banner

دکتر بُدو (10)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۰

خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی

عملیات طریق القدس وفتح بستان
از تحرکات، رفت و آمدها و تدارکات پیدا بود که باید خبر هایی باشد. هر وقت در جبهه شام مرغ می دادند،رزمندگان می گفتند:«حتما فردا حمله است» اما آن شب از مرغ خبری نبود. ظاهرا می خواستند رد گم کنند. مناطق شناسایی می شد و هر کس وظایف مربوط به خودش را تمرین میکرد تا آمادگی داشته باشد. من در این عملیات فرمانده دسته بهداری گردان 145 پیاده زرهی بودم.
با استفاده از تجربیات گذشته گروه های تخلیه مجروح را سازمان دادم. یک گروه را به سرپرستی گروهبان سوم «علی اصغر ایمانی» و سرباز «ابراهیم صفایی» به گروهان دوم فرستادم. گروهان یکم پیاده هم با گردان 293 تانک یک گروه رزمی تشکیل داده و قرار بود از جاده ی9 کیلومتری به اصطلاح فانوس وارد عمل شوند. خود من هم در گروهان ارکان، مقر عملیات و ستاد گردان قرار گرفتم. سرباز ابراهیمی گوشه ای نشسته بود و آرام و خندان نگاه میکرد. گروهبان ایمانی داشت مناجات می کرد. گروهبان آرایش هم با تعدادی از بچه ها دور کوره ی بسیار گرمی که از آتش درست کرده بودیم،نشسته و چای می خوردند و می خندیدند. داستان آن روز و شب حکایتی شنیدنی است.
به سنگر خودم برگشتم و فرماندهان گروه تخلیه و تیم ها را کاملا توجیه کردم. با همه رو بوسی کردم. وقتی یک دیگر را در آغوش می گرفتیم دلمان نمی خواست از هم جدا شویم. گروهبان ایمانی و سرباز صفایی با نفربر و لوازم و دارو حرکت کردند و در تاریک شب خود را به گروهان دوم رساندند. قرار بود گروهان دوم به فرماندهی سروان «محرم نوری زاده» در قسمت وسط عمل کند.
نیمه های شب عملیات طریق القدس با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. همه جا آتش و دود بود. آتش گلوله ها که از روی سر ما رفت و آمد می کردند،در آسمان پیدا بود. به دشمن رسیدیم. تعدادی از عراقی ها می خواستند فرار کنند که مورد اصابت تیر های ما قرار گرفتند. عراقی هایی که دورتر بودند هم چنان به طرف ما تیر اندازی می کردند. یکی از سربازان به نام «زارع» فریادی زد و افتاد. تیر به کمرش خورده بود. سریع بالای سرش رسیدم. زخمش را بستم و او را سوار نفربر کردم.
صدای الدخیل عراقی ها بلد شد دست هایشان را بستیم. یکی از آنها که ارم هلال احمر را بر بازویم دید به انگلیسی گفت: «من دکتر هستم»و من هم خیلی مراعات او را کردم. دکتر عراقی را با تعدادی از زخمی های ایرانی و عراقی در نفربری که به عنوان تخلیه مجروح از آن استفاده می کردیم سوار کردم. در حالی که زخم هایشان را می بستم با نگاه خود به دقت جلو رو ورانداز می کردم. دیدم که دو تانک عراقی در حالی که پشت آنها به من بود به طرف نیروهای ایرانی تیر اندازی می کردند.بدبخت ها نمی دانستند که ما خط را شکسته و از آنها عبور کرده ایم و پشت سر آنها تا مسافت زیادی آزاد شده است. با بی سیم به معاون گردان، سرگرد «ماشالله گوهری مقدم» اطلاع دادم. او دو نفر ار.پی.جی زن فرستاد و دقایقی بعد آتش بود که از تانک ها زبانه می کشید. به راه افتادم و از کنار جهنم عراقی ها گذشتم. مجروحین را در ایستگاه تخلیه و جمع آوری مجروحین تیپ سه تحویل داده و مجدداً برگشتم. آن روز تا شب عراقی ها چندین بار پاتک نمودند ولی با مقاومت جانانه نیرو های ایرانی روبه رو شده و عقب نشستند هواپیماهای عراقی هم مدام با میگ و میراژ و توپولوف منطقه را بمب باران نموده و همه جا را به آتش کشیدند. در هر بمب باران چندین بمب می انداختند که با صدای وحشتناکی در کنار ما منفجر می شد. عده ای مامور پاکسازی منطقه از وجود عراقی ها بودند.
اسرای زیادی گرفته بودیم که با مهربانی با آنها رفتار می شد واین از صحنه های با شکوه این عملیات محسوب می شد. این عملیات منجر به آزاد سازی نزدیک به 70 روستا در حوالی سوسنگرد، بستان و دشت ازادگان گردید.
در شهر بستان گله شکوفه کرد،عشق جوانه زد و ایمان جاری شد. آن روز همه چیز صلواتی شده بود و شهر را شهر صلواتی می خواندند. با صلوات لباس هایمان را به خیاطی می بردیم، مقابل نانوایی ها هر کس به اندازه نیازش نان بر می داشت و به عوض پول بی ارزش ، طنین مقدس صلوات بر زبانش جاری می شد. در گوشه ای یک حمام صلواتی ساخته بودند. پیرمردی که مسئول آن بود مرتب صلوات می فرستاد و به هرکس که وسایل استحمام می داد، می گفت صلوات یادت نرود. در گوشه ای دیگر، پیرمرد مومنی اینه ای بر دیوار نصب کرده و صندلی نیمه شکسته ای هم گذاشته بود و با ماشین دستی مو های خاک آلوده مان را را اصلاح می کرد و با لبخنده دائمی صلوات می فرستاد. همه جا طنین شعار وحدت بود،شعار یکدلی و یکرنگی!
در همان روزهای اول پیروزی فتح بستان بود که پیام روح بخش و امیدوار کننده امام شهیدان پخش شد … این فتح الفتوح است … پیامی که نور امید در قلب همه تاباند و آنها را به پیروزی های بزرگتر امیدوار ساخت.
در بستان و بیابان های اطراف تا مدت ها مشغول جمع آوری جنازه های متعفن و مزدوران بعثی بودیم. در همین ایام بود که منافقین کوردل و خدا نشناس به خاطر از بین بردن عظمت پیروزی رزمندگان اسلام، دست به ترور و شهادت یکی از ائمه جمعه عزیز کشور زدند و حضرت ایت الله دستغیب امام جمعه شیراز در محراب عبادت به خو نشاندند. بعد از اون بود که نیروهای ما در تنگه ای موسوم به چزابه که بین تپه های رملی نبعه و دارالشیاء و هورالعظیم قرار داشت، مستقر شدند و حماسه های نبرد و ایثارگری در آنجا رقم خورد و فداکاری به اوج رسید و پرچم پر افتخار لااله الاالله را بر فراز قله های افتخار و پیروزی به اهتزاز در آوردند. اینک ماییم و یاد و خاطره شهیدانی که با نام مقدس «یا حسین(ع)» حماسه ی طریق القدس را آفریدند! روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد!
گوشه کنار، پیکرهای مطهر شهدا افتاده بودند اما تعدادشان در مقایسه با کشته شدگان دشمن خیلی کم بود. شهدای ما پس از نبرد دلیرانه جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند.
نزدیک صبح که هوا داشت روشن می شد، گلی دیگر از بچه های با صفای بهداری پر پر شد. بر اثر اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن به نفربر بهداری، سرباز«ابراهیم صفایی» که اهل جنوب بود به شهادت رسید. سوراخ بزرگی به بدنه نفربر ایجاد شده بود و او را از کمر به دو نیم کرده بود که فقط نیمی از پیکرش را برای تشییع بردند. سربازی مومن، خنده رو با نشاط بود و بچه ها هیچگاه او و لبخندهایش را فراموش نکردند روحش شاد.

منبع : دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign