حسام (قسمت پنج)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۳
بعد از خداحافظی، ایشان رفت و من وارد پادگان شده و به گروهان بهداری لشکر رفتم. گفتند جناب سروان نشاط افشاری امروز برای یک مأموریت به پادگان آبیک رفته و موقع ظهر برمیگردد. به طرف مسجد رفتم و خود را به نماز و قرآن مشغول کردم و هنگام اذان ظهر، نمازم را خواندم. سپس به گروهان […]
بعد از خداحافظی، ایشان رفت و من وارد پادگان شده و به گروهان بهداری لشکر رفتم. گفتند جناب سروان نشاط افشاری امروز برای یک مأموریت به پادگان آبیک رفته و موقع ظهر برمیگردد. به طرف مسجد رفتم و خود را به نماز و قرآن مشغول کردم و هنگام اذان ظهر، نمازم را خواندم. سپس به گروهان بهداری مراجعه کردم و دیدم نشاط افشاری منتظر من است. موضوع را با نشاط افشاری مطرح کردم. گفت ما یک سازمان مختصر در اینجا به ابتکار خودمان تشکیل دادیم. سپس اجازه خواست که دو نفر از آنها در این جلسه شرکت نمایند که اسم یکی از آنها درجهداری بود به نام خوشخبری. جلسه چهار نفری با دعای امام زمان (عج) آغاز شد و من هدف از مسافرت به قزوین و تشکیل شاخه انقلابی مبارزه با رژیم را در اینجا که همان سازماندهی بچههای حزباللهی و شناسایی افراد مستعد و همچنین شناسایی کسانی که در حکومت نظامی به مردم سخت میگیرند و تشویق افراد وظیفه به فرار کردن از پادگان را مطرح کردم.
رأس ساعت 1300 از قزوین خارج شده تا خودم را به موقع به تهران برسانم. حدود ساعت 1630 بود که به خانه پدر خانم رسیدم و گفتم خانم، ساکم و یک پتوی مسافرتی آماده کنید که باید به مشهد بروم. با صیادشیرازی بین ساعت 6 الی 7 شب در ابتدای جاده تهران به قم قرار دارم. به اندازهای که بتوانم یک فنجان چای با اهالی خانه بنوشم، توقف و سپس با عباس آقا برادرخانم و با ماشین پدرخانم حرکت کردیم. نزدیک اذان مغرب بود، نماز را در بین راه در یکی از مساجد خواندیم و حوالی ساعت 1740 به اول جاده قم رسیدیم. من کنار پمپبنزین پیاده شده و عباس آقا به طرف تهران و منزل بازگشت.
از ساعت 6 تا ساعت 8 و 9 شب، هر اتوبوسی که میرسید، دست بلند میکردم، به امید اینکه شاید صیادشیرازی مرا ببیند و اتوبوس متوقف شود. زمستان بود و هوا بسیار سرد و حسابی تاریک شده بود. تنها نور این حوالی، همان چراغهای پمپبنزین بود. تا ساعت 10 شب، امیدی به آمدن ایشان داشتم، اما هرچه میگذشت، بر ناامیدیم میافزود. سکوت کامل منطقه را فرا گرفته بود و رفت و آمد ماشینها هم لحظه به لحظه کم و کمتر میشد. دور و برم را گشتم و یک چوبدستی پیدا کردم که اگر حیوانی، سگی و یا احیاناً شخصی خواست متعرضم شود، از خود دفاعی داشته باشم.
از ساعت 12 شب به بعد، رفت و آمد خودروهای شخصی، اتوبوس و حتی کامیونها کاسته شد و شاید هر 10 الی 15 دقیقه یک بار، یک خودرو با سرعت زیاد از آنجا رد میشد. میخواستم به خانه برگردم، هیچ وسیلهای توقف نمیکرد و از سرمای زیاد، پتو را به خود پیچیده بودم و مرتب در کنار جاده قدم میزدم تا سرانجام ساعت 3 نیمه شب یک کامیون، با اشاره و التماسی که داشتم جلو پایم ایستاد. و مرا سوار کرد. به من گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: مسیر شما کجاست؟ گفت: قزوین. گفتم: پس اگر از سه راه آذری عبور می کنی، مرا در همانجا پیاده کن. گفت: بله. آن روزها همه از اوضاع روز حرف سیاسی میزدند. دید که خیلی سردم شده است، بخاری ماشین را زیادتر کرد. تا اندازهای که گرم شدم، گفت: اینجا سه راه آذری است. گفتم: کرایهات چقدر میشود؟ گفت صلوات بفرست.
پیاده شدم و دیدم چند قدم جلوتر کنار خیابان تعدادی سرباز و یکی دو تا درجهدار ارتش ایستادهاند. به طرف آنها به راه افتادم. ناگهان با فرمان ایست مرا متوقف کردند. گفتم: آشنا است و بلافاصله کارت شناسایی را که با درجه سروانی بود، درآوردم و به آنها نشان دادم. گفتم از اصفهان میآیم و میخواهم به منزل بروم. آدرس پدرخانم، انتهای خیابان بابائیان کوچه همتی بود. برای درجهدار و اکثر سربازان این آدرس آشنا بود و گفتند ما از گروه33 توپخانه مستقر در پادگان جی هستیم، که دقیقاً یک کوچه بعد از منزل پدرخانمم بود. گفتند این موقع شب که هیچ وسیلهای نیست و اگر بخواهی پیاده بروی حدود 45 دقیقه راه است و مسلماً در چندین جا با ایست و بازرسی روبهرو خواهی شد. پیش ما بمان تا صبح شود و با تاکسی بتوانی بروی. حدود 15 دقیقهای نزد آنها در کنار آتش ایستادم و از همین فرصت به سربازان نصیحت میکردم که مبادا با مردم درگیر شوید و یا به آنها سخت بگیرید. اکثر آنها حرف مرا تأیید کردند.
در همین اثنا، یک افسر با درجه ستوانسومی سوار بر جیپ آمریکایی سر رسید و پیاده شد. پرسید ایشان کی هستند؟ من کارت شناسایی خودم را نشان دادم و گفتم سروان هاشمی هستم، رستهام توپخانه است. سال قبل بازرس آزمایش گردان342 شما در نصرآباد قم بودم. ستوان جوان ادای احترام نمود. گفتم: از اصفهان میآیم و میخواهم به منزل پدرخانمم که نزدیک پادگان شماست بروم. گفت من شما را میرسانم. سوار جیپ شده و 10 دقیقه بعد سر کوچه پیاده شده، تشکر کردم و رفت. زنگ خانه را زدم، وقتی وارد خانه شدم، همه متعجب شدند که چرا به مشهد نرفتم! خلاصه ماجرا را تعریف کردم و گفتم انشاءالله اول صبح با اتوبوس خواهم رفت. یکی دو ساعت استراحت و پس از نماز صبح و صرف صبحانه، به همراه پدر خانم به سمت گاراژ اتوبوسها که آن زمان در حوالی میدان توپخانه بود، حرکت کردیم.
رأس ساعت 7 صبح با اولین اتوبوس به سمت مشهد حرکت کرده و ساعت 10 شب به مشهد رسیدم. پس از زیارت حرم مطهر، شب را در باشگاه افسران گذراندم و ساعت 8 صبح به پادگان توپخانه رفتم. روز جمعه بود، اما به خاطر آمادهباش یگانها، همه سر خدمت حاضر بودند. سراغ سرگرد جاودانی رفتم. خواستم با ایشان صحبت کنم. ایشان نیز گفتند که برویم بیرون از اتاق و در محوطه صحبت کنیم. وقتی بیرون آمدیم، گفت: حسام، میدانی که من زیر نظر ضد اطلاعات هستم و حتی اتاق خودم هم امنیت ندارد و کنترل میشوم. با شناختی که از ایشان داشتم، خیلی صریح، موضوع را با ایشان درمیان گذاشتم. گفت: دیدم سروان صیادشیرازی به اینجا آمده و به سراغ همدورهاش سروان ناصر مهرانفر رفت. میگفتند که دیشب به طرف درهگز رفته تا سری به اقوام بزند و احتمالاً فردا برمیگردد. سپس گفت: حسام، من با سابقه و کنترلی که از طرف ضد اطلاعات میشوم، صلاح نیست که با شما کار کنم، ولی جناب سروان توپخانه سید ابراهیم مدنی فکر میکنم تنها فرد مناسب این کار در پادگان است.
سروان مدنی[1] فرمانده آتشبار یکی از آتشبارهای گردان پدافند بود. اهل تنکابن مازندران و به نوعی همشهری محسوب میشد. دورادور یکدیگر را به خاطر خدمت در پادگان توپخانه لشکری میشناختیم. به دفترش رفتم و از وی خواستم که در محوطه بیرون با هم صحبت داشته باشیم. موضوع را به طور مفصل با ایشان در میان گذاشتم. گفت: دیدم دیروز ظهر در ناهارخوری پادگان، یک سروان توپخانه با این خصوصیاتی که میگویی سر میز سروان مهرانفر بود. گفتم: میگویند قرار است امروز ظهر یا بعدازظهر از درهگز برگردد و احتمالاً فردا صبح و یا عصر هم عازم اصفهان شود. گفت: امشب مهمان من در منزل ما باشید. اتفاقاً حوالی ساعت 2 بعدازظهر سروان صیادشیرازی از دره گز برگشت. ما یکدیگر را ملاقات کردیم. ابتدا، ماجرای شب پنجشنبه را که چگونه تا نزدیکیهای صبح در جاده قم منتظر مانده بودم را تعریف کردم. معلوم شد آن شب نه من اتوبوس او را دیدم و نه او متوجه حضور من کنار پمپ بنزین شد. سپس صحبتهای خودم را با جناب سرگرد جاودانی و جناب سروان مدنی و همچنین دعوت امشب ایشان به منزل خود را بیان کردم. گفت خیلی خب، پس برای زیارت به حرم میرویم و بعد از نماز مغرب و عشا به منزل ایشان خواهیم رفت.
آن شب در منزل جناب مدنی ماندیم. بحث مفصلی بین ما شد. سروان مدنی در آغاز جلسه، قرآن خواند و پیرامون آیاتی که تلاوت کرده بود، تفسیر جزئی هم ارائه داد. جناب صیادشیرازی هم از این حرکت و دانش و آمادگی سروان مدنی اظهار رضایت کرد. سپس اهداف مورد نظر و منظور از این کار و روش اجرایی آن را به دقت تشریح کرد. جناب مدنی هم ضمن دقت و توجه کامل، گاهی اوقات یادداشتهایی برمیداشت و در پایان گفت: من از همین فردا کار را شروع خواهم کرد. آن شب را در منزل ایشان خوابیدیم و فردا که شنبه بود، هردویمان جداگانه به تهران و اصفهان برگشتیم.
بعد از ورود به تهران، روز یکشنبه به اتفاق جناب سروان صادقیگویا به اصفهان برگشتیم. البته جناب سروان صادقیگویا هم در این مدت چند باری به لشکر گارد رفته و اقداماتی انجام داده که من قصد ندارم وارد آن بشوم. بعد از برگشت به اصفهان، چون تلفن منزل جناب سروان مدنی را گرفته بودم، هفتهای یکی دو بار با هم تماس داشتیم و به طور اشاره و رمزی، تبادلاتی بین ما رد و بدل میشد. فکر میکنم مجدداً فرصتی پیش آمد و یک سفر دو روزه به مشهد داشتم، چون خاطره دارم روز 26 دی ماه، روز فرار شاه، من در مشهد بودم. بعدازظهر آن روز، فرمانده لشکر سرلشکر یزدجردی همه افسران را در آمفی تئاتر لشکر جمع کرد. من هم به همراه سروان مدنی در این جلسه شرکت کردم. منتها کنار ایشان ننشستم. از اتفاق، در مجاورت یک جناب سرگرد پیاده که یک سال از ترفیعش گذشته بود و به علت نداشتن شغل بالاتر، ترفیعش ابلاغ نشده بود، نشستم. ایشان ناراضی بود. قبل از شروع جلسه گفت: فقط از ما کار میخواهند، ولی موقع درجه دادن میگویند باید محل بالاتر داشته باشی، خب محل بالاتر هم که دست خود شماست، چرا نمی دهید؟ دیدم ناراضی است.
فرمانده لشکر وارد سالن شد. پس از اجرای مراسم خبردار، همه نشستند. کمی از اوضاع و احوال کشور و آشوبها و دخالت خارجیها در این امر صحبت کرد و آنگاه فرماندهان رده بالا را به باد انتقاد گرفت که چرا در اداره مملکت و کنترل اوضاع بیعرضگی کردند تا شاهنشاه از کشور برود و این جمله را گفت: من اگر 20 تا افسر جان بر کف مثل جناب سرهنگ فریدونیان داشتم و فرمانده نیرو بودم، نمیگذاشتم وضع به اینجا بکشد تا شاهنشاه از کشور بروند. سرهنگ فریدونیان هم بلند شد و احترام گذاشت و خبردار ایستاد. [2]
بعد از سخنرانی، فرمانده لشکر گفت آقایان اگر سوالی دارند بپرسند. یکی دو نفر در تائید سخنرانی فرمانده سوالاتی مطرح کردند. دیدم فرصت مناسب است، گفتم جناب سرگرد از فرمانده لشکر بپرس چرا درجهات را نمیدهند. جناب سرگرد با همان لهجه ترکی بلند شد و اجازه خواست سوالی داشته باشد. فرمانده گفت بفرمائید. جناب سرگرد هم با همان سادگی گفت: تیمسار شما از ما فقط کار میخواهید، ما حرفی نداریم، چرا یکسال است درجه مرا نمیدهید و میگویند محل سازمانی بالاتر نداری. مگر محل سازمانی بالاتر را من تعیین میکنم؟ از گوشه و کنار مخصوصاً از ردیفهای جلو، تعدادی گفتند این چه موقع چنین سوالی است؟ مگر اوضاع و احوال مملکت را نمیبینی؟ شما داری از ترفیع خودت حرف میزنی؟ همهمهای سالن را در گرفت. تعدادی هم گفتند درست میگوید، چرا نمیگذارید حرف حق را بزند، اگر دل خوشی برای کار نباشد چه انتظاری دارید؟ خلاصه با این سؤال، همهمه تمام سالن را دربرگرفت. بلافاصله همراهان فرمانده لشکر و عوامل ضد اطلاعات ایشان را بدون اجرای خبردار، از سالن بیرون بردند.
خدا را شکر کردم که توانستم در این سفر، در این مأموریت انقلابی جهت بروز نارضایتی در جمع کارکنان تا اندازهای موفق شوم. همان شب به تهران برگشتم و فردا عازم اصفهان شدیم. در اصفهان ابلاغ شده بود که دوره عالی را به اتمام برسانید و یک امتحان از درسهایی که خواندند، از آنها بگیرید و سپس هرکس به یگان اولیه خود برگردد. سه روز فرصت مطالعه دادند و ظرف 48ساعت امتحانات برگزار شد و ظهر روز چهارم بهمن ابلاغ کردند که آقایان از فردا مرخصند، یک هفته مرخصی دارید و روز 12 بهمن خود را به یگانهای اولیه معرفی کنید. من و جناب صادقیگویا به خانه برگشتیم، ضمن مژده رفتن به محل خدمتی قبلی به خانوادههایمان، از بعدازظهر شروع به جمعآوری اسباب و اثاثیه کردیم. چون شنیده بودیم که قرار است حضرت امام خمینی روز 6 بهمن به تهران برگردد. صبح فردا یک کامیون اجاره کرده و تا ظهر وسایل را بار زدیم.
بلافاصله پس از صرف ناهار، به طرف تهران حرکت کردیم و یک ساعت بعد از غروب آفتاب به تهران رسیدیم. تهران در آن شب، شلوغ و غلغله بود. شهر چراغانی شده بود و ماشینهای زیادی از شهرستانها وارد تهران میشدند. خیلیها در خیابانها ایستاده بودند و به ماشینهایی که وارد میشدند، تعارف میزدند که اگر جا و مکانی ندارید، مهمان ما باشید. وقتی به منزل رسیدیم، دیدم از شهر آمل مهمان آمده است. برادرم عباس آقا و پدرخانمش آقای زرنشان و پسرعمویم آقا اسماعیل و شوهر خالهام آقای محمدی با یک ماشین به تهران آمدند، تا در مراسم استقبال فردای حضرت امام شرکت نماید.
آن روز در منزل پدرخانمم، تمام بحث بر سر آمدن حضرت امام خمینی و برخورد دولت در آمدن ایشان و اخبار وضعیت انقلاب و دیگر شهرهای کشور بود. برادرم میگفت نیروهای حکومت نظامی از شهر آمل رفتند و چند روزی است که شهر به دست جوانان انقلابی اداره میشود. یکی از این جوانها، که عضو اعضای اصلی کمیته انقلاب است، برادر کوچکتر ما آقا قاسم است.
لازم است اشاره مختصری به چهار ماهی که در اصفهان بودم داشته باشم. ما اکثر پنجشنبهها با ماشینی که داشتیم به تهران میآمدیم و در تظاهرات روز جمعه تهران با لباس شخصی شرکت میکردیم. در یکی از این روزها، شاهد بودم که تعدادی سرباز با لباس نظامی ارتش به راهپیمایی آمدند و مردم آنها را سوار بر دوششان کردند و شعار میدادند. آنها که همینطور میرفتند، نمیدانم یک نفر چه چیزی گفت که این سربازها را از دوششان پیاده کرده و دور آنها حلقه زدند و سپس لباسهای آنها را درآوردند و لباس شخصی به تن آنها نمودند و در بین جمعیت متفرقشان کردند. این صحنه خیلی برایم جالب بود.
یادم میآید در همان اوایل، یعنی آبان و یا آذرماه بود، در این مرخصیهای پنجشنبه و جمعه همسرم را در تهران گذاشتم و خودم به آمل رفتم. خانواده ما با وجود اینکه همگی در تظاهرات و راهپیمایی شرکت میکردند، اما جلو من که یک افسر ارتش بودم، هیچ حرفی از مسائل انقلاب و یا مسائل سیاسی نمیزدند. بعد از صرف شام، که همگی در اتاق جمع شدند، گفتم چه خبر؟ گفتند: هیچ، خوبیم، خبر نداریم. گفتم پس من خبر دارم. آن رادیو ضبط را بیاورید و این نوار را گوش کنید. نواری از سخنرانی امام خمینی را گذاشتم. تا صدای امام را شنیدند، همگی کف زدند و مرا در آغوش گرفتند. مادر و پدرم خدا را شکر کردند که من در خط انقلابم.
فردای آن روز، به بهانه خمس دادن، به منزل آیت الله جوادی آملی رفتم. خب، ایشان پدرم را می شناخت. جمعیتی در منزل ایشان بودند. هر کس کاری داشت، تا نوبت به ما رسید. پدرم گفت: حضرت آقا، ایشان پسرم است و سروان ارتش است و میخواهد خمس سالش را به شما پرداخت نماید. چند سوال از من کرد که کجا خدمت می کنی؟ من هم سعی کردم مفصل خودم را معرفی کنم و بگویم که طرفدار انقلاب و امام هستم. در خاتمه، ایشان نصیحت کرد و برایم دعا خواند. موقع خداحافظی، من هم گفتم حضرت آقا منزل شما رفت و آمد مردم درست کنترل نمیشود. شما سرمایه این مملکت هستید، بدون کنترل و بازدید بدنی، خب یک مأمور دولت و یا مخالفین شما، می تواند بیاید و شما را ترور نماید. سپس به خانه برگشتیم.
بعد از ناهار، بلافاصله به تهران و شب نیز از تهران به اصفهان رفتم. وقتی معلوم شد دوره ما تمام شده و باید به مشهد برگردم، در آخرین جلسهای که با جناب سروان صیادشیرازی داشتیم، گفتم حالا تکلیف چیست؟ ما چگونه ارتباط داشته باشیم؟ ایشان اسم یک شخصی را با شماره تلفن منزلش به من داد و گفت: وقتی به مشهد رسیدی، به این شماره تلفن زنگ بزن و بگو همان افسری هستم که جناب اَقارِبپرست درباره من با شما صحبت کرد. آقای اقاربپرست برادر بزرگتر جناب سروان اقاربپرست بود که در اصفهان زندگی میکرد و در حلقه ارتباط با آقای پرورش بود و صیاد هم که با پرورش در ارتباط بود.
برگردیم به صبح روز ششم بهمن 1357: پس از صرف صبحانه، با دو ماشین عازم بهشت زهرا شدیم. در یک ماشین آملیها و در ماشین آقای صادقیگویا من، عباس آقا (برادر خانم) و حاج آقا (پدرخانم) از سهراه آذری به طرف جاده ساوه حرکت کردیم. رسیدیم به جاده کمربندی که حالا اسمش آزادگان است. آن زمان تازه داشتند این جاده را احداث میکردند. هنوز آسفالت نشده و خاکی بود. اتفاقاً شب قبل هم باران مختصری آمده بود و جاده مملو از ماشینهایی بود که میخواستند خود را به بهشت زهرا برسانند. بعضی از ماشینها گیر کرده بودند و سرنشینان، ماشینهایشان را هل میدادند. حرکت ماشینها قدم به قدم بود. افرادی هم پیاده میرفتند، سرعتشان بیشتر بود. رادیوهای ماشینها روشن بود.
سرانجام بین ساعت 9 الی 10 صبح بود که رادیو اعلام کرد، به علت اینکه به دستور بختیار فرودگاه تهران بسته شده است، سفر امام کنسل شده و به بعد موکول گردید. ما هم به خانه برگشتیم و مهمانها هم خداحافظی کرده و به آمل مراجعت نمودند. آن روز همه آنهاییکه از تهران و شهرستانها برای استقبال امام رفته بودند، خیلی دمق و گرفته و ناراحت بودند. نیامدن حضرت امام، مردم را خشمگین کرده و در نتیجه به خیابانها ریختند و هر روز با راهپیمایی و سر دادن شعارهایی مثل مرگ بر بختیار و… اعتراض خود را نشان دادند.
بازار و خیلی از ادارات دولتی تعطیل و یا در اعتصاب بودند. ما هم صبح در راهپیماییها شرکت میکردیم و بعضی از روزها نیز عصرها جلو دانشگاه تهران میرفتیم. آنجا محل بحث جوانان و دانشجویان بود. خلاصه اینکه روز نهم بهمن ماه، به همراه خانواده به آمل رفته تا از آنجا به مشهد برویم. با توجه به اوضاع و احوال مملکت، صلاح را در این دیدم که همسر و فرزندان بعد از چند روز، از آمل به تهران بروند و سپس خود به تنهایی به مشهد بروم و پس از روشن شدن اوضاع کشور و تهیه مسکن، آنها نیز به مشهد بیایند.
برای بعدازظهر روز 12 بهمن، از گاراژ مسافربری شهر بابل، بلیط رزرو کردم. شب یازدهم بهمن ماه، رادیو اعلام کرد که حضرت امام فردا ساعت 9 صبح وارد تهران میشود و این مراسم از صدا و سیما پخش خواهد شد. در منزل پدرم تلویزیون نداشتیم. ساعت 8 صبح روز دوازدهم بهمن، پس از صرف صبحانه، همگی به منزل پسر عمهام خسرو منفرد که تلویزیون داشت، رفتیم، تا شاهد مراسم استقبال از حضرت امام از تلویزیون باشیم. تلویزیون ابتدا چند دقیقهای لحظه فرود هواپیما به فرودگاه و پیاده شدن حضرت امام و حرکتش را به سوی سالن فرودگاه نشان داد و بلافاصله سرود شاهنشاهی را پخش کرد که به موجب آن، همه مردم دَمق و ناراحت شدند. در نتیجه وارد خیابانها شده و شعار مرگ بر شاه و مرگ بر بختیار سر دادند. ما هم به منزل برگشتیم و پس از صرف ناهار، همسرم ساکم را که شامل یک دست لباس نظامی و مقداری لباس شخصی بود، آماده کرده و سپس از آنها خداحافظی کرده و به بابل رفتم تا با اتوبوس به مشهد بروم.
حرکت اتوبوس ساعت 4 بعدازظهر بود. سوار اتوبوس شدم. صندلی کناری من، یک جوان خوش چهره، با ریش نسبتاً کوتاه نشسته بود. اتوبوس که حرکت کرد، گاهی دو نفر و گاهی هم سه چهار نفری با هم بحث میکردند و از جریان آمدن حضرت امام به تهران و سپس رفتن ایشان به بهشت زهرا و سخنانش و اطلاعاتی که به وسیله تلفن با دوستان و اقوام شاهد در مراسم استقبال دریافت کرده بودند، صحبت میکردند. جوان کنار دستی من، که مرا همفکر و همراه در صحبتهای اولیه خود دید، خودش را معرفی کرد و گفت: من یک طلبه هستم و لباسم در این ساک است. وی ادامه داد که در این مدت در چه شهرهایی رفته و سخنرانی کرده؛ خیلی مسلط و خوش بیان بود. راننده اتوبوس تا بجنورد عکسی از حضرت امام را جلو شیشه اتوبوس گذاشته بود و به محض اینکه از بجنورد رد شدیم، عکس حضرت امام را کنار گذاشته و عکسی از شاه را چسباند. همه سرنشینان به این مسئله معترض شدیم. راننده هم گفت اعتراض نکنید تا توضیح دهم: دو شهر شیروان و قوچان هنوز در کنترل چماقداران رژیم شاهنشاهی و عوامل آن مهدوی و هژبر یزدانی که مالکین زمینهای چغندر هستند، میباشد. مخصوصاً مدخل ورودی و خروجی این شهرها عدهای اوباش چماقدار ایستادهاند، هر اتوبوسی که عکس امام را داشته باشد، جلویش را میگیرند و شیشههای آن را میشکنند. ولی اگر عکس شاه را داشته باشد مانعش نمیشوند. این را هم گفت که اگر از میدان شهر قوچان گذشتیم، عکس را عوض خواهم کرد.
حدود ساعت 3 نیمه شب به شهر مشهد رسیدیم. در اینجا من خودم را به آن طلبه جوان به نام عبدی، معرفی کرده و لباس کارم را که در ساکم بود، به او نشان دادم و گفتم: من طرفدار امام و انقلابی هستم. در لشکر و توپخانه لشکری خدمت میکنم. مایلم که با شما همکاری داشته باشم.
شروع خدمت بعد از دوره عالی
از گاراژ پیاده شده و من به سمت حرم رفته و پس از زیارت، در گوشهای از حرم استراحت کردم و پس از نماز صبح، رأس ساعت 7 صبح خود را به پادگان رساندم و مستقیماً به گردان315 توپخانه رفته و گزارش حضورم را دادم. فرمانده گردان گفت: ما دیروز منتظر آمدن شما بودیم. بهانه آوردم که چون میخواستم خانواده خود را در شهر آمل بگذارم، شهر آمل هم اتوبوس مستقیم به مشهد را نداشت و یک روز دیر شد. ایشان گفت مانعی ندارد. ما شما را برای فرماندهی آتشبار ارکان گردان در نظر گرفتهایم. سپس دست مرا گرفت و هر دو به دفتر آتشبار ارکان که سروان بیات فرمانده آن بود رفتیم. به سروان بیات گفت: پرسنل آتشبار را جمع کند تا سروان هاشمی را به آنها معرفی نمایم. پرسنل جلو محوطه گردان جمع شدند و از سروان بیات قدردانی و من هم به عنوان فرمانده جدید معرفی شدم.
اکثر درجهداران قدیمی گردان به رفتار و خلقیات من آشنا بودند و از این تعویض خوشحال به نظر میرسیدند، چون فرمانده قبلی خشک و غیر قابل انعطاف بود. به سرگروهبان آتشبار گفتم که من مجردی زندگی میکنم و شبها در پادگان میمانم و لذا یک تخت در دفترم آماده کند. سروان بیات هم به ستاد توپخانه لشکری منتقل شده بود. بنابراین از قبل، تمام صورتجلسههای تغییر و تحول را آماده کرده بود، تا ظهرِ آن روز تغییر و تحول انجام پذیرفت و من رسماً مشغول کار شدم. بعدازظهر به سراغ سروان سید ابراهیم مدنی رفتم و ایشان کارهایش و اقداماتی را که در غیاب من انجام داده بود، تشریح کرد، که من مختصراً به نمونههایی از اقدامات ایشان اشاره میکنم:
سروان مدنی در همان فاصله کوتاه از ملاقات من و صیادشیرازی تا برگشت من در 13 بهمن ماه، واقعاً کارهای بسیار مهمی انجام داده بود و به عبارتی کاری کرده بود کارستان. وی حدود 10 نفر افسر و 90 نفر درجهدار را سازماندهی کرده بود. به طور متوسط هر افسر با تعداد 7 الی 13 نفر ارتباط داشتند، که همه اینها جان بر کف و آماده هرگونه فداکاری بودند. به طور مثال: استواریکم بیانی که مسئول زاغه مهمات لشکر بود و از درجهداران مؤمن و انقلابی بود، وقتی با من در همان روزهای اول و دوم ملاقات داشت، گفت: جناب سروان هاشمی، کلید کلیه انبارهای مهماتی لشکر در دست من است. تکلیف چیست؟ من حاضرم در اجرای فرمان حضرت امام و پیشبرد اهداف انقلاب، هرچه بخواهید بر سر این مهماتها بیاورم. گفتم: آقای بیانی، همه اینها بیتالمال و متعلق به ملت ایران است. در این شرایط خاص، تنها وظیفه و مهمترین وظیفه شما حفظ این زاغههای مهمات است. حواست جمع باشد، ممکن است در این اوضاع و احوال، افرادی باشند که بخواهند در آنجا خرابکاری کنند. آقای بیانی، کار رژیم پهلوی دیگر تمام شد، شاه رفت و امام آمد. مطمئن باش مردم تکلیف باقیمانده رژیم را به زودی روشن میکنند.
سروان مدنی از من خواست، حالا که بچههایم نیستند، شبها به منزل ایشان بروم تا فرصت بیشتری برای صحبت کردن و چگونگی کارها داشته باشیم. قصد داشتم یک سری به قوچان بزنم و در آنجا با ستوان دقیق احمدی که صیادشیرازی در اصفهان ایشان را معرفی کرده بود، دیدار داشته باشم. لذا روز 14 بهمن از فرمانده گردان خواستم که روز 15 بهمن را به من مرخصی بدهد تا به قوچان رفته تا یک کار اداری که از گذشته داشتهام را پیگیری نمایم. ایشان هم قبول کردند.
اول صبح روز 15 بهمن به قوچان رفتم. فاصله مشهد تا قوچان در آن زمان حدود 1 ساعت و 20 دقیقه بود. حوالی ساعت 9 صبح به قوچان رسیدم. اوضاع شهر را ناآرام دیدم. با اینکه این شهر یک تیپ پیاده در فاصله 4 کیلومتری شمال شهر داشت، ولی هیچگاه حکومت نظامی در این شهر برقرار نشده بود. دیدم شیشه خیلی از مغازهها بخصوص طلافروشیها شکسته است. از اهالی پرسیدم چه خبر شده است؟ گفتند ارازل و اوباش دیشب در شهر شلوغی به راه انداخته بودند و مغازههایی که صاحبان آنها طرفدار امام و انقلاب بودند را غارت کردند. برایم جالب بود، در شهر با وجود اینکه 3 روز از آمدن امام به میهنمان گذشته بود، کسی جرئت نداشت عکس ایشان را روی مغازه نصب کند. خلاصه اینکه با تاکسی به پادگان رفتم. سراغ ستوان دقیق احمدی را که افسر پیاده بود گرفتم. گفتند ایشان امروز مرخصی است
به دیدن سروان محمد کمانگری که مدت کوتاهی را در سال 53 با من همخانه بود و تازه از مأموریت سپاه صلح در مرز بین لبنان و اسرائیل برگشته بود، رفتم. با ایشان صحبت کردم. دیدم خیلی نسبت به مسائل روز روشن و انقلابی است و آمادگی اجرای هر مأموریت را دارد. گفتم خوب شد، ایشان درجهاش هم از دقیق احمدی بیشتر است. مأموریت کمانگری را کاملاً برایش روشن کرده و گفتم: دقیق احمدی فرد مورد وثوق ماست. شناسایی و سازماندهی را از فردا شروع کنید. یکی از امتیازهای این تیپ این بود که شهر قوچان و شیروان که در نزدیکی قوچان است، نیازی به حکومت نظامی نداشت و این تیپ در حکومت نظامی شرکت نمیکرد. عصر همان روز به مشهد برگشتم.
روز 17 بهمن مرا افسر نگهبان توپخانه لشکری گذاشتند. وظیفه افسر نگهبان این بود که یک ساعت قبل از شامگاه، کلیه نگهبانان توپخانه لشکری را جلو جایگاه جمع میکرد و بازدیدی از وضع ظاهری و آمادگی آنها انجام میداد. سپس آنها را به خط میکرد و حرکت میداد و درجلو ستاد لشکر برای بازدید افسر سر نگهبان لشکر آماده میکرد. البته در اینجا کلیه نگهبانان لشکر حضور داشتند و افسر سر نگهبان لشکر بازدیدی از این نگهبانان داشت و معمولاً یک سخنرانی کوتاه در مورد وظیفه نگهبانان و هوشیاری آنها، مخصوصاً در این شرایط انجام میداد. بازدید که تمام شد، به طرف توپخانه لشکری به راه افتادم. برایم خیلی سخت بود که آن روز شامگاه را من اجرا کنم. لذا فکری به نظرم رسید. در این راه بین ستاد لشکر و توپخانه لشکری فرمان ایست داده و گفتم بایستید. میخواهم مجدداً همه نگهبانها را بازدید کنم. شروع کردم به بازدید از تک تک نگهبانها، مخصوصاً آنهاییکه مسلح بودند. از آنها پرسیدم محل پست شما کجاست و چند عدد فشنگ داری و تا به حال تیراندازی کردی یا نه، به میدان تیر رفتهای، چند ماه خدمت کردهای و سؤالاتی از این قبیل. از گروهبان نگهبان و از پاسبخشها وظایفشان را میپرسیدم. هدفم این بود که وقت بگذرد، چون اگر ما دیر میرفتیم، افسر نگهبان قدیم، مجبور بود شامگاه را اجرا کند. همینطور هم شد. وقتی به توپخانه لشکری رسیدیم، شامگاه اجرا شده بود، گرچه افسر نگهبان قدیم کمی به من غر زد که باعث شدی از سرویس جا بمانم. من هم گفتم چه بهتر با تاکسی میروی!
به هر حال، آن شب گذشت و با خود گفتم فردا صبح که در صبحگاه حتی فرمانده توپخانه لشکری هم شرکت میکند، چه کنم؟ بالأخره قبل از صبحگاه، دفتر بهداری گردان را گرفتم و گفتم دل درد شدیدی دارم و به بهداری توپخانه لشکری رفتم. در بهداری توپخانه لشکری دکتر سربازی بود به نام دکتر علی سجادی. این علی آقا از دوستانم و همدوره دبیرستانی من در شهر آمل بود و به خاطر اینکه پزشک بود، میبایستی به عنوان ستوانیکم وظیفه در بهداری لشکر خدمت میکرد. البته دکتر بود و ویزیت میکرد. ایشان از طرفداران امام و انقلاب نیز بود و به خاطر اقدامات سیاسی که داشت، به او درجه ندادند و به عنوان سرباز عادی خدمت میکرد. یواشکی زیر گوشش به او گفتم: علی جان، نمیخواهم در صبحگاه شرکت کنم، لذا دل دردم بهانه است. گفت: کارت نباشه، برو توی اتاق تزریقات و روی تخت بخواب. سپس پایه سُرم را آورد و سوزن سُرم را هم بدون آنکه به دستم فرو کند، با چسب وصل کرد. مقداری از سرم را هم خالی کرده بود تا نشان دهد که من زیر سُرم هستم و مقداری از آن هم رفته است. خدا را شکر من آن روز در صبحگاه شرکت نکردم. چون برایم خیلی سخت بود که در آن شرایط بروم و برای سلامتی شاهنشاه هورا بکشم. بعد از مراسم صبحگاه، به عنوان اینکه با تزریق سُرم حالم بهتر شده بود، به آتشبار رفته و مشغول کار روزانهام شدم.
شرکت نکردن من در شامگاه و صبحگاه به عنوان افسر نگهبان، برای بعضی از افسران، از جمله فرمانده توپخانه سرهنگ غیاثی مسئله شد. این را سرهنگ حجتی، جانشین توپخانه لشکری میگفت. فرمانده توپخانه از وی پرسیده بود که شما این همه از سروان هاشمی تعریف میکردید، من در این چند روز چیز خاصی از او ندیدهام. با اینکه افسر نگهبان بود، در صبحگاه و شامگاه شرکت نداشت، موهایش از حد معمول بلندتر است، رژه خوبی هم نمیرود. سرهنگ حجتی هم پاسخ داده بود که سروان هاشمی اینطوری نبود و از وقتی از دوره عالی برگشته، به کلی عوض شده است.
روز 19 بهمن ماه به دفتر جناب سرهنگ حجتی رفتم. سرهنگ حجتی در سال 1350 فرمانده گردان توپخانه ما در قوچان بود، بعداً به مشهد منتقل شد و دو سه سالی هم بود که جانشین توپخانه لشکری شده بود. ایشان افسری متدین و مذهبی بود و قرآن را هم با صوتی بسیار زیبا تلاوت میکرد. در اردوگاهها که بودیم، ایشان 15 دقیقهای با صوت بلند قرآن میخواند و از همان زمان به شیخ حسین معروف بود. اجازه گرفتم رفتم دفتر ایشان. خیلی جسورانه به ایشان گفتم: من از سابقه مذهبی بودن شما اطلاع دارم و از سال1350تاکنون خدمت شما ارادت دارم. شما مشاهده میکنید که اوضاع مملکت عوض شده، شاه رفته و دیگر بازنمیگردد. امام هم آمد. ما انتظار داریم که شما یک حرکتی داشته باشید. بچههای مذهبی را دور خودتان جمع کنید. ایشان جواب داد: جناب هاشمی، شما مقلد چه کسی هستید؟ گفتم: مرجع تقلید من حضرت امام خمینی است. در پاسخ گفت: من مقلد فلان مرجع هستم و تا از ایشان دستوری نرسد، اقدامی نخواهم کرد. شما اگر مطلبی یا فرمانی از این مرجع تقلید من دارید، نشانم بدهید. حرفی نداشتم بزنم و خداحافظی کرده و به دفتر کار خود مراجه کردم.
فکر میکنم از اوایل بهمنماه بود که حکومت نظامی در سطح شهر مشهد اجرا نمیشد و اگر آماده باش هم انجام میشد، یگانها در داخل پادگان انجام میدادند. روز 20 بهمنماه و پس از وقایع روز پنج شنبه 19 بهمن و بیعت همافرهای نیروی هوایی با انقلاب و رژه در حضور امام، به کلیه یگانها ابلاغ شده بود که همه پرسنل با گرفتن تجهیزات به صورت آمادهباش مستقر بوده و حق خروج از پادگان را ندارند و بنا به دستور، به یگانها ابلاغ خواهد شد که چگونه برای کنترل، وارد شهر بشوند. این آمادهباش تا عصر روز یکشنبه 22 بهمن ادامه داشت و پس از پیروزی انقلاب و پیوستن ارتش به انقلاب، لغو شد.
اما در این 3 روز بر ما چه گذشت؟ جلساتی با سروان مدنی و سرگرد جاودانی داشتیم. سروان مدنی از افسران و درجهداران قابل اعتماد و آماده شهادت، چهار پنج تیم سه الی چهار نفره آماده کرده بود و هر تیم، مأمور کنترل یکی از این دربهای خروجی اصلی پادگان به شهر بودند، تا به محض اعلام دستور لشکر مبنی بر خروج یگانهای آماده از پادگان به شهر، با تیراندازی به ستون نظامی، ایجاد درگیری نمایند و بقیه افراد هم پس از شنیدن صدای تیراندازی، به کمک آنها بروند. طرح بسیار سخت و دشواری بود.
استوار بنیاعتماد جمعی گردان 370 توپخانه و از درجهداران قدیمی خود من در قوچان، که در مشهد همسایه ما بود و علاقه زیادی به هم داشتیم، چند روز بعد از پیروزی انقلاب برایم تعریف میکرد و میگفت: شب 21 و 22 بهمن، عذابآورترین شبهای زندگی من بود. ایشان با 3 نفر دیگر مأمور کنترل درب خروجی شماره 4 توپخانه لشکری یا به قول مشهدیها، بوت4 بودند. میگفت: شب کنار این بچههای درجهدار در آسایشگاه خوابیده بودیم. خُب اینها همه دوستان و همکارانم بودند، من هم که مأمورم به هنگام مأموریت برای حمایت از انقلاب به سوی آنها تیراندازی کنم. مرتب دعا میخواندم و از خدا میخواستم که این مسئله اتفاق نیفتد. سروان مدنی هم این دو روز مرتب به این بچهها سر میزد و با آنها صحبت میکرد و میگفت: روزهای سرنوشتسازی است، مبادا سست شوید، خدا را شکر در مشهد هیچ اتفاق خاصی به علت اینکه یگانهای ارتش در خیابانها نبودند، نیفتاد.
صبح روز یکشنبه 22 بهمن، سران ارتش با اعلام بیطرفی و اینکه ارتش متعلق به مردم و ملت ایران است، ارتش را که بدنه آن عملاً با مردم بود، از سر راه نهضت حضرت امام برداشتند و انقلاب در روز 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید. بعدازظهر روز 22 بهمن شاهد این بودیم که مردم از کنار دیوار پادگان رد میشدند، بستههای شکلات و شیرینی و شاخههای گل به داخل پادگان پرتاب میکردند و یا به دست سربازان نگهبان اطراف پادگان میدادند.
خوب است اشارهای به بعضی از مطالب جا مانده داشته باشم. گفته بودم وقتی دوره عالی ما تمام شد، جناب سروان صیادشیرازی به من گفت: به مشهد که رفتی، با آقای ایزدی تماس بگیر و بگو من همانی هستم که آقای اقارِبپرست مرا به شما معرفی کرد. فکر میکنم حدود روزهای 14 الی 16 بهمنماه با ایشان تماس گرفتم و در یکی از خیابانها با ایشان قرار ملاقات گذاشتم. صحبت مختصری کرده و گفتم ما میخواهیم با بیت آیتالله شیرازی ارتباط برقرار کنیم. فردای آن روز هنگام عصر، همراه با سروان مدنی، سه نفری به بیت آیتالله شیرازی رفتیم و صحبت مختصری با فرزند ایشان (فکر میکنم آقا سید محمد) داشتیم و خودمان را معرفی کرده و گفتیم حاضر به همکاری هستیم. ایشان خیلی تحویلمان نگرفت و گفت هر موقع نیاز شد، از طریق آقای ایزدی اقدام خواهیم کرد. ارتباط ما با آقای ایزدی هم بعدها به طور کامل قطع شد.
[1]. سروان سید ابراهیم مدنی، اهل یکی از روستاهای تنکابن به نام سیاورزم، متولد سال 1328، ورودی سال 1347 دانشکده افسری و فارغالتحصیل سال 1350 با رسته توپخانه است. ایشان از خانواده سادات متدین و بسیار مذهبی است. اهل مطالعه قرآن و تاریخ میباشد. فردی شجاع و دلیر بود و بدون رودربایستی حرفش را میزد. دارای دو فرزند پسر میباشد. فرزند بزرگش مشکل خونی داشت و آن زمان برای معالجه و پیوند مغز استخوان به ایتالیا رفته بود که نتیجه نگرفت و برگشت. مسئولین توپخانه لشکری چون مشکل ایشان را میدانستند، در درجه ستوانیکمی به ایشان خانه سازمانی داده بودند. آن زمان خانههای سازمانی دیوار نداشتند، بلکه فقط نردهکشی کرده بودند و ایشان تنها افسری بود که دور این نردهها را با گونی پیچیده و هرچه مسئولین امر و حتی از طرف خدمات و تشریفات لشکر به ایشان تذکر میدادند، توجهی نداشت. از طرفی اتفاقات و حوادث اواخر سال 56 و سال 57، خود کمکی بود برای ایشان.