banner

حسام (قسمت نه)

تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۲

ادامه خاطرات سال 58 یک رویداد قابل توجه در اواخر تیرماه یا اوایل مرداد ماه 58، این بود که سروان صیادشیرازی تصمیم به برگزاری یک سمینار 48 ساعته در مرکز توپخانه اصفهان گرفت. یعنی همان کاری را که کمیته تهران در اردیبهشت ماه در تهران انجام داد، این بار ایشان خواست به میزبانی مرکز توپخانه اصفهان و به […]

ادامه خاطرات سال 58

یک رویداد قابل توجه در اواخر تیرماه یا اوایل مرداد ماه 58، این بود که سروان صیادشیرازی تصمیم به برگزاری یک سمینار 48 ساعته در مرکز توپخانه اصفهان گرفت. یعنی همان کاری را که کمیته تهران در اردیبهشت ماه در تهران انجام داد، این بار ایشان خواست به میزبانی مرکز توپخانه اصفهان و به مدیریت خودش انجام دهد. تلفنی از همه سرپرستان کمیته شهرستان‌ها که در تهران شماره تلفن آنها را گرفته بود، دعوت به عمل آورد تا رأس تاریخ مشخص شده در اصفهان حضور یابند. البته ایشان پیش‌بینی اقامت دو روزه همه را در مهمانسرا و آسایشگاه‌های مرکز توپخانه کرده و طبق یک برنامه‌ریزی بسیار دقیق، پیش‌بینی همه کارها را کرد و از کمیته تهران هم از سروان اقارب‌پرست و ستوان یکم عبدالله نجفی دعوت کرد و آن دو هم شرکت کردند.

جمعیت قابل توجهی جمع شدند، فکر می‌کنم در مجموع بالای 50 الی 60 نفر بودیم. در اینجا چون سمینار، هم صبح و هم بعدازظهر بود، وقت بیشتری را برای بحث و صحبت داشتند. بیشتر مسائل روی مشکلات پادگان‌ها بود، که گاه برخی از فرماندهان به انتصاب‌هایی که صورت گرفته و همچنین مسئله پاکسازی‌ها که یکسان و یکنواخت نیست و یا مرکز به خواسته‌ها و نیازهای کمیته‌ها که بعضی از آنها به نام انجمن اسلامی بودند، توجه ندارد. ضمناً در این جلسه برادر رحیم صفوی مسئول عملیات سپاه پاسداران در اصفهان هم حضور داشت و ایشان هم دقایقی برای جمع صحبت کرد و از همکاری بین ارتش و سپاه در اصفهان مطالبی را بیان نمود و خواستار ارتباط بیشتر برادران ارتش با سپاه شد.

در پایان به این نتیجه رسیدند که از این جمع، سه نفر به عنوان نماینده یگان‌های خارج از مرکز برای رساندن مشکلات یگان‌های خارج از مرکز به کمیته مرکزی و حضرت آقا (به عنوان نماینده امام) انتخاب شوند. آن روز رأی‌گیری شد، آن هم با ورقه کاغذ. اولین رأی را سروان صیادشیرازی و نفر دوم من (سروان سید حسام هاشمی) و سومین رأی سروان محمد کوششی بود، که در آن زمان تازه به لشکر28 سنندج منتقل شده بود. خُب تقریباً این چنین شد که یگان‌های مستقر در جنوب و مرکز با سروان صیادشیرازی، یگان‌های مستقر در شرق با اینجانب و یگان‌های مستقر در غرب و شمال‌غرب با سروان کوششی ارتباط داشته باشند و هر موقع که نیاز شد، این سه نفر با هماهنگی سروان صیادشیرازی در تهران حضور پیدا کنند و مسائل و مشکلات یگان‌ها را به گوش مسئولین برسانند.

سروان اَقارِب‌پرست و ستوان نجفی وقتی به تهران بازگشتند، مسلماً گزارش سمینار اصفهان را به کمیته مرکزی به ریاست سرهنگ فروزان دادند. آنها نیز از این کار سروان صیادشیرازی خوششان نیامد و به نوعی آن را دخالت در مسئولیت خودشان برداشت کردند. البته شاید هم حق داشتند، اما ما می‌دیدیم که آنها در کارشان توانا و مقتدر نیستند و چاره‌ای هم جز این نداشتیم. بعد از 48 ساعت، همه ما به یگان‌هایمان بازگشتیم. تا شهریورماه فکر می‌کنم یکی دو بار به تهران آمدیم. محل تجمع ما در تهران، منزل سروان اکبر غفراللهی بود. ایشان آن روزها در مرکز آموزش مخابرات خدمت می‌کرد، مجرد بود و یک آپارتمان در شرق تهران در حوالی میدان امامت (وثوق سابق) داشت. پاتوق سروان صیادشیرازی، منزل سروان غفراللهی بود و اگر هم می‌خواست با بچه‌ها جلسه‌ای داشته باشد، منزل ایشان مناسب‌ترین مکان بود. در این رفت و آمدها هم، همیشه سعی می‌کردیم در صورت امکان علاوه بر دیدار با اعضای کمیته، از جمله سرهنگ کتیبه، سرهنگ فروزان، رحیمی و گاه سرهنگ نامجو، دیداری هم با حضرت آقا (حجت‌الاسلام خامنه‌ای) که نماینده امام در ارتش بودند و دفتری هم در همان ستاد مشترک داشتند، داشته باشیم. در این دیدارها، ضمن ارائه مشکلات یگان‌ها، از ایشان رهنمودهایی هم می‌گرفتیم.

در اوایل مرداد ماه، سرهنگ قیاسی که فرمانده توپخانه لشکری لشکر مشهد بوده، خانه سازمانی خود را تخلیه کرد و طبق روال، این خانه به سرگرد جاودانی که سرپرست توپخانه لشکر بود، می‌رسید. ایشان به من گفت: حسام، من خانه شخصی در محله احمدآباد دارم، گرچه برخی افسران توپخانه لشکری ارشدتر از شما هستند، ولی من دلم می‌خواهد این خانه به شما واگذار شود. چون انصافاً حق شماست و از همه بیشتر زحمت کشیده‌اید و مناسب‌تر از شما کسی را نمی‌بینم. گرچه سه ماه بیشتر نبود که خانه اجاره کرده بودم، اما با اصرار جاودانی، به منزل سازمانی که دارای حیاط وسیعی بود و سه اتاق خواب مناسب داشت، اسباب‌کشی نموده و ساکن خانه سازمانی شدیم. از نظر امنیت هم تا اندازه‌ای خیالم راحت‌تر شد.

از حوادث مهم مرداد ماه، حادثه شهر پاوه بود. ما آن زمان سرگرم کار خودمان در لشکر بودیم و از مسائل کردستان، بخصوص از جزئیات حوادث آنجا بیش از اخباری که از رادیو و تلویزیون و یا روزنامه منتشر می شد، خبری نداشتیم.

روز 27 مرداد، از رادیو فرمان حضرت امام را که چند بار پخش شده بود، شنیدیم. مضمون فرمان حضرت امام خمینی (ره) به این شرح بود: من به عنوان فرمانده کل قوا به ارتش و ژاندارمری و همین‌طور به سپاه پاسداران دستور می‌دهم، بلادرنگ به سوی پاوه و کردستان حرکت کنند و به مقابله با ضدانقلاب بپردازند، سستی در این دستور قابل قبول نخواهد بود… فرمان، قاطع، انقلابی، صریح و روشن بود. فرمانده لشکر افسران ستاد را برای شور و مشورت در اتاق عملیات لشکر جمع کرد. من و سروان مدنی هم شرکت داشتیم. پس از شور و مشورت، قرار شد بلافاصله از هر تیپ، یک گردان پیاده با تجهیزات کامل به امکانات تیپ مربوطه به سوی پاوه حرکت کنند. خاطرم هست فرمان حضرت امام ساعت 10 صبح ابلاغ شد، ساعت 2 بعدازظهر یک گردان از بجنورد و یک گردان از قوچان و یک گردان هم از مشهد با تجهیزات کامل از درب پادگان خارج شدند. خوشبختانه مسئله پاوه، با حضور یگان‌های لشکر81 زرهی کرمانشاه، بخصوص هوانیروز در همان روز تا عصر حل شد. بعداً دستور رسید که یگان‌ها برگردند.

گردان اعزامی از بجنورد تا نزدیکی‌های گنبد و گردان اعزامی از قوچان از بجنورد گذشته و گردان مشهد هم حوالی شیروان بودند که دستور رسید یگان‌ها برگردند. در اینجا فقط می‌خواهم یک جمله بگویم، چون من بعدها در سال 1359 در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان حضور داشتم، اگر آن فرمان حضرت امام خمینی را مسئولین، بویژه دولت موقت درست اجرا می‌کردند و این یگان‌ها در سراسر کردستان حضور پیدا می‌کردند، مسئله ضدانقلاب در همان تابستان سال 58، در کردستان حل می‌شد. ولی چه می‌توان گفت! با دخالت دولت موقت بازرگان در امور و گفتگوها و مذاکرات با سران ضدانقلاب در پایان همان سال 58، کل منطقه کردستان و آذربایجان غربی زیر نفوذ و سلطه ضدانقلاب و احزاب دموکرات و کومله درآمد، که در زمان مناسب، به شرح آن می‌پردازم.

در شهریور ماه و مهرماه 1358، رفت و آمد من به تهران و تشکیل جلسه در تهران با جناب سروان صیادشیرازی زیادتر شده بود. البته در اواخر شهریورماه، سروان صیادشیرازی به همراه برادر رحیم صفوی یک سفر به سردشت آذربایجان غربی داشت، که مسئله شهادت 52 بسیجی توسط ضدانقلاب را بررسی کنند. این افراد به فرمان حضرت امام (ره)  برای کمک به روستاییان عازم شده بودند. در این سفر با دکتر چمران که آن زمان وزیر دفاع بودند، آشنا می‌شوند. در اینجا نمی‌خواهم به جزئیات حادثه رَبَط سردشت و عملیات‌هایی که سروان صیادشیرازی با دکتر چمران داشتند بپردازم، فقط در یک جمله باید عرض کنم که این سفر در شناخت صیادشیرازی به ماهیت ضدانقلاب خیلی مؤثر بود و از آن طرف، دکتر چمران هم به نبوغ عملیاتی سروان صیادشیرازی و اخلاص این نظامی بی‌نظیر پی ‌بُرد.

بعد از مراجعت صیادشیرازی از کردستان، از من خواست که به تهران بیایم. فکر می‌کنم اواخر شهریور ماه بود، با هم سری به کمیته انقلاب اسلامی در ستاد مشترک زدیم و سپس به دفتر حضرت آقا مراجعه کردیم. خواستیم ملاقاتی با ایشان داشته باشیم. ایشان تشریف نداشتند. نمی‌دانم چه شد آن زمان ایشان با دفتر تماس داشتند یا از دفتر با ایشان تماس گرفتند، موضوع ملاقات ما مطرح شد. ایشان نیز فرمودند عصر امروز هنگام نماز مغرب و عشا، به دفترشان در حزب جمهوری اسلامی در خیابان سرچشمه مراجعه نماییم. هنگام نماز مغرب و عشا، به اتفاق سروان صیادشیرازی، سروان صادقی‌گویا و فکر می‌کنم سروان سید علی‌اکبر هاشمی به حزب جمهوری اسلامی رفتیم. نمی‌دانم چه اتفاقی برایشان پیش آمده بود، ما حتی یک ساعت، شاید هم بیشتر آنجا منتظر ماندیم، اما تشریف نیاوردند. رئیس دفترشان هم در حزب گفت فکر نمی‌کنم دیگر امشب بیایند. لذا سروان صیادشیرازی یک نامه دو صفحه‌ای با لحن گلایه‌آمیز نوشت که ما از شهرستان آمدیم و متأسفانه موفق به دیدار نشدیم. در آن نامه پیشنهاداتی در رابطه با دانشگاه افسری و مسئله پاکسازی و مسائل دیگر عنوان کرد و نامه را تحویل رئیس دفتر داد. البته هنگام نوشتن نامه، یک کپی کاربنی هم از آن تهیه نموده و آن کپی کاربنی نزد من مانده بود.[1] سپس هرکدام از ما به منازل خود رفتیم و صیادشیرازی هم به منزل غفراللهی رفت. قرار شد فردا صبح قبل از رفتن صیادشیرازی به اصفهان، با هم تماس داشته باشیم. گویا آن شب حضرت آقا دیروقت به حزب رفتند و نامه را دیدند و به دفترشان در ستاد ارتش گفته بودند که آقای صیاد را پیدا کنید و بگویید فردا شب هنگام نماز مغرب و عشا به منزلمان در خیابان ایران بیایند. دفتر هم این پیغام را به ایشان و من رساندند. نمی‌دانم چه شد که آن شب فقط من و صیادشیرازی به منزل حضرت آقا رفتیم. بعد از اقامه نماز مغرب و عشا، فرصت خوبی بود و به طور مفصل بحث شد و در مورد دانشکده افسری (پیشنهاد صیادشیرازی این بود که سالی دو هزار نفر از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که با ضوابط خودشان انتخاب می‌شوند، به مدت دو سال در دانشکده افسری زیر نظر افسران متدین و انقلابی آموزش ببینند و کادر اصلی سپاه پاسداران بشوند) و مطالب دیگری از جمله مسئله پاکسازی صحبت شد. شام را هم مهمان منزل ایشان بودیم. آن شب برای من بسیار خاطره‌انگیز بود. منزل حضرت آقا خیلی ساده و ایشان هم با لباس راحتی و بدون تشریفات پذیرای ما بودند. از آن جلسه به بعد، عنایت ایشان بیشتر شد و هرچه زمان می‌گذشت، این ارتباط بیشتر می‌شد.

از مسائل دیگر در ارتش در تابستان 1358، مسئله نقل و انتقالات بود. متأسفانه دستور داده شد که هرکس، هرجا که تمایل دارد، می‌تواند به آنجا منتقل شود. روزهای نخست و ماه اول این دستور، سیل افسران و درجه‌داران بود که با انتقالی بلاعوض به لشکر77 منتقل می‌شدند. در ابتدا لشکر هم بدش نمی‌آمد، چون کسری پرسنل کادرش تأمین می‌شد. اما با گذشت زمان، لشکر یک مرتبه متوجه شد که نه تنها 100 درصد، بلکه به سازمانش بین 20 الی 30 درصد افسر و درجه‌دار اضافه شده و در صدد برآمد که پذیرش ندهد. در آن موقعیت، پاسخ منفی دادن به افسر و درجه‌داری که منتقلی بلاعوض از یگانش گرفته و تسویه حساب هم کرده، حالا آمده بود که در یگان‌های لشکر خدمت نماید، کار ساده‌ای نبود. تنها فکری که ستاد و فرمانده لشکر کرده بودند، گفتند کمیته انقلاب اسلامی لشکر باید شما را تأیید کند. در نتیجه خواسته و یا ناخواسته، ما درگیر این کار شدیم. ما هم به فرد مراجعه کننده می‌گفتیم باید مکاتبه نماییم تا تأییدیه شما را از کمیته و یا انجمن اسلامی یگانتان بگیریم.

در یکی از این روزها، سرهنگ قبادی فرمانده لشکر تلفنی با من تماس گرفت و گفت: آقای هاشمی، به داد ما برس! یک درجه‌داری از لشکر قزوین آمده و چند روزی است اعصاب ما را برهم ریخته، امروز هم با یک پیت نفت آمده و نفت را روی سرش خالی کرده و می‌گوید یا پذیرش بدهید و یا اینکه خودم را آتش می‌زنم. با این درجه‌دار چه کنیم؟ عرض کردم جناب سرهنگ، حال که وضع این‌طوری است به او پذیرش بدهید. لشکر حدود 200 الی 300 نفر درجه‌دار اضافه بر سازمان دارد، این یکی هم رویش. ما موافقیم پذیرش بدهید. فرمانده لشکر دستور پذیرش را زیر نامه‌اش صادر کرد و ایشان هم به رکن یکم آجودانی رفته و کارهای پذیرش را انجام داد. حوالی ظهر از ستاد لشکر خارج شد و با خوشحالی به طرف منزلش می‌رفت تا این خبر را به خانواده‌اش بدهد. همین‌طور که از خیابان رد می‌شد، به میدان اصلی جلو ستاد که رسید اصلاً حواسش نبود که ناگهان به یک کامیون زباله‌کش لشکر که با سرعت کمی هم رد می‌شد برخورد کرد و درجا کشته شد. این اولین تصادفی بود که در مدت 50 سال گذشته از تاریخ تشکیل لشکر تا به آن روز در داخل لشکر افتاد، که منجر به مرگ عابر پیاده گردید. به یاد این آیه قرآن افتادم، که می‌فرماید: و عسی أن تکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لکم و عسی اَن تحبّوا شیئاً و هو شَرٌّ لکم…. آن درجه‌دار تمام تمایل و آرزوهایش را در انتقالی به لشکر77 خراسان می‌دید و برای رسیدن به این آرزو، چه کارهایی که نکرد، حتی با ریختن نفت به روی خود، فرمانده لشکر را تهدید و وادار به قبولی پذیرش وی نمود. اما نمی‌دانست این پذیرش و این انتقالی، پایان عمرش است. او حتی توفیق این را پیدا نکرد که خبر مسئله پذیرش انتقالی را به خانواده خود بدهد. این گونه اتفاقات و حوادث، درس روزگار به ما است. خدا کند از این حوادث، درس درست زندگی کردن را بیاموزیم.

در دو ماه مهر و آبان، ضمن رسیدگی به امور جاری، یکی دو سفری به تهران داشتم. یکی از این مسافرت‌ها، ملاقات با شهید فلاحی بود و موضوع، مربوط به دو سرهنگ بود که ما نامه‌ای در مورد آنها به نیروی زمینی داشتیم. یکی مربوط به جناب سرهنگی بود که قبلاً در لشکر77 خدمت می‌کرد و در محل خدمتی خود، فردی خوش‌نام نبود. این آقا همزمان با پیروزی انقلاب به نیروی زمینی منتقل شده بود و در بازرسی نیروی زمینی خدمت می‌کرد. در اوایل تابستان 58 برای بازرسی لشکر77 به مشهد آمد. پرسنلی که ایشان را می‌شناختند، تک‌تکشان گزارش‌هایی را از خلاف این افسر در زمان خدمتش در لشکر برای ما نوشتند. دیگری، سرهنگی بود که در رکن 3 لشکر بود و در حکومت نظامی به طور غیرمستقیم نقش داشت و ما ایشان را تسویه کرده بودیم و نیروی زمینی ایشان را به فرماندهی تیپ خرم‌آباد گمارده بود. شهید فلاحی، سرگرد ملک‌زاده را برای بررسی گزارش به مشهد فرستاد و ما هم مدارک را به سرگرد ملک‌زاده نشان دادیم.

شهید فلاحی فرمودند که می‌خواهم شخصاً با سروان هاشمی صحبت کنم. در دیداری که با ایشان داشتم، برخورد خیلی خوبی داشت. اصولاً شهید فلاحی از آن تیپ افسرانی بود که خیلی منطقی بود و پای طرف حرف مقابل می‌نشست. وقتی در مورد اولی گزارش‌ها و دلایل را ارائه کردم، قبول کرد و دستور داد آن افسر در لیست پاکسازی قرار گیرد. اما در مورد دومی که ما مدارک زیادی نداشتیم، گفت آقای هاشمی، ما در شرایط خاص قرار گرفته‌ایم. قبول مسئولیت فرماندهی در این شرایط خیلی سخت است و ایشان هم خوب دارد کار می‌کند؛ لذا شما کوتاه بیایید. من هم عرض کردم، شما فرمانده هستید و ما صرفاً جهت اطلاع، این مطالب را خدمت شما فرستادیم و تابع امر شما هستیم.

زلزله قائنات

ساعت 5 صبح روز 23 آبان سال 58، زلزله‌ای بزرگ به مقیاس 6/6 ریشتر، در شهرستان قائن در جنوب شهر بیرجند اتفاق افتاد. مرکز این زلزله در روستای بهمن‌آباد، اطراف جنوب شرقی قائن بود که در حدود بالای 50 کشته و صدها زخمی برجا گذاشت. عصر روز 24 آبان، حاج آقا واعظ طبسی با لشکر تماس گرفت و درخواست یک فروند هلی‌کوپتر را داشت، تا اول صبح روز 25 آبان، برای سرکشی اوضاع به قائنات برود و درخواست نمود که من (سروان هاشمی) در این سفر همراهشان باشم.

اول صبح به همراه حاج آقا واعظ طبسی و حجت‌السلام هادی خامنه‌ای و با دو سه نفر از محافظین آقای واعظ طبسی، سوار هلی‌کوپتر شده و به شهر قائن و سپس از آنجا مستقیماً به طرف روستای بهمن‌آباد مرکز زلزله رفتیم. تعدادی از مسئولین شهر هم در آنجا حضور داشتند.

آقای واعظ طبسی و هادی خامنه‌ای پس از بازدید مختصر از روستای بهمن‌آباد، همراه مسئولین محلی به بازدید از چند روستای اطراف رفتند، ولی من در بهمن‌آباد ماندم. این روستا تقریباً بزرگترین روستای آن اطراف بود و اکثر ساکنین آن از جماعت اهل سنت بودند. در مدتی که آنجا بودم، مشاهده کردم تقریباً اکثر کسانی که برای کمک به این روستا آمدند، از بچه‌های مجاهدین خلق می‌باشند و ضمن کمک‌رسانی خاص، اغلب با این روستاییان در حال بحث و گفتگوی سیاسی هستند و کمک‌هایشان متفاوت از کمک‌های دیگران است. احساس کردم که اینها بیش از آنکه کار کمک‌رسانی را انجام بدهند، با پخش اعلامیه یا آرم، کار تبلیغاتی به نفع سازمان مجاهدین انجام می‌دهند.

در برگشت از سفر که تقریباً نزدیک‌های غروب و شاید یک ساعت مانده به غروب بود، در همان داخل هلی‌کوپتر، به عرض آقای طبسی رساندم که من نگران اوضاع اینجا هستم. اولاً مجاهدین خلق، روستای بهمن‌آباد را به کنترل خودشان درآورده بودند، ثانیاً اینجا هیچ سروسامانی ندارد و کمک‌های مردمی درست توزیع نمی‌شود و… ایشان بلافاصله فرمودند، خوب آقای هادی خامنه‌ای و شما اینجا بمانید و وضع اینجا را سامان بدهید. آقای هادی خامنه‌ای، نگاه تند و چپی به ما کرد و یواشکی گفت: این چه پیشنهادی بود که دادی؟ من امروز بعد از نماز مغرب و عشا سخنرانی داشتم. آقای واعظ طبسی بلافاصله به خلبان گفت برگرد، اول به شهر قائن برو و این دو نفر را پیاده کن و سپس به مشهد برگرد.

ما در میدان هلال‌احمر شهر قائن پیاده شدیم و هلی‌کوپتر به سوی مشهد برگشت. آن شب در ساختمان هلال‌احمر جلسه‌ای تشکیل شد. مسئولین شهر، فرماندار، شهردار، رئیس پلیس، فرمانده ژاندارمری، مسئول هلال احمر و چند نفر دیگر، شاید بیش از 15 نفر در جلسه حضور داشتند. اول مطالب سه روز گذشته را گزارش دادند. مدیریت جلسه را خود به خود آقای خامنه‌ای به عهده گرفت. در پایان مشخص شد که در مجموع یک مدیریت منسجم وجود ندارد و هرکس در اینجا کار خودش را می‌کند و موازی کاری هم زیاد شده است. مثلاً فردی و یا روستایی کلی امکانات اضافی گرفته و از آن طرف به فردی و یا روستایی چیزی نرسیده .یک خانواده چند عدد چادر گروهی دریافت کرده و خانواده‌ای هنوز بعد از سه روز چادر دریافت نکرده است.

آقای سید هادی خامنه‌ای تجربه خوبی از زلزله سال قبل در طبس داشت. ایشان در سال 57 کمک‌های مردمی در طبس را به عنوان رئیس ستاد کمک‌های مردمی اداره می‌کرد. صبر کرد تا همه حرف‌هایشان را زدند. گفت اینجا نیاز به یک ستاد امداد و کمک‌رسانی متمرکز دارد؛ کلیه کمک‌های مردمی باید زیر نظر این ستاد توزیع شود. همچنین، این ستاد باید دارای گروه‌های تحقیق باشد و این گروه‌ها به روستاها بروند و نیاز آن روستا را برآورده نمایند، سپس مطابق آن برآورد نیازها، کمک‌های مردمی به آن روستا به طور عادلانه بین روستاییان توزیع گردد. همگی حرف ایشان را تأیید کردند و بحث این شد که چه کسی باید رئیس این ستاد باشد. اینطور نبود که همه ارگان‌ها زیر امر یکی از آنها بروند. گرچه ظاهراً فرماندار می‌توانست مدیریت را به دست بگیرد، ولی این تردید بود که بتواند همه گروه‌ها مخصوصاً آن گروه‌های کمک‌های مردمی که از شهرستان‌های دیگر می‌آمدند را زیر بال و پر خودش بگیرد. همگی به دنبال یک فرد جامعی بودند که همه قبولشان داشته باشند. لذا یکی پیشنهاد داد مناسب‌ترین فرد، خود آقای هادی خامنه‌ای است، اولاً تجربه این کار را دارد، ثانیاً نماینده آقای واعظ طبسی تولیت آستان قدس رضوی و مورد قبول همه است. ایشان هم پذیرفت و همانجا اعلام کرد جانشین و کمک من جناب سروان هاشمی در این امر خواهند بود، یعنی همان شب بلافاصله تلافی کرد! من ابتدا ایشان را در مسیر هلی‌کوپتر گیر انداختم و ایشان هم بدون مشورت، مرا به جانشینی خودشان انتخاب کرد!

بعد از پایان جلسه، قرار شد ما در همان هلال‌احمر در یک اتاق استراحت نمائیم. پس از صرف شام، در یک جلسه دو نفری، چارچوب کار را مشخص و چارت و یا جدول ستاد را به این نحو تقسیم کردیم، که این ستاد علاوه بر رئیس ستاد و قائم مقام، دارای یک بخش تدارکات که شامل انبارداری و توزیع است، باشد. یک بخش تحقیقی شامل تیم‌های بازرسی و بررسی نیازها و ارسال نیازها به بخش تدارکات جهت توزیع، یک بخش انتظامات و کنترل که کلیه راه‌های ورودی و خروجی مناطق زلزله‌زده را به خوبی در کنترل بگیرد. پیشنهاد آقای هادی این بود که بخش انبار و تدارکات را لشکر77 که دارای امکانات خودروئی است، داشته باشد و پیشنهاد من هم این بود که بخش انتظامات را بچه‌های نیروی هوایی و در این زمینه همافرها می‌توانند نقش خوبی داشته باشند. ضمناً آقا هادی گفت، خوب است بخش بازرسی و تحقیق را به دانشجویان دانشگاهی که برای کمک آمده‌اند بدهیم. لذا مسئولیت این بخش را به آقای مالکی و آقای فریدون روحانی که از حزب جمهوری تهران آمده‌اند بدهیم. من هم شب با فرمانده لشکر تماس گرفتم و گزارش روز قبل و شرح جلسه شب را دادم و از ایشان درخواست نمودم که سرهنگ2 هرمز هنری، رئیس رکن چهار لشکر، فردا با یک تیم به قائن بیایند. البته در این کار از بچه‌های اعزامی از مشهد چه از حزب جمهوری و چه از بچه‌های آستان قدس کمک گرفتیم. یکی از آنها که تا چند سال قبل نیز با ایشان ارتباط داشتم، آقایی به نام نعیمی از خادمان حرم بود.

صبح بعد، با این دوستان به دنبال انبار بزرگی که بتواند این کمک‌ها را در آن جا داد گشتیم. بهترین مکان مسجد جامع بزرگ شهر بود. این مسجد معماری خیلی قدیمی بیش از 600 الی 800 سال داشت. دارای شبستان‌های بزرگ و حجره‌های متعدد برای طلاب بود. در آن موقعیت، کاملاً خالی و بلااستفاده بود و ما این مکان را برای انبار مناسب دیدیم و یکی از حجره‌هایش را هم برای استراحت من و آقای نعیمی و یک نفر دیگر که او مسئول انبار و شمارش اجناس و حساب و کتاب‌های ورودی و خروجی انبار بود، تعیین کردیم. این آقا بازاری بود و در کارش خُبره و سال قبل هم در طبس تجربه داشت. فراموش کردم که بگویم در جلسه آن شب آقای طباطبائی از همافران انقلابی نیروی هوایی هم در جلسه شرکت داشت. بنابراین، با حضور سرهنگ هنری و تیمش و همچنین، فراخوان تعداد بسیاری از بچه‌های نیروی هوایی توسط آقای طباطبایی، کار ما از همان روز 26 آبان عملاً آغاز گردید.

باید متذکر شوم اولین حادثه و ضایعه بزرگ در حکومت جمهوری اسلامی، همین زلزله قائنات بود. سیل کمک‌های مردمی از انواع لوازم، از چادر گروهی گرفته تا انواع خوراکی‌ها، پوشاک، انواع لباس‌ها، بخصوص پتو و از نان خشک و برنج، گرفته تا مواد شوینده و… کامیون کامیون از اقصی نقاط کشور وارد شهر قائن می‌شد.

بچه‌های نیروی هوایی به درستی کارشان را انجام می‌دادند، راه‌ها را خوب کنترل می‌کردند، کلیه اقلام ورودی را به مسجد جامع هدایت می‌کردند و برای خروج ماشین‌ها جهت رساندن اقلام به روستاها، حتماً به مجوزی که از طرف ستاد بود توجه داشتند. دوستان دانشجو هم که سازماندهی شده بودند، برای بررسی نیاز خیلی دقیق از صبح به روستاها می‌رفتند و عصر برمی‌گشتند و نیازها را تحویل ستاد می‌دادند. از آن طرف، تیم توزیع ما، هم از خودروهای ارتش و هم از خودروها و کامیون‌های کمک مردمی هر کدامشان می‌خواستند چند روزی در منطقه باشند و کمک‌رسانی نمایند. یادم می‌آید که یکی از کامیون‌ها مربوط به یک درجه‌دار بازنشسته ارتش بود که نذر کرده بود به مدت یک ماه تمام بدون هیچ‌گونه انتظاری کار کمک‌رسانی را در منطقه داشته باشد.

بچه‌های نیروی هوایی، شبانه‌روز به شدت جاده‌ها را کنترل می‌کردند و مانع ورود خودروهای مشکوک به منطقه می‌شدند. در همان روزهای اول، فکر می‌کنم روز دوم کارمان بود که به یک آمبولانس مشکوک می‌شوند. پس از متوقف کردن آمبولانس، متوجه می‌شوند چهار پنج نفر مسلح داخل آمبولانس نشسته و مقداری هم سلاح و فشنگ در آن جاسازی کرده‌اند. اینها را تحویل ستاد دادند. وقتی از آنها بازجویی به عمل آمد، معلوم شد از گروه مجاهدین خلق هستند و ادعایشان این بود که ما سلاح‌ها را برای تأمین بچه‌های خودمان می‌بریم. اینها یک سردسته‌ای داشتند به نام آقای حسنی. این فرد مدتی در زندان رژیم پهلوی با آقای سید هادی خامنه‌ای همبند بود و یکدیگر را می‌شناختند. به دفاع از دوستانش با دو نفر دیگر به ستاد مراجعه کرده و ساعتی با آقای خامنه‌ای به بحث و گفتگو پرداختند. حرفشان هم این بود که ما یک سازمان مجزا هستیم و می‌خواهیم جدا از شما در اینجا کمک‌رسانی داشته باشیم و برای امنیت خودمان هم سلاح لازم داریم.

وقتی بحثشان پس از ساعت‌ها به نتیجه نرسید، آقای خامنه‌ای به ایشان گفت: مسئولیت تأمین منطقه با جناب سروان هاشمی است. این آقا با دو سه نفر دیگر به محوطه مسجد جامع آمدند و گفتند: شما چکاره هستی که جلو بچه‌های ما را گرفتی و مانع کمک‌رسانی به منطقه می‌شوی؟ گفتم: دو روز قبل اینجا ستادی به نام ستاد امام خمینی تشکیل گردید و مصوب شد که هرکس و یا هر سازمانی می‌خواهد کمک‌رسانی بکند، باید از مسیر این ستاد انجام بشود و ما هم مصوبه ستاد را اجرا می‌کنیم. تا این جمله را گفتم، پاسخ داد: فراموش کردید شما ارتشی‌ها تا دیروز جلو مردم ایستاده بودید و مردم را می‌کشتید؟ این جمله ایشان خیلی به من بَر خورد و در جوابش گفتم: انقلابمان با رهبری امام خمینی به پیروزی رسید و ما امروز سرباز امام هستیم، هرکسی بخواهد تخطی بکند و خارج از قواره خط امام برود، بدانید که برخورد می‌کنیم و کوتاه نمی‌آییم. با این برخورد، یکی دو جمله رکیک نثارم کرد و از آنجا دور شدند. با این برخورد قاطع، منافقین خیلی سریع افرادشان را از منطقه خارج کردند و به منطقه خواف در شمال منطقه قائن که از مسیر دیگری رفت و آمد می‌شد، رفتند. البته شدت زلزله خواف کمتر از قائنات بود. متأسفانه آن منطقه کنترل نداشت و مدتی که در آنجا بودند، شنیدم اهالی منطقه بین خودشان ایجاد درگیری کرده و دو نفر هم کشته شدند.

نزدیک 40 روز من و آقای خامنه‌ای در منطقه ماندیم. البته دو سه باری به مدت 48 ساعت به مشهد آمدم. در اولین بار مرخصی به مشهد، در برگشت یک خودرو آریا که در کمیته داشتیم  را با یک راننده درجه‌دار به قائن بردم. کمک‌های مردمی که در انبارها و حتی محوطه مسجد جمع شده بود، کلیه نیازمندی‌های منطقه را تأمین کرد. این 40 روز، ما نه تنها مایحتاج روزانه خانواده‌ها را تأمین کرده بودیم، بلکه هر خانواده ذخیره غذایی حداقل شش ماه را داشت. با همه این احوال، انبارها مملو از امکانات بود. با آقای واعظ طبسی تماس گرفتیم و اجازه خواستیم مقداری از این اجناس، اعم از خواربار و یا پوشاک را به مناطق محروم سیستان و بلوچستان بفرستیم. ایشان نیز اجازه دادند و حدود 7 الی 8 تریلی اجناس را به سیستان و بلوچستان فرستادیم.

هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت و زمستان در پیش بود. ما در انبارمان بیش از 15-10هزار پتوی نو خارجی و مقدار زیادی مواد شوینده داشتیم. به آقای طبسی پیشنهاد دادیم این اجناس مازاد را در مشهد و یا بجنورد به فروش برسانند و پول آن را صرف هزینه مسکن نمایند. ایشان پس از یکی دو روز، موافقت خود را اعلام کرد و از همان مشهد یکی را مسئول این کار کرد. ما هم پس از این اقدامات، به اتفاق آقای خامنه‌ای به مشهد برگشتیم.

خدمت در ستاد کمک‌رسانی زلزله قائن، برایم تجربه خوبی بود. یک خاطره کوتاه از آن ذکر می‌نمایم: با آقای خامنه‌ای، گاهی اوقات برای سرکشی و بررسی اوضاع به روستاها سفر می‌کردیم. در یک روستای کوچک، چند خانوار را مشاهده کردم که خانم‌ها دور جوی آبی که از کنار روستا می‌گذشت، جمع شده و در حال شستشوی ظرف و ظروف خانه‌شان با گیاهی بودند که وقتی آن را به ظروف می‌مالیدند، کف می‌کرد. معلوم بود هنوز به آنها تاید و مواد شوینده نرسیده و یا نداده بودند و اگر هم داده بودند، هنوز طبق عادت قبل با همین علف‌ها ظروف را می‌شستند. گفتم یک آفت این کمک‌رسانی، تغییر فرهنگ است. اینها فعلاً عادت کرده‌اند با این گیاه ظروف خودشان را بشویند، ولی کافی است چند باری از مواد شوینده و یا تاید استفاده کنند، دیگر از حالت خودکفایی درآمده به مصرف‌گرایی روی خواهند آورد.

در این مدت، یک شب بنا به دعوت حجت‌الاسلام ابراهیمی به اتفاق آقای خامنه‌ای به بیرجند رفتیم و شام را مهمان مدیر آموزش و پرورش بیرجند بودیم. در آنجا با جناب سرگرد ژاندارمری محمد سهرابی آشنا شدیم. آدم خوش‌برخورد و خونگرمی بود و مسئولین هم از وی تعریف می‌کردند. ایشان بعدها در زمان جنگ تحمیلی، فرمانده ژاندارمری کشور و بعد از ادغام ژاندارمری، شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی به عنوان اولین فرمانده نیروی انتظامی مشغول خدمت شد. امروزه ایشان در گروه مشاورین نظامی فرماندهی کل قوا خدمت می‌کنند و دفتر کار ایشان روبه‌روی دفتر کار من است.

صبح فردا، در منزل آقای مدیر کل که یکی از افراد متدین شهر بوده و خانه‌ای به سبک قدیمی داشتند و صبحانه‌ای مفصل نیز آماده کرده بودند، صبحانه خوردیم. یک نان محلی بسیار خوشمزه را آماده کرده بودند، که لذت خوردن آن نان هنوز در ذائقه‌ام مانده و تا آن روز چنین نان خوشمزه‌ای نخورده بودم و شاید تا به حال هم همینطور. صاحبخانه گفت این نان را خانواده‌مان در تنور حیاط می‌پزند و خمیر آن را با شیر و افزودنی‌هایی مانند زعفران درست می‌کنند.

پیوندهای مفید

Islamic republic of iran armyIslamic republic of iran armyIslamic republic of iran air forceIslamic republic of iran air defence
sign