دکتر بُدو (33)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۷
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
شب تاریک و بیم موج و….
در مجلس عروسی نشسته بودیم که ناگاه یک نفر از در وارد شد همه چشم ها به او خیره ماند ظاهر منحصر به فردی داشت، وجود عینک بزرگ دودی بر روی چشم ها و عصای سفید در دست حکایت از روشن دلی بودنش داشت. علاوه بر پالتوی سفیدی که بر تن داشت که تا زانو آمده بود، ریش های بلند مشکی و سری که از وسط طاس بود ولی از طرفین موهای بسیار بلند تا روی شانه ریخته بود. آرام آرام با ابهت و وقار نزدیک ما آمد و منتظر شد تا جایی را برای نشستن او مهیا کنند.
فردی که بغل دست من نشسته بود،گفت: حاج علی آقا بیا کنار ما بنشین با شنیدن صدا ، سر را به طرف ما چرخاند و آهسته به سمت صدا گام برداشت. خیلی با دقت عصا را میگذاشت و بعد قدم بر می داشت. نزدیک ما که رسید، دوست ما به نام آقای حیدری یک صندلی کنار خودش خالی بود جلو کشید و گفت: بنشین کنار ما. و او که حالا فهمیده بودیم علی آقاست سلامی کرد، آهسته نشت و عصایش را جمع کرد. حیدری به من گفت او را 25 سال پیش دیده ای، سر را بالا کرد و با صدای مطمئن و گرمی گفت: آقای دربندی هستند.
من که هنوز صحبت نکرده بودم، بهت زده شدم که چرا با دو چشم سر او را می بینم ولی نمی شناسم در حالی که او مرا ندیده و صدایم را نشنیده شناخت؟ آنقدر دست پاچه شده بودم که تازه گفتم سلام. آرام گفت: سلام آقای دربندی حالتان خوب است؟ مرا بیچاره کرد خدایا او دیگر کیست؟ گفتم ببخشید مثل این که نابینای واقعی من هستم چون شما را نمی شناسم. گفت ولی من شما را به خوبی می شناسم و یادم هست. هرچه به مغزم فشار آوردم و فیلم های گذشته را در ذهنم باز بینی کردم چیزی به یاد نیاوردم. با عجز گفتم، هر چه فکر می کنم شما را ندیده ام .
گفت: آقای دربندی سال 61 عملیات بیت المقدس را یادتان هست؟ گفتم : بله.
گفت: آن شب تاریک در مرحله دوم عملیات و آتش سنگین دشمن بعثی یادتان هست؟ گفتم: بله، آن شب همه ی ستون ما به آتش کشیده شد و همه جا صدای ناله ی زخمی ها بلند بود و جنگ مغلوبه شده بود.
گفت : نفربر پی.ام.پی که گلوله کاتیوشا خورده بود و در آتش می سوخت یادتان هست؟ گفتم بله و چند نفر داخل آن بودند. گفت: من علی تهرانی یکی از سربازان داخل نفربر بودم که آتش گرفته بود و از ناحیه دست و شکم و چشم به شدت دچار مصدومیت شده بودم. گفتم افسری هم به نام شکاری بود که شهید شده بود. گفت بله و شما آمدید و ما را در آن تاریکی نیمه شب از داخل نفربر آتیش گرفته بیرون کشیدید و به اورژانس رساندید. من آن شب قبل از اینکه چشم هایم کاملا نابینا شود، شما را دیدم ولی بعد از آن دیگر چیزی ندیدم و آخرین صدا و تصویر، صورت و صدای شما بود. گفتم الان چطور من را شناختید؟ چون من هنوز صحبت نکرده بودم ! گفت: من از نفس کشیدنتان شما را شناختم !! خیلی متعجب شدم.
این شد سر آغاز دوستی و ارتباط مجدد من با این جانباز 70 درصدکه هر دو چشمش تخلیه شده بود. یک بار برای تهیه برنامه ای با هنرمند متعهد آقای ” سید جواد هاشمی ” جهت تهیه یک برنامه مستند (آیین آینه ) ، جانباز علی تهرانی را به منطقه جنوب بردیم. در ایستگاه حسینیه او را همان جایی که نفربرش مورد اصابت قرار گرفته و در آتش می سوخت در بالای خاکریزی که هنوز وجود داشت، نشاندیم. دشت لاله ای با صدها شاخه گل مصنوعی درست کردیم.
به او گفتم الان همان جایی هستی که خون سرخت به زمین ریخت و چشم های زیبایت را تقدیم خدا کردی و برای همیشه آنها را به روی این دنیا بستی. الان چه احساسی داری؟ سرش را بالا گرفت و آهسته زمزمه کرد:
شب تاریک و بیم موج و گرداب چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
با شنیدن این بیت از او بسیار منقلب شدیم. گفت ما وقتی چشمایمان به روی دنیا بسته شد، چیز دیگری را غیر از خدا نمی بینیم.
و گفت خداوند وقتی چشم سر را از ما گرفت چشم دیگری در دل ما باز کرد و بصیرت ما بیشتر شد. بسیار صبور بود و آرامش در چهره و سخنش موج می زد….
از او خواستیم که یک بار حوادث آن زمان را از نحوه شرکت تا از دست دادن چشمانش، بازگو کند. چنین گفت: «اوایل جنگ به خدمت سربازی اعزام شدم و محل خدمتم لشکر 92 زرهی خوزستان بودم. همان لشکری که نامش یاد آور فرمانده ی شهید امیر سر افراز، سرلشکر سید مسعود منفرد نیاکی و دیگر شهدای کربلای ایران است. دشمن تا اعماق خاک کشور پیش آمده بود و از حیث مهمات و جنگ افزار در مضیقه بودیم. به ما گفته شده بود با احتیاط تیر اندازی کنیم تا در مصرف مهمات صرفه جویی کرده باشیم لذا خود را موظف می دانستیم تا با هر گلوله دشمن را به خاک بیاندازیم. خوزستان در آن روز ها بسیار گرم بود و نیش حشرات موذی سختی زندگی و انجام عملیات در این شرایط را بیشتر کرده بود. برای گریز از نیش حشرات لباس هایی سرتا سر اغشته به گازئیل می پوشیدیم تا بتوانیم قدری استراحت کنیم. مختصر استراحتی که اینگونه دست می داد، بوی گازئیل را برایمان به زیباترین رایحه تبدیل کرده بود.
در منطقه محبت ها زیاد بود و رزمندگان از روحیه ی فوق العاده بالایی برخوردار بودند. خلوص و افتادگی رزمندگان، دل ها را به هم نزدیک کرده بود و تفاوتی بین فرمانده با سرباز احساس نمی شد. در واقع فقط از روی شکل درجات میتوانستید فرماندهان را بشناسید. همه سر یک سفره می نشستند و از یک سینی غذا می خوردند. فرماندهان ما را به اسم خطاب می کردند. بارها شاهد بودیم که شهید صیاد شیرازی ، فرمانده نیروی زمینی و فرمانده قرارگاه کربلا، با سربازان می نشست و غذا می خورد و محبت خود را نثارشان می کرد و در عین حال، جایگاه سلسله مراتبی خود را هم حفظ می کرد.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران