خدمت در تیپ مهاباد (ارتش در دیده و شنیده ها)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
فشرده ای از دیدهها و شنیدههای سرهنگ سید محمد علی شریفالنسب قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
اینجانب در دهم مهر سال 60 از سوی سرهنگ صیادشیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، به فرماندهی تیپ مهاباد منصوب شدم. در آن زمان پادگان نظامی و مرکز سپاه پاسداران در محاصره کامل ضد انقلاب بود و شهر و جادههای بین شهری نیز در سلطه گروهکها قرار داشت. تیر اندازی با سلاحهای گوناگون بی وقفه ادامه داشت و تدارک و رفت و آمد نیروهای نظامی با هلیکوپتر و یا با اسکورت زمینی هر 15 روز یک بار انجام میشد.
اینجانب از هنگام ورود به مهاباد از همکاری مهندس جلالیپور «فرماندار مهاباد» و شهید بزرگوار حمید عربنژاد «فرمانده سپاه پاسداران» و مسئولین جهاد سازندگی و کمیته امداد برخوردار بودم و با فداکاری فرماندهان و نیروهای جان بر کف ارتش در مدتی کمتر از 2هفته با ایجاد پستهای تأمینی نزدیک به هم، موفق به برقراری امنیت در دو محور عمده ارومیه و میاندوآب شدم، و مشکل رفت وآمد اتوبوسهای مسافرتی، خودروهای شخصی و تردد نیروهای نظامی در ساعات معین روز مرتفع گردید.
آموزش و پرورش بعد از یکسال و نیم تعطیلی و خرابی کلاسها و مدارس با مدیریت یکی از افسران وظیفه و معاونت یک انسان فرهیخته و انقلابی از اهالی مهاباد بنام عبدا.. پور که از دبیران بازنشسته گروه فرهنگی هدف در تهران بود،و با همکاری مؤثر «ستاد پشتیبانی جبهه اصفهان» در 5 مهر ماه بازگشایی شد.
تیراندازیها در زمان برقراری مدارس و تا پایان کلاسهای تقویتی شبانه به تعویق افتاده بود. شهر به تدریج آرامش خود را باز مییافت و کار و کسب مردم رونق میگرفت.
2 ماه بعد پس از فراهم شدن زمینههای لازم، با ایجاد 20 پایگاه دائمی در طبقه سوم ساختمانهای بدون سکنه تصرف شبانه شهر، بدون حادثه و برخورد نظامی با مردم امکانپذیر گردید. مردم از حضور دایمی ارتش در شهر استقبال کردند و با اعلامیه پادگان افراد مسلح مخیر شدند که سلاحهای خود را به ارتش و سپاه تحویل داده و یا در کمال آزادی در مدت 48 ساعت شهر را تخلیه نمایند. سلاحهای زیادی جمع آوری شد و شهر از وجود ضد انقلاب تا حدود زیادی پاک شد.
پانزده ماه بعد عبد اللهپور که آن همه فداکاری و دلسوزی برای بازسازی و بازگشایی آموزش پرورش و جبران عقب افتادگی دانش آموزان مهابادی کرده بود، شب هنگام از خانه اش در مهاباد توسط گروهکها ربوده شد و به جرم همکاری با رژیم به شهادت رسید و یاد و نام او در دفتر زرین شهدای پیشگام انقلاب و سرزمین کردستان برای همیشه جاودانه گشت.گروهکها خدمات او را عامل عمده برقراری امنیت و جذب مردم به انقلاب و انزوای سیاسی خود تلقی کرده بودند.
از همان روزهای نخست تمامی امکانات پادگان از جرثقیل تا درمانگاه به طور رایگان در اختیار مردم بود.گفتگوی شبانه با مردم بوسیله بلندگوی و از دفتر فرمانده تیپ و احضار معتمدین خیابانهای نزدیک پادگان برای آشنایی وهمفکری و سخنرانی در مسجد جامع شهر که کاری بسیار خطرناک به نظر میآمد، آثار مثبت خود را برای رسیدن به آرامش کمکم نشان میداد. با فعال شدن بسیج مدارس، دانش آموزان مهابادی همراه مربیان خود در کلاسهای نظامی آموزش میدیدند و در مسجد پادگان از آنان پذیرایی میشد و با مارش نظامی بدرقه میشدند.
رادیو تلویزیون با تمامی وجود در خدمت طرحهای سازنده ارتش بود و در شکستن دیوار بی اعتمادی بین مردم و نیروهای مسلح تلاش میکرد. به تدریج جوانان شهر از خدمت سربازی استقبال کردند و شهید صیادشیرازی که بعد از سقوط هواپیمای حامل فرماندهان نظامی مسئولیت نیروی زمینی را عهده دار شده بود از عملکرد آنان در عملیات فتحالمبین ابراز رضایت نمود.
اینجانب با بهبود امنیت شهر خانواده ام را همراه 3 فرزند به مهاباد منتقل کرده و در خانه سازمانی فرمانده تیپ اسکان دادم و پسر بزرگ من در مدرسه مجاور پادگان به کلاس اول راه یافت. خانههای سازمانی که ویران شده بود به کمک ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اصفهان بازسازی شد و برای کمک به روحیه و رفاه افسران و درجه داران متأهل بدون اجاره در اختیار آنان قرار گرفت.
در این مدَت با همکاری مؤثر مسئولین مرکز و بخصوص سرهنگ نجفدری ژاندارمری مهاباد که بعد از تخریب و به آتش کشیده شدن در هفته اول پیروزی انقلاب به شهر جلدیان نقل مکان یافته بود، به مهاباد بازگشت داده شد و تا آماده شدن ساختمان هنگ، در پادگان اسکان داده شد، پلیس راه فعال شد و رفت وآمدهای برون شهری نیز شکل قانونی پیدا کرد.
گروهکها که همچنان در صدد بر هم زدن نظم و امنیت و تخریب وجهه مردمی ارتش و سپاه بودند و عملکرد خشونتآمیز و ضدانسانی آنان دور از شأن ملت ایران و مردم مسلمان کرد بود، تیرشان به سنگ خورده بود و مورد نفرت مردم قرار گرفته بودند.
ازهمان روزهای اول خدمتم در مهاباد هنگامی که فرماندار و مسئولین از من در مورد پاکسازی روستاها میپرسیدند میگفتم بعد از امنیت راهها و در اختیار گرفتن شهر سراغ روستاها خواهیم رفت،آن هم نه با برخورد نظامی. سرانجام وقت این کار رسیده بود. با شورای یکی از آبادیهای نزدیک شهر و روحانی آن به نام ماموستا قریشی گفتوگو کردم و یادآور شدم که برای چند نفر جوان نادان مسلح نمیخواهم به شما زیانی برسد وخانههایتان خراب شود. بیایید با ما همکاری کنید آنان را از روستا بیرون کنیم. در مقابل، مسجد، درمانگاه،حمام وجاده و پلهای روستای شما را مرمت خواهیم کرد و مردم را از تحریم سهمیه ارزاق که رهآورد ضدانقلاب بود و در آن موقع در تمام مناطق کردستان برقرار بود، خارج خواهیم ساخت. پیش از آن یک طاقه پارچه لباس مخصوص روحانیت از محل هدایای مردم اصفهان برای روحانیون دور و نزدیک فرستاده بودم و روحانی این روستا نیز از این هدیه برخوردار شده بود. این بود که از جانب مردم متعهد شد، و فردای آن روز عملیات بهسازی آغاز شد و پایگاه سپاه در این روستا از اول شب تا نزدیک صبح زیر گلوله قرار داشت. امَا با پیشرفت برنامههای سازندگی وایستادگی مردم در مقابل مهاجمین، امنیت برقرار شد و هنگامی که خودروها وقاطرهای سهمیه ارزاق شامل قند و شکر،برنج و روغن… به طرف روستا سرازیر میگردید اثار روانی و امنیتی آن، از صدها توپ و تانک و دهها کامیون مهمات بیشتر بود. روستاهای دیگر خبر دار شدند و با ضد انقلاب در افتادند. هر روستایی که اعلام پاکسازی خودجوش میکرد و رکن2 پادگان بر آن صحه میگذاشت تحریم آن شکسته میشد.
روزهای آخر خدمتم، رکن 2 اعلام کرد شورای 5 روستا به پادگان مراجعه کرده و میگویند ما از دست ضد انقلاب مسلح به تنگ آمده ایم و توان مقابله با آنان را نیز نداریم. دختر و پسر ما را به زور از ما جدا میکنند و به جنگ انقلاب میبرند، ما مسلمان و طرفداردولت هستیم و مظلوم واقع شدهایم، سهمیه ما را هم آزاد کنید.
در مقابل هرچند گاه گروهی از قرارگاه شمالغرب میآمدند و طرحهای ناپخته وکارشناسی نشده ارائه میکردند. مثلاً میگفتند پایگاههای اطراف شهر 20 کیلو متر عقب تر برود تا دشمن در مسافتی دور تر با ما درگیر شود. لشکر ارومیه نیز در چارچوب فرماندهی و نظارت قرارگاه عمل میکرد و از خود اختیاری نداشت.
نمایندگان قرارگاه در یکی از این جلسات حدود 10 روز قبل از پایان ماموریت من در مهاباد، احداث پایگاه درمان را در جاده کم رفت و آمد و صعب العبور بوکان پیشنهاد دادند که هیچ گونه امتیاز نظامی در بر نداشت. به آنان گفتم پایگاههایی که مشاهده میکنید هر کدام بر اساس نیاز و بنا به مصلحتی ایجاد شده و همه قابل پشتیبانی هستند. ایجاد پایگاه در حوالی دهکده درمان و برای تامین جاده ای که 4 ماه در سال به دلیل برف و بوران بسته است، ثمرهای جز هدر دادن نیرو و امکانات ندارد. هر چه دلیل آوردم فایده نداشت. عاقبت گفتم این کار خیانت است و از انجام آن معذورم جلسه به هم خورد و نمایندگان قرارگاه به ارومیه باز گشتند.
شامگاه آنروز یکی از دوستانم از لشکر اطلاع داد که میخواهند شما را به عنوان لغو دستور تسلیم دادگاه کنند. من که عاشق ادامه برنامههایم در مهاباد بودم و از پیشرفت کارها لذت میبردم، با خود گفتم همه رشتهها پنبه خواهد شد و جانشین من هر که باشد این پایگاه را برقرار خواهد کرد. بهتر آنست که تا فرصت باقیست قضیه را به بهترین صورت جمع و جور کنم.
افسر عملیات را خبرکردم و دقایقی بر روی جعبه شنی و نقشه منطقه کار کرده و به راه کار مشترکی رسیدیم.عملیات نیمه شب آغاز شد و نقاط سرکوب به دهکده درمان با غافلگیری و بدون حادثه تصرف گردید. با طلوع خورشید تامین جاده برقرار شد و کاروان بزرگی شامل برنج، روغن، حبوبات، نان خشک، خرما، سوخت، دارو،مهمات و ماشینآلات سنگرکنی و راهسازی به حرکت در آمد و پایگاه برای مقاومت در مقابل حمله گروهکها به خصوص در شرایط بسته بودن راهها، خودکفا گردید. گزارش کار به لشکر و قرار گاه منعکس شد و اعضای جلسه ی روز قبل از سرعت عمل و موفقیت بزرگی که در آلوده ترین منطقه به دست آمده بود غرق در شگفتی شده بودند، اما همچنان در تخریب من میکوشیدند.
شهید محمد بروجردی به آنان گفته بود ما در کردستان به دنبال کسی بودیم که بتوانیم به او متکی باشیم. با مهاباد مشکلی نداریم بگذارید کارش را ادامه دهد.
دو سه روز بعد یکی از ردههای بالای بازرسی کشور به نام آقای دکتر بهاری که در کسوت روحانی بودند به دیدار من آمدند و گفتند ما عملکرد شما را در برقراری امنیت و جذب مردم کرد به انقلاب و نظام به عنوان یک الگوی موفق به عرض حضرت امام رسانده ایم، فرموده اند مسئولیت کردستان را به شما واگذار کنند. گفتم کاش چنین نکرده بودید، ارتش قوانین و راه و رسم مخصوص خود را دنبال میکند و حالا فرماندهان تصور میکنند این قضیه نتیجه زدو بندهای من است و خواهید دید که در مقابل آن خواهند ایستاد.
بامداد یکی از روزهای بهمن ماه 61 بدون اطلاع قبلی فرمانده جدید “سرهنگ ظهوری” که از دوستان و سه سال از من ارشدتر و تا دیروز فرمانده تیپ پیرانشهر بود به دفتر من وارد شد و گفت باید تا قبل از برداشتن تامین جادهها منطقه را ترک کنی. ضمن تبریک موقعیت جدید به او فهماندم که از حضور و برخورد غیرمتعارف او تعجب نکرده و میدانم قضیه از کجا آب میخورد. باتشریح وضعیت ارتش و سپاه و امنیت شهر وکارهای انجام شده در این مدت، توجه او را به آسیب پذیری پایگاه درمان جلب کردم و گفتم من پایگاه را تحت فشار و اجبار برپا کرده ام تو سعی کن قرارگاه شمالغرب را به جمع آوری آن متقاعد کنی. در پاسخ گفت تدارک پایگاه درمان با مشخصاتی که از آن گفتی از پایگاه قمطره در پیرانشهر که در بالای ارتفاع مشرف به حاج عمران عراق بود و خودت از نزدیک آنرا دیده بودی که مشکل تر نیست. من رابطه ام با هوانیروز خوب است، نگران نباش.
گفتم من میروم و شما و پرسنل این پایگاه را به خداوند بزرگ میسپارم. اما بدان ذره ای از نگرانی من کم نمیشود. شما از برف و بوران این منطقه خبر نداری. برای تدارک برخی از پایگاهها در پائیز و زمستان گذشته آنجا که بلدزر D-8 و شترهای یزد و قاطرهای روسی از پا افتاده بودند، برای نجات سربازان یخ زده مجبور شدم با پوتین و چکمه پیشاپیش عناصر تامینی و سربازان حامل غذا و مهمات حرکت کنم و به محاصره پایگاه خاتمه دهم. حال خود دانی،هلیکوپتر در برف و بوران منطقه فاقد دید است و پرواز عملی نیست.
با دنیایی غم و اندوه از اینکه به همه اهداف خود نرسیده ام به اتفاق همسر و فرزندانم و با اتومبیل شخصی مهاباد را به سرعت ترک کردم و بعد از استفاده از مرخصی برابر دستور خود را به قرار گاه جنوب معرفی کردم. عملیات والفجر مقدماتی در حال انجام بود. شهید بزرگوار علی صیادشیرازی بعد از خاتمه عملیات اظهار داشت تیپ84 مستقل خرمآباد در 2 عملیات اخیر با خسارات و تلفات سنگینی روبرو شده و نیاز به تجدید سازمان و بازسازی روحی دارد. مرا معرفی کرد و گفت مطمئنم موفق خواهی بود. به ایشان گفتم با این شرط که 3 ماه دیگر بازرس بفرستید، اگر واحد به آمادگی رزمی کامل رسیده بود، مرا به ماموریتی سخت تر از آن اعزام کنید. تیپ در عملیات والفجر1 و 3 شرکت کرد و به گواه فرماندهان و امیر سرتیپ دکتر اسدالله حیدری که جانشین و بازوی قدرتمند من بود بسیار درخشید.
تیپ در والفجر1 همه اهداف خود را تامین کرد و تا آخرین نفر و آخرین نفس برای پوشش رزمندگان ارتش و سپاه در خطوط مقدم مقاومت نمود. در والفجر3 نیز در حماسه بزرگی که به اسارت سرگرد معروف عراقی و نور چشم صدام به نام جاسم و نابودی گردان تحت امر وی در ارتفاعات سد کنجانچم منجر گردید، لیاقت و توانمندی خود را نشان داد.
در اواخر زمستان سال 61 خبر ناگوار سقوط پایگاه درمان از کانال غیر رسمی و مبهم و بسیار ناقص به من رسید. تا امروز آثار این حادثه غم انگیز که در آن تعداد زیادی از رزمندگان اسلام به شهادت رسیده و یا به اسارت در آمدند بر روح من سنگینی میکند. نمیدانم تا این زمان که بیش از 30 سال از آن فاجعه میگذرد علل و انگیزه اصرار قرارگاه در برپایی این پایگاه مورد بررسی قرار گرفته یا مانند بسیاری از حوادث و اتفاقات دیگر شامل مرور زمان شده است.
به هر حال تاریخ هوشمند است و سرانجام روزی بر عملکرد خوب و بد ما تأمل خواهد کرد و ما را به داوری خواهد خواند. و السلام
منبع : ارتش در دیدهها و شنیدهها - سرهنگ سید محمدعلی شریفالنسب - انتشارات ایران سبز1401