دکتر بُدو (29)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۸
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
اسیر بی چشم و رو
در جریان عملیات طریق القدس نیز سه عراقی زخمی روی زمین افتاده و ناله می کردند. آنها را همراه با مجروحان خودی سوار نفربر کردم. داخل نفربر پر از اسلحه کلاشینکف بود که از عراقی ها جمع آوری کرده بودیم. به نا گاه دیدم دست یکی از زخمی های عراقی آهسته به سمت کلاشینکف می رود. با پا تکانی به او دادم . به یک طرف افتاد. در دل به او گفتم: «ای بیچاره! داری می میری و من می خواهم نجاتت بدهم ولی تو در فکر برداشتن اسلحه هستی»؟
امداد در اسارت
یکی از پزشکیاران ما آقای “مجید جلالوند” بود. ایشان در دوران اسارت با وجود آن که هیچ گونه خدمات بهداشتی و درمانی در اختیار اسرای ایرانی قرار داده نمی شد، سعی میکرد آنها را معالجه کند و نگذارد تا جراحت های آنها عفونی شوند. به خاطر تلاش هایشان اورا “دکتر مجید” صدا می زدند. بارها خودم از مرحوم شهید بزرگوار حجت الاسلام و المسلمین ابوترابی شنیدم که از آقای جلالوند به شایستگی تقدیر و تجلیل می کرد و می گفت اگر ایشان نبود، خیلی از اسرای ما در اردوگاه های عراق از بین می رفتند. ایشان در آن هوای گرم لباس های کلفت مثل پالتو می پوشید و داخل بهداری های عراق می شد تا دارو و لوازم پانسمان را داخل لباس هایش پنهان کند و به رزمندگان برساند و خطر این کار را به جان میخرید.
ایشان حتی گاهی در اردوگاه های اسارت دست به اعمال جراحی بی سابقه ای می زد تا جان یک اسیر را نجات دهد. ابزار جراحی او وسایلی مانند انبردست، سوزن خیاطی با نخ های پتو بود.
شرح خدمات این پزشکیار که در عمل نقش پزشک را برای اسرای ما ایفا میکرد، بسیار جالب توجه است و از زبان آزاده “علی بخشی زاده ” نیز در روزنامه ها به چاپ رسیده که عینا نقل می شود:
پایم را با انبر دست جراحی کردند
بهمن ماه سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی در گردان حبیب ابن مظاهر لشکر حضرت رسول(ص) تیپ سلمان بودم. در جریان حمله مورد اصابت تیربار عراقی قرار گرفتم. تیرها از پایین پای چپ تا بالای ران چپ و کمرم اصابت کرد. به زمین افتادم و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم حس کردم پایم قطع شده چون هر چه دست می کشیدم فکر می کردم پا ندارم.
به علت شدت جراحت و درد پا مدام بیهوش می شدم و به هوش می آمدم . تا این که دیدم نیروهای عراقی دارند به طرف من می آیند. یک آیفا آمد، عراقی ها اول جنازه های خودشان را پشت ماشین انداختند و بعد من و آقای امینی از بچه های سپاه کرج را روی جنازه ها پرت کردند. شروع کردم این ایه قرآن را خواندن:
«اِذَا سَاَلَک عِبَادِی عَنَی فَانَی قَرِیبُ اُجِیبُ دَعوَهَ الدٌاعِ اِذَا دَعَانِ»
نمی دانم چند بار این آیه را خواندم، تا آیفا رسید به قرار گاهی که ماهر عبدالرشید آنجا بود.
من را انداختند روی زمین. بعد از چند دقیقه یک افسر بعثی خشن همراه یک مترجم آمد. افسر بعثی همان اول یک لگد محکم زد به پای چپم که به شدت مجروح بود. تا لگد زد از درد به خود پیچیدم و چند لحظه از هوش رفتم. به هوش که آمدم شروع کرد به بازجویی کردن.
بعد من را به بیمارستان العماره فرستادند. در آنجا یک افسر عراقی که دکتر بود تا پای من را با آن وضعیت آش و لاش دید، گفت (قطع رجله) یعنی پایش را قطع کنید. من چون کمی عربی بلد بودم با زحمت همه توانم را در پایم جمع کردم و کمی سر انگشت هایم را تکان دادم و گفتم دکتر (رجلی سالم) یعنی پایم سالم است. تا این را گفتم دکتر گفت (انت عرب؟) گفتم (لا) بعد گفت (خلیه ،خلیه) یعنی ولش کنید.
وضعیت پایم بعد از ضربات افسر بعثی و عدم رسیدگی پزشکان عراقی در بیمارستان خیلی وخیم شده و عفونت کرده و تحمل آن طاقت فرسا بود.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران