حسام (قسمت هفت)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۸
دیگر اقدامات روزهای اسفند57 از اسفند ماه 1357و اعلام خدمت سربازی از دو سال به یک سال، کمر ارتش شکست. باید متذکر شوم از 17 شهریور 1357 تا اسفند همان سال، حضور سربازان اعزامی به خدمت کاهش پیدا کرده بود و طی این چند ماه خیلی از سربازان با فرمان امام پادگانها را ترک کرده […]
دیگر اقدامات روزهای اسفند57
از اسفند ماه 1357و اعلام خدمت سربازی از دو سال به یک سال، کمر ارتش شکست. باید متذکر شوم از 17 شهریور 1357 تا اسفند همان سال، حضور سربازان اعزامی به خدمت کاهش پیدا کرده بود و طی این چند ماه خیلی از سربازان با فرمان امام پادگانها را ترک کرده بودند که دیگر برنگشتند. خود به خود یگانها کمتر از 50 درصد سازمان سرباز داشتند و با فرمان خدمت یک ساله، از این 50 درصد حدود 25 الی 30 درصد ترخیص شدند و عملاً تعداد سربازان یگانها بین 15 الی 20 درصد بود. لذا مشکل عمده یگانها حفظ شرایط موجود و بخصوص نگهبانی اطراف پادگانها و زاغههای مهمات بود. لذا اینجا پرسنل کادر و بخصوص بچههای انقلابی از خود مایه گذاشتند و داوطلب نگهبانی و گشتزنی اطراف پادگان شدند تا توانستند پادگان را که همیشه مورد توجه مخالفین نظام و بخصوص منافقین بوده، حفظ نمایند.
از مسائل اسفند ماه در لشکر، مسئله آموزش سیاسی و ایدئولوژی پرسنل لشکر بود. حجتالاسلام کامیاب پیشنهاد کرد که ما یک کلاس آموزشی برای یگانها داشته باشیم. با کمک ایشان، برنامهریزی کردیم حداقل هفتهای یک روز به مدت یک ساعت برای هر گردان برنامه آموزشی داشته باشیم. فرمانده لشکر هم استقبال کرد. استادان این کلاس آموزشی عبارت بودند از: حجتالاسلام هاشمینژاد، حجتالاسلام فرزانه، حجتالاسلام کامیاب، حجتالاسلام هادی خامنهای و جناب آقای دکتر دیالمه. کلاسهای آقای هاشمینژاد و آقای دکتر دیالمه خیلی طرفدار پیدا کرده بود. هر روز صبح به نوبت، یکی از گردانها از ساعت 8 الی 9 با کلیه پرسنل آماده میشدند و این استادان در بحث انقلاب و معارف اسلامی سخنرانی میکردند. هر گردان حداقل هفتهای دو روز آموزش عقیدتی داشت و تشکیل این کلاسها علاوه بر اینکه در بینش اسلامی کارکنان خیلی مؤثر بود، در نظم و انضباط یگان هم اثر داشت و ما در لشکر مشهد، خیلی از مشکلاتی که دیگر یگانهای ارتش با آن روبهرو بودند، نداشتیم. آموزشهای یگانی ما از همان نیمه اسفند 1357 به روال سابق خود برگشت و شروع شد.
یکی دیگر از مواردی که ما، مخصوصاً کمیته لشکر، با آن روبهرو بود، برخورد با بیانضباطی و بینظمی بود. به خاطر دارم، یک روز ستوان سامعی (مسئول انجمن اسلامی آمادگاه مشهد) به دفتر من آمد و گفت: همه ما آمادگاهیها از دست گروهبانیکم فلانی به ستوه آمدهایم. این آقا، اخراجی قبل از انقلاب پادگان آمادگاه است. بعد از پیروزی انقلاب به عنوان مبارز و سیاسی وارد پادگان شده و تفنگ یوزی به دست گرفته و کلتی هم به کمرش بسته و هر موقع دلش میخواهد وارد پادگان شده و یا خارج میشود و به همه امر و نهی میکند.
آن روز، به اتاق فرمانده گردان که یک سرهنگ دومی بود، رفته و ایشان را تهدید کرده بود، به طوریکه حال فرمانده گردان برهم میخورد و راهی بیمارستان میشود.
ستوان سامعی ادامه داد: یک فکری برای ایشان بکنید. استوار محمد روشنایی رئیس گروه ضربت را صدا زدم و گفتم محمد جان، برو این درجهدار را دستگیر و در پاسدارخانه زندانی کن. استوار روشنایی با گروه ضربت خود به آمادگاه رفت و ایشان را دستگیر و زندانی کرد. آن گروهبان یکی دو روز زندانی بود، گویا در زندان هم، افسر نگهبان پاسدارخانه و رئیس پاسدار را تهدید میکرد. سر و صدا و فحاشی میکرد. تا روز سوم نوبت نگهبانی پاسدارخانه به ستوانیکم برکاتی رسید. ستوان برکاتی از افسران انقلابی و از تیم سازمانیافته سروان مدنی قبل از انقلاب بود. برکاتی میگفت: وقتی من برای تعویض افسر نگهبان قبلی رفتم، دیدم حالش گرفته و ناراحت به نظر میرسد. موضوع را جویا شدم. گفت: یک گروهبان زندانی داریم، که ما را خیلی اذیت کرده و سر و صدا میکند، ناسزا میگوید، تهدید میکند و…
برکاتی میگفت: ساعتی بعد از تعویض، برای بازدید زندانیها که چند سرباز و این درجهدار بود، رفتم. معمولاً افسر نگهبان و یا هرکس دیگری که برای بازدید به زندان میرود، سلاحش را به خاطر مسائل امنیتی تحویل گروهبان پاسدارخانه میدهد. اما من این کار را نکردم و با سلاح کلت کمری وارد زندان شدم. دیدم که این گروهبان دراز کشیده و با آمدن افسر نگهبان از جایش بلند نشد. من هم عملاً از رویش که دراز کشیده بود رد شدم و شروع کردم از سربازان زندانی دیگر، ایراد گرفتن که چرا اینجا نظافت نشده و چرا اسباب و وسایلها نامرتب است. گروهبان زندانی هم که این برخورد مرا دید، از جایش بلند شد و سرم فریاد کشید که چرا از رویم رد شدی و چرا در زندان داد و بیداد به راه انداختی، مگر زمان طاغوت است و… وقتی با صدای بلند من مواجه شد، کمربندش را درآورد و خواست به طرف من حملهور شود. من هم کلتم را درآوردم و یک تیر کنار پایش تیراندازی کردم. گروهبان هم فریاد کشید که افسر نگهبان با اسلحه وارد شده و حالا تیراندازی هم میکند. من تیر دوم را خالی و تهدیدش کردم که میدانی 5 تیر دیگر در خشابم دارم، اگر از جایت تکان بخوری، سوراخ سوراخت میکنم. گروهبان پاسدار و سربازان پاسدار وارد شدند و ابتدا دست و پای آن درجهدار را بستند. ستوان برکاتی تلفنی با من که رئیس کمیته لشکر بودم، تماس گرفت و گفت: جناب سروان هاشمی، من خطا کردهام، اولاً با اسلحه داخل زندان شدم، ثانیاً در زندان به سوی زندانی تیراندازی کردم. لطفاً مرا از افسر نگهبانی تعویض نموده، حاضرم بازداشت و محاکمه شوم. ضمناً میخواهم خود شما این خبر را به فرمانده لشکر بدهید.
ستوان یکم برکاتی، افسر آجودانی لشکر و آشنا به قوانین و شخصی متدین بود که بعدها در جنگ تحمیلی در جنوب به شهادت رسید. گفتم: بسیار خُب، شما فعلاً در همان اتاقتان استراحت کنید تا من به این قضیه رسیدگی کنم. بلافاصله با فرمانده لشکر تماس گرفتم و ماجرای این گروهبان خاطی را برای ایشان تشریح کردم و اتفاقی هم که برای افسر نگهبان افتاده بود را شرح دادم و خواهش کردم که اجازه بدهید من شخصاً به این موضوع رسیدگی کنم و با ستوان برکاتی هم برخورد نشود. فقط ایشان را آن روز از افسر نگهبانی تعویض کردیم. البته قبل از تعویض برکاتی، با کمیته شهر آقای شالچی که از اعضای اصلی کمیته و مسئولیت زندان با ایشان بود، تماس گرفتم و ماجرای این گروهبان اخراجی و مشکلاتی که به وجود آورده بود را توضیح دادم و گفتم من ایشان را برای شما میفرستم، در زندان احمدآباد؛ اولین برخورد شما این باشد که هم موی سرش را از تَه بزنید و هم سیبیلش را بتراشید. آقای شالچی که ما را خوب میشناخت و همکاری خوبی با ما داشت، گفت بفرستید، خیالتان راحت باشد. با دو تا پاسدار مسلح گروهبان خاطی را همراه با پروندهاش سوار جیپ کرده و برای زندان شهر فرستادیم. آقای شالچی میگفت: وقتی موی سر و سیبیلش را تراشیدیم، به کلی خودش را باخت و مثل موش آبکشیده، چند روزی بی سر و صدا در گوشه زندان کِز کرده بود و پس از بازجویی و دادن تعهد، آزاد شد و دیگر سراغ لشکر نیامد. برخورد قاطع و اخراج مجدد این گروهبان در پادگان آمادگاه و در سطح لشکر پیچید و بسیاری از افراد نیز حساب کار به دستشان آمد.
یکی دیگر از مسائل آن روزها، مسئله گزارش حضور آقای ولیان استاندار قبلی مشهد و هژبر یزدانی سرمایهدار معروف صاحب مزارع بزرگ چغندر قند در شهر و روستاهای مشهد به استانداری و یا کمیته بود. استاندار فعلی آقای طاهر احمدزاده، فرد مبارزی بود که سالیان زیادی زندانی رژیم گذشته بود. آقای احمدزاده هم اصرار داشت که این دونفر باید هرچه زودتر دستگیر بشوند، چون حادثهسازند. لذا از فرمانده لشکر خواستند که لشکر اقدام به این کار کند. تیمهای ضربت ما اغلب با اخباری که میرسید، در جستجوی آنها بودند. متأسفانه اخبارها اغلب درست نبود. یک روز میگفتند که دیروز آنها در شیروان و در فلان روستا دیده شدهاند، فردا میگفتند در تربت جام و یا در تربت حیدریه، روز بعد میگفتند در حوالی نیشابور و یا سبزوار. یکی دو بار خودم هم به اتفاق بچههای نیروی هوایی به طور مشترک شرکت کردیم، ولی از این جستجوها نتیجهای حاصل نشد.
موضوع بعدی اینکه خبری از نیروی هوایی رسید که پایگاه اطلاعاتی کبکان در مسیر قوچان به درهگز با مشکل مواجه شده است و آمریکاییها که آنجا بودند، آنجا را ترک کردند و ممکن است این پایگاه مورد تهدید قرار گیرد. برای بررسی موضوع، من و جناب سرگرد جاودانی به اتفاق یکی از بچههای نیروی هوایی به پایگاه کبکان رفتیم. تعدادی از همافران و درجهداران نیروی هوایی که بیشتر کارشان موضوع نگهبانی و حراست بود، در آنجا بودند. یک بازدید کلی از وضعیت پایگاه و ساختمانها انجام دادیم. درب اغلب قسمتهای اصلی بسته و پلمپ بود. ما که از امکانات آنجا چیزی نمیدانستیم، بعد از ناهار با بچههای نیروی هوایی آنجا صحبتی کردیم و به ارشدترین نفر آنجا گفته شد فعلاً مدیریت و فرماندهی پایگاه با شماست. قرار شد آن افسر نیروی هوایی وضعیت را به فرمانده پایگاه مشهد گزارش نماید و از آنجا هم به تهران گزارش شود تا تکلیف این پایگاه که یک پایگاه جاسوسی علیه شوروی بود، مشخص شود. البته من به علت مشغله زیادی که داشتم، دیگر پیگیر این مسئله نشدم که به کجا انجامید.
یکی دیگر از مأموریتها از طرف استانداری، این بود که به استانداری خبر دادند که یک عده ضدانقلاب در معدن زغال سنگ آق دربند در قسمت شرق مزدوران در معدن نفوذ کرده و قصد خرابکاری و انفجار معدن را دارند. استاندار یک روز عصر به دیدن فرمانده لشکر آمد و گفت این معدن برای ما حائز اهمیت است و خواهش کرد، یک تیم به صورت شبانه به سمت آق دربند حرکت نماید. سرهنگ قبادی مرا به دفترش احضار کرد و موضوع درخواست استاندار را که هنوز در دفترش بود، بیان داشت. گفتم نگران نباشید، از استانداری یک نفر بلدچی همراه ما باشد، من شخصاً همین امشب با بچهها حرکت خواهیم کرد. با حدود 30 نفر از بچهها آماده شدیم تا حرکت کنیم. ساعت حدود 2 نیمه شب بود که به سوی معدن حرکت کردیم، به طوری که قبل از سپیدی صبح به محل مورد نظر رسیدیم. با افراد مسلح دو طرف ورودی و خروجی معدن و روستای مجاور را به محاصره درآوردیم و پس از طلوع آفتاب و با گرم شدن هوا به جستجو ادامه دادیم. در معدن که خبری نبود و روستائیان هم به کلی خبر مورد نظر را تأیید نکردند. بعدازظهر به مشهد برگشتیم و به فرمانده لشکر گفتیم مسئلهای نبود، شاید هم کسانی بودند که اخبار ضد و نقیض به استانداری میدادند.
کمکم به اواخر اسفند ماه 57 و تعطیلات نوروز نزدیک میشدیم. بزرگترین مسئله ما به هنگام نوروز، نگهبانی و حفظ و نگهداری پادگان بود که با کمبود سرباز مواجه بودیم. نگهبانی داخلی را با تجمیع اسلحهخانههای گردان در یک انبار کم کردیم. به هر حال، نگهبانی زاغه مهمات و برجکهای اطراف پادگان و کنترل دربهای ورودی و خروجی کم نبود. در هر گردان تعدادی افسر و درجهدار داوطلب نامنویسی کردند. روزها و شبهای ایام نوروز تقسیمبندی شد که با نگهبانی ثابت و گشتی متحرک، مسئله تأمین پادگان حل شود.
قرار شد بعد از حدود نزدیک به 40 روز دوری از خانواده، چند روزی برای مرخصی به تهران بروم و اگر کار ضروری پیش بیاید، سروان مدنی تلفنی اطلاع دهد. چند روزی در تهران و یکی دو روز هم به روستای بابانظر همدان، روستای مادرخانم رفتیم و بلافاصله به تنهایی به مشهد برگشتم. قرار شد منزلی را در مشهد اجاره کنم و خانواده را به مشهد بیاورم. برای اجاره خانه، به دنبال خانهای بودم که در مجاورت پادگان باشد. خدا را شکر در ضلع شمالی پادگان، یک واحد دو اتاق خوابه که حیاط کوچکی هم داشت، اجاره کردم.
غائله گنبد
به مشهد که رسیدم، موضوع اغتشاشات گنبد پیش آمده بود که موضوع آن را به شرح زیر بیان میکنم:
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در شهرستان گنبد هم، همانند دیگر نقاط این کشور به علت بافت قبیلهای و مذهبی که داشت، فرصتی به وجود آمد تا ضدانقلاب از این اختلافات برای ناامنی و براندازی نظام جمهوری اسلامی بهرهبرداری نمایند. در همان روزهای اول انقلاب، برای اداره شهرستان گنبد، جوانان این شهرستان دو کمیته مسلح را به وجود آوردند. یکی به نام کمیته انقلاب اسلامی، توسط جوانان شیعه و دیگری به نام کانون فرهنگی و سیاسی خلق ترکمن. طبیعتاً در کنترل و اداره امور شهرستان بین آنها اختلافاتی وجود داشت. گروهک ضدانقلاب چریکهای فدایی خلق با نفوذی که در کانون فرهنگی و سیاسی خلق ترکمن (کمیته خلق ترکمن) داشت، روز به روز بر تشدید این اختلافات تا حد مشاجره و زد و خوردهای فردی و گروهی میافزود. این گروه در روستاها اقدام به شوراهای دهقانی جهت تصرف زمینهای مربوط به فئودالهای منطقه و وابستگان به رژیم پهلوی را بنا نهادند؛ لذا طرفداران زیادی را بخصوص در روستاها پیدا کرده بودند. کلید اصلی این اختلافات در 14 اسفند 1357 بر سر تغییر نام بندر شاه سابق به نام بندر اسلام و یا بندر ترکمن زده شد و در روزهای بعد درگیری ادامه یافت. در این درگیریها، یکی از اعضای کمیته خلق ترکمن کشته شد.
در تاریخ 20 اسفند، کمیته خلق ترکمن برای تشییع جنازه فرد مذکور، مردم شهر و روستا را دعوت به راهپیمایی کرد. راهپیمایی عظیمی برپا شد و با شعارهای تند علیه نظام، خواهان شناسایی و محاکمه افراد طرف مقابل بودند. در همان روز، یک فروند هواپیمای فانتوم بر فراز شهر گنبد با پروازش دیوار صوتی را شکسته و موجب هراس و وحشت مردم در حال راهپیمایی میشود. گروهک چریکهای فدایی خلق و کمیته خلق ترکمن از وضعیت به وجود آمده حداکثر بهرهبرداری را نمودند و در راهپیماییهای بعدی، قطعنامهای را صادر کردند که در آن ضمن ضدخلقی شمردن ارتش، خواستار انحلال ارتش و ایجاد ارتش خلقی به کمک پیشتازان مبارزان مسلح سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق و نیروهای داوطلب به طور مشترک شدند. از روز 26 اسفند به بعد، پاسگاههای ژاندارمری و کلانتریها را تصرف کرده و سلاحهای آنها را به غنیمت گرفتند و تعطیلی مدارس و ادارات دولتی و بازار را هم موجب شدند.
لازم است یادآوری نمایم که اقدامات دولت و حتی نمایندگان اعزامی از طرف امام هم، با انجام مذاکرات نتوانستند اقدام مؤثری داشته باشند، و در مواردی با عملکرد ناشیانه، موجب تشدید درگیری شدند (با مطالعه روزنامههای آن روزها متوجه این مطلب خواهید شد). این راهپیماییها و درگیریها، بین گروهکهای ضدانقلاب و کمیته انقلاب اسلامی و تعدادی از جوانان طرفدار کمیته انقلاب اسلامی تا پنجم فروردین 1358 ادامه یافت.
در پنجم فروردین، شهر گنبد از سوی نیروهای مسلح چریکهای فدائیان خلق و کمیته خلق ترکمن با تصرف شهربانی، ژاندارمری و دیگر ادارات، عملاً در اختیار گروهکها قرار گرفت.
عصر روز هفتم فروردینماه در تهران در جلسه شورای انقلاب، از رئیس ستاد ارتش شهید سرلشکر قرنی درخواست میشود که ارتش با اعزام نیرو، کنترل شهر را به عهده بگیرد. سرلشکر قرنی هم تلفنی موضوع را به سرتیپ فلاحی فرمانده نیروی زمینی و ایشان (فلاحی) هم موضوع را به سرهنگ شاهپور قبادی فرمانده لشکر77 ابلاغ مینماید.
اقدامات اولیه فرمانده لشکر77 در قضیه گنبد
- ابلاغ دستور شفاهی اولیه به فرمانده تیپ سوم لشکر در بجنورد، سرهنگ مظفر آئینهجهت شناسایی اولیه خودش و یک گروهان در تاریخ هشتم فروردینماه.
- ابلاغ به تیپ یکم لشکر در مشهدجهت آماده کردن یک گردان جهت اعزام به این مأموریت.
- ابلاغ به فرمانده پادگان تربت جامجهت آمادگی اعزام یک گروهان تانک اسکورپین.
گفتنی است به نقل از سرگرد محمد طبسی (سرتیپ2 بازنشسته) فرمانده تیپ، سرهنگ آئینه به همراه افسران اطلاعات و عملیات و سرگرد طبسی در یک گروه و یک گروهان جداگانه همان روز به محل مأموریت اعزام شدند. یک گروهان از تیپ یکم لشکر مستقر در مشهد، روز نهم با هواپیمای سی130 به فرودگاه کلاله گنبد اعزام گردید، ولی به علت بدی وضع هوا، دوباره به مشهد برمیگردد و فردای آن روز از طریق زمین اعزام میشود.
در اینجا لازم است خاطرهای را که برای اعزام گروهان سوارزرهی تربت جام دارم، بیان کنم. اعزام یک گروهان سوارزرهی، نیاز به تانکبر داشت، که ما در آن زمان نداشتیم و در ستاد لشکر روی وسیله ترابری بحث بود. در کمیته لشکر، استواری داشتیم به نام دلآرام. بچه انقلابی و خوشفکری بود. پیشنهاد کرد که از طریق استانداری به صدا و سیمای شهر مشهد بگوییم، تا از طریق صدا و سیما، از مردمی که دارای تریلی بزرگ حمل بار هستند، استمداد بطلبیم. وقتی این پیشنهاد را با فرمانده لشکر در میان گذاشتم، ایشان هم بلافاصله با استاندار وقت آقای طاهر احمدزاده تماس گرفت و از طریق استانداری، اطلاعیهای تنظیم و چند بار در صدا و سیمای خراسان پخش گردید. طولی نکشید، شاید کمتر از 6 ساعت، که بیش از 60-50 تریلی کمرشکن تانک، جلو پلیسراه مشهد داوطلبانه جمع شده بودند. رئیس رکن چهارم لشکر به پلیسراه مراجعه نمود و تعداد مورد نیاز را به همراه یک راهنما به تربت جام اعزام کرد و بقیه را با تشکر و سپاس رها ساخت. این اولین تجربه ما از کمک داوطلبانه بدون اجر و مزد از طرف مردم به ارتش بود، که هیچگاه آن را فراموش نخواهم کرد.
مأموریت به گنبد
صبح روز 12 فروردینماه، روز رأیگیری عمومی، فرمانده نیروی زمینی با فرمانده لشکر سرهنگ قبادی تماس گرفت و فرمودند که همین امروز شخصاً به گنبد بروید و فرماندهی نیروها را به عهده بگیرید. البته گزارش کتبی این دستور در روز 13 فروردینماه صادر گردید. امریه این دستور در مدارک لشکر موجود است. سرهنگ قبادی مرا احضار و فرمودند، مایلم در این سفر همراه من باشی. من هم از خدا خواسته، عرض کردم جناب سرهنگ، اگر اجازه بفرمایید، بعدازظهر حرکت کنیم. ایشان فرمودند منظور من هم بعدازظهر امروز است. بعدازظهر 12 فروردینماه به همراه فرمانده لشکر و تعدادی افسر و درجهدار به طرف گنبد حرکت کردیم. شب را در بجنورد ماندیم و فردا صبح وارد شهر گنبد شدیم. اوضاع شهر آشفته بود. خیابانها خلوت بود و آثار گلوله بر در و دیوار ساختمانها به چشم میخورد. سر هر چهارراهی تعدادی افراد مسلح با لباس شخصی و در بعضی نقاط هم سربازان و درجهداران اعزامی از لشکر مشغول پاسداری بودند. آن روز عصر جلسهای در یکی از ساختمانها، درست یادم نمیآید در فرمانداری و یا جای دیگر بود، تشکیل شد. تعداد زیادی از افراد در این جلسه شرکت داشتند. استاندار مازندران آقای طباطبائی، نمایندگان دولت موقت آقای دکتر رسولی، فرماندر شهر گنبد، نماینده وزارت کشور، سرهنگ آئینه فرمانده تیپ بجنورد و چندین نفر شاید بیش از 9-8 نفری به نام مسئولین کمیتههای انقلاب اسلامی اعزامی از شهرستانهای استان مازندران، تهران و سایر نقاط کشور حضور داشتند. ریاست جلسه را ابتدا آقای دکتر رسولی نماینده دولت به عهده گرفته بود. هرکدام از اعضاء گزارشی میدادند. بعضیها تحلیل میکردند. مخصوصاً بعضی از این مسئولین کمیتههای اعزامی، شعارهایی میدادند و خلاصه اینکه میخواستند حضور و موفقیت خودشان را به رخ بکشند.
سرهنگ قبادی فرمانده لشکر که فردی باسواد و باتجربه و از نظر سنی و سابقه خدمتی هم سرآمد همه بود، کم کم عنان جلسه را به دست گرفت و گفت اول ما باید تکلیف نیروی در صحنه خودمان را روشن کنیم. اولاً معلوم شود چند گروه و از چه جاهایی برای مبارزه با ضدانقلاب آمدند و منطقه مسئولیت هر گروه و قسمت مشخص بشود. ضمن اینکه ما از همکاری همه عزیزان استقبال میکنیم، ولی باید بدانیم با چه کسانی همکاری داریم. از طرف لشکر و یگانهای اعزامی از ارتش من مسئول و جوابگو هستم، ولی از طرف برادران کمیته هم شما عزیزان بنشینید یکی دو نفر را مشخص کنید، تا از طرف بقیه تامالاختیار باشد و در جلسات بعدی حضور داشته باشد.
گفتنی است که بعضی از این گروههای اعزامی دارای برگه مأموریت بودند و بعضی نیز همینطور خودجوش و بدون برگه مأموریت آمده بودند و تعدادی هم نفوذی و فرصتطلب برای غارت اموال مردم آمده بودند. در همان چند روز، بازاریان بخصوص صنف طلافروشان از طرف گروهک چریکهای فدایی خلق متضرر شدند و همین گروههای نفوذی و افراد فرصتطلب، دستبرد و غارت اموال مردم را انجام داده بودند. حتی یک نفر از پرسنل کادر لشکر هم مقداری طلا و جواهر از یک مغازه دزدیده بود که به شهادت پرسنل همان یگان، ما ایشان را بلافاصله از منطقه خارج کردیم و از ارتش هم اخراج گردید (این فرد را به خوبی میشناختم و هنوز هم نامش را فراموش نکردهام).
با این تدبیر سرهنگ قبادی، تکلیف گروههای کمیتههای اعزامی روشن شد. بچههای انقلابی از این پیشنهاد استقبال کردند و گروههای نفوذی هم تکلیفشان روشن شد و بلافاصله منطقه را ترک کردند.
جلسه دوم در بعدازظهر روز 14 فروردین تشکیل شد. در این روز، تقریباً کل شهر در کنترل نیروهای نظامی و مسئولیت تأمین شهر به عهده فرمانده لشکر قرار گرفت. در این جلسه، اینجانب پیشنهاد کردم حالا که ضدانقلاب شهر را تخلیه کرده و به روستاها پناه آورده است، ما میتوانیم با نیروهایی که داریم، مخصوصاً تعدادی نیرو که از طرف نیروی هوایی آمدهاند، کنترل شهر کلاله را به عهده آنها بگذاریم. راههای ورودی و خروجی شهرها را کنترل کنیم و به پاکسازی روستاها بپردازیم و کار ضدانقلاب را در گنبد یکسره نماییم. تعدادی از حاضرین در جلسه این پیشنهاد را تأیید کردند، ولی آقای دکتر رسولی نماینده دولت گفت، ما چنین مأموریتی در کارمان نداریم. مأموریت ما فقط حل غائله گنبد و برقراری امنیت این شهر است.
از نیروهای اعزامی از ارتش، یک گروهان پیاده داوطلب از لشکر1 پیاده مرکز بود، که قبل از آن گارد جاویدان نام داشت، و فرماندهی آن را سروان پیاده سید علیاکبر هاشمی (شهید سرتیپ سید علیاکبر هاشمی) بر عهده داشت. انصافاً عملکرد بسیار خوب و پرارزشی را داشتند. این گروهان یک روز قبل از ورود ما، با یک فروند هواپیمای سی130 به کلاله و از آنجا به گنبد آمده بودند. یک گروهان از پرسنل داوطلب نیروی هوایی هم، شامل افسر و درجهدار و مخصوصاً همافران، به فرماندهی سروان داود میرزا بعدازظهر روز چهاردهم با یک فروند هواپیمای سی130 وارد کلاله شدند. سروان داود میرزا از همدورههای من و حتی همگروهانی من در دانشکده افسری بود. وی افسری مذهبی، متدین و ولایی و مورد قبول نیروی هوایی بود. ایشان را پیش فرمانده لشکر بردم. سرهنگ قبادی گفت، حالا که وضعیت نسبی گنبد خوب است، این عزیزان در همان کلاله بمانند و تأمین فرودگاه شهر کوچک کلاله را بر عهده بگیرند که از قضا تدبیر خوبی بود و این عزیزان چند روزی در کلاله ماندند و بعداً به تهران برگشتند.
یک خاطره به یاد ماندنی
صبح روز چهاردهم، به اتفاق سرگرد طبسی برای سرکشی نیروها و وضعیت شهر رفته بودیم. ضدانقلاب تقریباً از شهر خارج شده بودند. در یک قسمت شمالغربی شهر، آنچه که به خاطرم هست، زمین بازی مثل زمین فوتبال بود که در سمت شرق آن نیروهای خودی سنگر داشتند و در قسمت غرب آن سنگر هواداران ضدانقلاب بودند. من و سرگرد طبسی با بلندگوی دستی با آنها صحبت کردیم و گفتیم ما قصد جنگ و مبارزه با شما را نداریم. ما برای امنیت و حمایت از شما آمدیم. مسئول شما بیاید و یا ما حاضریم بیاییم با شما صحبت کنیم. سکوتی حکمفرما شد. من بلافاصله فانوسقهام را باز کردم و کلت و سلاحم را به زمین گذاشتم و با بالا بردن دستهایم به طرف آنها حرکت کردم. بلافاصله از آن طرف هم یک نفر همین کار را کرد و با سرعت زیاد خود را به من رساند و مرا در آغوش گرفت. این آقا گفت جناب سروان هاشمی، من فلانی هستم (متأسفانه نامش را به یاد ندارم). در سال54، سرباز شما در آتشبار دوم گردان315 توپخانه در مشهد بودم. تا شما را از دور دیدم، شناختم و ترسیدم از طرف ما به شما تیراندازی بشود. روی همین اصل، این چنین با سرعت به طرف شما آمدم. با این حرکت این سرباز قدیمی ما، بقیه نفرات طرف مقابل هم سنگرها را خالی کرده و حضور نیروهای ما در آن قسمت باقیمانده تأمین شد.
این بود خلاصهای از خاطرات من در گنبد. روز 16 فروردین، دو روز زودتر از فرمانده لشکر، به مشهد برگشتم.