دکتر بُدو (28)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
ترجیح دادن مجروح عراقی بر فرمانده ایرانی
صبح روز بعد از عملیات الله اکبر درب عقب نفربر را باز و سفره ای پهن کردم تا با بچه ها صبحانه بخوریم. در همین حین یک گلوله ی خمپاره کنار من به زمین خورد و یکی از بچه ها شهید و دو سه نفر مجروح شدند. آنها را سریع برداشتم و داخل نفربر قرار دادم و از معبری که از وسط میدان مین باز کرده بودیم مراجعت کردیم. حین عبور از معبر،سقف نفربر را باز و اطراف را نگاه میکردم که راننده به اشتباه روی مین نرود. ناگهان دیدم یک نفر در میدان مین افتاده و ناله می کند. به راننده گفتم نگه دارد و سریع سراغ مجروح رفتم. سروان” یحیی نیک نامی” فرمانده گروهان تانک ماست. وی در تاریکی یگانش را هدایت کرده و ترکش به پهلویش خورده بود.
فرماندهان شجاع ما پیشاپیش یگان حرکت می کردند و چنین نبود که آن را از داخل نفربر از فاصه ای دور هدایت کنند. اکثر شهدای ما مثل شهید “حسن باقری” و “شهید بقایی” در فکه ، شهید سرلشکر “اقارب پرست” در جزیره مجنون و شهید سرلشکر آبشناسان در ارتفاعات عملیات فادر چنین بودند. آنها زیردستان خود را مثل فرزندان خود دوست داشتند و همه جا همراه رزمندگان بودند.
به هر حال این فرمانده مجروح، زخمش کاری بود و خیلی بی رمق و زرد شده بود. تا خواستم او را بلند کنم جلوی من را گرفت و گفت به من کاری نداشته باش و زخمم را نبند. گفتم پس چیکار کنم؟ گفت برو آن طرف پشت بوته ی خارشتری، یک مجروح افتاده است. اول به او رسیدگی کن و بعد بیا سراغ من!
رفتم و دیدم او یک مجروح عراقی است که از نیروهای تامین میدا مین بوده و تا آخرین گلوله اش هم شلیک کرده است. بچه ها با گلوله ار پی جی او را زده بودند. پایش قطع نشده بود ولی از بالا زانو آویزان بود و خونریزی داشت. قابل توجه هست است که فرمانده ی غیور ما، در میداان مین ترکش خورده و افتاد و خونریزی میکرد با این حال مجروح عراقی را به خود ترجیح می داد! قران کریم می فرماید:
«… اَتوا وَ یوثرون علی انفسهم ولو کان بهم خصاصه…»
به قول مداح اهل بیت حاج آقا کربلایی (پدر دو شهید):
آنها که به روزگار صاحب نظرند در بخشش و جود نام حاتم ببرند
حاتم زر و رزمنده ما جان بخشد انصاف بده کدام بخشنده ترند
سرانجام هر دو مجروح را برداشتم. هوای آنجا در اردیبهشت خیلی گرم بود. مجروح عراقی عطش داشت و مرتب می گفت: ماء ماء یعنی آب آب به دلیل خونریزی نمی توتنستم به او آب بدهم لذا چفیه را به آب کلمن می زدم و لبش را خیس می کردم تا عطش او فروکش کند.
به روستای سوگل در پشت تپه های الله اکبر که رسیدیم، آمبولانس ها آماده بودند. همراه با سایر مجروحان ، مجروح عراقی را بغل کردم و روی برانکارد گذاشتم. وقتی دکتر ها به او رسیدگی می کردند، دیدم قطرات اشک از چشمانش جاری شد. به یکی از سربازان به نام «احمد طرفی» که عربی می دانست و راننده نفربر بود، گفتم به او بگو درد دارد و ناراحت است، الان یک مسکن سفارشی به او می زنیم و کاری هم به او نداریم و ما با اسراء مثل آنها رفتار نمی کنیم.
احمد طرفی از او پرسید درد داری که گریه می کنی؟ گغت نه.
گفتم به او بگو اگر که فکر می کنی که اسیر و دور از زن و بچه شدی، بدان که در کشور ما با اسراء کاری ندارند. نه از آن هم ناراحت نیستم.
گفتم پس چرا گریه می کنی؟ گفت: « گریه میکنم که چرا من با شماها می جنگم؟! به ما گفته بودند اگر دست ایرانی ها به شما برسد، شما را تکه تکه می کنند ولی من در میدان مین محبت آن مجروح ایرانی و آن افسر بهداری شما که مرا بغل کرد و داخل نفربر برد، دیدم من از جنگیدن با شما سخت احساس پشیمانی میکنم».
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران