دکتر بُدو (6)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۴
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
گروهان یکم و دوم حرکت کردند. دکتر سلطانی و استوار رحیمی به امید دیداری دوبارهبا لبخندی همراه با قطره های اشک بدرقه کردم. خیلی از بچه ها روز قبل پیش من آمده بودند و در کنار آخرین سفارش ها، وصیت نامه هایشان را داده بودند. من هم تصمیم گرفته بودم که بروم و نمی دانستم با این وصیت نامه ها چه کنم؟
ستوان«همت الله جوانفر» افسر آشپز خانه بود و مسئولیت حمل و نقل و رساندن غذای گردان را به عهده داشت. همه وصیت نامه ها را به او دادم و سفارش های لازم را به او کردم. راننده نفر بر من، «استوار صادق کارگر» اهل جهرم بود.او فردی کارکشته و در رانندگی با نفربر بسیار ماهر بود. حرکت کردیم تا به ده «جلدیه» رسیدیم. ایستگاه تخلیه مجروحان را در آنجا تشکیل داده و عده ای را با سازمان دهی مرتب همراه با چند دستگاه امبولانس چرخدار درآنجا گذاشته بودم. از نفربر پیاده شدم. سفارش های لازم را جهت تسریع به امداد رسانی به مجروحان و حفظ و انتقال وسایل شان کردم و راه افتادیم تا به پشت تپه های الله اکبر رسیدیم. جایی که یگان ها به اصطلاح در نقطه تک بودند.
آن شب از شب های اخر ماه بود و ماه صبح طلوع می کرد. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. قرار بود ساعتی بعد از نیمه شب حمله را آغاز کنیم. شهید دکتر چمران نیز با تعدادی از نفرات گروه چریکی و جنگ های نامنظم در کنار ما حضور داشت.
ساعت 3:30 دقیقه بامداد سی و یکم اردیبهشت سال 60 بود. همه آمده بودند. دو رکعت نماز خواندم. ساعت 3:45 دقیقه به یکباره سکوت شکسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهیه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعد آسای توپ ها لحظه ای متوقف نمی شد. منورها آسمان را نور باران کرده بودند و هوا مثل روز روشن بود.
بی سیم ها به کار افتاده بود. گروه چریکی با همان خط شکن زیر آتش تهیه تلاش می کرد. بچه های مهندسی داشتند معبری را از داخل میدان مین باز می کردند. تا گروه چریکی بتواند از آن عبور کند و بر دشمن بعثی حمله کند. دو نفر با انفجار مین به هوا بلند شدند و بدن هایشان تکه تکه شد و فناءفی الله شدند. بچه ها با وجود مشاهده ی این صحنه ها جدی تر و مصمم تر جلو می رفتند. خدایا این چه روحیه ای بود؟
هوا داشت روشن می شد. بچه ها می خواستند از میدان مین عبور کنند اما تیر بار عراقی ها جلوی حرکت آنها را گرفته بود. ناگهان «سید مصطفی حجازی» فرمانده گروه چریکی فریاد زد:«چرا ایستاده اید؟ همراه من بیاید تا از منطقه بگذریم».
گفتند:مگر رگبار ها و تیربار ها را نمی بینی؟
اما حجازی شروع به دویدن کرد. بقیه هم جرات یافتند و تکبیرگویان پشت سر او شروع به دویدن کردند و بی باکانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند.
بعدها راجع به آن لحظات از ستوان حجازی سوال کردم. او گفت:
«در آن لحظه مانده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس کردم یک نفر جلوی من میگوید بیا، نترس و چنین شد که من فریاد زدم بچه ها بیایید انشا الله امام زمان (عج) به ما کمک می کند.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران