دفاع از خرمشهر (40)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵
انتقال خانواده به مشهد
پس از چند روز بحث و گفتگو، بالأخره همسرم راضی شد تا خرمشهر را ترک نمایند. من در سال 45 با خانوادهای اصیل در مشهد وصلت کردم و از زندگیم کاملاً راضی بودم. پس از 14 سال که از زندگی مشترکمان میگذشت، خیلی سخت بود که دوری یکدیگر را تحمل کنیم. البته همان موقع که ایشان با بچههای کوچک در منازل سازمانی کوهدشت زندگی میکرد، من هفتهها و ماهها از خانواده دور بودم، و همین مأموریت روی دریاها و اقیانوس من و خانوادهام را آبدیده کرده بود و تقریباً این مفارقت عادی شده بود. اما مسئله جنگ موضوع دیگری بود که باید همسر و فرزندانم خرمشهر را ترک میکردند. به همین منظور، روز دوازدهم مهرماه مقدار کمی وسایل ضروری زندگی را برداشتیم و آماده حرکت شدیم. آن زمان من یک خودرو ژیان داشتم. در حالی که با ناراحتی با تعدادی از همسایهها خداحافظی کردیم، من، همسرم، پسر 13 سالهام، دختر 8 سالهام و دختر کوچک 40 روزهام، به سمت آبادان به راه افتادیم. تا جایی که ممکن بود وسایل ضروری زندگی خانوادهام را برداشتیم تا از منطقه جنگی خارج شویم. آن روز وضع آبادان بسیار اسفناک بود. پالایشگاه آبادان همچنان در آتش خصم دشمن میسوخت و دود غلیظ مواد سوختنی چنان فضای شهر آبادان را پوشانده بود که گویی ابری سیاه همه منطقه را پوشش داده و سایه آن شهر جنگزده آبادان را در خود فرو برده است.
خیابانهای آبادان هیچ جای سالمی نداشت. آنقدر گلوله توپ و خمپاره در سطح خیابانها فرود آمده بود که گویی خیابانها را شخم زده بودند. آبادان بر خلاف خرمشهر دارای جمعیت بیشتری بود، اما گویا مردم آن دیار قصد خروج از شهر را نداشتند و محکم و استوار به کار و کاسبی خود مشغول بودند. آن موقع، آبادان هنوز محاصره نشده بود. فقط از پشت اروند، توپخانههای دوربرد اقصی نقاط شهر را میکوبید و گاهی هواپیماهای متجاوز بر فراز شهر ظاهر میشد و محل و منطقهای را بمباران میکرد. ما پس از طی مسافتی از درون شهر به ایستگاه12 رسیدیم و از روی پل بهمنشیر عبور کردیم و به سهراهی رسیدیم. در سهراهی، خودروهای زیادی پشت سر هم منتظر بودند تا از پست ایست و بازرسی مجوز خروج بگیرند. گرچه آبادانیها کمتر از شهر خارج میشدند، ولی اهالی خرمشهر که راهی به جز همین مسیر نداشتند، بیشتر به چشم میخوردن. در محل ایست و بازرسی همه خودروهایی که حامل وسایل بودند، حتماً باید از فرمانداری شهر مجوز میگرفتند تا جلو سوءاستفاده احتمالی گرفته شود و افراد سودجو نتوانند وسایل اشخاص دیگری را بردارند و بروند.
این سهراهی از یک طرف به آبادان، از طرف دیگر به ماهشهر و بندر امام و از طرف سوم به سمت اهواز میرفت که مسیر ما به این طرف بود. در آنجا، علاوه بر اینکه خودروهای زیادی از شهر خارج میشدند، تعداد کمی هم به سمت آبادان میآمدند تا احیاناً وسایل زندگیشان را از شهرهای آبادان یا خرمشهر بردارند و ببرند. در آن سهراهی، تعداد زیادی از زن و بچههای مردم جنگزده منتظر وسیلهای بودند تا سوار شوند. بسیاری از اهالی آن دو شهر وسیله نقلیه نداشتند و با برداشتن وسایل ضروری، پیاده در مسیر جادهها دیده میشدند. صحنه مهاجرت مردم جنگزده بسیار غمانگیز بود. در همان وضعیت هم، هواپیماهای دشمن دستبردار نبودند. ما پس از نیم ساعت توقف و بازدید خودرو، که حامل وسایل جنگ و مواد منفجره نباشد، آنجا را به مقصد اهواز ترک کردیم. از آبادان به طرف اهواز، شیب جاده به نفع ما نبود و ماشین ژیان با بار زیادی که داشت به کندی حرکت میکرد. جاده آبادان ـ اهواز نسبتاً خلوت بود و تردد کمتری نسبت به جاده آبادان ـ ماهشهر داشت. علت آن هم این بود که این جاده در حاشیه رود کارون است که آن طرف رودخانه نیروهای عراقی حضور داشتند که فاصله کمی با جاده داشتند. به همین خاطر، مردم کمتر ریسک میکردند که از این جاده عبور کنند. ضمن اینکه همین جاده پس از 7 روز به دست دشمن افتاد و عراقیها در تاریخ 19/7/59 با احداث یک پل شناور در منطقه مارد از رودخانه عبور کردند و به سمت آبادان پیشروی کردند. آن روز که ما در مسیر آبادان ـ اهواز طی طریق میکردیم، هنوز دشمن از کارون عبور نکرده بود، اما آن روز به وضوح صدای شلیک و انفجار از آن سوی کارون به گوش میرسید.
ما حدود ساعت 11 صبح به اهواز رسیدیم. شهر اهواز هم شبیه به شهری جنگزده بود. عراقیها از سمت جنوب اهواز تا 15 کیلومتری شهر نزدیک شدند و در حوالی کارخانه نورد در حال پدافند بودند و توپخانههای دشمن به راحتی مرکز شهر اهواز را میکوبیدند. ما پس از طی مسافتی در داخل اهواز، به خیابان امام رسیدیم. در مسیر ما، بیشتر مغازهها تعطیل بود و درب ورودی آنها را با کیسه گونیهای پر خاک سنگربندی کرده بودند و مانند دیواری پشت کرکره مغازهها سد شده بود. در خیابان امام توقف کوتاهی داشتیم. من مقداری وسایل خوراکی برای بچهها خریدم تا در قطار استفاده کنند. قصد داشتم بچهها را با قطار به تهران بفرستم تا از آنجا به مشهد بروند، اما اطلاعی از وضع قطارهایی که به اهواز وارد میشدند یا از آنجا خارج میشدند نداشتم. انتهای خیابان امام و اول پل معلق اهواز پست کنترلی گذاشته بودند که تردد و عبور و مرور را تحت کنترل داشتند. آن زمان شایعه بود که ممکن است عراق پل معلق اهواز را بمباران کند و به همین خاطر تردد از روی پل خیلی محدود بود و ما با نشان دادن کارت شناسایی مجوز عبور گرفتیم و رد شدیم. پس از عبور از پل معلق، به میدان راهآهن رسیدم. آنجا مملو از جمعیت بود و همه مردم حیران و سرگردان منتظر بودند که به طریقی بلیط قطار تهیه کنند و به سمت مرکز ایران بروند. من وقتی جمعیت را مشاهده کردم، خیلی نگران و ناراحت شدم که چطور با این وضع، بچهها را به تهران بفرستم. در آن آشفتهباز که بسیار ناراحت کننده بود، عبور از بین جمعیت و وارد شدن به سالن راهآهن کاری بس دشوار بود. نمیتوانستم جلو باجه بلیطفروشی بروم و بلیط بخرم. در لابهلای جمعیت فشرده، یکی از همکاران را دیدم که ایشان هم مانند من به دنبال تهیه بلیط برای خانوادهاش بود. او به من گفت فریدون! دنبال بلیط نباش. هر طور میتوانی خودت و بچهها را داخل سالن و سکوی راهآهن برسان. اگر بلیط هم تهیه نکردید سوار قطار شوید، بالأخره داخل قطار جریمه بلیط را به رئیس قطار پرداخت میکنیم. من هم به سفارش دوستم، وسایل همراه را کشان کشان به داخل سالن بردم و با هر زحمتی بود، بچهها را به نزدیک درب ورودی رساندم. آنجا با نشان دادن کارت شناسایی به پلیس راهآهن و اینکه خودم در حال مأموریت هستم و مرخصی ندارم، وارد سالن شدیم و گویی از خان اول عبور کردیم. یک ساعتی طول کشید که قطار مسافربری در ایستگاه توقف داشت و کسانی که بلیط خریده بودند سوار قطار میشدند و کسانی هم که بلیط نداشتند، مثل من سرگردان و بلاتکلیف بودند. در همان یک ساعت، من از کلیه مأمورین و مسئولین قطار خواهش میکردم که بچههای مرا سوار کنند. اما دربان قطار به هیچ عنوان به کسانی که بلیط نداشتند، اجازه سوار شدن نمیداد. در این یک ساعت، شاید من از ده نفر تقاضا کرده بودم، که نتیجهای هم نداشت. در اوج ناامیدی و بلاتکلیفی بودم که ناگهان یکی از همکاران و دوستان قدیمی دیگرم به نام پرویز قاسمی، که بچه کاشان بود، از داخل قطار مرا به اسم صدا زد و گفت فریدون! بچهها را بفرست بالا. من یک کوپه دربست برای خانوادهام گرفتهام. بلیط خود را از همان پنجره به من داد و من بچهها را وارد قطار کردم. همان دربارن که خیلی اصرار داشت ما سوار نشویم، گفت شما که بلیط دارید چرا تا به حال سوار نشدید؟ این دوست خوب من آن روز در ایستگاه راهآهن اهواز به دادم رسید و من بچههای کوچک و وسایل را از همان پنجره داخل فرستادم و خانمم همراه با پسرم از درب قطار وارد شدند و داخل کوپه آقای قاسمی و خانوادهاش مستقر شدند. لحظاتی بعد قطار بوق حرکت را به صدا درآورد. من از طرفی، خوشحال بودم که بالأخره خانوادهام را از منطقه جنگی خارج کردم و از طرفی، دنیایی از غم و غصه به سراغم آمد که برای مدتی طولانی تنها شدهام. در لحظه آخر، همسرم از پنجره قطار گفت: فریدون! مواظب خودت باش. هر طور میتوانی از حال و احوال خود ما را مطلع کن. من هم در مشهد، به پابوسی امام رضا(ع) میروم و برای سلامتی شما دعا میکنم. پرویز هم گفت نگران نباش، من بچهها را که به تهران رساندم، خیلی زود برمیگردم. قطار پس از یک سوت ممتد، به آرامی حرکت کرد و ایستگاه راهآهن اهواز را به مقصد تهران ترک نمود. همسرم تا جایی که ممکن بود از داخل قطار برایم دست تکان میداد تا اینکه قطار از ما فاصله گرفت.
آن روز تنها به طرف خرمشهر برگشتم. وقتی از سالن راهآهن خارج شدم، همچنان جمعیت زیادی داخل فلکه راهآهن دیده میشد و منتظر بودند تا وسیلهای پیدا کنند و اهواز را ترک نمایند. ترمینال مسافربری اتوبوسها هم در نزدیکی فلکه ساعت بود، شاید بعضی از آن جمعیت، منتظر اتوبوس بودند. کنار میدان راهآهن، چشمم به رستوران غذاخوری شمشیری افتاد. با وجودی که دلم از غصه پر بود و غمگین و پریشان بودم، وارد رستوران شدم و به تنهایی ناهار خوردم و بعدازظهر با ژیان به طرف آبادان حرکت کردم. برای اینکه تنها نباشم و غم دوری بچهها را سبکتر کنم، دو سه نفر را سوار کردم تا به آبادان برویم. من آنها را صلواتی سوار کردم و کرایهای نگرفتم تا شاید جبران لطف خداوند برای سوار شدن بچهها به قطار باشد. نزدیک غروب آفتاب، وارد آبادان شدم. هنگامی که از کنار پالایشگاه آبادان میگذشتم، یک گلوله توپ عراقی در کنارم منفجر شد. موج انفجار آنقدر شدید و قوی بود که مرا با ژیانم چند متر به هوا پرتاب کرد و بر اثر این انفجار خودرو به پهلو افتاد و خودم هم شدیداً دچار موج انفجار شدم. تا نیم ساعت گیج و منگ بودم. در همان حال که چیزی نمیفهمیدم، چند نفر رهگذر ماشین را بلند کرده بودند و مرا از داخل ماشین درآوردند. آنهایی که اطراف من بودند، حدس زدند که شهید شدهام، اما کمی آب به سر و صورتم زدند و حالم جا آمد. برای دقایقی هیچکس را نمیشناختم. حالم به قدری وخیم بود که فراموش کردم کجا هستم و از کجا میآیم. اصلاً به نظرم نمیرسید که همین امروز خانوادهام را با قطار به تهران فرستادم. جوانی از من آدرس محل سکونتم را پرسید. گفتم کوی سازمانی کوهدشت. خودش پشت فرمان نشست و مرا به درب منازل سازمانی رساند. از آن به بعد، دژبان پایگاه مرا هدایت کرد و ماشین را کنار خانهام پارک کردم. آن موقع حالم کمی بهتر شده بود، اما مانند کسی بودم که در عالم خواب، فعالیت میکند. آن شب را در منزل خودمان ماندم. اما تا صبح آنقدر صدای شلیک و انفجار به گوشم میرسید که شاید دو ساعت کامل هم نخوابیدم. صبح اول وقت، ساک دستی را برداشتم و آماده مأموریت شدم. ناو ما مدتی بود که در آبهای خلیج فارس مأموریت داشت. قبل از رفتن به سمت محل مأموریت، یک بار دیگر با خودروهای عبوری داخل خرمشهر رفتم و وضع ناهنجار مردم را دیدم. من از دوران کودکی تا آن زمان، که حدود 37 سال از عمرم میگذشت، خاطرات بسیار زیادی از خرمشهر داشتم. بجز سالهایی که در خارج از کشور در مأموریت بودیم، بقیه ایام زندگیام را در بندر باصفای خرمشهر سپری کرده بودم. هرگز دلم نمیآمد دشمن شهرم را اشغال کند. من دوران کودکی، دبستان و دبیرستانم را در خرمشهر گذرانده بودم. از کوچه و پسکوچههای خرمشهر خاطره داشتم. اما آن روز که حدود 12 روز از جنگ میگذشت، دشمن پشت دروازههای شهرم بود و سایه شوم سربازان بعثی را در شهر میدیدم. گرچه دوست داشتم همانجا اسلحه به دست میگرفتم و از کوی و برزن خرمشهر دفاع میکردم و مانند سایر مدافعان با دشمن بعثی میجنگیدم، اما مأموریت دیگری در پیش بود. باید به یگان خود میرفتم و از آن طریق با دشمن درگیر میشدم. مأموریت فرقی نداشت. آنجا هم باید با شناورهای عراقی میجنگیدیم. آنجا هم باید علیه هواپیماهای متجاوز دشمن تیراندازی میکردیم، اما دوست داشتم خرمشهرم را صیانت و نگهداری کنم. تا آن روز مدافعان بسیاری به شهرم وارد شده بودند. صدای تیراندازی عراقیها در نزدیکی پل نو و اطراف ساختمانهای پیشساخته سمت پلیسراه به وضوح به گوش میرسید، اما هنوز خرمشهر اشغال نشده بود. پس از گشت و گذاری در شهر و وداع با خانه قبلیمان، یعنی خیابان نقدی، با همسایه هم خداحافظی کردم و بعد به سراغ مسجد جامع رفتم. آنجا مملو از جمعیت بود، از مجروح و شهید و داوطلب جنگی و همچنین اجناس اهدایی و… و بعد با دلی غمگین شهرم را ترک کردم.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395