دفاع از خرمشهر (37)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶
فصل سوم: خرمشهر در گذر تاریخ
شهر بندری خرمشهر در جنوبیترین منطقه استان خوزستان، در کنار رود پر آب اروندرود و کارون واقع شده که قدمت آن بیش از هزار میباشد. هجرت امام هشتم شیعان جهان، حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) در سال 200 هجری از مدینه به بصره و محمره (خرمشهر) و سپس در مسیر رود کارون تا ناصریه (اهواز) و از آنجا به مرکز ایران و سرانجام به مرو میباشد. بنابراین، بندر خرمشهر یکی از اماکنی است که متبرک به قدوم مبارک امام رضا(ع) میباشد. خرمشهر در طول تاریخ، سه بار مورد تجاوز و تعدی دشمنان واقع شده که اولین بار در زمان حکومت عثمانی بود که در سال 1837، علیرضا پاشا، حاکم بغداد، به خرمشهر دستدرازی کرد و مردم آن دیار را قتل عام نمود. بار دوم در سال 1320 و در جنگ جهانی دوم بود که انگلیسها بدون هیچ علتی به بندر خرمشهر وارد شده و تعداد زیادی از نظامیان و مدافعان این شهر به شهادت رسیدند. بار سوم نیز خرمشهر توسط صدام حسین، رئیس جمهور دیکتاتور عراق، مورد تجاوز قرار گرفت و در چهارم آبانماه1359 به طور کلی به دست بعثیها افتاد و بیش از 19 ماه، این بندر زیبای ایران زیر چکمههای سربازان بعثی عراق بود که سرانجام در سوم خردادماه 1361 با دست توانای رزمندگان ایران به دامان وطن بازگشت.
پدرم که یکی از افسران نیروی دریایی بود، برایم تعریف میکرد وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، ایرانیها اخبار جنگ را یا از رادیو میشنیدند و یا در روزنامههای آن زمان میخواندند. در آن دوره، هرکسی سواد نداشت تا روزنامه بخواند و هرکسی هم رادیو در منزل نداشت تا اخبار جنگ را گوش کند. بنابراین، هرکسی از وقوع جنگ اطلاع نداشت، فقط افراد خاصی از وضعیت جنگ مطلع بودند. با توجه به اینکه دولت ایران اعلام بیطرفی کرده بود، اما دولت بهانهجوی انگلیس، که آن زمان چرچیل نخست وزیر آن بود، شخصاً دستور داده بود که قسمتهای جنوبی ایران از جمله بندر خرمشهر به اشغال نیروهای انگلیسی درآید. آن زمان جبهه متحدین شامل آلمان، ایتالیا و ژاپن از یک طرف و جبهه متفقین شامل امریکا، روسیه، فرانسه و انگلستان از طرف دیگر شدیداً درگیر جنگ بودند. دولت ایران سعی میکرد هیچ بهانهای به آنان ندهد تا درگیر جنگ نشود، اما در کمال ناباوری، در سپیده دم سوم شهریورماه 1320، کشور شوروی سوسیالیستی از شمال و دولت متجاوز انگلیس از جنوب، ایران را مورد تجاوز و تعدی خود قرار دادند. سربازان انگلیسی هندیتبار از سمت دریای عمان و خلیج فارس، همه بنادر ایران، از جمله بندر خرمشهر و بندر آبادان را اشغال کردند. پدرم میگفت در شب سوم شهریور، انگلیسیها ناو پلنگ را که برای حفاظت پالایشگاه نفت در کنار اسلکه آبادان پهلو گرفته بود، با شلیک چند موشک غرق کردند و بیش از صد نفر از ملوانان و افسران این ناو را شهید نمودند و چند ساعت بعد ناو ببر، که خود یک کشتی جنگی بزرگ ایرانی با 120 نفر افسر و ملوان بود، همانند ناو قبلی و بدون هیچ اخطاری مورد اصابت موشکهای ناو جنگی انگلیسی قرار گرفت و تعداد زیادی از خدمه آن شهید شدند و عدهای نیز به اسارت رفتند. پدر من یکی از اسرای جنگی بندر خرمشهر بود که مدتی در اختیار نیروی متجاوز بود، تا اینکه در سحرگاهِ شبی تاریک، از غفلت نگهبانان استفاده کرده و با پاره کردن سیم خاردار از اردوگاه اسرا فرار کرد و نجات یافت. هم زمان با از بین بردن دو ناو جنگی ایران، سربازان انگلیسی وارد بنادر خرمشهر و آبادان شدند و ستاد و قرارگاه فرماندهی نیروی دریایی ایران را اشغال نمودند و بعضی از اماکن نظامی را که مقاومت میکردند به توپ بستند و عدهای را به اسارت گرفتند که پدرم خیلی از آنان را میشناخت. خرمشهر و آبادان چندین سال در اشغال نیروهای انگلیسی بود تا اینکه سرانجام جنگ در اروپا خاتمه یافت. تیمسار بایندُر و نقدی از شهدای آن درگیری بودند.
اختلافات مرزی ایران و عراق به سالهای خیلی دور برمیگردد که دولت مقتدر عثمانی در همجواری دولتهای صفویه و قاجار در ایران بودند و جنگهای متعددی بین این دو کشور به وقوع پیوست، تا اینکه سرانجام در جنگ جهانی اول که کشور و دولت عثمانی تجزیه شد، کشور عراق یکی از کشورهای استقلالیافته شد و مرزهای بین دو کشور ایران و عراق از همان زمان تعیین شد و اروندرود یکی از اختلافات عمده بین این دو کشور به شمار میرفت که از سال 1348 تا 1252، جنگهای مرزی به صورت پراکنده وجود داشت و عراق بارها اعلام میکرد تردد از آبراه اروند تنها متعلق به عراق است و هر شناوری که در اروند دیده شود، باید پرچم عراق را داشته باشد. ایران هم میگفت خط وسط رودخانه (خط تالوگ) مرز قانونی و بینالمللی است و ایران و عراق هر دو سهم مساوی در اروند دارند. در سال 1348، که عراق اعلام کرده بود اجازه تردد به هیچ کشتی و شناوری بدون پرچم عراق در اروند را نمیدهیم و چنانچه مشاهده شوند مورد اصابت موشک یا گلوله قرار خواهند گرفت، تیمسار رمزی عطایی با یک کشتی غولپیکر تجاری از اروند عبور کرد و در حالی که ناوچهای ایرانی از روی آب و هلیکوپترها از آسمان آن را اسکورت میکردند، از دهانه فاو تا خرمشهر به سلامت گذشت و در آنجا پهلوگرفت. همان زمان مشخص شد مسئولین عراقی جرئت اینکه به ناو یا کشتی ایرانی صدمه وارد کنند را نداشتند. در سالهای 48 تا 53، روابط دولت عراق با دولت ایران بسیار تیره بود و رادیوهای دو طرف دائم در حال فحاشی به یکدیگر بودند، تا اینکه بومدین، رئیس جمهور الجزایر، که میزبان شاه ایران و معاون رئیس جمهور عراق، صدام حسین، بود، بین آن دو وساطت کرده و قطعنامهای را به امضاء دو طرف رساند که اختلاف مرزی به طور مسالمتآمیزی حل شد. این قطعنامه که در سال 1975 منعقد شده بود تا اوایل انقلاب اسلامی معتبر بود، ولی با پیروزی انقلاب، عراق این قطعنامه را بیاعتبار و بیارزش خواند.
خاطرات شبهای کارون
خرمشهر قبل از جنگ یکی از بنادر زیبا و قشنگ منطقه جنوب به شمار میرفت. رود کارون و اروند که از پر آبترین رودخانههای جهان هستند، هر دو از کنار بندر خرمشهر میگذرند و جلوه خاصی به این شهر میدهند. خرمشهر قبل از جنگ دارای نخلستانهای زیادی بود که میتوان گفت بهترین خرما از این شهر تولید میشد و به مصرف میرسید. خرمشهر قبل جنگ بسیار خرم و سبز بود، با مردمانی خونگرم و مهماننواز. من بیش از 20 سال از بهترین دوران زندگیام، یعنی دوران کودکی تا جوانی، را در خرمشهر گذراندم و از گوشه گوشه شهر خاطره دارم: از کوچه و پس کوچههایش، از خیابانهایش، از ساحل اروند و کارون، از ایستگاه راهآهن و بندر… شبها تا پاسی از شب در کنار کارون با جوانهای هم سن و سالم و دوستانم روزگار خوشی داشتیم. علی کرمانشاهی، که یک پایش مادرزادی مشکل داشت و در خرمشهر به علی شَل معروف بود؛ حسن بیدل که ایشان هم مادرزادی نابینا بود و بر خلاف نام خانوادگیاش، دلی روشن داشت. علی بچه کرمانشاه و حسن بچه اصفهان بود، اما از کودکی در خرمشهر بودند و آنجا بزرگ شدند. علی صدای قشنگی داشت و از صوت خوبی برخوردار بود. حسن هم نی میزد و در نیلبک استاد بود. خیلی از شبها که ما سه نفر زیر پل خرمشهر جمع میشدیم، علی میخواند و حسن نی میزد. آنقدر محفل کوچک ما گرم میشد که مردم اطراف ما جمع میشدند و به مجلسمان رونق بیشتری میبخشیدند. من هم گاهی همصدا با علی میخواندم.
آن زمان از جنگ و جبهه خبری نبود. مردم خوشذوق خرمشهر با بساط چای و شام، تا دیروقت در حاشیه کارون، به خصوص نزدیک پل، اطراق میکردند و از بزم و بساط ما هم استفاده میکردند. با گذر زمان، دست تقدیر کمکم ما دوستان صمیمی را از یکدیگر جدا کرد. علی و حسن هر دو به خاطر هنر و استعداد خوبی که داشتند، در رادیو آبادان استخدام شدند و به همین خاطر، من آنها را کمتر میدیدم. سرانجام سرنوشت من هم تغییر کرد و استخدام نیروی دریایی شدم. اگر قبل از رفتن من به نیروی دریایی، حداقل ماهی یک بار همدیگر را میدیدم، اما پس از آن، سالها از دیدار هم محروم شدیم، با این حال، از وضع هم بیاطلاع نبودیم.
پل خرمشهر که مردم شاد آن دیار شبهای زیادر در کنار رود مصفای کارون به شادی و پایکوبی میپرداختند، زمانی نه چندان دور که نیروهای انگلیسی در سال1320 وارد خرمشهر شدند، محل درگیری و زد و خورد بین نیروهای ایرانی و انگلیسی بود و قتلگاه نیروهای متجاوز. در همان منطقه و ساحل اروند و کارون جوانانی از وجب به وجب خرمشهر دفاع کردند و شهید شدند. سالها گذشت و نسلی که در زمان انگلیسیها در خرمشهر بودند به سنین پیری رسیدند و هیچ فکر نمیکردند ممکن است خرمشهر بار دیگر محل درگیری و جنگ شود.
از پدرم شنیده بودم وقتی که انگلیسیها شهر را اشغال نمودند، با وجود دفاع جانانه مردم آن دیار، سرانجام سربازان متجاوز چکمه بر پیکر زخمخورده شهر نهادند و به طور کلی نیروی دریایی ایران را ساقط کردند و مدت پنج سال مردم مرزنشین خرمشهر با فقر و فلاکت زندگی کردند و حتی به نان شب هم محتاج بودند و از روی ناچاری هسته خرما را آرد میکردند و با آن نان میپختند و رفع گرسنگی میکردند، اما هرگز تن به ذلت و خواری ندادند و مردانه مقابل متجاوزین ایستادگی کردند، تا اینکه سرانجام سربازان دشمن شهرم را ترک کردند و رفتند. اما چه کسی از آینده خبر دارد!؟ چه کسی جز خداوند میداند که فردای نیامده چه حوادثی را در پی خواهد داشت؟ آیا این خوشی و شادی همیشگی خواهد بود یا اینکه روزگار آبستن حادثههاست و این بار دست تجاوز از آستین صدام بیرون میآید و مردم شهرم را قتل عام میکند، خرمشهر عزیزم را تبدیل به خونینشهر میکند. خرمشهری که 150هزار نفر جمعیت داشت، روزی را ببیند که یک نفر هم در آن نباشد و همه شهر به اشغال درآید و این بار سربازان بعثی عراق چکمه بر پیکر زخمخورده آن بنهند.
روزگاری که ما در اوج شادی و شعف بودیم و در کنار آن پل غزلخوانی میکردیم و مردم هم اطراف ما جمع میشدند، هرگز به ذهنمان نمیرسید که ممکن است همین پل محل هزاران گلوله توپ و بمب هواپیمای دشمن باشد. آن زمان اطراف پل و گوشه و کنار آن سرسبز بود و کافهها و رستورانهای متعدد و رنگارنگ چشم هر بینندهای را به خود جلب میکرد. علاوه بر ساحل کارون، قهوهخانههای سنتی دیگری هم بودند که در وسط آب از مردم پذیرایی میکردند و دیزی و قلیان به مردم میدادند و رستورانها چلوکباب و آش گوشت میفروختند. در کنار آنها دکههایی بودند که جگر و قلوه کباب میکردند، بلال سرخشده، سمبوسه و فلافل هم از خوردنیهایی بود که مشتری جلب میکرد؛ به قول معروف، بچههای خوزستان را به سمبوسه و فلافل و عینک ریبُن میشناسند. قایقها تا پاسی از شب روی رودخانه کارون تردد میکردند و مردم را سوار میکردند. همه زندگی مردم صفا و زیبایی بود و هر مهمانی که وارد شهر میشد از این امکانات استفاده میکرد. بندر خرمشهر به مهماننوازی و امکاناتش مشهور بود، اما غافل از اینکه روزهای خوش مردم این شهر به زودی تمام میشود و خورشید خوشبختی رو به غروب میرود.
در 31 شهریور59، که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد، تمام آن خاطرات خوش من در خرمشهر به دریای غمناک جنگ و زندگی تبدیل شد و آن روزهای خوش همانند فیلم سینمایی از مقابل دیدگانم عبور کردند و گذشتند. با شروع جنگ و بر حسب شغل و وظیفهام، خرمشهر را ترک کردم و تا آخر جنگ روی دریا بودم. هنگامی که در بوشهر بودم، پس از سالها بیخبری از علی کرمانشاهی، روزی این دوست قدیمی برای دیدنم به آنجا آمد. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. اما علی نگران و ناراحت به نظر میپرسید. وقتی علت را پرسیدم گفت میخواهم به جبهه بروم و در جنگ شرکت کنم. گفتم علی جان! تو که سالم نیستی، از ناحیه پا ناراحتی داری. گفت مهم نیست، من از اینکه از شما جدا میشوم ناراحتم. گفم مگر تا بحال با من بودید!؟ چند سال است که ما از هم دور هستیم. علی گفت نه فریدون! این جدایی و مفارقت من دائمی خواهد بود. من به جبهه میروم و شهید میشوم. گفتم علی مگر تو علم غیب داری؟ گفت مطمئنم در مسیری که میروم شهادت خواهد بود و جدایی از تو برایم سخت است. من حرف علی را جدی نگرفتم و به او خندیدم. گفتم علی من چند سال است که مستقیم با دشمن درگیرم، اما هرگز به یقین نرسیدم که شهید میشوم. علی گفت چرا! من به این باور رسیدهام که به زودی شهید میشوم و خبرش به تو میرسد. من باز هم حرف علی را جدی نگرفتم و با شوخی گفتم این حرفها را نزن، در عوض، یک دهن بریم از همان غزلهای دوران جوانی بخوان. علی غزلی حزنانگیز خوان و خودش هم به گریه افتاد. از گریه او من هم گریهام گرفت و او را در آغوش گرفتم. گفتم علی تو مرا به 20 سال پیش بردی. من یک آن خودم را همان جوان 20 سال پیش پنداشتم و پل خرمشهر و زیباییهای آن زمان در نظرم مجسم شد. علی یک روز کنار من بود و از من حلالیت طلبید و گفت هر بدی از من دیدی ببخش. علی با همان پای لَنگش به جبهه رفت و چند ماه بعد خبر شهادتش را از دوستان شنیدم. خیلی متعجب شدم. با خود گفتم علی چطور به این باور رسیده بود که شهید میشود؟ مگر انسان از عاقبت خود خبر دارد؟ علی خیلی زود از میان ما رفت و به آرزوی خود رسید و من خاطراتم با این شهید را هرگز فراموش نمیکنم.
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، 1395