عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (59)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۰
قسمت دوم – تاریخ شفاهی عملیات والفجر
آتشبار یکم گردان 331 توپخانه 130 م.م در عملیات والفجر9
سرتیپ دوم ستاد علیرضا شناس خوش، فرمانده آتشبار یکم گردان 331 توپخانه گروه 11 توپخانه مراغه
از بانه توپها را بردیم به منطقه مریوان بردیم
گروه 11 توپخانه مراغه با توجه به موقعیت سرزمینیاش بیشتر مأموریتهایش در منطقه شمالغرب بود. گردان 331 و ستاد گردان به همراه 2 تا آتشبار در منطقه سردشت مستقر بود و آتشبار ما بهعنوان آتشبار نیمهمستقل عمل میکرد که در منطقه بانه بود. آن چیزی که من از آن دوران به یاد دارم، یک تیپ لشکر 28 در منطقه بانه مستقر بود و ماهم در منطقه بهطورکلی برای تقویت لشکر در آن منطقه مستقر بودیم.
در اسفندماه سال 64، فرمانده توپخانه لشکری لشکر 28 آن زمان، سرهنگ پرویز صادقی بودند. ایشان یک بازدیدی از آتشبار ما داشتند، آتشبار ما توپ کالیبر 130 م م در واقع آتشبار دور برد بود. سرهنگ صادقی گفتند که یک مأموریت برای شما در نظر گرفتهایم و تاکید کردند که این ماموریت خیلی حساس است و ما میخواهیم مناطقی را در جناح لشکر با توپخانه زیر آتش قرار دهید. خودتان را آماده کنید که خیلی موقعیت حساسی است، ما به آن کاری که شما میخواهید انجام بدهید، خیلی امیدوار هستیم. با توجه به توضیحاتی که ایشان دادند، احساس کردم که یک عملیاتی در پیش است. البته چیز خاصی هم به ما گفته نشده بود، نه کتباً به ما نامهای رسیده بود و نه دستور عملیاتی ارسال شده بود.
من از همین پیام شفاهی فرمانده توپخانه لشکری برداشتم این بود که میخواهد عملیاتی انجام شود، بنابراین سعی کردم پیشبینیهای لازم را انجام دهم، به علت اینکه منطقه کردستان بود و ضمن اینکه ما با دشمن میجنگیدیم، باید با زمستان، برف، یخبندان، سرما و مسدود شدن راهها هم میجنگیدیم. بنابراین پیشبینی میکردم که ما دچار کمبود سوخت،مواد غذایی و مهمات شویم. شروع به ذخیرهسازی این اقلام حساس کردیم.
عراق تا یک حدودی متوجه شده بود که آنجا میخواهد عملیاتی انجام شود. پروازهایش در آنجا زیاد شده بود. در یکی از روزها برای گرفتن امریه سوخت و مهمات به تیپ 4 که در پادگان بانه مستقر بود مراجعه کرده بودم، همزمان من چنددستگاه از ماشینهای سنگین را برای حمل مهمات با خود آورده بودم. زاغه مهمات در انتهای پادگان بانه که یک تپه بسیار بلندی بود، قرار داشت. در داخل شهر هم ما تانکر سوخت داشتیم و میرفتیم از پمپبنزین سوخت میگرفتیم. بچههای مهمات را برای بارگیری مهمات مستقر کرده بودم. برای اینکه سری به پمپبنزین بزنم، داشتم به محل پمپ بنزین میرفتم. همان موقع هواپیماهای عراق وارد فضای بانه شدند و شروع به بمباران شهر بانه کردند، فکر میکنم که در همان ایام از بمب شیمیایی هم استفاده کردند و شهر بانه و اطراف آن را با بمب شیمیایی موردحمله قرار دادند.
به ما گفته بودند که احتمال دارد شما جابجا شوید. محل گسترش گردانمان روی ارتفاع سورکوه بود.برابر پیش بینی که کرده بودم یک روزی هم رفتم پیش دیدبان و خواستم از آخرین وضعیت تجهیزات و خود دیدبان مطلع شوم. 24 ساعتی هم پیش دیدبان بودم و روی نقشه و
طبیعت کار کردیم و نقاط را ثبت تیر کردیم تا در عملیات از آن نقاط ثبت شده استفاده کنیم.
یادم است که یک پادگانی بود به نام بسن که روی نقشه هم بود. البته پاسگاه بود، ولی به خاطر جنگ مورد استفاده یگانهای زمینی عراق قرار گرفته بود و محل تجمع بود. ما برای تمرین آنجا را زیر آتش قرار دادیم. یادم است که همان روز تلفاتی هم وارد کردیم. اما گفتند که امکان دارد که شما از بردتان بیشتر استفاده کنید که بتوانید منطقه عملیاتی را به آتش بکشید و احتمالاً باید آتشبار جابجا شود. برف و باران شدیدی هم آمده بود و راهی هم که میرفت به سمت سورکوه، راه کوهستانی بود و توپها و خودروهای ما هم سنگین بود و بهراحتی نمیتوانست این مسیر را طی کند. ما همان موقع احساس کردیم که اگر بخواهیم توپها را جلو ببریم، باید از لودر و بولدوزراستفاده کنیم و این را برای یگان پیشبینی کرده بودیم.
روزها میگذشت و نزدیک ایام عید بود، مرخصیها هم لغو شده بود. من هم تلفنی توسط همسایه به خانوادهام گفته بودم، برای ایام عید منتظر من نباشند. در آن زمان ارتباط خیلی محدود بود. ما هم خودمان در منزل تلفن نداشتیم و به همسایهمان زنگ میزدیم و همسایهمان پیغام ما را به خانوادهایمان میداد. یا اینکه مثلاً یک نیم ساعت دیگر بیایند تا بتوانیم صحبت کنیم .
روزها داشت سپری میشد، تا اینکه نزدیک عملیات رسید، ما یک جابجایی کوچکی در منطقه داشتیم، ولی قرار بود که توپخانه را ببریم در ارتفاع سورکوه یعنی درست در لبه مرزی منطقه مستقر کنیم و بعد عملیات را انجام دهیم.
به خاطر ایجاد امنیت منطقه، علاوه بر عراق ما با گروهکهای ملحد و ضدانقلاب هم درگیر بودیم. در همان منطقه یک دهی بود به نام گندمان که ما در آنجا مستقر بودیم و در همانجا یکسری جابجاییهای کوچکی انجام دادیم و توپها را درمحلی مستقر کردیم که بُردش بیشتر شود. یک مقدار جلوتر آوردیم و در موقعیت بهتری قرار دادیم تا اینکه عملیات شروع شد. خوشبختانه ما هیچگونه مشکلی ازنظر مهمات نداشتیم، چون پیشبینیهای لازم را کرده بودیم، به راحتی میتوانستیم مأموریت خودمان را انجام دهیم.
بمباران پی در پی هواپیماهای دشمن
چیزی که به ذهنم میآید پروازهای مکرر هواپیماهای دشمن بود که بیشتر هم روی شهر بانه پرواز میکرد و یا میدانست یکی از راههای تدارکاتی رزمندگان همان شهر بانه یا مریوان است و بیشتر اینجاها را مورد بمباران هوایی قرار میداد تا بتواند وقفهای در تدارکات نیروها ایجاد کند، چون رساندن تدارکات مهمترین چیزی بود که در آن فصل مورد نیاز بود.
در آن زمان سوخت وسایل گرمایشی، نفت و گازوئیل بود و این 2 تا اگر نمیرسید، در واقع عملیات با مشکل مواجه میشد و عراق هم این را میدانست و بیشتر، راههای تدارکاتی و شهر بانه را مورد بمباران قرار میداد.
جلسهای من با فرمانده لشکر 28 داشتم. دستور عملیاتی که خیلی خلاصه بود به ما دادند. در آن دستور عملیاتی، من یادم است در پیوستش کالک عملیات، فقط یگانهای ارتشی بود و یگانهای سپاه را ندیدم. در منطقهای که ما مستقر بودیم و از بانه به سمت سورکوه میآمدیم، در وسطهای راه، راه دو قسمت میشد، یک قسمت میرفت به منطقه آرمرده که سمت راست بود و شمالیتر بود و یک قسمت هم میرفت به سمت چپ که همان گندمان بود و از چند تا ده میگذشت تا سورکوه میرسید.
نیروهایی از سپاه در لجمن ندیدیم
سپاه در آرمرده و در دهها مستقر بود، در زمان عملیات جابجایی نداشتند و تجمع نیرویی هم نداشتند. بهاصطلاح روی لجمن نبودند. نیروهای ما روی لجمن بودند. من هم برای دیدبانی رفته بودم. دیدهبان یگانهای زمینی خودمان بودم. در پشت لجمن و در داخل دهاتهایی که بزرگترینش همان آرمرده بود، فرمانده و نیروهای سپاه در آن منطقه مستقر بودند.
ما از اواسط آبان تا اواخر فروردین همیشه برف داشتیم، همیشه برف روی زمین بود. عزیزانی که از منطقه جنوب آمده بودند، از لشکر 77 و تیپ55 هوابرد، بسیار سبک و بدون تجهیزات سنگری و انفرادی آمده بودند. حتی توپخانههای خودشان هم تا آنجایی که یادم است همراهشان نبود. همان توپخانههایی که در منطقه مستقر بودند و با همان پشتیبانیها، این عملیات انجام شد. یگانهای پیادهای را که من میدیدم، تجهیزات گرمایی به همراه نداشتند، حتی چادر هم همراهشان نبود. نیروها از خط لجمن رد شده بودند و بعضی از ارتفاعات را هم گرفته بودند، چون ما آتشی که میریختیم، بردش داشت افزایش پیدا میکرد و شروع شده بود و همینطور هدفها داشت به عمق منطقه نبرد میرفت و ارتفاعات یکی پس از دیگری به تصرف رزمندگان ما درآمده بود.
منبع : عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران