سپهبد ولی قرنی از انتصاب تا شهادت (ارتش در دیده و شنیده ها)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
مصاحبه سرهنگ سیدمحمد علی شریفالنسب با پایگاه خبری مشرق
اولین دیدار شما با شهید قرنی چگونه و در کجا اتفاق افتاد؟
اوایل شهریورماه سال 57 بود که به همراه سروان حسن اقاربپرست به دانشکده فرماندهی و ستاد راه پیدا کردیم. آن روزها به اتفاق تعداد دیگری از دوستانمان در هستههای مقاومت شهید نامجو فعالیت داشتیم. او در بدو ورودمان به دانشکده افسری ستوان یکم و استاد نقشه خوانی ما و از هر جهت نمونه بود، دانشجویان مستعد را شناسایی و به جلسات خصوصی اخلاقی عقیدتی خارج از دانشکده دعوت میکرد. برای پاسخ به این سوال به نقش هستههای مقاومت ارتش در پیروزی انقلاب اشاره میکنم.
بعد از ماجرای جمعه سیاه 17 شهریور، فعالیت ما هم گستردهتر شد. در دانشکده فرماندهی و ستاد، با سرهنگ حسنعلی فروزان که از افسران برجسته ارتش و از استادان نخبه دانشکده فرماندهی و ستاد بود، رابطه برقرار کردیم. ایشان تعدادی از افسران ارشد و همراه با انقلاب را تحت نفوذ خود داشت. آن زمان بود که هسته مقاومت در فاز عملیاتی قدرتمند تر شد. وظیفه ما شناسایی افسران نخبه ارتش، آگاه کردن آنها با اوضاع و احوال انقلابی کشور و جذب نیروهای مومن و متعهد بود. در همین جلسات و دیدارها بود که با نام تیمسار قرنی آشنا شدیم.
یعنی تا قبل از نزدیک شدن به اتفاقات انقلاب اسلامی، نامی از آقای قرنی نشنیده بودید؟ بالاخره ایشان مدتی فرمانده رکن دو ارتش بوده است؟
خیر. تیمسار قرنی خیلی ارشدتر و قدیمیتر از ما بود. من سال 1342 وارد ارتش شدم و ایشان ورودی 1309 به دانشکده افسری بودند لذا این کمیشناخت، طبیعی به نظر میرسد.
آیا میتوان اینگونه هم گفت که به دلیل مسائل امنیتی و حساسیتهای رژیم شاه، کمتر از قرنی در ارتش نام برده میشد؟
بله، نظر شما هم میتواند درست باشد. او نیز که زمانی در راس اطلاعات ارتش بوده، صلاح را در گمنامی میدانسته و ادامه مبارزه سیاسی را با مطرح بودن و بروز و ظهور ناهمگون میدیده است. در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی بود که دریافتیم سرلشکری به نام ولی قرنی در رژیم گذشته قصد کودتا داشته و به همین دلیل به زندان افتاده و اکنون از حامیان انقلاب است.
علت مطرح شدن نام آقای قرنی در آن جلسات و جمع هسته مقاومت چه بود؟
یکی از اهداف ما در هستههای مقاومت این بود که افراد درجه بالا را در ارتش شناسایی کنیم و ببینیم چه کسی به درد انقلاب میخورد. یکی از روزهای آبان 57، اقاربپرست به من گفت: دستور دادهاند فرماندهان آینده ارتش را معرفی نماییم. با تعجب گفتم مگر انقلاب تا این حد نزدیک است؟ گفت در هرحال از ما خواستهاند.
شخص حضرت امام هم نمیدانست که قرار است 22 بهمن 57 چه اتفاقی بیفتد. همین طور که ما از 6 ماه آینده خبری نداریم. شما و دوستانتان از کجا میدانستید که قرار است چند ماه بعد، انقلاب به پیروزی برسد و حالا به دنبال فرماندهان هستید که با آنها هماهنگ شوید؟ آیا شما به دنبال کودتایی در ارتش نبودید که به دنبال افرادی مانند قرنی باشید؟
خیر. ما باوجود ساواک و ضداطلاعات ارتش به دنبال کودتا در ارتش نبودیم و کسی هم چنین قدرتی در خود نمیدید. تلاش اصلی ما در هستههای مقاومت این بود که بهتدریج مشاغل و پُستهای کلیدی را در دست بگیریم که اگر اتفاقی افتاد، رژیم شاه نتواند از ارتش برای سرکوب مردم استفاده کند. بنابراین خودمان هم علاقهمند بودیم و میبایست نیروهای مذهبی، متعهد و هوادارحضرت امام را شناسایی کنیم.
به غیر از تیمسار قرنی، چه افراد دیگری از جانب گروه انقلابی شما برای فرماندهی ارتش آینده مطرح بودند؟
نفر اول سپهبد نجیمی بود که در رده بالای فرماندهی نیروی زمینی ارتش قرار داشت. او افسری متدین، دانشمند، بسیار مردمدوست و با شخصیت بود. او زمانی که فرمانده مرکز توپخانه اصفهان بود با علما و روحانیون رده بالای رفت و آمد داشت.
نفر بعدی، سرلشکر هاشم حجت، اهل اراک، افسری دانشمند و متدین از یک خانواده روحانی بود که بعد از سپهبد نجیمی مدتی فرماندهی همان مرکز را برعهده داشت.
سومین نفر سرتیپ ولی الله فلاحی بود. وی معاون مرکز پیاده بود. من هم در همان جا در کمیته تکاور خدمت میکردم. میدانستم که از همه امرای ارتش یک سر و گردن بالاتر است. جدی، درستکار، سختگیر، اهل منطق و سخنور بود. شنیده بودم که در دانشکده فرماندهی و ستاد، مدت 8،9 سال مدیر آموزش بوده و از همه تخصصهای نظامی برخوردار بوده است.
کار ارتش علمی و تخصصی است. یک استاد ممکن است دو یا سه تخصص را بتواند تدریس کند. اما فلاحی در هر کلاسی که استاد نداشت، میتوانست بهتر از او تدریس کند.افسری متدین، دانشمند و جامع الاطراف بود.
فرد چهارمی که آن روزها مطرح شد، سرگرد حسنیسعدی بود که از هرجهت جدی، نخبه و سلامت بود. من سال 55 که در دانشکده پیاده شیراز، جنگهای پارتیزانی را تدریس میکردم، از وی که دانشجوی دوره عالی پیاده بود، شناخت خوبی داشتم، البته دو سال از من ارشدتر بود و آمده بود که این دوره نظامی را طی کند. وقتی در جمع ما نام او مطرح شد، یوسف کلاهدوز تایید کرد. هر دو در آن زمان در گارد جاویدان خدمت میکردند.
نام آقای قرنی هم در این لیست بود؟
تیمسار قرنی آن قدر از نظر سابقه خدمتی از ما دور بود که به ذهن ما نمیرسید که یک روز در راس ارتش قرار گیرد. به هر حال ما گوشهای از هستههای مقاومت بودیم، دیگرانی هم بودند که افرادی را برای فرماندهی ارتش معرفی میکردند.
مرحله بعدی میرسیم به زمانی که امام خمینی به تهران میآیند. شنیدن نام سرلشکر قرنی به عنوان رئیس ستاد ارتش با توجه به این که در لیست پیشنهادی شما هم حضور نداشته، بالاخره باید برای شما قدری تعجب برانگیز باشد که چرا و چگونه آقای قرنی انتخاب شدهاند. آیا این سوال برای شما پیش آمد؟
دقیقا این سوال هم پیش آمد، اما مشخص شد که ما دو نفر نظامی در شورای انقلاب داریم. نفر اول همان سرلشکر قرنی است که بخاطر مخالفت با رژیم شاه و به اتهام کودتا دو بار به زندان افتاده و به دلیل ارتباط با حضرت آیتالله میلانی در مشهد و حضرت امام در قم مورد توجه رهبران انقلابی قرار گرفته است و نفر دوم سرتیپ علی اصغر مسعودی است. ما میشنیدیم مسعودی، افسری قدیمی بوده که در دادگاه حضرت امام درسال 42 به عنوان وکیل مدافع حاضر میشود. او در دادگاه شجاعانه از امام دفاع میکند و از ارتش طرد میشود. به دلیل شناختی که حضرت امام و یارانشان مانند حضرت آیتالله شهید مطهری از سرتیپ مسعودی داشتهاند ایشان را به شورای انقلاب دعوت کرده و از نظرات وی، در مورد اینکه با ارتش چه کنیم، استفاده میشود.
با توجه به این که تیمسار قرنی انتخاب و پیشنهاد هستههای مقاومت نبود؛ پذیرش ایشان به عنوان رئیس ستاد ارتش برای شما و دوستانتان سخت و غیر قابل انتظار نبود؟
خیر، در این تاریخ، انتخاب ایشان امری طبیعی و قطعا بهترین گزینه بود، چرا که حضرت امام او را از سالهای قبل میشناختند و از پیشینه درخشان مبارزاتی و مردمی وی آگاهی داشتند. یکی دو روز بعد از انقلاب، حاج احمد آقا خمینی تلفن زدند و پرونده اطلاعاتی تیمسار قرنی را خواستار شدند، در کمال اختفا پرونده را به ایشان رساندیم. بعد از یکی دو روز که باز گرداندند، من آن را دقیقا مطالعه کردم. کوچکترین ضعفی در دادگاهها و زندانها از خود نشان نداده بود و جوانمردانه همه مسئولیت را پذیرفته و کسی را لو نداده بود.
بعد از انتخاب تیمسار قرنی به عنوان رئیس ستاد ارتش، باید اشخاص دیگری جهت اداره ارتش به او کمک کنند. فضای هر انقلابی در هر کجای دنیا، در ابتدا فضای غیر قابل اعتمادی است. اعتماد هم دیر بهوجود میآید. به خصوص در ارتشی که نامش «ارتش شاهنشاهی» است. اکثر مردمی هم که در بدنه جامعه حضور دارند خبر چندانی از داخل ارتش ندارند. تیمسار قرنی که میخواهد کارش را شروع کند، طبعا مشکلات زیادی پیش رو دارد. انتخاب همکاران قرنی برای اداره پیکره عظیم و حساس ارتش چگونه شکل گرفت؟
همان طور که اشاره کردید کار بسیار مشکلی بود. اما بدنه ارتش سلامت و شاکله آن مذهبی بود. یعنی چشم ارتش به فرمان امام و اعلامیههای ایشان بود که از دو یا سه سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در پادگانها پخش میشد. جلساتی که ما داشتیم مختص به ما نبود، در همه جای ارتش گسترش یافتهبود. اقاربپرست و کلاهدوز این دو سال نزدیک به پیروزی انقلاب، تمام وقتشان را روی توسعه هستههای مقاومت در پادگانهای کشور گذاشته بودند. شهید سپهبد صیادشیرازی از زیرمجموعههای اقاربپرست بود که در خاطرات خود به آن اشاره کرده است. او در میان افسران و یگانهای توپخانه و پدافند هوایی سراسر کشور نفوذ داشته و سرلشکر عطاالله صالحی فرمانده کنونی ارتش[1396] در این برنامه از یاران صمیمی او بوده است.
وقتی نام تیمسار قرنی به عنوان رئیس ستاد ارتش انقلاب مطرح شد، ما در دل وقایع قرار داشتیم. چهار پنج روز مانده به پیروزی انقلاب، شبی در خیابان ستارخان به همراه سرهنگ فروزان و اقاربپرست بین نیروهای مردمی بودیم و به آنها نحوه نگهداری و برخورد با سلاح و بمبهای دستساز را آموزش میدادیم که حادثهای برای آنان پیش نیاید. مردم هم میپذیرفتند و میدانستند ما نظامی هستیم و به ما هم احترام میگذاشتند.
اقاربپرست هر یک ساعت باید تلفن میزد. به کجا را، من نمیدانم. وقتی نوبت یکی از این تماسها شد، از آن سوی خط گفته بودند امشب بروید استراحت کنید و فردا صبح به اقامتگاه حضرت امام بیایید. ماجرا را که با من درمیان گذاشت، گفتم: امکان ندارد بهراحتی خود را به آنجا برسانیم. همه راههای شهر بسته است.
میدانستیم که مسیرهای منتهی به اقامتگاه امام تحت کنترل نیروهای رژیم و نیروهای مردمی است. رفتن به آنجا کار دشواری بود. اقاربپرست تماس گرفت و مسئله را مطرح کرد. به او گفتند در خیابان ایران به منزل دکتر واعظی از اعضای جبهه ملی بروید، همسر ایشان شما را راهنمایی خواهد کرد. صبح فردا با لباس غیرنظامی و اتومبیل شخصی، راه افتادیم و نزدیکهای ظهر به منزل دکتر واعظی رسیدیم. نماز و ناهار در آنجا بودیم. بعد از آن همسر دکتر واعظی پلاکاردی به گردن خود انداخت که نشان میداد از اعضای تیم پزشکی است. مردم به راحتی راه را برای او باز میکردند. ما را هم به سختی به دنبال خود میکشید. وارد اقامتگاه حضرت امام، مدرسه علوی شدیم. اقاربپرست ما را به خیمه بزرگی راهنمایی کرد و در آنجا محمدرضا رحیمی که نام او را شنیده بودم و میدانستم که از ردههای بالای هستههای مقاومت است را به من نشان داد. نفر بعدی هم که در آن خیمه حضور داشت، آقای محسن رفیقدوست از بنیانگذاران سپاه پاسداران بود.
پرسیدیم وظیفه ما چیست؟ گفتند نظامیهای هوادار انقلاب قطعاتی از سلاحهای مختلف را برای ما میآورند و ما این قطعات را نمیشناسیم، میخواهیم اینها را طبقه بندی و ساماندهی کنید. اینها اموال بیت المال است و نباید از بین برود. ما مشغول به کار شدیم. برایمان جالب بود، بعضی از قطعات داخلی تانک را به آنجا آورده بودند که غیر از متخصص تانک کسی از آن سر در نمیآورد، یا قطعاتی از هواپیما، رادار و هلیکوپتر را. ما به عقل خودمان قطعات بزرگ را یک طرف چیدیم و کوچکترها را طرف دیگر. خیمه هم در حال پر شدن بود چون همین طور میآورند.
مدتی ادامه دادیم و به این نتیجه رسیدیم که این کار فایده ندارد. به اقاربپرست گفتم کار ما این نیست، این دستگاهها چون دستکاری شده، دیگر کارایی و ارزش ندارد. گفت: کار ما چیست؟ گفتم: کار ما نجات پادگانها از غارت، تخریب و آتشسوزی است.
در راه مدرسه علوی دیده بودیم که پادگانها محاصره شده، مردم مسلح از دیوارها بالا رفته و به سربازها تیراندازی میکردند و سربازها هم جواب میدادند. گفتم: امروز و فرداست که پادگانها به دست گروهکها بیفتد. انقلاب دشمنان بزرگ و دوراندیشی دارد و بالطبع حفظ و حراست آن مدافعی قدرتمندتر، منسجم ومنظم میخواهد، این قدرت دفاعی چه کسی بهتر از ارتش میتواند باشد؟ آیا این گروههای مسلحی که جیره خوار شوروی و آمریکا هستند و افکار کمونیستی و التقاطی دارند، واقعا حامی مردم و مدافع انقلاب هستند؟ آنها به خون روحانیت تشته اند و به دنبال فرصتی برای قبضه قدرت میگردند.
به یقین در آن تاریخ، ارتش تنها نهاد سالمی بود که از پس این کار برمیآمد. با اقاربپرست عقلهایمان را سرهم کردیم و به این نتیجه رسیدیم که کار ما به عنوان هستههای مقاومت در یک جمله، نجات ارتش از چپاول و نابودی است.
تصمیم گرفتیم که با دیگر دوستان خود جلسهای بگذاریم و طرح پیشنهادی خود را برای اداره ارتش به حضرت امام بدهیم. با سرگرد رحیمی مشورت کردیم، او هم با ما همسو بود. در این چند روز برای من روشن شده بود که او در هستههای مقاومت، نقش رهبری عقیدتی داشته است. رحیمی به دلیل فعالیتهای سیاسی مذهبی در ارتش شاه، دو سال زندان بوده و در آنجا با روحانیون انقلابی آشنا میشود. وقتی هم ستاد استقبال از امام تشکیل میشود، بهعنوان مشاور نظامی به این ستاد دعوت میگردد.
با حضور نمایندگان هستههای مقاومت، ساعت 11 شب در همان مدرسه علوی جلسه گذاشتیم. فروزان، نامجو، سلیمی، رحیمی، کلاهدوز، اقاربپرست، نجفی و توتیایی در این جلسه حضور داشتیم. حرفهایمان را پخته کردیم. تصمیم گرفتیم خدمت حضرت امام برویم. حاج احمد آقا آن روزها جوانی شاداب و فعال و رابط بین مردم و امام بود. به ایشان گفتیم برای آینده ارتش و انقلاب طرح داریم. خلاصهای از آن را مطرح کردیم. گفت منتظر بمانید تا به عرض پدرم برسانم.
آیا حاج احمد آقا بدون اینکه شناختی از شما داشته باشد، حرفهای شما را قبول کرد؟
به ناچار کمی به عقب برگردیم. ما دو سه ماه قبل از پیروزی انقلاب یعنی روز عاشورای سال 57، جلسهای با نمایندگان هستههای مقاومت در تهران داشتیم که آیتالله موسوی اردبیلی از فعالان انقلاب هم در آن جلسه حضور داشتند. برداشت ما این بود که آقای موسوی اردبیلی ما را به اطرافیان امام معرفی کرده اند و حاج احمد آقا از ما شناخت قبلی دارند.
حاج احمد آقا بعد از نیم ساعت برگشتند و گفتند: پدر میگویند، آیتالله ربانی شیرازی نماینده من در این زمینه با شما صحبت میکنند. چند دقیقه بعد، آقای ربانی شیرازی آمدند. چهره، برخورد و گفتار ایشان نشان میداد که از فرهیختگان و نخبگان هستند. آیتالله ربانی شیرازی از همان اول جای خود را در بین ما باز کردند.
با یک مقدمه کوتاه به ایشان گفتیم، ارتش تنها نیرویی است که میتواند مدافع امام، انقلاب و مردم باشد و نقش هستههای مقاومت در ارتش را به خوبی معرفی کردیم. و گفتیم این طبقه جوان پستهای کلیدی را از یکی دو سال نزدیک به انقلاب در دست دارند و بهترین افراد مورد اعتماد برای نظام اسلامی میباشند و ما هم نماینده آنها هستیم. شرایط بسیار حساس است، ارتش در معرض غارت گروهکها است. اگر دیر بجنبیم، گروهکها بر این مملکت حاکم میشوند و همه این خونها به هدر میرود. ما سه جلسه با آیتالله ربانی شیرازی داشتیم. خیلی زود لزوم ماندگاری ارتش را درک کرده بودند.
ساعاتی بعد، آیتالله موسوی اردبیلی را دیدیم. پرسیدند: چه کردید. گفتیم: طرح خود را دادهایم، منتظر پاسخ هستیم. ایشان به ما گفتند: همین الان بروید و خودتان را به تیمسار قرنی معرفی کنید. میدانستیم او در یکی از دفاتر مدرسه علوی حضور دارد. فروزان و سلیمی، دقایقی دفتر آقای قرنی و همکاران او را زیر نظر گرفتند و گفتند افرادی که اطراف ایشان حضور دارند، آدمهای مناسبی نیستند.
دلیل خاصی برای این حرف داشتند؟
میگفتند این افراد مبارز، ملیگرا و باسواد بوده و بعضا زندان هم رفته اند، اما با فرهنگ انقلاب بیگانه اند و تنها کسی که در میان آنها میتوان به او اعتماد کرد، سرهنگ زرکش است که آدم خوب و متدینی است و استاد دانشکده مخابرات ارتش بوده است. ما تقریبا مایوس شدیم.
ارتش در طول سلطنت رضاخان هم مبارز داشت. نظامیها زودتر از دیگر طبقات جامعه دریافته بودند که رضاشاه دست نشانده خارجیهاست و تمایلی نداشتند که یک آدم وابسته به قدرتهای خارجی فرمانده آنها باشد. به همین دلیل در حد خودشان تلاش و مبارزه میکردند گاه در این راه به دام شبکههای کمونیستی میافتادند.
وقتی خبردار شدیم که ارتش اعلام همبستگی کرده است و همین امروز یا فردا کار رژیم تمام است. مجددا آیتالله موسوی اردبیلی را دیدیم. ایشان گفتند: چرا به دیدن آقای قرنی نرفتید؟ تا آمدیم بگوییم که تعدادی اطراف آقای قرنی هستند که چنین و چنان، آقای موسوی اردبیلی شروع به نوشتن نامه ای کردند وآن را داخل پاکت گذاشتند و در آن را هم چسباندند و گفتند: این را ببرید به قرنی بدهید و با او همکاری کنید.
حالا چه بین آقای ربانی شیرازی و آقای موسوی اردبیلی گذشته بود، ما خبر نداشتیم. آنقدر ازدحام بود که نتوانستیم خدمت تیمسار قرنی برسیم. فردای آن روز 22 بهمن بود و انقلاب پیروز شده بود، آقای علی درخشان از شهدای حزب جمهوری که در مدرسه علوی شغل مهمی داشتند، پرسیدند: بالاخره چه کردید؟ گفتیم: ما قرار است با تیمسار قرنی همکاری کنیم، ولی مگر میشود ایشان را دید. آقای درخشان ما را در آن ازدحام و شلوغی به دفتر تیمسار قرنی میبرد که مجددا آقای موسوی اردبیلی ما را دیدند و گفتند: شما که هنوز اینجا هستید؟ تیمسار قرنی به ستاد ارتش رفته، بروید خود را به او معرفی کنید.
ما به ستاد مشترک در چهارراه قصر رفتیم. به سختی خودمان را به دفتر تیمسار رساندیم. نیروهای مسلح مردمی که سرپرست آنها، اکبر پوراستاد از یاران قدیمی امام بود، حراست ستاد مشترک ارتش را عهدهدار بودند. افرادی از همه گروههای سیاسی در آن دفتر حضور داشتند و هرکسی نمیتوانست داخل شود.
مرحوم سلیمی وقتی همان افرادی را که در مدرسه علوی اطراف تیمسار قرنی بودند مشاهده کرد، با عصبانیت گفت: اینجا هم که همانها حضور دارند، پایین رفت و بقیه هم به دنبال او. من گفتم: آقای سلیمی کجا میروید؟ ما حکم داریم، ما باید بمانیم، اینها باید بروند. ایشان برگشت، بقیه هم برگشتند. اتاقهای ستاد ارتش خالی بود. تنها یک آبدارچی و یک اتاقدار باقی مانده بود. حتی مستشاران آمریکایی هم که تا یکی دو ساعت قبل در زیر زمین ستاد گیر افتاده بودند، به سختی نجات یافته و به سفارت آمریکا منتقل شده بودند.
به دنبال راهی برای ورود به دفتر تیمسار قرنی میگشتیم. با مامور مسلحی که از این دفتر محافظت میکرد، طرح دوستی ریختم. گفتم: ما وابسته به گروهی هستیم که همراه امام و فعال بوده ایم و… نامه آیتالله موسوی اردبیلی را هم به او نشان دادم. بعد از اتمام حرفهای من گفت: حالا میخواهی چه کنی؟ گفتم: برای یک امر مهم مرا به اتاق تیمسار راه بده، گفت: اسلحه نداری؟ گفتم: نه. گفت: برو ببینم چه میکنی.
در دفتر تیمسار قرنی سران گروهها و گروهکها و همه آنهایی که در سالهای قبل به دلیلی از ارتش اخراج شده و یا مورد خشم رژیم بودند حضور داشتند. مقدم مراغهای که از ارتش اخراج و به اروپا و آمریکا رفته بود و در آنجا مدرک دکترا گرفته بود و استاندار آذربایجان شد و داریوش فروهر وزیر کار آینده و امثال آنها آنجا بودند. چندین خط تلفن در دفتر تیمسار زنگ میخورد و چند نفر هم بهعنوان مشاور در کنار تیمسار کمک میکردند. رادیو روشن بود و خبرها همه وحشتناک. به فلان پادگان حمله شده، خانههای سازمانی ارتش در محاصره است، گلولهها و فشنگها داخل زاغه مهمات یک پادگان دستخوش انفجار شده است و… در همین حین تیمسار قرنی یکی از تلفنها را برداشت و بانگرانی گوشی را گذاشت و گفت: خانمی از آشنایان من، از کردستان تماس گرفته و میگوید اگر تا چند ساعت دیگر برای پادگان سنندج فرمانده تعیین نکنید، شهر و پادگان به هوا رفته است. سرهنگ نصرالله توکلی شخص اول تیم همراه با تیمسار قرنی ناظر قضیه بود. دیدم او و افرادی که با او بودند، به همدیگر نگاه کردند و یکی یکی بیرون رفتند. چون کسی را برای اینگونه ماموریتها نمیشناختند و کسی را که بتواند سنندج را از خطر نجات بدهد نداشتند. وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، به تیمسار نزدیک شدم و گفتم: تیمسار نگران نباشید؛ تا ده دقیقه دیگر فرمانده لشکر سنندج خدمت شما معرفی میشود. تیمسار نگاهی به من کرد و گفت: شما؟ گفتم: سرگرد شریفالنسب. گفت: از چه گروهی؟ گفتم: از گروهی که شورای انقلاب مامورمان کرده تا در خدمت شما باشیم. سپس نزد دوستانم رفتم.
یکی از اعضای خوب هستههای مقاومت، بهنام سرگرد مهدی کتیبه در همان زمان در سنندج خدمت میکرد و بهترین گزینه بود. جریان را گفتم و قرار شد تا او را به عنوان فرمانده پادگان سنندج معرفی کنیم. حکم آقای کتیبه نوشته شد، خدمت تیمسار بردم. ایشان گفت: کتیبه کیست؟ گفتم یک نظامی متدین، انقلابی و توانا است. حکم را امضا کرد و پرسید چگونه به او اطلاع میدهید؟ گفتم گوشتان به اخبار رادیو باشد. از طریق مهندس مهدی چمران که در صدا و سیما حضور داشت و گروه ما را میشناخت، حکم آقای کتیبه در رادیو خوانده شد. شاید ده دقیقه نشد که کتیبه با ستاد مشترک ارتش تماس گرفت و با تیمسار قرنی صحبت کرد. کتیبه گفته بود اوامر شما به من رسید، نگران نباشید. من با روحانیت تسنن و تشیع سنندج در ارتباط هستم. یک فشنگ هم از پادگان خارج نمیشود، امنیت منطقه را هم تامین میکنم. تیمسار قرنی نفس راحتی کشید. نگاهی به من کرد و گفت: دوستانت کجا هستند؟ گفتم: در همین اتاق کناری. گفت: کسی مطلع نشود، امروز و فردا میخواهم با شما جلسهای داشته باشم. افرادی که کنار من میبینید به من تحمیل شدهاند. من منتظرم هنگامی که در ستاد حضور ندارند با شما جلسه بگذارم.
رفت و آمد من به دفتر تیمسار قرنی ادامه داشت. تا اینکه یک روز که مشاورین او برای ناهار به بیرون رفته بودند گفت: دوستانت را خبر کن.
آقای قرنی اشارهای نکرد که این افراد چگونه به ایشان تحمیل شده بودند؟
بعدها همین سوال را من از آقای فروزان پرسیدم. او گفت: بعضی از این افراد وابسته به جبهه ملی، نهضت آزادی و دولت موقت بودند. احتمالا منظورش این بوده که دولت موقت این افراد را به تیمسار معرفی کرده و گفته است که در کارها با آنان مشورت کند.
چه کسانی در آن جلسه حضور داشتند؟
آقایان فروزان، نامجو، سلیمی، رحیمی، کلاهدوز، اقاربپرست، عبدالله نجفی، من و… که نزدیک به ده نفر میشدیم. شرح حال یک دقیقهای در مورد کار گروهمان به تیمسار دادیم. تیمسار به فروزان گفت: نماز میخوانید؟ آقای فروزان گفت: بله. بعد تیمسار از تک تک افراد همین مطلب را پرسید. جواب همه مثبت بود، ما از این برخورد ساده و صمیمانه ایشان خوشحال شدیم، چراکه رئیس ستاد ارتش اولین مشخصهای که برای همکاری از ما میخواست، نماز خواندن بود. سپس گفت: افرادی که بهعنوان مشاور با من همراه شدهاند، نباید از برنامه ما مطلع باشند. سرگرد شریفالنسب کماکان رابط ما باشد.
ملاقات تمام شد و ما بدون سر و صدا در محل قبلی مستشاران آمریکایی مستقر شدیم. آنجا تلفنهای مجهز داشت و میتوانستیم با پادگانهای کشور ارتباط سریع داشته باشیم.
در مورد افرادی که به آقای قرنی تحمیل شده بودند؛ خاطرهای دارید؟
سرهنگ نصرالله توکلی رئیس گروه تحمیلی، افسری خوش سیما و زباندان بود. دیدم در حال مصاحبه با یک خبرنگار آمریکایی است. احساس کردم میگوید این انقلاب به رهبری امام و خون جوانان به پیروزی رسیده و ما از مردم جهان میخواهیم موقعیت ما را درک کنند تا بتوانیم عقب افتادگیهایمان را جبران کنیم. اما فردا دیدیم او و دوستانش دراتاقی درحال بحث و جدل میباشند. معلوم شد توکلی در آخر مصاحبهاش با خبرنگار گفته است به آمریکاییها بگو، من اینجا همه کاره و حافظ منافع شما هستم، نگران نباشید.
وقتی این خبر در رسانههای جهانی پخش شد، در ارتش ایران هم انعکاس بدی پیدا کرد. برخی از دوستان توکلی افراد متعهدی بودند، او را به چالش میکشند که این چه حرفی بود که شما زدی؟ ایران پرچم مبارزه با آمریکا را در دست گرفته و تو میگویی که من حافظ منافع آنان هستم. با این مصاحبه آبرو و حیثیت ما را بردهای. همین عامل باعث شد تا این افراد ستاد ارتش را ترک کنند.
دلیل اصلی استعفای آقای قرنی از فرماندهی ستاد ارتش چه بود؟
در همان صبح 22 بهمن، فریاد جدایی طلبی و خودمختاری در پنج استان کشور شنیده میشد. در خوزستان، بلوچستان، گنبد، کردستان و ارومیه. تیمسار قرنی نظرش این بود که ما باید با این مسئله قوی برخورد کنیم. اگر ضعف نشان دهیم این آشوبها به دیگر نقاط کشور سرایت میکند و خسارات و تلفات سنگینی به ارتش و مردم تحمیل میشود. در هفته اول پیروزی انقلاب، پادگان مهاباد در حضور نمایندگان دولت موقت با ترور فرمانده تیپ، سرتیپ احسان پزشکپور سقوط کرد، افسران و درجهداران به زندان افتادند و پادگان غارت شد. این فرمانده از جمله افسرانی بود که حاضر به ترک خدمت و مصالحه و سازش با ضد انقلاب نشده بود.
گردانندگان دولت موقت عقیده تیمسار قرنی را قبول نداشتند. میگفتند ما با کسی جنگ نداریم، مشکلات را با منطق، گفتگو و درک متقابل میتوان حل کرد، ما با ملتهای جهان و همه قومیتهایی که در رژیم شاه در محرومیت کامل بوده اند، دوست هستیم و نیازی به ارتش آنچنانی هم نداریم. گروهکها هم میگفتند ارتش باید منحل شود و جای خود را به ارتش مردمی بدهد. این نظریه در آن شرایط انقلابی خریدار داشت.
یعنی میتوان گفت اولین کسانی که مطرح کردند ارتش باید منحل شود وابستگان به تفکرات دولت موقت بودند؟
به این صراحت نمیتوان گفت. گروهکهای مسلح از سالها پیش زمینههایی ایجاد کرده بودند و در بین طبقات بالای مدیریت انقلاب هم کسانی بودند که میگفتند ارتش باید منحل شود. یک نفر فقط محکم مقابل آنان ایستاده بود و آن هم حضرت امام بود که با تمام قدرت از ماندگاری ارتش حمایت میکرد و این تفکر راز و رمز بقا و پیروزی انقلاب اسلامی ایران بوده است.
حضرت امام از همان سالهای 42 و قبل از آن بر روی ارتش کار فرهنگی میکرد و با پیامهای محبتآمیز و ارشاد کننده، آن را به دنبال خود میکشید. میگفتند: برخی از امرای ارتش با من در تماس هستند و از این که زیر سلطه چنین رژیمی هستند ناراحت اند. امام بیش از همه میدانست که بدنه ارتش سالم و دارای ریشه مذهبی است و حساب معدود سران وابسته آن را از این بدنه سالم جدا میدانست.
حضرت امام با نبوغ ذاتی خود میدانست که ارتش را با فرهنگسازی میتوان در اختیار گرفت. حتی در بحرانیترین روزهای انقلاب، سخن تندی علیه ارتش نفرمود. امام آن چنان موفق بود که ژنرال هایزر آمریکایی که بعد از آبان ماه57 به ایران آمده بود و به فرماندهان رده بالای ارتش گفته بود: تکانی به خودتان بدهید! با این ارتش قدرتمند چطور نمیتوانید شاه را سرپا نگهدارید؟ آنها پرسیده بودند: میگویید چه کنیم؟ گفته بود یک جا باید محکم در مقابل مردم بایستید. فرماندهان ارتشی هم گفته بودند: مردم فرزندان ما هستند. طبقه جوان ارتش هم از ما فرمان نمیبرد. این بود که آمریکاییها مایوس گشته و از فکر کودتا منصرف شدند.
قرنی با تکیه بر تجریبات نظامی خود و آگاهی از حساسیت مناطق مرزی بر این باور بود که نباید به ضدانقلاب در این مناطق حتی یک لحظه فرصت داد. روش دولت موقت را نوعی باجدهی میدانست که سرانجام آن هرگز به آرامش نمیانجامد.
پس به همین دلیل است که آقای قرنی نمیتواند به عنوان فرمانده ارتش کار کند. یا دلیل اصلی اختلاف و ناراحتی آقای قرنی با دولت موقت سر غائله کردستان بود؟
بیشترین عامل استعفای سرلشکر قرنی، اختلاف او با دولت موقت در قضیه کردستان بود. سرهنگ مهدی کتیبه نخستین فرمانده لشکر سنندج، ماموریت خود را با نهایت قدرت و بدون حادثه و درگیری ادامه میداد.
دولت موقت برای غلبه بر آشوبهای کردستان، به ابتکار خود، هیئت حسن نیت و آشتی ملی تشکیل داد و در این زمینه هیچ مشورتی با تیمسار قرنی نکرد. وقتی این هیئت به منطقه رفت، نماینده گروههای مخالف را جمع کردند و از آنها پرسیدند چه میخواهید؟ آنها گفتند: ما خود مختاری میخواهیم! عملا خودمختاری در کردستان وجود دارد، ما فقط میخواهیم دولت این قضیه را به رسمیت بپذیرد. گفتند: یعنی چه؟ گفتند: یعنی اینکه استاندار از خودمان باشد. فرمانده لشکر از خودمان باشد. نهادهای انقلابی توسط خودمان تشکیل شود. زبان رسمی ما زبان کُردی باشد. لباسمان کُردی باشد. هیئت حسن نیت گفت اگر خودمختاری همین است که لباس و زبان کُردی، استاندار کُرد، مسئولین ادارات کُرد و فرمانده لشکر کُرد، اینها را قبول داریم اما اگر مواردی فراتر از این مسئله وجود دارد، باید منتظر بمانید تا مجلس تشکیل شود و نماینده شما در مجلس صحبت کند. گروهکها هم ظاهرا قبول کردند. استاندار کُرد شد، اتفاقا از مارکسیستهای قدیمی هم بود. یعنی عملا امتیازی که میخواستند به آنها داده شد. سرهنگ ماشاالله صفری که کُرد زبان بود و جزو افسران نمونه ارتش و از اساتید دانشکده فرماندهی و ستاد بود، فرمانده لشکر سنندج شد. وقتی لشکر را از کتیبه تحویل گرفت، از او خواست که از سنندج برود، چراکه روزهای اول انقلاب خشک و خشن با مردم صحبت کرده است و گفت مردم از شما خوششان نمیآید، ممکن است کار دستت بدهند. کتیبه میگوید: من باکی ندارم، من را کنار خودتان داشته باشید. شما با همشهریهای خود در رودربایستی قرار میگیرید، اما من با قاطعیت عمل میکنم و پشتیبان شما هستم. هر چه کتیبه گفت، تاثیری در سرهنگ صفری نداشت تا اینکه کتیبه به تهران آمد. در نتیجه 27 اسفند 57 وقتی که کتیبه رفت، خیال ضد انقلاب راحت شد. ستاد لشکر در داخل شهر با فریب و نیرنگ به محاصره گروهکها در میآید، سرنیزه را پشت سر فرمانده لشکر میگذارند و میگویند این اعلامیه را از طریق رادیو برای همرزمانت بخوان.
خلاصه پیام این بود: من سرهنگ صفری فرمانده شما هستم. شورای انقلاب شهر میخواهد پادگان را تحویل بگیرد. مقاومت نکنید.
بلافاصله شورای انقلاب سنندج از طریق رادیو از مردم شهر میخواهد با هر وسیلهای که در اختیار دارند، اعم از تفنگ، سرنیزه، شمشیر به سمت پادگان حرکت کنند و این لانه فساد را در اختیار بگیرند.
همزمان با محاصره پادگان، جانشین فرمانده لشکر، سرهنگ سلطان اسحاق، اهل پاوه، کرد متدین و انقلابی در پیامی محکم و قاطع میگوید: مردم سنندج، من از خود شما هستم، اگر یک قدم دیگر به پادگان نزدیک شوید، همه شما را به رگبار میبندم. پادگان و ارتش متعلق به انقلاب و مملکت است. با شنیدن این پیام که از طریق بلندگو پخش میشد ضد انقلاب و مردم فریب خورده، میبینند شوخی بردار نیست، بدون لحظه ای درنگ پا به فرار میگذارند، این ماجرا در کل کردستان صدا کرد. آشوبها تنها به سنندج ختم نمیشد، همه جای کردستان مانند سقز، مریوان، بوکان، پیرانشهر و… در نا آرامی میسوخت، تفنگها، تیربارها و خمپارههای ربوده شده از مهاباد، سینه سربازان و مدافعان انقلاب را نشانه رفته بود. نقش بارز و فداکاریهای تیمسار فلاحی و یگانهای داوطلب لشکر که تا روز پیروزی انقلاب – چند روز قبل – گارد جاویدان گفته میشدند، در این روزهای سخت بسیار درخشان است و از زبان سرلشکر حسنیسعدی که در صحنه حضور داشته میتوان شنید.
مشکل دیگر آنکه ناگهان اعلام شد، سربازانی که با فرمان امام پادگانها را تخلیه کرده اند، در 15 فروردین به خدمت بازگردند. سربازان انقلابی که تا آن روز اطراف و حامی فرماندهان بودند، گفتند سرنوشت ما چه میشود. تصورشان این بود که اگر ما بمانیم ضدانقلاب محسوب میشویم. به همین دلیل اغلب آنان پادگانها را ترک کردند و رفتند تا با سربازان انقلابی با هم بازگردند، ضد انقلاب از این ماجرا خبردار شد و برای چندمین بار پادگانها تحت فشار و محاصره قرار گرفتند. پادگان سنندج از همه مهمتر و حساستر بود. تیمسار قرنی مجبور شد، هواپیما به آسمان سنندج بفرستد و دیوار صوتی را بشکند تا ضد انقلاب بداند که ارتش در صحنه است.
شبها هم برای دفاع از پادگان، به شلیک گلولههای منور نیاز بود تا سربازان دید کافی داشته باشند و گروهکها نتوانند به سیمهای خاردار نزدیک شوند، این قضیه و شکستن دیوار صوتی برای ضد انقلاب بهانه جدیدی شد. سر و صدا راه انداختند که ارتش شهرهای ما را بمباران میکند و برادر کشی راه انداخته است.
حضرت آیتالله طالقانی، در راس یک گروه حسن نیت خود را به منطقه میرسانند. ضدانقلاب صحنهسازی میکند و باقیماندههای گلولههای منور را مقابل ایشان میریزند. میگویند اینها را ارتش به ما شلیک کرده است. خبر به تهران میرسد و درگیری قرنی با دولت موقت بالا میگیرد.
در همان ایام، من در حضور تیمسار بودم، تلفن زنگ خورد و فکر میکنم آن روز آیتالله طالقانی پشت خط بودند. تیمسار قرنی با عصبانیت و صدای بلند میگفت: سید به جدت قسم، این طور نیست. هواپیماها تنها دیوار صوتی را شکستهاند و بمبارانی در کار نبوده است. میخواستیم به ضدانقلاب بگوییم که ارتش در صحنه حضور دارد و قدرتمند است.
ظاهرا نفر پشت خط میگفت: پس این انبوه پوکههای موشک، گلوله و توپ به من نشان دادهاند اینجا چهکار میکند؟ شما که میگویید ما تیراندازی نکرده ایم! قرنی میگفت: اینها اغلب باقیمانده گلولههای منور است که برای روشن کردن آسمان در شب به کار میرود. تعجب من این است که آنها حق دارند به سمت ما تیراندازی کنند، اما ما حق نداریم با گلولههای منورمان آسمان را روشن نگه داریم تا از حمله آنان در امان بمانیم.
قرنی همین طور که حرص و جوش میخورد، از روی صندلی بلندشد و با عصبانیت گفت: ما باید با تمام وجود از کردستان دفاع کنیم. دولت موقت تجربه کافی ندارد. وقتی هیئت حسن نیت به کردستان میرود، من باید نزدیکترین مشاور آنان باشم. چرا باید از این ماجرا بیخبر باشم؟
آشفتگیها و نا آرامیهای مرزی و درگیری قرنی و دولت موقت روز به روز بیشتر میشد، همه گروهکها و تندروها در این ماجرا پشت سر دولت موقت بودند و قرنی تنهای تنها با هزاران درد و غم، هنوز در صحنه مانده بود و کسی به دفاع از او نمیآمد، تا اینکه خیلی خسته و افسرده شد و در رنج نامهای به حضرت امام از مشکلات ارتش و بیتدبیری دولت موقت و دخالتهای نابجا شکایت کرد و گفت نگرانم با شرایط حاکم نتوانم ماموریت خود را به شایستگی به انجام رسانم. رونوشت این نامه را نیز برای دولت موقت فرستاد.
روز بعد مهندس بازرگان طی تماس تلفنی میگوید استعفای شما پذیرفته شده است. تیمسار قرنی پاسخ میدهد: استعفای من با شما نیست، من منصوب امام هستم. بازرگان میگوید: اگر حضرت امام قبول کرده باشند چه؟! آقای قرنی هم میگوید: در اینصورت خداحافظ.
این حرف آقای بازرگان واقعا از طرف امام بود؟
برای من تا امروز روشن نشده که آیا حضرت امام با استعفای او موافقت کرده اند یا خیر، چراکه پس از شهادت او حضرت امام بارها به نیکی از وی یاد کردند، البته به صداقت مهندس بازرگان هم ایمان دارم، به هر حال سعایتها و دشمنیها علیه این نظامی فرهیخته و قهرمان، کارساز شد و کشور و انقلاب را از فیض وجود او بیبهره ساخت.
بعد از این که شهید قرنی از ریاست ستاد ارتش استعفا دادند؛ به دیدار او رفتید؟
آخرین دیدار ما با تیمسار قرنی، نوروز 58 بود. ما که کارمان، در آن روزهای سخت تعطیل بردار نبود، به دفتر ایشان رفتیم. تیمسار گفت: چه شده که همه در دفتر من جمع شدهاید؟ گفتیم برای عرض تبریک سال نو، خدمت رسیده و آمدهایم عیدی هم بگیریم. تیمسار دسته چک خود را درآورد. سرهنگ فروزان گفت: عیدی ما این نیست. تیمسار پرسید: پس چیست؟ فروزان پاسخ داد: آنکه به فرماندهی قرارگاه منصوب کردهاید، صلاحیت این کار را ندارد.
قرنی یک دفعه برآشفت و گفت: من میخواهم غذای روزانه ام را اگر زهر هم باشد از دست همین افسر بخورم. شما نمیدانید، این افسر قبل از انقلاب چه عملکردی داشته است. تا این را گفت، من یک دفعه به جوش آمدم و به دوستان گفتم: کسی که رئیس ستاد مشترک است، حق ندارد فرمانده قرارگاه را خودش انتخاب کند؟! آنها هم کوتاه آمدند.
بعدها معلوم شد آن افسر قبل از انقلاب، کلوپ تفریحی، ورزشی داشته و ردههای بالای ارتش شاه را در آنجا سرگرم و تخلیه اطلاعاتی میکرده است. قرنی چون خود افسر اطلاعات بوده از این طریق، مدیریت انقلاب را یاری میداده و تغذیه اطلاعاتی میکرده است.
تحلیل شما از علت ترور شهید قرنی چیست؟ چرا فرقان این کار را کرد؟
گروه فرقان دنبال این بود که به نحوی خودش را مطرح و معرفی کند. کمتر کسی در آن زمان فرقان را میشناخت. گروههای مشهور زیاد بودند و آزادانه در سازمانهای حساس رفت و آمد داشتند. تقریبا همه روزنامهها و رسانهها علیه ستاد ارتش هماهنگ بودند و برضد قرنی مینوشتند و میگفتند کودتای او آمریکایی بوده است. فرقان با شهادت این سرباز وفادار به امام، انقلاب و ملت، از چهره پلید خود رونمایی کرد.
قرنی در آستانه هفتاد سالگی به ارتش فداکار و وفادار ایران درس پایداری داد و با دریافت عنوان نخستین امیر و سپهبد شهید، نام خود را در تاریخ زرین انقلاب اسلامی و دفاع از مرزهای میهن جاودانه ساخت. بهراستی شهادت حق او بود.
گفتگو از حسین جودوی
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401