عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (53)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵
اسفند 1364 در غرب مریوان
قسمت دوم – تاریخ شفاهی عملیات والفجر9
گروهان یکم گردان 153 تیپ 2 لشکر 77 در عملیات والفجر9
سرهنگ آزاده ستاد مجتبی جعفری فرمانده وقت گروهان یکم گردان 153 تیپ دوم لشکر 77 خراسان
در محور شلمچه همزمان با تصرف فاو عملیات انجام دادیم
من در عملیات والفجر9 فرماندهی گروهان یکم گردان 153 تیپ 2 لشکر 77 را عهدهدار بودم. لشکر مأموریت داشت در عملیات والفجر 8 در محور شلمچه، جایی به نام محور شلمچه 3 به خط دشمن حمله کرده و خط دشمن را شکسته و سپس پیشروی نماید. شب 22 بهمن بود، ما موفق شدیم خط را بشکنیم. سندش این بود که 3 یا 4 نفر اسیر ما آنجا از بچههای بسیج دادیم. به یگان من 25 تا بسیجی داده بودند. خط را شکستیم. اصلاً قابلیت آمدن نیروهای پشتیبانی و گسترش خط و تحکیم مواضع و اینها بههیچوجه وجود نداشت. ما در آن موقع این را درک نمیکردیم، ما کاری نداشتیم که میشود یا نمیشود، ما اگر خدا قبول کند وظیفه خودمان را انجام میدادیم. خط را شکستیم و شب بعد هم به ما گفتند که تظاهر به تک کنیم. به ذهنم میآید 2 الی 3 شب تکرار شد. آن موقع ما هنوز نمیدانستیم که در فاو عملیاتی در حال اجرا است، ما تا 4 روز نتوانستیم رادیو گوش کنیم که ببینیم چه خبر است. آنجا فهمیدم که عملیات والفجر 8 در فاو موفق شده، ما چند شب آنجا بودیم.
بعد یگانهایی آمدند خط را از ما تحویل گرفتند و از آنجا آمدیم عقب. تقریباً ما حدود 20 روز بود که در عقبه جبهه والفجر 8 بودیم که به ما دستور دادند، به سمت جبهههای منطقه شمالغرب حرکتکنیم.
ما بهصورت ستون لشکری حرکت کردیم منتهی با فاصلههای مختلف. در مسیر ستونکشی، مثلاً باند فرودگاه اضطراری شهر اسلامآباد غرب و یک جای دیگر، پیشبینی پخت غذا کرده بودند که هر ستونی از لشکربه آنجا برسد، خود ستون درگیر تدارکات خودش نشود، این ستون گردانی یا تیپی، نقطه آماد جهت پخت غذا را آماده کرده بودند.
رسیدیم به منطقه عملیات
به هر حال ما به مریوان رسیدیم و دیگر نقاط داخل منطقه را اسمشان را متأسفانه به یاد ندارم، آن موقع هم دنبالش نبودم ببینم، چون هر جا که اسکان پیدا کردیم موقت و خیلی کوتاهمدت بود. تاریخها هم اگر معکوس از عید 65 بگیریم برویم عقب میتوانم حدودی بگویم، ولی روز را خیلی سختِ میتوانم بگویم. مثلاً شما فرض کنید که ما 22 بهمن عملیات انجام دادیم، مثلاً 10 اسفند حرکت کرده باشیم، میتوانیم بگوییم که 15 یا 20 اسفند ما به منطقه در مریوان رسیدیم.
وضعیت آنقدر اضطراری بود که فرصت هیچگونه اسکانی پیدا نکردیم ،حتی زدن چادر، یعنی اینقدر توقف موقت بود. یادم استکه سربازان در آن هوای سرد روی درختها میخوابیدند. آنقدر هوا سرد بود که دستشان را در لوله اگزوز کامیونها و ماشینها میکردند تا گرم شود. حالا ما که فرمانده گروهان بودیم، در ماشین یا جای دیگر، شرایط نسبتاً مناسبتری داشتیم. با عجله ما را آوردند و بلافاصله ابلاغ شد که میخواهند یگان را وارد عمل کنند.یگان ما به خاطر این وضعیت شرایط ناجوری داشت، که مثلاً برای پیدا کردن نان مشکل داشتیم، میرفتیم از یگانهای مجاور بهصورت دوستانه از آنها نان میگرفتیم.
شاید مثلاً 3 روز یا 4 روز کمتر یا بیشتر این وضعیت ادامه داشت، تا اینکه به ما گفتند آماده باشید که میخواهیم برویم شناسایی، ما با جانشین تیپ و فرمانده گروهان و گردانها رفتیم ، فرمانده تیپ سرهنگ بهزاد باقری بود، جانشین تیپ سرهنگ باباجانی بود. ما رفتیم برای شناسایی، دیدیم سربازها یک جاهایی مستقر هستند که معلوم بود که به تازگی از دست دشمن گرفته شده، رسیدیم به خطی که بهاصطلاح مقدم بود. از آنجا نگاه کردیم دکلها و آنتنهای مخابراتی شهر سلیمانیه را میدیدیم. نفراتی که مستقر شده بودند همه ارتشی بودند، استقرارشان خیلی تعجیلی و سنگری به آن صورت نبود. فقط روی هر تپه یکچیزی بهعنوان سنگر آتش کنده بودند، ما خط را شناسایی کردیم و برگشتیم که با یگان برگردیم و اینجا مستقر شویم یا از اینجا احیاناً تک کنیم، ولی وقتی برگشتیم، شنیدیم که تیپ 3، یا تیپ یک آمدند آنجا مستقر شدند، اصلاً عملیات تعویض انجام نگرفت.
عراق حمله کرد و تمام مناطق والفجر 9 را گرفت و اوضاع بسیار بههم ریخت و دیگر اقدامیانجام ندادیم، البته ما به محل استقرار گروهان آمدیم و از آنجا ما را به یک جای دیگر به فاصله 20 یا 30 کیلومتر منتقل کردند، بیشتر به سمت دشمن بود در یک مرحله دیگر آنجا هم معلوم شد که اینجا جایی است که جدیداً تسخیر شده و بولدوزرها تازه داشتند جاده میزدند که به سمت ارتفاع برود، اینجایی که ما را مستقر کردند، گفتند که شما احتیاط منطقه هستید، فکر میکنم 27 یا 28 اسفند بود؛ ما مستقر شدیم.من یادم میآید که بچهها را فرستادم به کدام شهر و روستا یادم نمیآید، پول دادم که بروند یکسری تنقلات بگیرند برای سالتحویل عید که تقریباً 3 صبح بود که تنقلات را آوردند و بین دستهها و گروهان تقسیم کردند. تقریباً میشود گفت، ما به خاطر وضعیت اضطراری منطقه نخوابیدیم، وضعیت هم عادی بود و خوابمان هم نمیبرد. البته به خاطر عید هم بود. عید شد و تیراندازیهای هوایی شروع شد، حالا قسمتی ما تشخیص دادیم که خودیها هستند، حتی در گروهان ما هم زدند، ولی خیلی کم و قسمت اعظم آن از سمت عراق میآمد. به نظر ما حتی بهصورت رگبارهای رسام میزدند، ما هم تعبیرمان این بود شمال عراق هم جشن عید دارند. ولی تیراندازی قطع نمیشد و همراه با آن، صدای گلوله توپ بود، ولی ما همه را عادی تلقی میکردیم، ساعت 5 صبح نماز خوانده بودیم. همان وضعیت معمولی روز اول عید را تصور میکردیم.
گروهان وارد عملیات شد
توسط بیسیم به ما پیام دادند که حرکت کنید بیایید سمت جاده اصلی، ما گروهان را آماده کرده بودیم و سه چهارتا کمپرسی و کامیون آمد و سوار شدیم و از سمت جاده اصلی به سمت ارتفاعات شیخ گزنشین حرکت کردیم. ما از روی ارتفاعات شیخ گزنشین به حرکتمان ادامه دادیم. با فرمانده گردان، سرگرد شمخالچیان ارتباط داشتم، متوجه شدم که دشمن به منطقه والفجر 9 و والفجر 4 تک نموده است. ما برای کمک به یکی از گردانهای لشکر 28 که اسم گردان و نام گروهان را متأسفانه یادم نیست، حرکت کردیم. از یال شیخ گزنشین سواربر کامیون میرفتیم بالا و هنوز پیاده نشده بودیم. در آنجا ستوان زمانیرهبر را دیدم و گفتیم جناب سروان چه خبر؟ گفت که عراق حمله کرده، قله ارتفاعات شیخ گزنشین را گرفته و ستوان سادات شریفی فرمانده گروهان در آنجا شهید شده است. ما مسیرمان را ادامه دادیم، فکر کنم که وی جمعی عقیدتی بود، اینگونه در ذهن من بود. ادامه دادیم، بیسیم هم پیام داد که برگردید، ما فکر کردیم که شاید دشمن آمده روی خط بی سیم. نقطه و نشانی دادیم، دیدیم نه، صدایش را که میشناختم، گفتم بابا ما داریم میرویم پاتک کنیم. دیدم نه درست میگوید و ما برگشتیم، از یک مسیر دیگر رفتیم به یک سهراهی رسیدیم. رفتیم در مواضع یک گردان دیگر از لشکر 28 با رکن 3 آن گردان هماهنگ کردیم، با ما آمد. بهجایی رسیدیم که یک تپهای بود حتی تا این تپهها با خودرو آمدیم، سربازان پیاده شدند و 200 تا 300 متر پایینتر رفتند، آمدیم پای تپه که یک منطقه جنگلی بود، فرمانده گروهان یک افسر قدبلندی بود، ستوان یک بود، از استخدامیهای 56 یا 55 بود به رئیس رکن 3 توضیح میداد که عراق ساعت 9 صبح روز اول عید حمله کرده و دو تا دسته ما روی دوتا تپه به فاصله 1000 متری از نیروهای عراقی مستقر شدهاند. روی یکی از تپهها یک دسته آنجا مقاومت کرده و آن تپه را عراقیها نتوانستند بگیرند. سه تا تپه هم تقریباً به هم متصلاند. ما نگاه کردیم دیدیم، بله آن دستهای که روی تپه تصرف نشده، دارند با عراقیها میجنگند و تیراندازی میکنند. عراقیها هم روی آن دو تپه دیگر دارند رفتوآمد و تیراندازی میکنند. سربازهای این گروهان هم که آمده بودند، عقب تپهای که روی آن دسته ادواتشان مستقر بوده دارند همینطور تیراندازی میکنند. این جنگ و رزم ادامه داشت، رئیس رکن 3 گردان لشکر 28 رفت. من بودم با سه تا افسر و این گروهان لشکر 28، به فرمانده گروهان گفتم که چهکار کنیم. بحث داشتیم که فرمانده گروهان یگانش ضربه خورده و تصمیمگیری نمیتواند بکند. گروهان هم 2 تا دستهاش آسیب شدید دیده و یک دستهاش هم با نیروهای عراقی درگیر است. من به این فرمانده گروهان گفتم که از کجا میشود روی آن دو تا تپه رفت؟ گفت از آنجاییکه آن دسته مقاومت میکند از سمت این دسته بروید بهتر است. ما با 3 تا از فرمانده دستهها آمدیم در یک دره عمیقی که سمت راست واقع شده بود، در جنگل همینطور با دسته حرکت کردیم و رفتیم، دیدیم که نمیشود و نمیتوانیم برسیم. ظاهراً پشت جنگل یک پرتگاهی است، برگشتیم. حتی اینجا نمیتوانستیم دسته مستقر روی آن تپه را هم ببینیم. برگشتیم دوباره با بچههای خودمان جلسه گذاشتیم، بچهها چهکار کنیم؟ ما دسته را تقسیم کردیم، یک دسته را خواباندیم روی همان تپهای که در اختیار نیروهای خودی بود و یک دسته را آماده کردیم که با آتش و مانور جلو بروند. یک دسته را هم برای پشتیبانیمان آرایش دادیم، و خمپارهاندازها و همه را هماهنگ کردیم. یک آتش خیلی سنگینی روی عراقیها شروع به ریختن کردند و از نزدیک هم آتش میریختند. بچهها از میان درختان جنگل و با استفاده از پوشش درختان به سمت مواضع عراقیها حرکت کردند. دسته خمپارهانداز 120 م.م ما هنوز به منطقه نیامده بود و فقط خمپارهاندازهای 81 م.م داشتیم. در منطقهای که ما مستقر بودیم، عراق آتش پشتیبانیاش روی ما نبود. بیشتر همان سلاحهای با برد کوتاه مثل تیربار و خمپارهانداز 60 م.م بود. حرکت کردیم من دقیقاً دیدم که راننده کاام من، آر پی چی میزد، راننده تویوتا، آنقدر مهمات به راننده کا ام رساند و او هم تیراندازی کرد که آمد و به من گفت که جناب سروان گوشهایم دیگر نمیشنود. من گفتم بچهها آتش بریزید، دیگر خودم حرکت کردم از لای این درختها به سمت عراقیها شلیک میکردیم. حالا الآن ساعت 12 ظهر است، تقریباً برف سنگین هم میآمد. مه شدید بود و ما به جلو رفتیم. من فکر میکنم خودم اولین نفر یا اولین نفرات بودم که به عراقیها رسیدم و اینها پا به فرار گذاشتند. ما رسیدیم به لبه سنگرها که سالها بود بچههای 28 در آنجا مستقر بودند. در کانالها دیدم که عراقیها در رفتند و بچهها رسیدند به من، حالا ما اینجا یک مشکل داشتیم که باید به بچههای خودمان بگوییم که شلیک نکنید، بیسیمچی عقبمانده بود. بنابراین ناچار شدیم که پیراهنمان را درآوریم و بچرخانیم که آنها شلیک نکنند. رسیدیم به دستهای که مقاومت میکرد. با فرماندهاش صحبت کردم، دوباره روبوسی کردیم و شکر خدا و سجده شکرمان را بهجا آوردیم. دیدیم نیم متری برف روی زمین نشسته، یعنی در عرض یکی دو ساعت بیش از نیم متر برف نشسته بود. واقعاً یادم نیست که من پایم روی زمین بوده یا روی برف. بچهها رسیدند. به افسر فرمانده دسته لشکر 28 گفتم که، چهکار کنیم؟ گفت: برویم دنبال اینها، در حد خودمان هستند، ما بچهها را بهصورت خط دشت بان کردیم و رفتیم به تعقیب عراقیها، نمیدانم 2 یا 3 کیلومتر، شاید بیشتر یا کمتر، شاید یک ساعت به حالت بدو رو هم میرفتیم سرازیری بود، ولی به آنها نرسیدیم. اینها چهطور فرار کردند خدا میداند.
منبع : عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران