دکتر بُدو (7)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۵
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
بعد از عبور از میدان مین گروهان ها از هم باز شدند و از دو سو به سنگرها و تانک های دشمن یورش بردند. دشمن مستاصل شده بود. عده ای از آنها مقاومت می کردند. برخی تسلیم شده بودند و برخی هم قصد فرار داشتند. آهنگ حمله خیلی سریع بود. رگبار گلوله و انفجار نارنجک ها یک لحظه قطع نمی شد. دقیقا شبیه فیلم های جنگی بود. مرتب زخمی ها رو بر می داشتیم و زخم شان را می بستیم و داخل نفربر می گذاشتیم.
حالا آهنگ حمله کمتر و سبک تر شده بود.گاه از اطراف صدای شلیک گلوله به گوش می رسید. به بالای تپه های الله اکبر رفتیم. همان جایی که یک روز عراقی ها وحشیانه به ما حمله کردند. یاد لحظه هایی افتادم که در این تپه ها هیچ نداشتیم و مجبور به عقب نشینی شدیم. گریه ام گرفت. دو گریه در زندگی ام خاطره انگیز شد: یکی هنگام از دست دادن ارتفاعات الله اکبر و دیگری هنگام پس گرفتن آن و چه شیرین بود گریه ی دوم. خاک وطن و میهن عزیز را آزاد کرده بودیم. آنجا با همه وجود فهمیدم«حب الوطن من الا ایمان» یعنی چه؟
جنازه عراق ها را جمع آوری کرده و در محلی که با بولدزر اماده کرده بودیم دفن کردیم و روی انها مواد ضد عفونی کننده ریختیم و تابلویی هم بعداً نصب شد که روی آن نوشته شد«گورستان متجاوزان بعثی»
ساعت 4 بعداظهر شده بود و ما خسته و خون آلود بر بلندای الله کبر نشسته بودیم و نگاه می کردیم. جنازه های زیادی دفن شده بود. ارتفاعات آن منطقه با عنایات الهی و لطف امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با همت و تلاش و ایثار رزمندگان اسلام آزاد شد بود.
همه از خستگی گوشه و کنار و لابه لای تپه و شیارهای آن دراز کشیده بودند. من هم با همان تجهیزات همراهم در یک گوشه کنار تخته سنگی دراز کشیده و چشم هایم را بسته بودم. رادیو یکی از بچه ها روشن بود. منتظر بودم اذان مغرب را بگویند تا نماز بخوانم. هنوز چشمانم کاملاً گرم نشده بود که صدای انفجار مهیبی را در کنار خود شنیدم. لابه لای گردو خاک گم شدم، عینکم از چشمم افتاد. معمولا گلوله های توپ پس از شلیک صدایی داشتند که از رسیدن آن خبر می داد اما گلوله های خمپاره اینگونه نبود. این هم گلوله خمپاره بود که ناگهان در کنار ما منفجر شد. سریع از جا برخواستم و به اطراف نگاه کردم. با وجود اینکه بچه ها در قیف انفجار خمپاره بودند آسیب زیادی به کسی نرسیده بود ولی از پشت نفربر صدای ناله و درخواست کمک می آمد. به صورعت به طرف صدا دویدم. گروهبان«آتشکار»درجه دار مخابرات، روی زمین افتاده بود و ناله می کرد. باند جنگی را از فانوسقه ام باز کردم و زخمش را بستم و او را به داخل نفربر بردم. دیگر هوا تاریک شده بود و عبور خیلی مشکل بود زیرا مسیر پر از پستی بلندی بود. برای رفتن باید از همان معبری که دیشب در میان رمل ها در میدان مین باز کرده بودیم عبور میکردیم که پیدا کردن آن کار مشکلی بود. با توکل به خدا راه را پیدا کردیم و آهسته آهسته از آن گذشتیم و توانستیم گروهبان«آتشکار» را به ایستگاه تخلیه که در دهی به نام «سوگل» قرار داشت برسانیم. بعد از رساندن مجروح، وضو گرفتم و نماز خواندم و روی نفربر دراز کشیدم. از شدت خستگی از هوش رفتم و خوابم برد.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران