دفاع از خرمشهر (39)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴
آغاز جنگ
ساعت 2 بعدازظهر روز 31 شهریور سال59، آژیر خطر هوایی از پایگاه سوم دریایی خرمشهر به صدا درآمد و به دنبال آن، جنگندههای عراقی بر فراز شهرهای ایران منجمله آبادان و خرمشهر ظاهر شدند و بمبارانهای وحشیانه خلبانان عراقی بر سر شهرهای بیدفاع شروع شد. ضدهواییهای ما هم بیوقفه علیه هواپیماهای مهاجم تیراندازی میکردند. درگیری زمینی در مرز شلمچه به شدت شروع شد، به طوری که صدای شلیک و انفجار توپخانههای خودی و دشمن مانند صدای دهل از دور به گوش میرسید. در آن لحظه، روی اروندرود شناوری مشاهده نمیشد و از ظاهر امر چنین پیدا بود که جنگ دریایی در محدوده خرمشهر دیده نمیشود و آبراه اروندرود به علت ابعاد کم دریایی جای مانور و درگیری برای ناوچهها ندارد. اما برعکس، در مرز زمینی، عراق با چند لشکر مجهز از محورهای شلمچه به خرمشهر و از تنومه[1] به ایستگاه حسینیه و از طلائیه به طرف هویزه و از تنگ چزابه به بستان و از فکه به طرف اندیمشک پیشروی نمودند و در یک هفته اول جنگ، بیش از 13هزار کیلومترمربع از خاک خوزستان به اشغال دشمن درآمد. در خرمشهر هم عراقیها تا ده روز اول نتوانستند وارد شهر شوند و درگیری خارج از خرمشهر بود. در همان 5-4 روز اول جنگ، دشمن جاده خرمشهر به اهواز را قطع کرد و راهآهن اهواز ـ خرمشهر که در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بود هم قطع گردید و تردد زمینی خرمشهر به اهواز از طریق آبادان انجام میگرفت. دشمن جهت اشغال خرمشهر از سه نقطه شروع نمود.
- از محور جاده اهواز به طرف خرمشهر و از محلی به نام سیلبند و پلیسراه.
- از سمت شلمچهبه پل نو.
- از داخل خود خرمشهر که افراد ستون پنجم و خلق عرب نسبت به خرابکاری و شایعهپراکنی، جبهه درون شهری را اداره میکردند.
عصر روز 31 شهریور تا تاریکی هوا هزاران گلوله توپ و خمپاره بر سر مردم بیگناه آبادان و خرمشهر فرود آمد و چندین سورتی پرواز توسط هواپیمای میگ و سوخو عراقی ادامه داشت و لحظه لحظه بر شدت بمبارانها افزوده میشد. پالایشگاه آبادان از اولین اماکن و تأسیساتی بود که مورد تجاوز هوایی قرار گرفت و از آنجایی که این پالایشگاه دارای مواد سوختی فراوانی مانند بنزین و گازوئیل و مازوت و نفت و روغن میباشد، خیلی زود شعلهور گردید و به آتش کشیده شد و دود سیاه ناشی از سوختن مواد نفتی همانند ابری تمام شهر را پوشاند. صدای انفجار و شلیک توپخانهها لحظهای قطع نمیشد و از طرفی، صدای تیراندازیهای ضدهوایی که علیه هواپیماهای متجاوز شلیک میشد، بر رعب و وحشت مردم عادی میافزود. زنها و بچههای شهر 150هزار نفری خرمشهر، وحشتزده و مضطرب به این سو و آن سو میدویدند. من نمیدانم صدام و ارتش متجاوزش چه لذتی از این فاجعه میبردند که در گوشه و کنار خیابانهای خرمشهر، دست و پای مردم قطع میشد و پس از لحظاتی، جان به جانآفرین تسلیم میکردند. صدای آژیر آمبولانسها حتی برای دقیقهای قطع نمیشد. بیمارستان مصدق خرمشهر و بیمارستان طالقانی و شرکت نفت آبادان در همان روز اول مملو از زخمیها و مجروحینی بود که علاوه بر اتاقها، حتی داخل راهروها هم مجروح خوابیده بود. در همان گیر و دار، گاهی خود بیمارستانها و اماکن امدادی مورد تهاجم قرار میگرفتند. در آن شرایط بحرانی، همه مسئولین شهر مانده بودند که چه تصمیمی بگیرند. شهر از کنترل خارج شده بود. هرکس به فکر این بود که جان خود و خانوادهاش را نجات دهد و به دنبال پناهگاهی میگشت. هرکس ماشین داشت، همان روز اول و بدون اینکه وسیلهای از منزلش بردارد، از پل عبور میکرد و به سمت آبادان و سپس ماهشهر میرفت و یا مستقیماً راه اهواز را پیش میگرفت و بدون توجه به محل توقف پلیسراه، با سرعت به سمت اهواز میتاخت.
روزهای اول جنگ، ارتش عراق در مرز شلمچه، شدیدترین درگیری را با مدافعان ما داشت و لشکر سوم زرهی عراق و چند یگان دیگر برای رسیدن به خرمشهر نهایت تلاش خود را میکردند. از روز اول جنگ، من همه توپهای ضدهوایی را آماده دفاع از اداره گمرک و بندر و چند نقطه دیگر کرده بودم، تا در مقابل هواپیماهای متجاوز عکسالعمل نشان دهند. گاهی خودم پای توپ میرفتم و شخصاً تیراندازی میکردم. روز دوم جنگ یک میگ عراق را ساقط کردیم؛ هواپیما آن طرف اروند به زمین خورد و آتش گرفت. آن روزها از هر گوشهای از خرمشهر و آبادان دود غلیظی به هوا میرفت که ناشی از سوختن مکان یا وسیلهای بود.
به خاطر وقوع جنگ، هیچ مدرسهای در خرمشهر باز نشد و علاوه بر اینکه در اول مهر دانشآموزان را در مسیر خیابانها و کوچهها برای رفتن به مدرسه نمیدیدیم، بلکه آن نوجوانان و جوانان خرمشهری، به خصوص پسران، با دست خالی آماده دفاع میشدند. در یکی از همان روزهای بحرانی، سر و کارم به مرکز خرمشهر افتاد و پس از عبور از پل کارون به فلکه فرمانداری رسیدم. عدهای از کارکنان را دیدم که در حال پر کردن کیسه گونیهای پر خاک از خیابانها بودند تا در مقابل درب ورودی و بالای پشت بام سنگربندی کنند. چند ساختمان دولتی دیگر هم همین کار را میکردند. در جلو مسجد جامع، شهدای بسیاری را مشاهده کردم که آنها را از خط مرز و از گوشه و کنار شهر آورده بودند. مجروحین زیادی در حال مداوا بودند. بیمارستان مصدق خرمشهر مملو از زخمیهایی بود که برای معالجه سرپایی آنجا بودند و مجروحانی که حال وخیمتری داشتند را به بیمارستان طالقانی و شرکت نفت آبادان میبردند. شهدا را نیز به گورستان شهر منتقل میکردند. آن روز من از منزل قدیمیمان هم سرکشی کردم. هنوز سالم بود، ولی مستأجرمان آنجا را ترک کرده بود. همسایهها میگفتند دیروز چند گلوله خمسهخمسه در حوالی اینجا به زمین خورد و چند خانه را ویران کرد. مستأجر شما هم بلافاصله با بچههایش از اینجا رفتند.
عراق به شدت خرمشهر و اطراف مسجد جامع را گلوله باران میکرد، ولی آن طرف پل و به سمت پایگاه دریایی را کمتر هدف قرار میداد. منزل ما در کوی سازمانی نیروی دریایی، یعنی کوهدشت بود و چند کیلومتری با پل فاصله داشت. از روز اول، ما ضدهواییها را آماده کرده بودیم و من خدمههای توپ را آموزش داده بودم؛ آتشبارهای زیادی در اطراف پایگاه مستقر بود و به همین خاطر، هواپیماهای دشمن کمتر به آن نقطه نزدیک میشدند. میگهای عراقی خیلی تلاش میکردند که پل[2] روی کارون را بمباران و تخریب نمایند و بارها اطراف پل بمباران میشد. آن روزها تعداد زیادی از خانوادهها، به خصوص آنهایی که وسیله نقلیه داشتند، درب منزلشان را بستند، وسایل ضروریشان را برداشتند و خرمشهر را ترک کردند. هر روز صدها دستگاه ماشین از روی پل عبور میکرد که دارای باربند بود و بالای ماشین پر از وسایل بود. از کوی سازمانی ما هم تعدادی وسایل خانهشان را بار زدند و آنجا را ترک کردند. مهاجرت و ترک شهرهای آبادان و خرمشهر در روحیه بقیه مردم، که قصد نداشتند شهرها را ترک کنند، تأثیر بسزایی داشت و آن عده که وسیله نداشتند و یا وابستگی خاصی به محل سکونت خود داشتند، مانند کشاورز و مغازهدار و… و با ترک آنجا درآمدشان از دست میرفت، مایل نبودند خرمشهر یا آبادان را ترک نمایند. همه مردم آزاد بودند تا شهرهای آبادان و خرمشهر را ترک نمایند، اما مسئولین و مقامات شهر تا لحظه آخر سقوط خرمشهر در آنجا ماندند. یکی از کسانی که در خرمشهر ماند، حجتالاسلام نوری بود. این روحانی بزرگوار اکنون امام جمعه خرمشهر هستند. آن زمان طلبه جوانی بود که مانند سایر رزمندگان تفنگ در دست، با دشمن متجاوز میجنگید. آقای سامعی، شهردار خرمشهر، حجت الاسلام جمی، امام جمعه آبادان و آقای باتمان قلیچ، فرماندار آبادان هم بودند. فرماندهان نظامی، به خصوص ناخدا صمدی، فرمانده گردان تکاوران دریایی از دوستان نزدیک من بودند که در روزهای مقاومت خرمشهر، به همراه پرسنل تحت امرش جانفشانیهای زیادی کردند. همانطور که مردم عادی شهر را ترک میکردند در عوض، رزمندگان داوطلب از شهرهای مختلف وارد خرمشهر میشدند. آن زمان خرمشهر دارای سلاح سنگین نبود و کلیه مدافعان شهر با سلاح سبک از شهر دفاع میکردند. نمیدانم آن زمان چه علتی داشت که به حفظ شهر توجه نمیشد و چه مصلحتی بود که سلاح سنگین برای خرمشهر نمیفرستاند. گرچه در آن شرایط جنگی، که به جز دو بندر آبادان و خرمشهر، شهرهای اهواز، سوسنگرد، بستان، هویزه، اندیمشک، شوش و دزفول هم تهدید میشدند، اما نمیدانم به چه دلیل خرمشهر آن طور که باید حمایت نمیشد و مدافعان، مانند تکاوران دریایی، گردان151 دژ مربوط به لشکر92 زرهی اهواز و سپاه خرمشهر و نیروهای مردمی بودند که مسلح به تفنگهای انفرادی بودند و سلاح سنگین دیگری مشاهده نمیشد.
مسئولیت و پست سازمانی من روی ناو جنگی میلانیان، که در آن زمان در خلیج فارس قرار داشت، بود، اما بنا به دستور فرمانده، باید توپهای داخل پایگاه را آماده میکردم. گرچه من مدت کمی در خرمشهر بودم و جهت اجرای مأموریت باید خرمشهر را ترک میکردم و به آبهای خلیج فارس اعزام میشدم، اما در همان ده روز اول، علاوه بر یگانهای سرزمینی مانند گردان151 دژ خرمشهر و تکاوران دریایی و سپاه خرمشهر، چند روز بعد، یک گردان از دانشجویان دانشکده افسری ارتش هم به جمع مدافعان خرمشهر پیوستند و نیروهای داوطلب مردمی هم از گوشه و کنار ایران به طرف خرمشهر میآمدند که نیروهای اعزامی از استان لرستان بیش از سایر استانها به چشم میخورد. خط مقدم جبهه روزهای اول در مرز شلمچه بود، اما به مرور زمان، نیروهای متجاوز به طرف خرمشهر پیشروی نمودند و پس از یک هفته یا ده روز، عراقیها به پل نو ساختمانهای پیشساخته روبهروی پلیسراه رسیدند و فشار به نیروهای ایرانی لحظه به لحظه زیادتر میشد و مردم بیدفاع خرمشهر زیر شدیدترین بمبارانها و گلولهها قرار داشتند. جلو مسجد جاع و بیمارستان مصدق شلوغترین مکان در خرمشهر بود. البته قبرستان خرمشهر هم از مکانهایی بود که تعداد زیادی از مردم جهت دفن شهدای خود در آنجا تجمع داشتند. آن طور که من شنیدم، در همان یک هفته اول، صدها شهید در گورستان خرمشهر دفن شدند و این عده سوای آنهایی بودن که در مسیر جاده آبادان و اهواز و ماهشهر به درجه رفیع شهادت نائل میشدند.
مردم عادی با زحمت و مشقت فراوانی خرمشهر را ترک میکردند و اگر آن زمان از این مهاجرت اجباری مردم فیلمبرداری میشد، واقعاً دیدن آن صحنهها قابل تحمل نبود؛ اما ما شاهد واقعی صحنهها بودیم. وقتی کنار پل خرمشهر زنها و کودکان بیسرپناه با وضع اسفناکی شهر را ترک میکردند، دل کافر هم به حال آنها میسوخت، ولی صدام لعنتی با چه بهانهای این جنگ را راه انداخته بود! شهر 150هزار نفری خرمشهر در همان 10 روز اول شاید 100هزار نفر از ساکنینش را از دست داد، کسانی که شهر را ترک کردند و آواره شدند. من و همسرم اصلاً تمایلی به ترک خرمشهر نداشتیم و در نظر داشتیم همانجا زیر گلولههای خمپاره و توپ بمانیم و مقاومت کنیم. البته تصور بنده این بود که این جنگ زیاد دوام نخواهد داشت و به زودی خاتمه مییابد. ضمن اینکه، صدام روز ششم جنگ تقاضای آتشبس داد. با توجه به اینکه خانوادهام در کوی سازمانی، لحظهای آرامش و آسایش نداشتند و هر آن احتمال خطر وجود داشت، با همسرم ـ خانم فاطمه بهزادیفرد ـ مشورت کردم تا ایشان و بچهها را از خرمشهر خارج کنم. بمبارانهای مداوم و گلولهبارانهای پی در پی باعث میشد که لحظه به لحظه بر تعداد مجروحین و شهدا اضافه شود و از بین رفتن کودکان بیگناه و زنان بیپناه، که هیچ نقشی در جنگ نداشتند، واقعاً ناراحتکننده بود. دشمنِ تا دندان مسلح و سربازان بیرحم بعثی که از فردی خودخواه و از خدا بیخبر دستور میگرفتند، هیچ ترحمی بر مردم مظلوم آبادان و خرمشهر نداشتند و شبانهروز اماکن مسکونی را آماج حملات هوایی و زمینی خود قرار میدادند.
با شروع جنگ، شناوری بر روی اروند مشاهده نمیشد و از دهانه فاو به طرف آبادان و خرمشهر هیچ کشتی و شناوری در حرکت نبود و هر شناوری که قبلاً به سمت بصره و خرمشهر آمده بود، همانجا متوقف شد. بعضی از آنها هم مورد اصابت موشک یا گلوله قرار گرفتند. بعضی دیگر هم در قعر اروندرود جای گرفتند.
روز دهم مهرماه، عراقیها تا پل نو و از غرب خرمشهر به شهر نزدیک شده بودند و از سمت شمال شهر تا سیلبند خرمشهر پیشروی داشتند. بنابراین، سقوط خرمشهر دور از انتظار نبود. به همین جهت، تصمیم گرفتم خانوادهام را از آن مهلکه دور کرده و با خیالی آسوده به دفاع از شهر و کشورم بپردازم. با تمام این مشکلات و خطراتی که وجود داشت، همسرم با خارج شدن از خرمشهر مخالفت میکرد و میگفت دوست دارم در هر شرایط جنگی نزدیک شما باشم. با اینکه همسرم اطلاع داشت، وقتی من به مأموریت دریا اعزام میشوم چند ماه باید روی دریا باشم و لحظهای نمیتوانم به منزل سرکشی کنم، اما راضی بود که در خرمشهر بماند تا بیشتر از حال و احوالم باخبر باشد. وقتی همسرم در کوی سازمانی بود و من در دورترین نقاط روی دریاها به سر میبردم، از طریق همکاران و ارتباطی که ناو ما با پایگاه داشت، از سلامتی من مطلع میشد، اما دور شدن از خرمشهر و اسکان در تهران یا مشهد، باعث میشد ارتباط تلفنی ما قطع شود و هیچ ارتباطی با هم نداشته باشیم. این موضوع با هر مشکلی که داشت و خانوادهام را از خرمشهر دور میکرد، اما من خیالم راحت میشد میشد، زیرا بهتر از این بود که زیر گلوله و بمباران باشند.
[1]. محلی در خاک عراق در شمال بصره.
[2]. تنها پل روی کارون که خرمشهر را به جزیره آبادان متصل میکرد. پس از سقوط خرمشهر در تاریخ 4/8/59، عراقیها آن را منهدم کردند تا ایرانیها از طرف آبادان نتوانند پاتک بزنند.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395