء بودند. شب بعد ما وضعیت بسیار بدی را داشتیم و آن شبی بود که یک اکیپ از دادستانی تهران و از حفاظت و از قسمتهای مختلف آمده بودند به مریوان و از طریق تلفنهای صحرایی به جناب سرهنگ صیاد شیرازی گفتند که به مریوان بیاید، معلوم بود که اینها به منطقه آمده بودند که سؤال و جواب کنند و مسئله را بررسی کنند که چه خبر هست. من چون رئیس بازرسی بودم، فهمیدم. ولی جناب صیاد نمیگذاشت که دیگران متوجه شوند. به دلیل آن خصوصیتی که در انجام وظیفه برای ایشان وجود داشت، من دیدم که در تلفن ایشان میگوید که اگر آمدید از من سؤال بپرسید، شما بیایید اینجا، من فرمانده نیرو هستم یا اینکه حکمی بگیرید من را از فرمانده نیرو بردارند و بعد از اینجا بیایم، من نمیتوانم الآن بیایم. به هر جهت اینها آمدند. من خاطرم هست یک سنگرهای خیلی مطمئنی هم نداشتند. من در داخل یکی از این سنگرها با محافظین بودم. محافظین هم یکی یکی میرفتند شیفتشان را عوض میکردند. من در جلسه نبودم، ولی تا زمانی که شهید صیاد آمد برای تجدید وضو، چون میخواست نماز شب بخواند، تا آن موقع ادامه داشت. یعنی ایشان نماز شبش را هم خواند و در ادامه نماز صبح هم خواند و کار ادامه داشت. والفجر 9 ظاهراً موفقیت چندانی نداشت و نیروها آمدند عقب و یکی از مواردی که من شهید صیاد را خیلی ناراحت دیدم، آن بود که آمدیم مریوان و در آنجا قرار بود که با هلیکوپترحرکت کنیم بیاییم به کرمانشاه و از آنجا با فالکون به سمت تهران حرکت کنیم. من در این زمینه خیلی ایشان را ناراحت دیدم. خاطرم هست، من گفتم ما از شما صبر و بردباری یاد میگیریم. در هر صورت تحملی میخواهد. از اینجا با هلیکوپتر حرکت کردیم و آمدیم به کرمانشاه و فالکون هم در آنجا منتظر بود.
فالکون برگشت و حمل مجروح
فالکون پرواز کرد. جمعاً اگر اشتباه نکنم این فالکونها باید 9 نفر سرنشین ظرفیت داشته باشند، بیشتر از این ظرفیت ندارند. شهید صیاد، من و محافظین بودیم و 1 یا 2 نفر هم خلبان و کمک خلبان هم بودند، پرواز کردیم شاید مثلاً هنوز بین کرمانشاه و همدان بودیم که دیدم خلبان میگوید که از فرودگاه کرمانشاه با ما تماس گرفتند و گفتهاند که چند نفر مجروح را آوردهاند اینجا و تعدادی از اینها کمک میخواهند. شهید صیاد دستور داد که اینها باید با هواپیما اعزام بشوند بروند تهران و هواپیما هم اینجا دم دست نیست این را کمک خلبان آمد و به ما گفت و یک لحظه شهید صیاد فکر کرد و گفت به خلبان بگو که برود در فرودگاه کرمانشاه به زمین بنشیند و رفتیم آنجا نشستیم و حالا شما ببینید جنازهها و تعدادی هم شهید و همه اینها هم بسیجی بودند و ارتشی و نظامی نبودند و حالا یک بحث امنیتی هم بود، در زمینه خراب کاری در هواپیما یا ترور فرمانده نیروی زمینی، اما ایشان اصلاً توجه به اینجور مسائل نداشت و به غیر از من و خودشان همه محافظین را گفت، در کرمانشاه بمانید و با ماشین حرکت کنید و بیایید. من دستورش را میدهم و همه اینها را پیاده کرد و بهجای اینها مجروحین را گذاشتند درون هواپیما و از آنجا هواپیما پرواز کرد.
در بین راه که داشتیم میآمدیم ایشان بالای سر یکی از مجروحین رفت و با وی صحبت کردند، با دیگری نیز به همین ترتیب، تا رسیدیم به فرودگاه مهرآباد و بعد هم خبر داده بودند که مجروحین را از آنجا بردند. بدین ترتیب، ما برگشتیم به تهران.
منبع : عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران