عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (54)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵
اسفند 1364 در غرب مریوان
قسمت دوم – تاریخ شفاهی عملیات والفجر9
فرمانده تیپ گفت جای دیگر رفتهاید
برگشتیم تا مواضع را مستحکم کنیم، بیسیم زدیم به تیپ که ما هدفمان را گرفتهایم.فرمانده تیپ خندید و گفت که اشتباه میکنید. گفتم هدف را گرفتیم. من آن چیزی که به من گفتهاند، گرفتهام. بازرسی تیپ را بفرستید. و اینها ساعت 3 الی 4 بعدازظهر برای بازرسی آمدند آنجا.
فکر کنم فرمانده تیپ منظورش شیخ گزنشین بود، ما را برگرداندند. میدیدیم هلیکوپترهای عراقی دارند آنجا بار اسلینک میکنند. ما به سمت هلیکوپترها تیراندازی میکردیم، البته برد گلولهها به هلی کوپترها نمیرسید. ولی اثر داشت. یکبار دیدیم همانجا هلیکوپترها، بارهایشان را رها کردند و فرار کردند، ما هم دسترسی به آنجا نداشتیم. ستوان پاکدامن از یگان ما همانجا اسیر شد و ستوان علیرضا ترابی که همدوره ما هم بود آنجا مفقودالاثر شد. شنیدیم که نیروهای عراقی در شیخ گزنشین مستقر شده و دارند تحکیم مواضع میکنند.
روی ارتفاعات لری مستقر شدیم
روز 4 فرودین سال 1365به ما گفتند از این مواضعی که گرفتهاید عقبنشینی اختیاری کنید. ما هم بچهها را کم کم عقب آوردیم و خیلی با عراقیها درگیر هم نشدیم. 3 الی 4 روزه بچهها را آوردیم پای لری و سپس روی لری مستقر شدیم. محل مواضع ما بسیار بد بود چون عراق از پشت به ما دید داشت و مدام روی ما آتش میکرد و ما در آن عملیات هیچ تلفاتی ندادیم حتی یک زخمی، اما طی این 3 روزی که در پای این لری مستقر بودیم، فکر میکنم 7 الی 8 شهید و 10 الی20، تا 30 تا زخمی داشتیم، وقتی گردان ما را جمع کرده بودند، استعدادش یک گروهان شده بود، زیرا خود من که اینجا پایین شیخ گزنشین بودم، شیخ گزنشین یک طرف است و لری یکطرف دیگر که اگر عراقیها خواستند تک را ادامه دهند بیایند بروند طرف لری، اینجا مستقر بشویم. جنازهها افتاده بود وسط و کسی جمع نمیکرد. یکشبی که با امیر صالحی جلسه گذاشته بودند ما هم آنجا بودیم برنامه ریختند، نیروهای کردها گفتند دیگر در این ارتفاعات و در این برف نمیشود رفت بالا، آتش پشتیبانی هم نیست ما فقط بهعنوان فرمانده گروهان مستمع بودیم و نقشی نداشتیم، افسوس هم میخوردم.
اصابت گلوله توپ به سرباز من
بچههای ما خیلی آماده بودند، 3 بعدازظهر من با سرباز ((عباس افتاده)) در مواضع روی ارتفاعات ایستاده بودیم و داشتیم بر تحکیم مواضع نظارت میکردیم. ناگهان گلوله توپی پشت سر ما منفجر شد، گلولهی توپ که منفجر شد، سرباز افتاده که قشنگ به من چسبیده بود، روی زمین افتاد، سرم را آوردم پایین که ببینم چرا سرباز افتاد، هنوز نفهمیده بودم که مورد اصابت گلوله توپ قرارگرفتهام، آدم وقتی صدای سوت گلوله را بشنود سریع دراز میکشد، ولی وقتی گلوله به زمین اصابت میکند دیگر صدای سوت ندارد. دیدم از بدن سرباز و همینطور از پایین پای من دارد خون میآید، احساس کردم پایم قطع شده، نگاه کردم دیدم پایم قطع نشده ولی خونریزی دارد. و از ناحیه کمرم هم احساس سوزش کردم، بچهها آمدند، ما دو نفر را گذاشتند روی برانکارد و به پست امدادی گردان منتقل کردند. ستوان ضمیری هم آنجا بود، یا شنیده بود که من زخمی شدم، آمده بود آنجا بالای سر من، یک ترکش بزرگ خورده بود به باسن سرباز ((افتاده)) و بهاندازه یککاسه، باسن وی را گود کرده بود. امدادگران نمیتوانستند جلوی خونریزی را بگیرند. هر کاری میکردند نمیتوانستند رگ را بگیرند، بالاخره فشار دادند و به نحوی سرم را وصل کردند و او را گذاشتند روی تخت آمبولانس. در خصوص من چون احتمال میدادند ترکش به بغل نخاع من خورده، زخم را بستند و من را به عقب خط اعزام کردند. من کف آمبولانس خوابیدم و سرباز ((افتاده)) هم روی تخت آمبولانس بود. ما را به سمت بیمارستان منطقهای بردند، قطعاً اسم داشت، من یادم نیست. به راننده میگفتم سریعتر برو، در ضمن دست سرباز ((افتاده)) را هم در دستم گرفته بودم و مدام فشار میدادم او هم دست من را فشار میداد. 5 دقیقه مانده بود، به بیمارستان برسیم، به راننده گفتم، دیگر تند نرو، گفت مگر چه شده، گفتم که ((افتاده)) شهید شد. دستش سرد شد و افتاد. وقتی به بیمارستان رسیدیم، خیلی شوک دادند و خیلی سعی کردند او را برگردانند. ولی نتوانستند، من را هم معاینه کردند و گفتند که ترکش ریز بوده، ولی محل اصابت ترکش خیلی حساس است و تا اعزام به بیمارستان من را بستری کردند.
صبح که هلی کوپتر آمد من را به کرمانشاه اعزام کردند؛ در بیمارستان من را معاینه کردند و عکس گرفتند و پزشکان گفتند از نظر ما چیزی نیست، ولی بالاخره میخواهید مطمئنتر شوید به تهران بروید. سونو گرافی باید انجام شود. برگ اعزام به من دادند، عید هم بود، گفتند خودت به صورت انفرادی باید بروی. آمدم بروم دیدم ماشین پیدا نمیشود، گفتم بروم پلیس راه و به پلیس راه بگویم من را سوار کنند و بروم، رسیدم به پلیس راه که یکدفعه یکی گفت که آقا، چرا پشتت خونیِ است؟ دوباره خون بیرون زده بود. رفتم به این پست هلال احمریها که برای مسافران نوروزی چادر میزنند. گفتیم که آقا اینجوری است کمک پزشک هلال احمر گفت که نه نه من دست نمیزنم گفتم چرا دست نمیزنی گفت که ما برای تصادفات هستیم و به مجروح جنگی دست نمیزنیم. خیلی برایم جالب بود، من هم پذیرفتم دوباره برگشتم بیمارستان، دوباره پانسمان کردند و دوباره برگشتم، بالاخره خودمان را رساندم تهران و یک مداوایی روی من انجام شد و دوباره به منطقه برگشتم.
رزم نزدیک نیروهای ما با دشمن
صبح روز هشتم یا همان شب هشتم که مجروح شده بودم، عراقیها به محل استقرار دوم ما حمله میکنند. این را از زبان معاون گروهانم نقل میکنم:به ما گفتند که عقبنشینی کنید، یک عقبنشینی تحمیلی (اجباری)، گفت من خودم قشنگ یادم است نارنجک میانداختند توی خمپارهاندازهایی که منفجر شود که عراقیها آنها را به غنیمت نگیرند و میگفت؛ من پشت تیربار نشسته بودم و عراقیها را به رگبار میبستم و عراقیها جلوی چشم من، مثلاً 7 یا 8 نفر میافتادند روی زمین و این رگبار من که رد میشد 7 الی 8 نفر دیگر میآمدند. نقل میکرد که من اصلاً به هیچ وجه یادم نمیرود که به چه انگیزهای اینها اینطوری حمله میکردند. میگفت ما خیلی از اینها را کشتیم ولی اصلاً قابل مقایسه نبود. نهایتاً عقب مینشینند و میآیند درلری مستقر میشوند، ظاهراً جلوی لری یک رودخانه بود که میتوانست یک مانع نسبی باشد برای عراقیها و عراقیها دیگر ادامه تک نمیدهند.
محل استقرار ما تا پایان جنگ ارتفاعات لری میشود، آنجا مستقر شدیم. بعد از مدتی مجدداً به منطقه عملیاتی جنوب برگشتیم. در خصوص حضور سایر نیروها در منطقه، من در منطقه، نیروی بسیجی اصلاً ندیدم اما در آن 3 روزی که خط پدافندی که گرفته بودیم مستقر شدیم میآمدیم برای پشتیبانی و اقلام مهندسی، مثل پلاستیک و گونی اینها، جاهایی مثل جهاد سازندگی زیاد بودند. البته آنها هم همه اضطرای بودند، معلوم بود جادهها همه جدید و سنگرها تازه احداث شده بود.
منبع : عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران