حسام (قسمت هفده)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۷
صبح روز 29 اسفند به فرودگاه رفتیم تا سوار هواپیما شویم. در آخرین لحظات، گفتند یکی از دانشجویان نیروی زمینی ممنوعالخروج است. این بنده خدا یکی از افسران شاخص جبهه و جنگ بود، هم در کردستان و هم در غرب کشور خوب درخشیده بود، حالا با زن و بچههایش جلو آن همه خانواده مانده بود چکار […]
صبح روز 29 اسفند به فرودگاه رفتیم تا سوار هواپیما شویم. در آخرین لحظات، گفتند یکی از دانشجویان نیروی زمینی ممنوعالخروج است. این بنده خدا یکی از افسران شاخص جبهه و جنگ بود، هم در کردستان و هم در غرب کشور خوب درخشیده بود، حالا با زن و بچههایش جلو آن همه خانواده مانده بود چکار کند. من هم کمی دیرتر از دیگران به فرودگاه آمدم. دیدم تعدادی از این دوستان آمدند و گفتند جناب سرهنگ هاشمی یک کاری بکن، خیلی بد میشود. گفتم چکار کنم؟ امروز همهجا تعطیل است. به اتاق حراست فرودگاه رفتم. ناگهان فکری به نظرم رسید که با آقای حجتالاسلام ریشهری وزیر اطلاعات تماس بگیرم و از ایشان استمداد بطلبم. شماره دفترش را گرفتم و به رئیس دفترش گفتم، بگو فلانی پشت خط است و کار خیلی ضروری دارد. ارتباط برقرار شد. گفتم آقای ریشهری، این جناب سرهنگ این خدمات را داشته و نمیدانیم مشکل در چیست. من شخصاً ضمانت به سلامت رفتن و برگشتن ایشان را میکنم و خود من در این سفر همراه این هیئت هستم. خدا خیرش بدهد. گفت خیلی خوب، گوشی را به رئیس حراست فرودگاه بدهید. رئیس حراست که ناظر این مکالمه تلفنی بود، گوشی را گرفت. آقای ریشهری به ایشان گفت، یک تعهد از آقای هاشمی بگیرید و مجوز صادر شود. مسئله ظرف کمتر از 20 دقیقه حل شد و آن بنده خدا هم با خانوادهاش سوار هواپیما شد. بعد از سفر، وقتی من این مسئله را پیگیری کردم، معلوم شد که در همان روزهای اول انقلاب، یک لیست از افسران گارد جاویدان را جهت ممنوعالخروجی به فرودگاه دادند و اسم این بنده خدا هم در آن لیست قرار داشت و در این مدت هیچ دستگاهی بررسی مجدد و تجدید نظر در صورت اسامی این لیست نکرد، تا اینکه ما با کمک اداره دوم این مشکل را حل کردیم.
در یک هفتهای که مهمان وزیر دفاع بودیم، ابتدا ما را به یکی از هتلهای معمولی در حد مسافرخانه بردند که مورد اعتراض بچهها قرار گرفت. وابسته نظامی ما، یک افسر زرنگ و کارکشتهای به نام سرهنگ2 اهرابی بود. بلافاصله با مقامات ذیربط تماس گرفت و ما را به یکی از بهترین هتلهای پنج ستاره دمشق، بردند. تقریباً پاسی از شب گذشته بود که به این هتل منتقل شدیم. وقتی کاملاً جابجا شدیم، خسته بودیم. من و چند نفری بودیم که قرار گذاشتیم برای نماز صبح بیدار شویم و لحظه سال تحویل را در حرم حضرت زینب(س) باشیم. من، عبدالله خالقیان، خیریدوست، دانائیفر. ما چون خسته بودیم و شام هم خورده بودیم، بلافاصله خوابیدیم. صبح هم برای زیارت به حرم رفتیم. حوالی ساعت 8 صبح که به هتل برگشتیم، دیدیم سایرین همه وسایل و ساکهایشان را جمع کردند و در لابی هتل جمع شدند. از جناب سرهنگ ریاحی پرسیدم موضوع چیست؟ چرا همه اینجا جمع شدید؟ گفت نگاه کن اینجا چه خبره؟ مسافرین همه لخت و عور، آن از سالنهای رقص و دانس، مگر نگاه نکردید، در تمام یخچالها پر از مشروب است و همان دیشب اکثر خانوادهها به آقای قوچانی مراجعه و اعتراض داشتند که در شأن ما و نظام جمهوری اسلامی نیست که در این هتل اقامت داشته باشیم. لذا به عنوان اعتراض و تعویض هتل در اینجا جمع شدیم. شما هم بروید زودتر وسایلتان را جمع کنید.
وابسته نظامی که از اول صبح در آنجا بود، تلاش کرد با کمک نماینده وزارت دفاع، یک هتل کوچکتر با شرایطی که ما میخواهیم تهیه کند. اقامت در هتل جدید تا حوالی ظهر طول کشید. بعدازظهر دستهجمعی به زیارت مرقد مطهر حضرت زینب(س) رفتیم. هتل ما در جوار مرقد حضرت رقیه(س) بود و کمتر از ده دقیقه تا آنجا فاصله داشت و هرکس با خانواده خود به تنهایی میرفت. ما اغلب سعی میکردیم نماز صبح را در مرقد این عزیز باشیم. همسرم معمولاً بعد از نماز، حرم را جارو و حیاطش را آبپاشی میکرد. البته آن زمان مرقد حضرت رقیه(س) خیلی کوچک و حیاط آن کمتر از یکصد متر بود. بعداً این حرم توسعه پیدا کرد.
یک هفتهای که در سوریه بودیم، از یکی دو تا از اماکن نظامی بازدید داشتیم. یک روز هم دانشجویان بدون حضور خانوادهها به شهر حُمص برای بازدید دانشگاه فرماندهی و ستاد سوریه رفتیم. همراهانمان یک دیدار هم با ژنرال طلاس داشتند، که نمیدانم چه پیش آمده بود، که من آن روز در آن دیدار شرکت نکرده بودم. ولی بچهها میگفتند که طلاس به گرمی از آنها پذیرایی کرد و در سخنانش خیلی از حضرت امام(ره) تعریف کرد و مطالب جالبی را گفته بود که متن آن را دوستان یادداشت کردند. در آن سفر به دوستان و خانوادههایشان خیلی خوش گذشت. چون هزینه هتل و هواپیما نداشتند، هرچه فوقالعاده گرفتند، صرف خرید بازار کرده بودند.
دوره آموزشی ما حدود شش ماه بود و در نیمه دوم اردیبهشت، امتحانات برگزار شد و یک هفته هم بازدید از جبههها و یا آموزش میدانی داشتیم. تقریباً هر روز مهمان یکی از لشکرهای ارتش بودیم. در این بازدید، تقریباً با اتوبوس همراه با استادان دافوس و رکن سوم لشکرها، همه محورهای عملیاتی را بازدید میکردیم و یک جلسه هم با ستاد و فرماندهی لشکر تشکیل میشد. پس از پایان دوره، در واگذاری مسئولیت به افسران نیروی زمینی که این دوره را دیده بودند، فرمانده نیروی زمینی شخصاً نظارت داشت.
رئیس بازرسی نیروی زمینی
یکی از دغدغههای جناب سرهنگ صیادشیرازی در نیروی زمینی و یگانهای نیرو مسئله بازرسی یگانها بود. نظر ایشان بر این بود که یگانها باید یک بازرسی فعال و دارای نیروهای جوان و متعهد و پابکار باشند. وقتی این موضوع را با رئیس بازرسی نیروی زمینی مطرح کرد، چون رئیس بازرسی یک سرهنگ قدیمی و با سن بالا بود، مطلب برایش قابل قبول نبود. لذا شخصاً در سال61 با همکاری تعدادی از فرماندهان لشکرها، بازرسی یگانها را با انتخاب افسران جوان و متعهد فعال کرده بودند. بعد از اتمام دوره دافوس، به من گفت میخواهم شما را مسئول بازرسی نیرو بگذارم. سعی کن با انتخاب تعدادی از افسران جوان، بازرسی نیرو را فعال کنی. من هم چهار نفر از افسران متعهد را به عنوان مدیران اصلی بازرسی، سرگرد هادی آموزگار مدیر طرح و برنامه، سرگرد داود نشاطافشاری مدیر بازرسی، سروان ناصر آراسته مدیر بررسی و سوانح و شکایات و سروان اکبر برکاتی به عنوان مدیر تجزیه و تحلیل و ارزیابی انتخاب و برای هر چهار نفر درخواست درجه موقت سرهنگدومی نمودم، که مورد موافقت قرار گرفت. لازم به ذکر است که هرکدام از این آقایان، قبلاً مدتی را در بازرسیهای لشکرها و سرگرد آموزگار نیز به عنوان رئیس بازرسی قرارگاه جنوب کار کرده بودند.
در همین زمان، رئیس اداره عقیدتی سیاسی از فرمانده نیرو خواست که سرهنگ اکبر فتورائی[1] معاونت اداری لشکر64 را به جای سرهنگ توحیدی به جانشینی اداره عقیدتی سیاسی منصوب نماید. به جناب سرهنگ فتورائی ابلاغ شد که با لشکر تسویه حساب کند و رأس ساعت 8 صبح در نیروی زمینی باشند. قرار بود هر دو معارفه در جمع معاونتها و مدیریتهای مستقل نیرو به طور همزمان اجرا شود. جناب فتورایی شب با اتوبوس از ارومیه حرکت کرده بود. جناب صیاد به من هم گفته بود درجه سرهنگ تمامی بزنم (درجه موقت). جلسه قرار بود ساعت 9 صبح برگزار شود.حوالی ساعت 5/7 صبح، رئیس عقیدتی سیاسی نیروی زمینی با فرمانده نیرو تماس تلفنی گرفت و گفت ما از تعویض جناب سرهنگ توحیدی منصرف شدیم و جناب فتورائی هم لازم نیست به عقیدتی سیاسی بیایند. جناب سرهنگ صیادشیرازی گفت، از این حرف این آقا آتش گرفتم! ما فتورائی را از شغل قبلی برکنار کرده و فرد دیگری به جای ایشان معرفی شده بود و از طرفی، حال با آقای فتورائی با آن همه سابقه مبارزاتی چکار کنیم؟! موضوع را با من مطرح کرد. گفتم خوب مشکلی نیست. شما ایشان را به عنوان رئیس بازرسی و مرا هم به عنوان جانشین بازرسی معرفی کنید. جناب سرهنگ صیاد گفت آخر من با شما راحتتر بودم. به علاوه آن دستورات و حتی تحکمی که به شما میتوانم بکنم، با توجه به سن و سال فتورائی و احترامی که برایش قائل هستم، نمیتوانم با ایشان داشته باشم. به هرحال، خودت موضوع را با فتورائی مطرح کن، ببین نظر ایشان در این مورد چیست.
جناب سرهنگ فتورائی رأس ساعت 8 صبح وارد دفتر شد. موضوع منتفی شدن انتقال به عقیدتی سیاسی را اول مطرح کردم. این بزرگوار فرمودند، حتماً خیریتی در کار است و سپس گفتم تصمیم بر این شد شما چون ارشدتر هستید، رئیس بازرسی باشید و من هم جانشین شما باشم. آقای فتورائی چون از قبل فهمیده بود که قرار است من رئیس بازرسی شوم، گفت آقای هاشمی، من ریاست بازرسی را قبول نمیکنم. شما رئیس باشید من هم جانشین شما. اینطوری بهتر است. هرچه اصرار کردم، برادرم شما اولاً شایستهترید و ثانیاً حدود هفت سال از نظر سابقه خدمتی از من جلوترید، قبول نکرد. هرچه از ما اصرار، از ایشان انکار. میگفت ما اگر ادعای مسلمانی و اسلام داریم، باید به دیگران این را ثابت کنیم که شغل و مقام، جایگاه مهمی نیست، بلکه مسئولیتپذیری و کار کردن برای خدا مهم است. بعداً فرمودند شما نگران نباشید. اولاً من خودم موضوع را به صیاد میگویم و در ثانی مطمئن باشید در جانشینی شما طوری خدمت کنم که مشکلی برای شما نباشد. همینطور هم شد.
چند لحظه قبل از شروع جلسه، با هم به دفتر صیاد رفتیم و این بار جناب سرهنگ فتورائی بود که صحبت را در دست گرفت و گفت آقای صیاد، بهتر است سرهنگ هاشمی به عنوان رئیس و من جانشین ایشان باشم و به همه ثابت خواهم کرد نه تنها مشکلی پیش نیاید، بلکه کمک کار ایشان باشم. این بزرگواری سرهنگ فتورائی را هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
پس از معرفی من و جناب فتورائی و استقرار تیم جدید بازرسی که انصافاً تیم خاص و بینظیری بودند، ارتباط با بازرسی یگانهای نیروی زمینی برقرار و یگانهایی که تا آن زمان بازرسیهای جدید را فعال نکرده بودند، فعال شدند. حضور من در بازرسی نیروی زمینی فقط به مدت شش ماه، از روزهای اول خردادماه تا سوم آذرماه سال62 بود.
یکی از اقدامات اساسی ما در این شش ماه، سازماندهی بازرسی نیروی زمینی و یگانهای تابعه بود. بازرسی در رده لشکرها، فقط به تعداد 5-4 نفر بود. یک نفر با درجه سرهنگی و یک سرگرد و یک افسر جزء با یک درجهدار و کارمند، که اغلب این سازمان هم به علت کسری پرسنل وجود خارجی نداشت و البته در تیپهای لشکر نیز سازمان بازرسی وجود نداشت. به علاوه در خیلی از یگانهای دیگر هم یا سازمان بازرسی وجود نداشت و یا اگر داشت یکی دو نفر بیشتر نبود. تصویب طرح سازمان هم با اداره پنجم ستاد مشترک بود. رئیس این اداره جناب سرهنگ نصرتینیا از افسران قدیمی و خیلی جدی و منضبط بود. از طرفی، در ارتش دستور منع توسعه و گسترش سازمانها بود. تصور بفرمایید بعضی از لشکرهای ما چهار تیپ و یک توپخانه لشکری به اندازه یک تیپ بود و اینها یگانهایشان در جبهههای جنوب و گاه در یک لشکر، یک یا دو تیپ در جنوب و دو تیپ دیگر در غرب و یا شمالغرب گسترش داشت. به علاوه اینکه حداقل دارای 3 الی 4 پادگان مستقل در محل استقرار لشکر در منطقه مربوطه داشتند. مثلاً لشکر77 خراسان، علاوه بر پادگان لشکر در مشهد، در شهرهای بجنورد، قوچان، تربت جام و تربت حیدریه پادگان داشتند.
خوب در تمام این قسمتها، اتفاقات و حوادث و مشکلات به وجود میآمد. در جبهه و عقبه پادگانها، علاوه بر دستورات خاص فرمانده لشکر، بازرسیها را میبایستی عده قلیلی انجام میدادند. هرچه با ستاد (اداره پنجم) مکاتبه کردیم که نیاز به گسترش و اضافه کردن جداول بازرسی یگانهای نزاجا را داریم، نتیجه نگرفتیم. از جناب سرهنگ نصرتینیا اجازه گرفتم که جلسه حضوری داشته باشیم و روی موضوع صحبت کنیم تا به یک راهحل منطقی برسیم. قبول کرد. باید متذکر شوم برعکس یگانها، سازمان بازرسی نیروی زمینی خیلی گسترده و وسیع بود. محل سازمانی رئیس سرلشکری و دارای چندین سرتیپ تمام و بیش از 60-50 نفر سرهنگ ارشد و تیمهای بازرسی سیستماتیک و سالیانه بودند. پیشنهاد کردم ما از سازمان بازرسی نیروی زمینی کاهش میدهیم و در عوض، شما با تعدادی مشاغل پایینتر در یگانها موافقت نمایید. البته به طور مفصل مشکلات یگانها در زمان جنگ را خدمتشان عرضه داشتم و خود ایشان هم این مشکلات را قبول داشت، ولی میگفت محدودیتهای گسترش سازمان، بخصوص در مشاغل بالا، دستم را بسته است. گفتم جناب سرهنگ ما در رده لشکر همان یک شغل مصوب سرهنگی برایمان کافی است. ما میخواهیم از افسران جوان در بازرسی استفاده کنیم، که با حضور مداومشان در جبهه خسته نشوند. سرانجام پس از بحث طولانی به این نتیجه رسیدیم که در بازرسی نیروی زمینی یک محل سرلشکری و سه محل سرتیپی و بقیه را نیز به دوایر و با تعداد نیروی کمتر به تقلیل برسانیم و در عوض، در لشکرها تعداد بازرسی ما به 9 الی 10 نفر و در یگانهای مستقل به پنج نفر و در رده تیپها نیز بازرسی غیرسازمانی، با موافقت فرمانده تیپ، به تعداد 2 الی 3 نفر داشته باشیم. با موافقت اداره پنجم با این طرح، خیال یگانها آسوده گردید.
مطلب قابل ذکر اینکه در این مدت شش ماه، همیشه حواسم به جناب سرهنگ فتورائی و آن ازخودگذشتگی و فداکاری روز اول ورودش بود. ایشان خانوادهاش در ارومیه اقامت داشتند و شبانهروزی در دفتر کارشان بودند. به علاوه ما یک کلاس قرآن به مدت یک ربع و یا 20 دقیقه داشتیم که در دفتر ایشان تشکیل میشد و همه ما در آن کلاس حاضر میشدیم و جناب فتورائی هم استاد بودند و گاهی اوقات تفسیر کوتاهی بر بعضی از آیات داشتند. با حضور افسران متعهد حزباللهی پرکار و کم توقعی چون سرهنگ فتورائی، سرهنگ دوم موقت آموزگار، نشاطافشاری، آراسته، برکاتی و جناب سروان تقیانپور و دیگر افسران و درجهداران مؤمن و متعهد در این شش ماه، بازرسی نیرو اقدامات مهم و باارزشی را داشت.
مسئولیت فرماندهی قرارگاه شمالغرب
یکی از کارهای ما در بازرسی نیروی زمینی، شناسائی افسران متعهد و کاردان برای مشاغل فرماندهی و مدیریتهای در سطح کلان و معرفی آنها به فرماندهی نیرو بود. بعد از پذیرش اولیه فهرست افراد توسط فرماندهی نیرو، ایشان میفرمودند شما یک مصاحبه مقدماتی با فرد مورد نظر داشته باشید، چنانچه فرد مصاحبهشونده تمایل پذیرش مسئولیت شغل بالاتر را داشت، جناب سرهنگ صیادشیرازی نامبرده را احضار و با وی مصاحبه میکرد. اگر طرف جوان و درجه پایینتری نسبت به افسران زیرمجموعه داشت، یک درجه موقت به ایشان میداد و میگفت با خانواده برای تبرک جستن به زیارت امام رضا(ع) برو؛ گاه یکی دو روز و گاهی اوقات حتی برای چند ساعت و بعداً آن فرد را در شغل جدید معرفی میکرد.
همانطوری که قبلاً گفتم، قرارگاه شمالغرب، در آخر مرداد سال60 به امر شهید رجایی توسط جناب سرهنگ صیادشیرازی تأسیس شد و بعد از ایشان در مهرماه سال60 تا خرداد سال62، مرحوم شهید آبشناسان فرمانده این قرارگاه بود. کارکنان این قرارگاه، همگی مأمور و اغلب، بجز کسانی که خود دواطلب بودند، مدت مأموریت آنها 45 روز بود. به علت اختلاف سلیقهای که بین شهید آبشناسان و بعضی از فرماندهان لشکرها بود، جناب سرهنگ آبشناسان به مدیریت عملیات نیروی زمینی و جناب سرهنگ سیروس ستاری که تازه دوره دانشگاه فرماندهی و ستاد را دیده بود، به فرماندهی این قرارگاه منصوب شد. خانواده جناب سرهنگ ستاری در اصفهان بودند و قبل از دوره فرماندهی و ستاد به مدت بیش از سه سال در کردستان به دور از خانواده بود و مدتی را هم در تهران برای دوره ستاد به دور از خانواده بود. با جناب سرهنگ صیادشیرازی هم خیلی صمیمی و دوست بودند. از همان اول گفتند من به مدت کوتاه 45 روز به ارومیه میروم تا شما یک جایگزین انتخاب کنید. در زمان حضور جناب سرهنگ سیروس ستاری، دو عملیات برونمرزی والفجر2 در حاج عمران و والفجر4 در منطقه پنجوین عراق در مریوان صورت گرفت. در نتیجه، مدت 45 روز مأموریت ایشان تقریباً به مدت شش ماه به طول انجامید.
در اواخر آبان، یک روز جناب ستاری به دفتر جناب سرهنگ غفراللهی معاون هماهنگکننده نیروی زمینی آمد و گفت آقا چرا به فکر من نیستید؟ بیش از چهار سال و چند ماه است که من از خانواده دور هستم. دیگر طاقتم طاق شده. جناب سرهنگ غفراللهی موضوع را به جناب صیاد منتقل کرد. جناب سرهنگ صیاد مرا احضار کرد و چند اسم داد و گفت با اینها مصاحبه کن. هرکدام حاضر بودند، فرماندهی قرارگاه شمالغرب را بپذیرند، به من اطلاع بده. من هم از فردای آن روز با این عزیزان (جناب سرهنگ سلیمانجاه، سرهنگ قرائی، سرهنگ دژکام، سرهنگ علیاری) و یکی دو نفر دیگر صحبت کردم. هیچکدام حاضر نشدند. یعنی گفتند اگر به اختیار و مشورت باشد، داوطلب نیستم.
موضوع را به عرض جناب صیادشیرازی رساندم. ایشان با جناب سرهنگ عطاءالله صالحی (سرلشکر صالحی فرمانده ارتش از سال 84 الی 97) در میان گذاشت. ایشان پیشنهاد داد که اجازه بدهید من به مدت یک هفته بروم، بدون اینکه کسی بداند یک بازدید از منطقه داشته باشم و بعد از بازدید نتیجه را به عرض برسانم. جناب سرهنگ صالحی، آن زمان فرمانده دانشگاه افسری ارتش بودند. یک هفتهای در پوششی مناسب به منطقه شمالغرب، یعنی آذربایجان غربی و کردستان مسافرت داشت و در مراجعت گفتند بهتر است کس دیگری را برای این کار در نظر بگیرید.
نمیدانم کسی پیشنهاد مرا برای این سِمت داد و یا اینکه خود صیادشیرازی به این نتیجه رسیده بود، که روز آخر آبان و یا اول آذرماه، مرا احضار کرد و گفت حسام، من به این نتیجه رسیدم که شما برای فرماندهی شمالغرب مناسبی. قبلاً در کردستان با من بودی و برادران سپاهی هم شما را قبول دارند. ولی من موضوع و مشکل خانوادگی شما را میدانم. موضوع را با همسرت در میان بگذار، اگر ایشان رضایت داد، آماده باش، تا شما را معرفی نمایم. آن زمان خانوادههایمان روابط نزدیک و رفت و آمد داشتند. مشکل خانوادگی ما هم این بود که همسرم در تابستان همان سال با توجه به اینکه باردار بود، به زیارت خانه خدا مشرف شده بود. امکانات کم آن سالها در سفر به مکه و مدینه و پیادهروی طولانی از هتل تا حرم، بعداً مشکلاتی را برای ایشان به وجود آورد که دکتر معالج ایشان گفته بودند که 5-4 ماه آخر بارداری را باید استراحت مطلق داشته باشد. من آن روزها گاهی موقع ظهر به منزل میرفتم. منزل ما تا ستاد نیرو بیش از 5 دقیقه نبود و نسبت به گذشته بیشتر به خانواده رسیدگی میکردم. جناب سرهنگ صیاد از طریق همسرش این موضوع را میدانست. پس از صحبت جناب سرهنگ صیاد، من آن شب در اواخر شب موضوع را با مقدمهای به همسرم گفتم. از نگاه و چهرهاش فهمیدم که خیلی ناراحت شده است، ولی چیزی به زبان نیاورد. گفتم اگر شما راضی نباشی، من هم نخواهم رفت. شرط رضایت شماست. اصلاً من فردا میروم و میگویم یک نفر دیگر را به این مأموریت بفرستند. معمولاً صبح ما عادت داشتیم اول صبح در منزل صبحانه میخوردیم، یا با خانواده و یا پسر اولم که آن زمان در کلاس دوم دبستان درس میخواند، چون هردو میبایستی قبل از ساعت 7 از منزل بیرون برویم. کلاسهای ایشان ساعت 07:30 شروع میشد و ما هم میبایستی رأس ساعت 7 صبح سر کارمان باشیم. همسرم موقع خداحافظی گفت، آقا حسام، برو به صیاد بگو که به این مأموریت میروی. من هم رضایت دارم. هرچه اصرار کردم خیر، نخواهم رفت، گفت برو، خدا به همراهت، ما هم خدایی داریم، در این قضیه با خدا معامله خواهم کرد. به علاوه، من نمیخواهم کسی باشم که در کار جنگ گرهای ایجاد کنم. حتماً فرمانده نیروی زمینی روی شما حساب باز کرده است. وقتی به سر کار رفتم، به جناب صیاد گفتم من آماده هستم. هر موقع شما بخواهید، آماده رفتن هستم.
فردا یا پسفردای آن روز، درست به خاطر دارم روز سوم آذر بود، روز سردی هم بود، با هواپیمای فالکن نیروی زمینی به سوی ارومیه پرواز کردیم. در فرودگاه، فرماندهان لشکر64، 28، 23، فرمانده هنگهای ژاندارمری در استان آذربایجان، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدای سپاه و جمعی دیگر به استقبال آمده بودند. بلافاصله به قرارگاه شمالغرب، که آن زمان در قسمت جنوبی پادگان و در مجاورت خیابان شهر بود، رسیدیم. مقدمات کار از قبل آماده شده بود. به آن جمع در فرودگاه، استاندار آذربایجان غربی آقای شیخ عطار، امام جمعه شهر حجتالاسلام حسنی و جمعی دیگر اضافه شدند. پس از تودیع جناب سرهنگ ستاری و معارفه من توسط جناب صیادشیرازی و یک پذیرایی مختصر، همان جمع پیاده به سمت میدان صبحگاه لشکر64، که فاصله چندانی نداشت، به راه افتادیم. پس از ادای احترام، به سمت جایگاه رفتیم. در اینجا هم مراسم تودیع جناب سرهنگ روزه جلالی و معارفه فرمانده جدید لشکر جناب سرهنگ محمدعلی ظهوری انجام گرفت. قبل از حرکت، از جناب صیاد خواستم که سرهنگ دوم اصغر نوری را که مدتی قبل فرمانده تیپ دانشکده افسری و از افسران تیپ نیروی مخصوص بود و در سال59 هم با تیم شهید شهرامفر در کردستان با ما کار میکرد، به عنوان افسر عملیات به من بدهد و جناب سرهنگ دوم محمد چرخکار را که در رکن سوم قرارگاه بود، با چند ماه ارشدیت، با درجه سرهنگی به رئیس ستادی قرارگاه معرفی نمایم. ایشان هم پذیرفت. درجه سرهنگی جناب چرخکار همان روز انجام شد (در زمان فرماندهی جناب سرهنگ صیادشیرازی، واگذاری درجات نه مثل گذشته و نه مثل امروز بود. بلکه ایشان میفرمودند از این لحظه شما درجه سرهنگی و یا سرهنگ دومی بزنید. طرف مقابل هم درجه را میزد و همه هم قبول داشتند. کسی پیگیر قانونی شدن درجه و یا حق و حقوق موقعیت جدید نبود، بلکه انجام کار و پذیرش مسئولیت مهم بود). عصر همان روز فرمانده نیرو به اتفاق فرماندهان سابق قرارگاه و فرمانده لشکر64 (جناب سرهنگ ستاری، جناب سرهنگ روزه جلالی) به تهران برگشتند.
در قرارگاه، کلیه افسران و درجهداران مأمور بودند، بجز کسانی که ساکن ارومیه بودند. همگی در همان اتاق کارشان یک تختخواب برای استراحت داشتند، بجز فرمانده قرارگاه، که دارای دو اتاق بود. یکی محل کار و دیگری محل استراحت. البته اتاق محل استراحت هم مجهز به سیستم میز و صندلی و تلفن نظیر اتاق کار بود. روز اول به توجیه کار گذشت، بدین ترتیب که افسران رکن دوم و سوم بیشترین زمان توجیه را داشتند و ارکان یکم و چهارم، حفاظت و عقیدتی مسئولیت چندانی در امور یگانها نداشتند و کارشان مربوط به جمع کارکنان قرارگاه بود، ولی رکن دوم و سوم علاوه بر اخبار و اطلاعات یگانهای تابعه قرارگاه، دائم با نیروهای سپاه و ژاندارمری و دیگر ارگانهای دو استان در ارتباط بودند. جناب سرهنگ دوم اصغر نوری هم یکی دو روز بعد با درجه سرهنگی موقت، خود را به قرارگاه معرفی کرد و مشغول به کار شد.
لازم است کمی با وضعیت آن روز منطقه شمالغرب دو استان آذربایجان غربی و استان کردستان آشنا شویم. از استان آذربایجان غربی، یعنی شهرهای اشنویه، نقده، جلدیان، پسوه، پیرانشهر، سردشت، مهاباد، میاندوآب، بوکان، همگی کوهستانی و اهالی منطقه همگی از اکراد بوده، البته شهرهای نقده و میاندوآب آن روزها حدود 50% کرد و 50% ترک بودند و کلیه شهرهای کردستان، اکثریت غالب کردنشین و شافعی مذهب بودند. با اتفاقاتی که در سالهای 57 و 58 افتاد، همه این شهرها به تصرف ضدانقلاب، کومله و دموکرات درآمدند و تا مهر سال69، ابتدا همه شهرها آزاد شد و محورهای مواصلاتی با ایجاد پایگاههای استقراری توسط ارتش، سپاه و ژاندارمری تأمین و روزها از ساعت 8 صبح تا غروب در کنترل نیروهای خودی بود، ولی معمولاً شبها در کنترل ضدانقلاب بود. تا آن زمان، با وجود اینکه دو عملیات برونمرزی والفجر2 و والفجر4 را انجام داده بودیم، ولی مناطق در عمق بین شهرها همچنان در دست ضدانقلاب بود و طرح آینده قرارگاه هم آزادسازی مناطق در دست ضدانقلاب و برقراری تأمین شبانهروزی جادهها بود با ارکان دوم و سوم قرارگاه و رئیس ستاد قرارگاه جلسه گذاشتم و گفتم مأموریت دارید ظرف یک هفته طرحهایتان را برای این دو اصل مهم به ترتیب اهمیت کار تهیه کنید. آنها هم شبانهروز تلاش کردند و با افسران رکن سوم لشکرهای64 و 28 و 23 جلسه گذاشتند. فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا، برادر مصطفی ایزدی و قائم مقام و معاونتهای ایشان، که بعضی از آنها از سال59 من و سرهنگ اصغر نوری را میشناختند و بعضیها که اوصاف ما را شنیده بودند و از جهتی از اینکه فرماندهی جدید قرارگاه و افسر عملیات آن از افسران جوان و از نظر سنی فاصله چندانی با آنها ندارند، خیلی راضی و خوشحال به نظر میرسیدند.
لازم است اشاره کنم مبنای کار در منطقه کردستان، هماهنگی و همکاری بین نیروها بود و مرکزیت کار هم با قرارگاه ارتش بود. چون نیروی هوایی، هوانیروز، به علاوه توپخانه منطقه با ارتش و هر سه این قسمتها یک افسر رابط در قرارگاه مزبور داشتند. بنابراین، کلیه جلسات اطلاعاتی و عملیاتی فقط در قرارگاه ارتش تشکیل میشد.
بعد از یک هفته یا ده روز، یک روز عصر فرماندهی نیروی زمینی و فرماندهی سپاه و جانشینش، یعنی جناب سرهنگ صیادشیرازی، برادر محسن رضایی، برادر رحیم صفوی، به ارومیه آمدند. بعد از صرف شام، یک جلسه توجیهی در قرارگاه ما تشکیل شد. در این جلسه، ابتدا ارکان دوم و بخصوص رکن سوم قرارگاه ارتش گزارش خود را ارائه دادند. جناب سرهنگ اصغر نوری به طور مفصل طرحهای عملیاتی مشترک آینده را برای آزادسازی مناطق و شبانهروزی کردن جادهها بیان کرد. در طرح ما اولین جادهای که میبایستی شبانهروزی میشد، سلماس به ارومیه بود. بعد از ایشان هم برادران قرارگاه حمزه سیدالشهدا به ترتیب برادر هدایت (لطفیان) و سپس برادر غلام جلالی طرحشان را ارائه دادند. تقریباً حدود 80-70 درصد دو طرح با هم یکی بود و همخوانی داشت و اختلاف در جزئیات و ترتیب توالی بود. در پایان، اینجانب رو به برادر محسن کردم و گفتم لازمه بیشتر این همکاری این است که برادران ما در رکن دوم و سوم باید ارتباط روزانه و نزدیک به هم داشته باشند. ما در اتاق عملیات دو میز برای برادران هدایت و جلالی میگذاریم و من هم یکی از اتاقهایم را به برادر ایزدی اختصاص میدهم که هر موقع خواستند به اینجا بیایند، اتاق کار جداگانهای داشته باشند. این پیشنهاد موجب خوشحالی برادران، بخصوص مورد رضایت جناب سرهنگ صیاد بود. لازم است گفته شود در آن جلسه، جناب سرهنگ بیژن بهرامپور فرمانده ناحیه ژاندارمری کردستان و جناب سرهنگ محمد قرقی فرمانده ناحیه آذربایجان غربی حضور داشتند. ما در طبقه اول قرارگاه، 3 اتاق به نماینده ژاندارمری اختصاص داده بودیم، که یکی از آن اتاقها به محل اقامت جناب سرهنگ بهرامپور، برای مواقعی که به ارومیه میآمد، تعلق داشت. جنب و جوش جدیدی در قرارگاه به وجود آمده بود. بخصوص اینکه ما جناب سرگرد احمد دادبین و قرارگاه حمزه برادر پاسدار یوسفی را به عنوان نماینده و رابط فرماندهی ارتش و سپاه در منطقه معرفی کردیم و کار آنها مدام سرکشی به یگانها و رسیدگی به امورات جزئی و جمعآوری اطلاعات بود.
اولین ثمره کار جدید مشترک، شبانهروزی کردن محور سلماس به ارومیه بود. نیروهای تأمینی منطقه را ژاندارمری آذربایجان غربی به عهده گرفت. با این کار، استان آذربایجان غربی از بنبست خارج شد و این کار در روحیه مسئولین و مردم منطقه خیلی مؤثر بود. عملیات دوم آزادسازی منطقه مثلث بین مهاباد، بوکان و میاندوآب، معروف به منطقه قزلچه بود. با طرحریزی مناسب و پای کار آوردن همه امکانات، عملیات موفقآمیز بود. در اینجا نمیخواهم به جزئیات عملیات بپردازم.
یکی از یگانهای خوب و مؤثر و پا به رکابِ سپاه پاسداران، تیپ ویژه شهدا به فرماندهی برادر محمود کاوه و جانشینی برادر قمی بود. جناب سرهنگ صیادشیرازی علاقه شدیدی به این تیپ داشت و در اکثر سفرهایش به منطقه سعی میکرد، با فرماندهی این تیپ دیدار و ملاقاتی داشته باشد و در واگذاری امکانات تجهیزاتی و آموزشی به این تیپ هیچگونه دریغی نداشت. همین علاقه بین من و برادر محمود کاوه، از همان لحظه ورود تا زمان شهادتش روی ارتفاعات حاج عمران ادامه داشت و بارها برادر کاوه مرا برای بازدید و سخنرانی، به تیپ دعوت کرد. ما توانستیم بعد از عملیات قزلچه تا نیمه دوم سال63 قریب به مدت یک سال با حدود 7 الی 8 عملیات بزرگ و کوچک، کل منطقه را پاکسازی کنیم. ضدانقلاب مجبور شد، پایگاههای ثابتش را به کردستان عراق منتقل نماید.
بزرگترین عملیات ما چه از نظر وسعت و چه از نظر اهمیت سوقالجیشی، عملیات منطقه سرشاخان، منطقه بین مهاباد، سردشت، پیرانشهر بود. در این عملیات، علاوه بر یگانهای جنداله و گردان تکاور لشکر64، یک تیپ ویژه شهدا و یک تیپ نیروی مخصوص به فرماندهی جناب سرهنگ دوم دادبین، حضور داشتند. منطقه خیلی وسیع بود. عملیات از چهار محور شروع شد. از انواع توپخانه، حتی هلیکوپتری استفاده کردیم. بحمدالله عملیات موفقی بود.
خاطرهای که از این عملیات دارم و شاید برای شما جالب باشد، اینکه در عمق منطقه به روستاهای کانی خلیل و کانی کیله رسیدیم. این روستاها در حد ده خانوار،کمی بیشتر یا کمتر بودند. هیچ جاده ارتباطی نداشتند و رفت و آمد آنها به مهاباد یا پیرانشهر معمولاً با اسب یا قاطر بود. خودشان میگفتند رفت و برگشت به شهر در این مناطق کوهستانی، بیشتر از یک روز طول میکشید. مردم روستا فاقد شناسنامه بودند. یکی از اقدامات ما در عملیاتهای کردستان، جادهسازی بود. تیمهای مهندس رزمی جادهسازی جهاد سازندگی و حتی وزارت راه و ترابری همزمان و یا پشت سر ما جاده خاکی احداث میکردند. آن روز من طی نامهای از فرمانداری پیرانشهر خواستم اولاً برای آنها اوراق کوپن ارزاق صادر نمایند و ثانیاً نسبت به صدور شناسنامه برای اهالی اقدام شود. مردم مناطق کردستان، بخصوص این منطقه و منطقه پشت شیلر بین سقز، دیواندره و روستای سوته در فقر عجیبی از نظر اقتصادی و فرهنگی به سر میبردند.
یکی از برادران سپاهی که رده نسبتاً بالایی در قرارگاه حمزه سیدالشهدا داشت و رفت و آمد زیادی هم به قرارگاه ما داشت، برخوردش نسبت به بچههای ارتش حتی به خود من خیلی سرد بود. احساس عجیبی نسبت به ایشان داشتم. نمیدانم نیمه دوم بهمن یا اسفند بود، یک روز از طرف دفتر امام جمعه تبریز مرحوم آیتالله ملکوتی برای سخنرانی قبل از خطبه دعوت شده بودم. اول صبح از ارومیه به طرف تبریز حرکت کردیم. از قضا، این برادر هم با من بود. کمتر حرف میزد. ساکت بودیم. ناگهان به ذهنم آمد خدایا هر دو ما برای یاری تو به دور از خانواده برای یک هدف مشترک داریم با ضدانقلاب میجنگیم. چرا این احساس و این کراهت وجودم را نسبت به او گرفته!؟ حتماً او هم چنین احساسی نسبت به من دارد. لذا دعای آقا امام زمان(عج) را زیر لب زمزمه کردم و هزار صلوات به نیت آقا امام زمان(عج) نذر کردم که خداوند مهر ایشان را به دلم بیندازد و قلب ایشان را هم نسبت به من و دیگر برادران ارتش مهربان گرداند. قبل از رسیدن به تبریز، صلواتها به پایان رسید و اثر آن را بلافاصله دیدم. در تبریز، ایشان به دیدار برادران سپاه رفت و در برگشت باز هم با هم برگشتیم. ایشان دیگر آن آدم ساکت موقع رفتن نبود و تا به امروز رابطه گرمی با هم داریم. چون هیچ موقع این مسئله را به ایشان نگفتم، لذا صلاح نمیدانم اسمش را بازگو کنم.
خاطره دیگر مربوط به فرمانده تیپی جناب سرگرد احمد دادبین است. دادبین همان ستواندومی بود که در سال59 در بازگشایی مرحله دوم مسیر سنندج به مریوان در همان ستونی که به فرماندهی من بود، شرکت داشت. من در آن عملیات مجروح شدم. در طی این مدت به درجه سرگردی رسیده بود و در قرارگاه به عنوان افسر رابط در قسمت عملیات کار میکرد. در اغلب مسافرتها، به عنوان مشاور همراهم بود. یک روز با هم برای بازدید یکی از تیپهای لشکر23 که در بانه مستقر بود، رفتیم. در محور بانه به سردشت، یکی از پایگاهها را که بازدید میکردیم، متوجه شدیم این پایگاه خیلی وسیع است و حدود 13 پست نگهبانی دور تا دور داشت و سربازان این پایگاهها دائماً در حال نگهبانی بودند. فرمانده آن، یک سرهنگ دوم نیروی مخصوص بود، که ظاهراً افسری ورزیده و همه دورهها را هم طی کرده بود. هر سه گردان تیپ در پایگاهها مستقر بودند و ضدانقلاب هم مرتب در مسیر برای آنها کمین میگذاشت. جناب سرگرد دادبین گفت اگر با من باشد، این پایگاه را نوک آن قلعه برقرار میکنم، که با سه پست نگهبانی قابل محافظت است و از بقیه نیروها برای گشت و کمین استفاده خواهم کرد. من هم به آن جناب سرهنگ گفتم، پیشنهاد دادبین قابل توجه است. چرا این کار را نمیکنید؟ مرا به گوشهای کشید و گفت اگر بخواهم روراست حرف دلم را به شما بزنم، ناراحت نمیشوید؟ گفتم خیر. اگر واقعاً صداقت در کار باشد، کمکتان هم میکنم. گفت من مدت بیش از سه سال است در کردستان هستم. اولاً واقعاً خسته شدم و در ثانی روحیه جنگیدن در اینجا را ندارم. مرا به جبهههای جنوب بفرستید. حاضرم حتی در مشاغل پایینتر خدمت کنم. گفتم بسیار خوب. من کمکت میکنم، چون مسئله روحیه داشتن برای مبارزه از همه چیز مهمتر است.
عصر همان روز به پادگان بانه آمدیم. تلفنی با جناب سرهنگ صیاد صحبت کردم و گفتم ضرورت دارد که این فرمانده تیپ تعویض شود و همین فردا جناب سرگرد دادبین را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنیم. از آنجایی که جناب صیاد، سرگرد دادبین را به خوبی میشناخت، به شجاعت و دلیری و مخصوصاً انگیزه و روحیه بسیجی دادبین آشنا بود. پیشنهاد را منطقی دید. گفت موافقم، این کار را بکنید. گفتم پس خودتان موضوع را به جناب سرهنگ محمدی فرمانده لشکر23 ابلاغ کنید و ایشان به من زنگ بزنند؛ یا خودشان فردا به بانه بیایند، یا به من وکالت بدهند که از جانب ایشان این معرفی صورت بگیرد. هنوز کمتر از یک ساعت نگذشت که جناب سرهنگ محمدی زنگ زد و گفت نظر فرمانده نیرو بر این است که همین فردا جناب سرگرد دادبین به عنوان فرمانده تیپ معرفی شوند. چون من در پسوه هستم و برنامههایم تنظیم نیست بیایم و شما هم فرمانده ما هستید، لطفاً این برنامه تودیع و معارفه را انجام دهید.
همان شب فرمانده تیپ، یعنی همان جناب سرهنگ را خواستم و گفتم خواسته شما برآورده شد. فردا ساعت 10 صبح در ستاد تیپ باشید و فرماندهان گردانها نیز در جلسه حاضر باشند، تا مراسم تودیع شما و معارفه جناب سرگرد دادبین انجام شود. لطفاً یک درجه سرهنگ دومی هم حاضر کنید تا قبل از شروع جلسه روی شانههای لباس جناب سرگرد دادبین نصب نمایم. ایشان گفت من از این درجه کشویی نو دارم. فردا صبح ابتدا درجه موقت دادبین را نصب کردیم و سپس در جلسه تودیع و معارفه اول به طور مفصل از فرمانده قدیم تقدیر کرده و گفتیم قرار است از ایشان در ستاد لشکر استفاده شود و سپس به معرفی سرهنگ دوم دادبین پرداختیم. همان روز بعدازظهر با فرمانده قدیم تیپ به ارومیه برگشتیم و ایشان از آنجا چند روزی به مرخصی رفت.
اما بشنوید که جناب سرهنگ دوم موقت و جوان چه اقدامات مؤثری را کمتر از سه ماه انجام داد. ایشان در مرحله یکم، همان طرح پایگاههای کوچک روی ارتفاعات بلند و مسلط بر جاده را انجام داد و در کمتر از یک ماه توانست در مرحله یکم، یک گردان را آزاد و سپس با کار اطلاعاتی و همکاری با سپاه و مخصوصاً پیشمرگان کرد مسلمان منطقه را برای ضدانقلاب ناامن کند و با اجرای عملیات گشتی و کمین، تلفات زیادی از دشمن بگیرد. گرچه نسبت به گذشته شهدای بیشتری هم داشتیم. به هرحال، جناب سرهنگ دادبین کمتر از چهار ماه کلیه پایگاههای استقراری تیپ را یا به ژاندارمری و یا به بچههای سپاه و پیشمرگان کرد مسلمان واگذار کرد (گفتنی است که جناب سرهنگ بهرامپور فرمانده ژاندارمری کردستان علاقه شدیدی به جناب دادبین داشت و همیشه حامی ایشان بوده است).
تیپ آزاد شد و در عملیات بدر در جنوب شرکت کرد. در عملیات بدر نیز تیپش خوب کار کرد. در نتیجه، پایان عملیات سه سال ارشدیت هم برای ایشان درخواست شد که مورد تصویب قرار گرفت. جناب دادبین افسری باعلاقه و مستعد بود. در مدت سه سالی که در کردستان با من خدمت میکرد، هم او را به مدت 4 ماه به دوره عالی شیراز فرستادم و بعدهم دوره فرماندهی و ستاد را دید. به علاوه، پنج سال ارشدیت، دو سال برای عملیات داخلی با ضدانقلاب و سه سال هم در عملیات بدر برایش درخواستکردم، تا درجههای موقتش تبدیل به دائم شود. جناب دادبین تنها افسری در ارتش است که در سال59 با درجه ستواندومی وارد کردستان شد و تا سال1367، یعنی ظرف هشت سال از ستواندومی به درجه سرتیپدومی مفتخر شد.