دکتر بُدو (24)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۸
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی
فداکاری، رزم و شهادت کارکنان بهداری
دشمن هنگامی که توان مقابله ی رو در رو را با رزمندگان ما نداشت، اقدام به بمباران مراکز درمانی از جمله بیمارستان های صحرایی می کرد. بمباران شیمایی بیمارستان صحرایی سومار، بیمارستان حضرت فاطمه زهرا(س) در آبادان، بیمارستان خاتم الانبیا (ص) در سه راهی فتح نمونه هایی از این دست بود.
زمانی که بیمارستانی در منطقه تاسیس می شد، پد هلی کوپتر برایش می ساختند. به همین دلیل ایستگاه های امداد و درمان کاملا مشخص و قابل شناسایی بودند و هر لحظه امکان حمله به آن وجود داشت ولی پزشکان و پرستاران ما علی رغم این که می دیدند، هدف اصلی دشمن هستند، با فداکاری مقاومت می کردند. فداکاری برای رزمنده ای که در خط مقدم است و گوشش به گلوله و خمپاره و … آشناست امری طبیعی است اما برای پزشک تحصیل کرده که می تواند در پشت جبهه و در اتاق عمل بماند تا مجروح را برایش بیاورند، آمدن به خط مقدم و سرویس دهی در پشت خط ، فداکاری بزرگی است. به عنوان مثال در بیمارستان صحرایی سومار که مورد حمله شیمیایی قرار گرفت، شهید ” دکتر احمد هجرتی” که مشغول مداوای بیمار بود، حاضر به ترک منطقه نشد و حتی ماسک خود را روی صورت بیمار گذاشت و خود بر اثر استنشاق عوامل سمی، به شهادت رسید. یعنی پزشک ما حاضر می شد شهید شود ، ولی مجروح را نجات دهد.
یکی دیگر از آن پزشکان آقای “دکتر سید محمد علوی” جراح چشم بود که ایشان هم شیمیایی شدند ولی با فداکاری ایستادند. شهادت “دکتر رهنمون” در بیمارستان حضرت خاتم الانبیاء (ص) هم نمونه دیگری از این فداکاری ها بود.
پزشکان ما فداکارانه خود را معرض خطر قرار میدادند. شما تصویر آن رزمنده را که خمپاره به ران او خورده و منفجر نشده بود ، دیده اید. وقتی او را به عقب منقل کردند هیچ یک از پزشکان غیر نظامی جرات نکردند به او نزدیک شوند. در چنین شرایطی پزشک نظامی به نام، سرهنگ ” دکتر ناصر تابش” از پزشگان پایگاه هوایی دزفول، خود را در معرض خطر حتمی قرار داد و آن رزمنده را جراحی کرد. بدیهی است که صورت جراح در طول مدت عمل روبروی خمپاره. این فداکاری پزشک ما، شبیه کار خلبانی است که از هوا به دل منطقه ی دشمن رفته و آنجا را بمباران می کند و بر می گردد.
بعد ها از این اقدام شجاعانه آقای دکتر تابش فیلم سینمایی «انفجار در اتاق عمل» ساخته شد و آن مجروح نیز اکنون زنده است.
تلاش پزشکان و کادر درمانی، نقش موثری در پیروزی های رزمندگان داشت.
صورت سانحه نیاز نیست برای خدا بود
در مورخه 11/06/60 عملیات مرسوم به شهیدان رجایی و باهنر در منطقه بستان در ارتفاعات شُحَیطیه یا تپه سبز انجام شد. من به عنوان افسر بهداری و نخلیه، تیم های جمع آوری را سازماندهی کرده و در هر سه محور عملیات به جمع آوریمجروحان پرداختم. رزمندگان هیچ گونه پناهگاه وسنگری نداشتند و در مقابله با پاتک های سنگین دشمن و زیر آتش مداوم توپخانه و تانک و تیربار، یکی یکی پرپر میشدند.
بین تپه سبز و ایستشگاه امدادی مرتب در رفت وآمد بودم. نفربر آمبولانس مرتب پر از شهید و مجروح میشد. مجروحان گروهان سوم را از روی زمین جمع آوری میکردم، زخمهایشان را میبستم و با آمبولانس به عقب میبردم و سریع برمیگشتم. آتش و دود و بوی باروت همراه با صدای مهیب انفجار همه جارا فرا گرفته بود. همه خاک آلود و آغشته به خون بودند. سایر تیم های تخلیه هم به شدت فعالیت میکردند.
به فاصله یک کیلومتر از خط، یک ایستگاه تخلیه زده و آمبولامسها را در آنجا مستقر کرده بودیم. به “دکتر سلطانی” که در بهداری گردان145 از تیپ3 لشکر92 زرهی مشغول خدمت بود گفتم، عقب بمان. ما مجروحان را به ایستگاه جمع آوری آورده و شما درمان های اولیه را انجام بده و بعد اعزام کن.
مجروحان را زیر آتش دشمن یکی یکی از روی رمل ها جمع آوری میکردیم و به عقب میفرستادیم.
عملیات شدت گرفت. تیربارها شروع کردند به اجرای آتش تیرتراش. خمپاره ها کنارمان زمین میخورد. ترکشها و گلولهها جان رزمندها را میگرفت. تعداد زخمیها زیاد شد. به علت کثرت مجروحان وسط عملیات با بی سیم تماس گرفتم و درخواتس کمک کردم تا یک نفر دیگر بفرستند. وقتی نفربر آمد، پیغام دادند دکتر سلطانی میخواهد بیابد جلو. چوم میدانستم آدم نترس و شجاعی است گفتم نیاید و همان جا یماند. ولی نوبت بعد که مجروح آوردم، بچه-های بهداری گفتند، دکتر سلطانی رفت. گفتم چرا گذاشتید برود؟
به هر حال دکتر سلطانی آمد و با یک دستگاه نفربر در انتقال مجروحان فوق العاده تلاش کرد. گاهی حین انتقال شهدا و مجروحان او را میدیدم و با هم خوش و بشی میکردیم.
در یکی از نوبت ها که مجروح آوردم و خیلی هم خسته شده بودم، استوار :صادق کارگر” را که در الله اکبر راننده نفربر بود، دیدم. گفت دکتر سلطانی از ناحیه پا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به علت خونریزی زیاد به عقب تخلیه سده ایت. آه از نهادم برامد. انگار پتکی بر سرم خورد. دکتر سلطانی دوست صمیمی من در جبهه بود و با من همکاری خوبی داشت کمک بسیار بزرگی بود. سرم از ناراحتی گیج رفت. روی زمین نشستم. قطرات اشک از چشمانم جاری شد. شاید این حقیقت را ندانید در جبهه دوست خوب همه کس آدم است؛ هم پدر است هم برادر. استوار کارگر لیوان آبی به دستم داد و بازویم را گرفت و گفت: “انشاالله حالش خوب میشود. ناراحت نباش. به ادامه عملیات فکر کن”.
بعد از اتمام عملیات، دکتر سلطانی حدود 7-8 ماه تحت درمان بود و ما در این فاصله عملیات های فتح المبین و بیت المقدس را انجام داده بودیم. موقع عملیات رمضان بود که او را در پاسگاه زید دیدم. با دوتا چوب دستی آمده و خود را به ما رسانده بود. گفتم برای چه آمدی؟ خدمتت که تمام شده؟ کارت پایان خدمتش را امضاء کرده دادم و گفتم از همین جا برگرد. گفت نه من باید در این عملیات هم شرکت کنم. او ماند ولی دیگر نگذاشتیم جلو بیاید لذا در همان نقطه شروع عملیات، کنار پاسگاه زید مشغول مداوای مجروحان و رزمندگان شد که متاسفانه تعدادشان در عملیات رمضان خیلی زیاد بود. این افسر بهداری فداکار چند روز بعد از اتمام عملیات ترخیص شد. با اشک تسویه حساب کرد و رفت. اکنون هم که 30 سال از آن زمان گذشته هنوز صورت جلسه سانحهاش دست من است و نیامده آن را از من بگیرد و هرچه اصرار میکنم میگوید کار برای خدا بود و احتیاجی به این چیزها نیست.
منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران