دکتر بُدو (31)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
لحظه های شهادت و عروج آنان را درک کنند. به عنوان مثال در عملیات طریق القدس، تعدادی از بچه های ما که پس از نبر دلیرانه ای جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند. چهره هاشان دیدنی بود. زیبا، ملکوتی، نورانی، و متبسم. شاید برای شما عجیب باشد. باید آنجا بودید و می دیدید. بر عکس، کشته های دشمن سیاه و بد هیبت شده بودند. گاهی ما پس از سه روز پیکرهایی از شهدایمان را پیدا میکردیم که هیچ تغییر نکرده بودند و در حالی که کشته های عراقی همان روز اول و دوم متعفن و پر از کرم می شدند.
ما با ولایت زنده ایم
دهم اردیبهشت
سلام خدا بر شهیدان راه حق
یکی از توفیق های تیم های بهداری این بود که معمولا اولین افرادی بودند که بر بالین شهدا حاضر می شدند و می توانستند 1361 عملیات بیت المقدس شروع شده بود. رزمندگان اسلام سنگرهای عراقی را فتح کرده و خودشان را تا جاده اهواز خرمشهر رسانده بودند.
رادیو مارش پیروزی می نواخت و همه و همه کشور غرق در شادی بودند و آرزو می کردیم در مراحل بعد بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم.
درخط مقدم جبهه، نبرد سنگینی بین رزمندگان اسلام و نیروهای بعثی ادامه داشت. رزمندگان اسلام که بعد از مدتها موفق شده بودند بخشهایی از میهن اسلامی را از از چنگال دشمن بعثی آزاد کنند با همه توان مقاومت می کردند. جالب اینجا بود که روی خاکریز، همه رزمندگان اعم از ارتشی، سپاهی، بسیجی ، و جهادگر در کنار هم بودند و تصویر زیبایی از اتحاد و همدلی را به نمایش گذاشته بودند.
نیروهای اسلام یکی پس از دیگری به خون خویش می غلتیدند و ایثار و فداکاری را به اوج رسانده بودند.
دشمن با تانک های تی 72 و توپخانه و خمپاره مواضع ما را زیر آتش شدید گرفته بود.
تمام خاکریز زیر آتش دشمن بود و دود به هوا بلند شده بود و مرتب مجروح می دادیم.
مجروحان را برداشته و بعد از انجام دادن کمک های اولیه، سریعا به عقب تخلیه می کردم. گاهی هم پیکر شهدا را همراه با مجروحان به عقب می بردیم.
در یکی از پاتک های سنگین، گلوله¬ی دشمن در کنار ما زمین خورد و چند نفر به خاک و خون غلطیدند. من هم به زمین افتادم و خاک زیادی به سر و رویم ریخته شد. وقتی بلند شدم دیدم صدای ناله می آید.
اولین نفری که دیدم، ستوان سوم ” عبداله احمد دخت” رئیس رکن سوم گردان یود که ترکش به قلبش خورده و شهید شده بود. هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم و هنوز هم لبخند بر لبش بود. اهل شیراز بود. هیچ یک از رزمنده هایی که با او در طول جنگ خدمت کرده بودند، به یاد ندارند از او غیبت شنیده باشند. این افسر شجاع و دلاور جهت شناسایی، تا اعماق قلب دشمن نفوذ و با دقت وضیعت آنها را گزارش می کرد و حتی آن را روی کالک های عملیات می کشید. روحش شاد باد.
دومین نفر بسیجی جوانی بود که به شدت مجروح شده بود و از همه جای بدنش خون مانند فواره بیرون میزد. به گلویش هم ترکش اصابت کرده بود که در اثر آن قدرت تکلم را از دست داده بود و در حالت تقریبا بیهوشی به سر می برد. دیدم با دست های خون آلود به جیب بلوز روی سینه اش اشاره می کند و می خواهد دگمه ی آن را باز کند ولی نمی تواند.
آهسته دکمه را باز کردم. با خودم گفتم شاید عکس پدر و مادر یا برادر وخواهرش در جیبش است که می خواهد در آخرین لحظه آنها را ببیند و یا شاید وصیت نامه یا امانتی دارد که می خواهد به من بدهد تا به خانواده اش برسانم چون مواردی مانند آن زیاد داشتیم…
چشمانش کاملا بسته و خون آلود بود. داخل جیب بلوزش دو چیز بود: یک قرآن کوچک که در جیب همه ی رزمندگان بود. آن را خارج کردم و به دستش دادم با زحمت دست زخمی دیگرش را هم بالا آورد و با احترام آن را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد.
دومین چیز عکس حضرت امام خمینی(ره) بود که با سلیقه پرس کرده بود تا از بین نرود. آن را نیز گرفت و بوسید و روی قلبش گذاشت.
پشت آن مصرع شعری نوشته بود که خوب یادم مانده است:
اگر تیر مسلسل ها شکافند سینه ی ما را نخواهیم دست بیعت را جدا سازیم ز روح اله
او با ترکش هایی که به سینه و صورت و گردنش خورده بود و زمزمه ای که زیر لب داشت و سلامی که بر سرور شهیدان و ارباب بی کفن حضرت سیدالشهدا علیه السلام می فرستاد به شهادت رسید.
سلام به آن بدن های قطعه قطعه و سلام بر آن خون های پاک و ارواح مطهر که در عمل شعار خود را اثبات کردند که:
ما با ولایت زنده ایم تا زنده ایم رزمنده ایم
شهادت سرباز مسیحی در تاریخ 21\4\67 در منطقه فکه در محاصره ی تانک های عراقی قرار گرفتیم.
می خواستیم خودمان را به رودخانه “دویرج” رسانده و از آن عبور کنیم. چنانچه که میتوانستیم این کار را بکنیم از تعقیب تانک های دشمن در امان می ماندیم. گذشتن از رودخانه برایمان خیلی حیاتی بود.
سرباز مسیحی داشتم به نام “هراند هاکوپیان” که به علت اصابت ترکش، هر دو پایش از زانو قطع شده بود. او را روی پتو گذاشته و حمل کردیم.
سرباز هاکوپیان گفت: من میدانم که شهید خواهم شد پس مرا همین جا زمین بگذارید و بروید و فقط یک آر.پی.جی بدهید تا مدتی جلو تانک های عراقی را بگیرم و شما بتوانید از رودخانه عبور کنید. من گفتم امکان ندارد به هر صورت که شده تورا به عقب میبریم ولی این سرباز مسیحی مخالفت کرد و گفت:
«ببینید شما برای دین خود می جنگید و اگر کشته شوید، شهید هستید. من هم برای کشورم میجنگم و جان من هیچ ارزشی ندارد و نجات کشور مهم تر از از جان من است»
بالاخره ما را مجبور کرد او را روی زمین بگذاریم. با دو پای قطع شده همان جا ماند و در حالت درازکش اولین تانک دشمن را با ار.پی.جی منهدم کرد.
وقتی تانک به آتش کشیده شد دشمن ترسید و همگی متوقف شدند و همین تعلل دشمن باعث شد که من به اتفاق 45 نفر دیگر از سربازان فرصت عبور را از رودخانه پیدا کنیم و اسیر نشویم ولی سرباز ” هراند هاکوپیان” با رشادت و شهامت در آنجا به شهادت رسید و تا امروز هم پیکرش به دست نیامده است
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران