حسام (قسمت یک)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۶
تولد تا دبستان تاریخ تولدم در شناسنامه، دهم تیرماه 1327 است، ولی آنطوریکه مادرم میگفت، در حقیقت، تولدم در اوایل تابستان 1326 میباشد. حال فرض کنیم، همان دهم تیرماه 1327 باشد. بله، من در دهم تیرماه 1327 در روستای اَنجِپل در 6 کیلومتری غرب شهرستان آمل، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدم. پدرم سید غلامحسین هاشمی، […]
تولد تا دبستان
تاریخ تولدم در شناسنامه، دهم تیرماه 1327 است، ولی آنطوریکه مادرم میگفت، در حقیقت، تولدم در اوایل تابستان 1326 میباشد. حال فرض کنیم، همان دهم تیرماه 1327 باشد. بله، من در دهم تیرماه 1327 در روستای اَنجِپل در 6 کیلومتری غرب شهرستان آمل، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدم.
پدرم سید غلامحسین هاشمی، فرزند سید علی و مادرم سیده زهرا مظلوم، فرزند سیدابوالحسن، که هر دو از یک طایفه و از یک فامیل بودند.
آنطوریکه مرحوم دایی جان میگفت: اجداد ما از سادات هزار جریب ساری بودند و ایشان این مطلب را از دایی خود و او هم از جدش شنیده بود. این نَقلی بود که از اجداد، به ما رسیده بود. جد بزرگ ما در منطقه هزار جریب ساری زندگی میکرد که در یک نزاع خانوادگی به قتل میرسد و همسرش به همراه دو فرزند خردسالش به شهرستان آمل نقل مکان میکنند. سپس هر دو پسرش را برای آموزش دروس طلبگی در مسجد جامع شهر آمل ثبتنام میکند. این دو پسر با طلبهای از روستای انجپل آشنا میشوند و از طریق این آشنایی و دوستی، پای آنها به روستای انجپل باز میشود. بعد از فوت مادرشان، در همان روستای انجپل ازدواج نموده و ساکن این روستا میشوند. آنها به مسئله تبلیغ دین در این روستا و روستاهای اطراف میپردازند. کمکم نسل آنها، اکثریت این روستا را تشکیل میدهد.
مرحوم دایی جان (سید یوسف مظلوم) از قول دایی خودش میگفت: پدربزرگ او فردی روحانی بود به نام سید حسین، که از نظر تقوا و علم در منطقه، سرآمد همه و بسیار مورد احترام بود. مدتی بود که آقا سید حسین، به علت اینکه از کمّ و کیف زندگی اجداد خود بیخبر بود، این فکر آزارش میداد که نکند ما سادات واقعی نباشیم، ما که شجرهنامهای نداریم و سالهاست که ارتباط با منطقه هزار جریب ساری هم قطع شده است. معلوم نیست این روایتها درست باشد. میگویند، آقا سید حسین تصمیم گرفت تا روشن شدن مطلب، دیگر عمامه به سر نزند و به منبر خطابه هم نرود. در یکی از شبها خواب عجیبی میبیند. گویا این خواب باز هم برایشان تکرار میشود. خواب اینچنین بود که سید، خود را در مدینه منوره در مسجد حضرت رسولالله (ص) حس میکند و میبیند مسجد مملو از اولیاء و انبیاء و بزرگان دین است. او خود را در گوشهای مخفی میکند و مشغول تماشای این صحنه میشود که ناگهان حضرت رسول اکرم (ص) با بانگ بلند صدا میزند، آقا سید حسین، چرا مخفی شدی؟ بیا جلو و برو بالای منبر، روضه جدّت امام حسین (ع) را بخوان. تکرار این خواب، حجتی میشود برای جدّمان آقا سید حسین که ما از سادات اصیل حسینی هستیم و از فردای همان روز، موعظه و تبلیغ را از سر میگیرد.
میگویند آقا سید حسین کشاورز بوده و کارگرانی را برای کشت برنج انتخاب میکرد، اول از مسئله نماز و روزه آن کارگران اطمینان حاصل مینمود، سپس آنها را برای کار انتخاب میکرد و میگفت: کارگری که در نماز و روزهاش سهلانگار و یا بیتوجه باشد، آن برنج که او نشاء و یا درو میکند، خوردنش خالی از اشکال نیست. این موضوع روحانیت، در آن روستای کوچک، نسل به نسل ادامه داشت و آنچه من شاهد بودم، عموی مادرم آقا سید ابراهیم و بعد از او مرحوم دایی سید یوسف و حالا هم فرزند ایشان سید امین، این مسئله روحانیت را به ارث بردهاند.
آقا سید ابراهیم مظلوم حسینی، روحانی برجسته و ممتازی بوده و مسئله تبلیغ چند روستای اطراف را به عهده داشت. او وزنه و ستونی برای روستای انجپل بود. میگویند وقتی در ابتدای حکومت پهلوی مسئله شناسنامه برای افراد الزامی شد، مسئول دادن شناسنامه به منزل ایشان رفت و این مرد بزرگ، سادات انجپل را به چند دسته تقسیم کرد: سادات حسینی، موسوی، مظلوم حسینی و هاشمی و برای غیر سادات هم، اسامی خوبی نظیر مؤذن، اعظمی، کیانی و … انتخاب نمود.
خُب، من در این روستا که در آن زمان 21 خانواده در آن سکنی داشتند، متولد شدم. همه مردم این روستا، کشاورز بودند و عمده آنها در کشت برنج فعالیت داشتند. این روستا از نظر وسعت زمین کشاورزی بسیار غنی بود، شاید بیش از یکصد هکتار زمین کشاورزی و باغات داشت. علاوه بر آن، یک جنگل نسبتاً انبوه در شمالغربی و یک جنگل کوچک هم در جنوب شرقی آن وجود داشت. مشکل عمده این روستا، کمبود آب برای کشاورزی بود. زیرا رودخانهای که این روستا را مشروب میکرد، به نام شُل پَت، منشعب از رودخانه هراز شهرستان آمل، از مسیر طولانی عبور میکرد و روستاهای زیادی از آن بهره میبردند و روستای ما، آخرین مقصد این رودخانه بود. چون در قسمت شمال و غرب آن، روستاهای دیگر از آب چشمه استفاده میکردند (به علت شیب زمین)، در بحث کشاورزی و بخصوص برنج، حرف اول را فراوانی آب میزند. شاید مسئله زمین کشاورزی زیاد این روستا برمیگردد به کمی آب، به طوریکه کشاورزان روستای ما، هر سه سال یک بار یک زمین را کشت میکردند و در بحث توزیع آب هم، همیشه با روستاهای بالادستی دعوا و نزاع داشتند. خشکسالی هم فراوان رخ میداد. یکی از دلایل کمی جمعیت این روستا، همین مسئله کمآبی و خشکسالی بود.
پدربزرگم آقا سید علی که در زمان خودش کدخدای روستا بود، دو فرزند پسر به نام سید نصراله و سید غلامحسین (پدرم) و سه دختر داشت. ایشان قبل از ازدواج پدرم، به رحمت ایزدی پیوست. پدرم بعد از ازدواج، چند سالی با برادر بزرگترش، سید نصراله زندگی میکرد. من در منزل پدربزرگ که حالا عمویم آنجا ساکن شده بود، متولد شدم و بعد از دو سه سالی، یک خانه دو اتاقه در همان باغ مجاور خانه عمو ساخته شد و ما در همسایگی منزل عمو ساکن شدیم. یادم میآید که در آن زمان، عمویم کدخدای روستا شده بود. ایشان سواد قرآنی داشت و خواندن و نوشتن میدانست، ولی پدرم علاوه بر سواد قرآنی، 3 کلاس آن زمان سواد داشت. خودش میگفت: در سه سال متوالی، سالی 3 الی 4 ماه به مکتبخانه میرفت، خط خوشی داشت و اهل مطالعه بود. یادم میآید در شبنشینیها، برای دوستانش کتاب میخواند، کتابهای مذهبی، مانند مختارنامه و کتاب معجزات چهارده معصوم و غیره.
مرحوم پدرم، انسان منطقی و مبارز بود و به هیچ وجه، زیر بار زور نمیرفت. فکر میکنم سال 1330 بود، بله آن سال هم خشکسالی بود. من هم 4 ساله بودم، ولی این صحنه کاملاً در ذهنم باقی مانده، روستای ما دو سه تا ارباب داشت. یکی از این اربابها که ارباب روستای مجاور بود، یک نفر را به عنوان نماینده خودش معرفی کرده بود. آن آقا پایش را از گلیم خودش درازتر کرده و در مسائل داخلی روستای ما دخالت میکرد. یک روز زمستانی آمده بود منزل عمو و مشغول امر و نهی کردن بود، نمیدانم شاید جسارتی کرده بود. این صحنه کاملاً خاطرم هست که پدرم به طرفش حملهور شد و او را از سکوی ایوان خانه به حیاط پرت کرد، به طوریکه با صورت به زمین خورد و تمام لباسش گلی شد و سپس او را از خانه بیرون کرد. با این کار پدرم، دیگر پای آن شخص از روستای ما بریده شد!
برادرم آقا سید عباس تازه متولد شد که ما در منزل جدید ساکن شدیم. مرحوم مادربزرگم (مادر پدرم) مشهدی سلمه، علاقه عجیبی به مادرم و بخصوص به من داشت. گرچه با عمو زندگی میکرد، اما حداقل، روزی چندین بار به منزل ما سر میزد. برای خودش، شیرزنی بود. علاوه بر اینکه قابله روستا بود، برای خودش هم طبابت میکرد. هرکس مریض میشد، به او مراجعه و ایشان با داروهای گیاهی معالجه میکرد.
مادربزرگم بارها به من میگفت: حسام، تو با دخترعمویت برادر و خواهر رضاعی هستید، مادرت بعد از تولد تو، مدتی شیر نداشت و تو از زنعمویت بیش از دو سه ماه شیر خوردهای. در منزل جدید، پدر و مادر خیلی کار میکردند، علاوه بر کشت برنج، در بحث باغداری، کشت کدو، کنف، صیفیجات، میوهجات و غیره هم فعالیت داشتند. روی همین اصل در روستا، بعد از عمو، وضع زندگی پدرم نسبتاً از بقیه بهتر بود.
خاطرهای هست که میخواهم در اینجا ذکر کنم. حدود 4 یا 5 ساله بودم، یک روز در کوچه، با فرزند پسرعموی پدرم که همسن و سال و شاید کمتر از یکسال از من بزرگتر بود، مشغول بازی بودیم. جوانی از اهالی روستا سوار بر اسبی از آنجا میگذشت. این دوست و همبازیَم گفت: برویم و دُم اسب او را بکشیم. با همان حال و هوای بچگی، به طرف اسب رفته و به دم اسب نزدیک شدیم. به محض اینکه با چوب دستی به دم اسب اشارهای کردم، ناگهان لگد اسب به صورتم خورد و مرا نقش بر زمین کرد و بیهوش شدم. بر اثر ضربه، بینیام از طرف چپ صورت شکافته و خون جاری شد. مادربزرگم صورت و بینی را با پارچه تمیزی بست. پدرم نیز بلافاصله سوار بر اسب و با تاخت مرا به شهر رساند. تنها دکتر جراح شهر، به نام آقای دکتر توحید، بینی و صورتم را با بخیه دوخت. من و پدرم آن روز ظهر، ناهار را منزل آقای توسلی ارباب روستا مهمان بودیم. عصر که حالم بهتر شد، به روستایمان برگشتیم. این خط بخیه هنوزم بر گونه بالای لبم نمایان است.
روزهای مدرسه
همانطور که قبلاً اشاره کردم، سن شناسنامهای من یک سال از سن واقعی من کمتر بود. وقتی به سن 7 واقعی رسیدم، پدر به فکر تحصیل من افتاد. روستای ما مدرسه دولتی نداشت، ولی در روستای تجنجار در فاصله 3 کیلومتری شرق ما یک مدرسه دولتی چهار کلاسه که تازه هم تأسیس شده بود، وجود داشت. پدرم مرا برای ثبت نام به آنجا برد، البته پسر عمو و پسر عمه و چند نفر از روستای ما نیز، سال قبل برای تحصیل به آنجا رفته بودند. مدیر مدرسه تا به شناسنامهام نگاهی انداخت، به پدرم گفت که فرزندت 6 ساله است و ما نمیتوانیم ثبت نامش کنیم. پدرم خیلی ناراحت شد، ولی فردای آن روز مرا به روستایی به نام سائیجمحله در 2 کیلومتری جنوب روستای ما که اقوام زیادی هم در آنجا داشتیم، برد. آنجا یک مکتب در تکیهخانه روستا وجود داشت که این مکتبخانه ملی بود و معلمی داشت، به نام آقای سید اسماعیل حسینی، انسانی والا، متدیّن و مذهبی که هنوز هم (سال 1399) در قید حیات هستند. ایشان در همان یک اتاق حدود 50 الی 60 متری، از آموزش قرآن گرفته تا کلاس چهارم ابتدایی به سبک جدید مشغول آموزش و تدریس بود. هر کلاس به اندازه 4 الی 6 نفر شاگرد داشت و الحق والانصاف، به همه شاگردان میرسید. من در آنجا برای آموزش قرآن ثبتنام شدم. ما 5 نفر همکلاسی قرآن بودیم، که اسم همهشان را به خاطر دارم. من به همراه غلامحسن همتی، عباس اسدی، قربان عزیزی و دختر خود آقای معلم به نام منیره حسینی بودم. از همان روز و یا فردای آن روز، درس شروع شد. اول، آموزش حروف الفبا و بعد عمهجزء و سپس روخوانی قرآن. آموزش از صبح تا ظهر بود.
روزهایی که هوا خوب بود، به منزل برمیگشتم و روزهای بارانی را به منزل اقوام، بخصوص منزل دخترعموی مادرم، که شوهرش غلامحسن توکلی بود، میرفتم.
مادرم، دختر عموی دیگری هم داشت که اسم شوهرش «آقای زراعتگر» بود. همین دختر عموی مادرم یک روز به پسرش که در همان مکتبخانه کلاس سوم بود، گفته بود که امشب حسام را به منزل ما دعوت کن. به منزل آنها رفتم و پس از نماز مغرب، آقای زراعتگر گفت: میخواهم قرآن بخوانید. من و پسرش که از من بزرگتر بود، قرآن خواندیم. وقتی ما قرآن خواندیم، ایشان با حالت خاصی به من نگاه کرد و به پسرش گفت که این بچه خیلی بهتر از تو قرآن میخواند. فردای آن روز، نه تنها نتوانستم مثل روز قبل قرآن بخوانم، بلکه روز به روز پَسرفت کردم! مادر و پدرم خیلی نذر و نیاز کردند، تا بعد از یک ماه، به حالت اولیه برگشتم.
به هر حال، در آن سال، به مدت 6 ماه آموزش قرآن را تمام کردم و سال بعد برای ثبتنام کلاس اول دبستان، به همان روستای تجنجار رفتم. این مدرسه گرچه دولتی بود، اما فقط یک اتاق و یک معلم داشت که کلاس اول تا چهارم را تدریس میکرد. از روستای ما حدود 5 نفری بودیم که هر روز صبح، با هم به مدرسه میرفتیم. چون آموزش صبح و عصر بود، ما هر روز با خود ناهار از منزل میبردیم و بعضی از روزها هم با 2 ریال، یک ریال آن نان و یک ریال هم حلوا ارده میخریدیم و میشد ناهار آن روز ما.
من چون سال قبل به مکتبخانه رفته بودم، تقریباً در خواندن مشکلی نداشتم، در چهار سال تحصیل در آن دبستان، همیشه شاگرد اول بودم و از سال سوم و چهارم، علاوه بر خواندن درس خودم، کمک معلم مدرسه در آموزش به سالهای پایینتر، مخصوصاً در دروس فارسی، دیکته و ریاضی بودم.
بد نیست خاطرهای به یاد ماندنی که از کلاس اول در خاطرم هست بیان کنم: آموزش ما صبح تا ظهر بود. موقع ظهر، 2 ساعت فرصت بود که بچهها برای صرف ناهار به منزلشان بروند. ما پنج نفر اهل روستای انجپل و سه چهار نفری هم از روستاهای دوردست دیگر، ناهارمان را در همان مدرسه میخوردیم. بعد از صرف ناهار هم تا ساعت 2 بعدازظهر فرصت بازی کردن داشتیم. مدیر مدرسه آقای توحید، برادر همان دکتر توحید جراح، یک توپ فوتبال برای بازی بچهها خریده بود تا در ساعت رسمی ورزش، بچههای کلاس با آن بازی کنند. یک روز بچههای بزرگتر روستا به من که از همه کوچکتر بودم، گفتند: حسام برو آن توپ فوتبال را بیار تا کمی بازی کنیم. تو را هم در بازی شرکت میدهیم. من رفتم و توپ را از زیر میز معلم بیرون آوردم و مشغول بازی شدیم. نزدیکیهای ساعت 2 بود، مدیر مدرسه که دوچرخه داشت و با دوچرخه از منزل تا مدرسه تردد میکرد و برای صرف ناهار به منزل رفته بود، سر رسید. مشاهده کرد که بچهها دارند با توپ او بازی میکنند. همه را صدا زد و گفت: چه کسی این توپ را از زیر میز من بیرون آورد؟ ابتدا کسی حرفی نزد، ولی تهدید مدیر جدی شد، بچهها به من اشاره کردند. برای اینکه برای بچههای دیگر درسی آموزنده باشد، مرا روی زمین خوابانده و دو پایم را با کمربند بست و سر کمربند را به دست پسرعمویم داد تا نگه دارد. آنگاه خود با چوب ترکهای تَر شروع به شلاق زدن به کف پایم کرد. بچه بودم و از همه هم کوچکتر، خیلی درد داشت. این اولین و آخرین تنبیهی بود که در تمام طول تحصیل خود داشتم؛ لذا این خاطره همیشه در ذهنم باقی مانده است.
در اینجا، موضوع دیگری را میخواهم یادآور شوم:گفته بودم که روستای ما به علت کمآبی، همیشه در تقسیم آب با روستاهای بالادستی، بخصوص روستای سائیجمحله نزاع داشت. در یکی از این سالها، در مورد تقسیم آب، نزاع سختی بین کشاورزان روستای ما و کشاورزان روستای سائیجمحله رخ داد. چون محل این دعوا در روستای آنها بود، لذا آنها از نیروی بیشتری برخوردار بودند. در این نزاع، عمو و بخصوص پدرم، سخت مجروح شدند. به خاطر دارم، وقتی پدر به خانه آمده بود، سر و صورت و همه لباسش خونی بود. البته از آنها هم چند نفر مجروح شدند و کار به شکایت کشیده شد، اما اربابهای 2 روستا واسطه شدند و از طرفین رضایت گرفتند.
این مسئله تأثیر زیادی روی پدرم گذاشت و همان زمان تصمیم گرفت به شهر آمل مهاجرت کند. این تصمیم وی، به دو منظور بود: اول، برای ادامه تحصیل فرزندان و دوم، اینکه روستا محل ترقی نخواهد بود. ایشان با اندک پساندازی که داشت، با 300 تومان حدود 300 متر زمین در حوالی جاده هراز آمل (شهربانو محله) خریداری کرد و در دو الی سه سال متوالی توانست خانه کاهگلی 4 اتاقه با زحمت فراوان بنا کند. پس از آماده شدن، یکی دو سالی به دو خانواده اجاره داد، تا اینکه کلاس چهارم ابتدایی من به اتمام رسید و برای ادامه تحصیل در کلاس پنجم، مرا در تنها دبستان نیمه دولتی آمل به دبیری آقای دانش[1]، آن هم به سفارش یکی از اقوام با سهمیه دولتی مدرسه ثبتنام کرد.
سال اول، یعنی در دوره کلاس پنجم، ابتدا به مدت 3 ماه در منزل دایی محمد که تازه ازدواج کرده بود و در شهر آمل، اتاقی را اجاره کرده بود، زندگی میکردم. هر هفته عصر پنجشنبه به روستا میرفتم و صبح شنبه، معمولاً پدرم مرا به آمل بازمیگرداند.
بعد از سه ماه، داییام چون همسرش تهرانی بود، به تهران مراجعت کردند. پدرم نیز مرا به منزل یکی دیگر از اقوام، به نام آقای کربلایی غلامحسین لیلایی که در محله چاکسر ساکن بودند، سپرد. مادرِ آقای لیلایی، دخترخاله مادربزرگم (مادرِ مادرم) بود، ولی ارتباط و رفت و آمد دو خانواده با هم خیلی زیاد بود. این خانواده دارای 7 پسر بود و یکی از پسرانش به نام بهرام هم سن و سال من بود و بعضی از عصرهای پنجشنبه با من به روستای ما میآمد. در منزل آنها به من خیلی خوش میگذشت، چون هم بازی داشتم. ضمناً پدر خانواده و بخصوص مادر، هیچ فرقی بین بچهها نمیگذاشتند، حتی گاهی اوقات، حس محبت بیشتری نسبت به من داشتند. خلاصه اینکه تا پایان سال تحصیلی، در منزل آنها سکونت داشتم.
اردیبشهت سال 1339، اولین سالی بود که مستقیماً در موقع نشاء کاری برنج، به پدرم کمک کردم. در اواخر تابستان همان سال، پس از برداشت برنج، پدر تصمیم گرفت که به شهر آمل نقل مکان نماییم، چون برادرم کلاس سوم ابتدایی را تمام کرده بود. حالا پدر دارای 5 فرزند بود، 3 پسر و 2 دختر. خانهمان در روستا و باغ مجاور آن را به مبلغ 300 تومان فروخت. زمین کشاورزی و باغات دیگر، رعیتی بود و در اصل مالک آن ارباب روستا بود.
مهرماه، به شهر آمل آمدیم و یکی از مستأجران را جواب کرده و در 2 اتاق ساکن شدیم. از اموال روستا، یک اسب و یک گاو شیرده با خود به شهر آوردیم، یک طویله در مجاور خانه ساخته شد که حیوانات شبها در آن نگهداری میشد. منزل ما در حاشیه شهر بود و مشکلی از نظر تغذیه حیوانات نبود. من و برادرم عباس آقا، هر روز به مدرسه میرفتیم. او کلاس چهارم و من کلاس ششم بودم. مدرسه ما مجاور هم بود. پدر، سال اول یک گاری خریداری کرده بود و با اسبی که از دِه آورده بودیم، گاریچی شده بود و بخصوص در حمل و نقل برنج از کارخانه به مغازهها که انصافاً کار سختی بود، کار میکرد. البته اسبی که خیلی قوی و تنومند بود و تا چندی قبل هم در یک محیط آرام روستایی بود، اینک خود را در شهر نسبتاً شلوغ و کار روزانه سخت و طاقتفرسا میدید و سرانجام این ناهمخوانی، باعث شد یک روز رَم کند. پدرم از ناحیه پا آسیب دید و همین موجب شد که دست از این کار بکشد. البته این زمانی بود که فصل کشت برنج داشت شروع میشد.
پدر که عمری کشاورز بود و تخصص و عشق این کار را هم داشت و اکثر این سالها برای کمک در کار، یک نفر را استخدام میکرد، به ناچار برای امرار معاش خانواده، مجبور شد این سال به عنوان کارگر در زمین دیگران کار کند و این یکی از سختترین روزهای عمر پدرم بود. بعد از آن، به فکر اجاره مغازه افتاد و در ابتدای جاده آمل به سمت محمودآباد، مغازهای را اجاره کرد، که در آن به خرید و فروش برنج به صورت خردهفروشی، کنجاله، جو، ذغال و غیره پرداخت.
در فصل پاییز، با اندک سرمایهای که جمعآوری کرده بود، برای خرید شلتوک به دهات اطراف محمودآباد، نور و فریدونکنار میرفت. سپس آن را در کارخانه برنجکوبی تبدیل و به فروش میرساند. در این مسافرتها، در برگشت، تعدادی ماهی سفید درشت میخرید، تعدادی از آنها را کنار مغازه میفروخت و آنچه که مربوط به سود حاصل از فروش بود، به خانه میآورد. لذت و طعم خوردن آن ماهیهای سفید درشت، هنوز در ذائقهام مانده است. به طور کلی، پدر در بحث خورد و خوراک، هیچ وقت به خانواده سخت نمیگرفت. با توجه به اینکه عیالوار بود، ولی همیشه سعی میکرد بچهها در آسایش باشند و غذای خوب بخورند.
من کلاس ششم را به پایان رساندم. اول تابستان، پدرم از من خواست تا در جایی مشغول به کار شوم. لذا یک روز صبح مرا به یکی از مغازههایی که قبلاً صاحبش را میشناخت، برد و به او گفت که میخواهم پسرم در مغازه شما کار کند و چیز یاد بگیرد. آن آقا مغازه ابزار فروشی، از قبیل میخ، آچار و غیره داشت. آن روز از صبح تا ظهر آنجا بودم. در این فاصله، علاوه بر نظافت و جارو و آبپاشی مغازه و خیابان اطراف آن، دو بار مرا به منزلش فرستاد تا بچهاش را که کوچک بود، به دستور خانم به مغازه بیاورم و با بهانه بچه، دوباره او را به خانه برگردانم. ظهر هم که دوباره ناهار این آقا را از خانهشان به مغازه آوردم. قرار شد من هم به منزل خودمان بروم تا ناهار بخورم و برگردم. وقتی به خانه آمدم، پدرم نبود. از بابتِ اتفاقاتِ امروز، زدم زیر گریه و به مادرم گفتم که این آقایی که من در مغازهاش مشغول به کار شدم، مرا با کارگر و خدمتکار منزلش اشتباه گرفته است! من دیگر آنجا برنمیگردم. از طرفی هم از پدرم هم میترسیدم که ممکن است مرا به آنجا برگرداند. لذا با تبانی با مادر گفتم که به روستا (انجپل) خانه پدربزرگ میروم تا آب از آسیاب بیفتد. لذا راهی دِه شدم. بعداً متوجه شدم، آن شب که پدرم به خانه برگشت، سراغ مرا گرفت و گفت چرا حسام هنوز نیامده خانه؟ مادرم اول طفره رفت، ولی سرانجام داستان را تعریف کرد. از آنجاییکه پدر فردی منطقی و همیشه مخالف زورگویی بوده، گفت: خوب کاری کرده که برنگشته به آن مغازه. پیغام بفرست و بگو که حسام برگرده به خانه. تازه من از این کار خوشم آمد، نمیخواهم بچههایم زیر بار زور بروند.
از اتفاق، در همان نزدیکی منزل، یک آقایی به نام قربانی، مغازه بقالی داشت، خودش بیسواد، ولی با معرفت بود. به دنبال یک نفر باسواد و قابل اطمینان بود که حساب و کتاب خرید و فروش مغازهاش را یادداشت نماید. توسط یک نفر وابسته به ایشان وصل شدیم و به عنوان میرزای مغازه مشغول به کار شدم. تابستان را با ایشان کار کردم و حتی پاییز و زمستان هم که به مدرسه (اول دبیرستان) میرفتم، سر راه خانه، نیم ساعت و یا یک ساعتی به مغازه ایشان سری میزدم و حساب و کتاب او را یادداشت میکردم و این ارتباط و احترام متقابل تا زمانی که در قید حیات بود، ادامه داشت.