حسام (قسمت شش)
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یکشنبه 22 بهمن سال 1357، انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. پرسنل کادر پادگان توپخانه لشکری لشکر مشهد، که دو روز و نیم در آمادهباش کامل بودند، وقتی این خبر را شنیدند و برای رفتن به خانههایشان لحظهشماری میکردند، همگی با خوشحالی پادگان را ترک کرده و به منازل […]
روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
یکشنبه 22 بهمن سال 1357، انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. پرسنل کادر پادگان توپخانه لشکری لشکر مشهد، که دو روز و نیم در آمادهباش کامل بودند، وقتی این خبر را شنیدند و برای رفتن به خانههایشان لحظهشماری میکردند، همگی با خوشحالی پادگان را ترک کرده و به منازل خود بازگشتند.
من و سروان مدنی مدتی با افسران جلسه گذاشتیم و گفتیم آقایان، مسئولیت ما از امروز به بعد بیشتر خواهد بود، دیگر مشکلی برای دیدار یکدیگر و علنی صحبت کردن نداریم. البته باید متذکر شوم که وضعیت پادگان خیلی عادی بود و نگهبانها و افسران نگهبان با جدیت کارشان را میکردند و از بیرون هم تهدیدی نبود. منتهی روزهای دوشنبه تا پنج شنبه مسئله صبحگاه و شامگاه پادگان فقط با یک طبال و شیپورچی با بالا بردن و پایین آوردن پرچم انجام میشد.
عصر روز سهشنبه من به مسجد کرامت در چهارراه نادری رفتم و در آنجا ارتباطم با حضرت آیتالله واعظ طبسی برقرار شد. خودم را معرفی کرده و گفتم در اصفهان با آقای پرورش ارتباط داشتیم. اهل شهر آمل هستم و حضرت آیتالله جوادی آملی و آیتالله حسنزاده آملی، پدرم را میشناسند و اقدامات خود و جناب سروان مدنی در لشکر را به ایشان توضیح دادم. حرفهایم به دل ایشان نشست و روز پنجشنبه 25 بهمنماه هم مجدداً دیداری با ایشان داشتم. ما هر روز به پادگان میرفتیم و محل سکونتم هم در پادگان بود.
روز جمعه جناب سرگرد جاودانی به دفترم آمد و گفت: استاندار ولیان و چند نفر دیگر، از جمله هژبر یزدانی در دفتر فرمانده لشکر جلسه دارند. برویم آنها را دستگیر کنیم و به کمیته شهر تحویل دهیم. با هم تا ستاد لشکر رفتیم و تعداد زیادی دژبان و افراد مسلح دور ستاد ایستاده بودند. در آن لحظه، ما سه چهار نفر بیشتر نبودیم. گفتم آقای جاودانی، حتماً درگیری پیش میآید و از دست ما کاری بر نمیآید، بیهوده تلف میشویم. گفت: پس هنگام خروج از درب پادگان آنها را دستگیر میکنیم. گفتم: این تا اندازهای قابل درک است، ولی معلوم نیست از کدام درب خارج میشوند. به این ترتیب، دستگیری انجام نشد.
پنجشنبه 25 بهمنماه از طرف صدا و سیما ابلاغ شد، که فرمان حضرت امام این است که سربازان فراری به پادگانهای خود برگردند و مشغول خدمت شوند. لشکر هم در پی این فرمان، ابلاغ کرد که صبحگاه عمومی در توپخانه لشکری انجام میشود. میدان صبحگاه توپخانه لشکری نسبت به صبحگاه عمومی لشکر کوچکتر و قابل کنترلتر بود و در دستورالعمل لشکر هم، به عنوان جایگزین میدان صبحگاه عمومی لشکر قرار داشت. من آن روز عصر به خیابانهای اطراف حرم رفته و از کتابفروشی تعداد 5 عدد نوار کاست سرودهای انقلابی از جمله: الله الله الله لا اله الا الله خریداری کردم و به افسران نگهبان پادگانها دادم و گفتم در صبحگاه به هنگام بالا رفتن پرچم، به جای پخش سرود شاهنشاهی، فعلاً از این نوار کاستها استفاده کنید. قرار شد لشکر هم از آقای واعظ طبسی به عنوان سخنران دعوت بنماید، تا در مراسم صبحگاهی سخنرانی نماید.
روز جمعه به سروان مدنی و سرگرد جاودانی گفتم: قرار است روز شنبه، آقای طبسی به پادگان تشریف بیاورند. در تمام شهرها، مجسمه شاه را پایین کشیدهاند، زشت است که این مجسمه طاغوت در میدان اصلی پادگان مقابل ستاد لشکر هنوز پابرجا باشد. آنها هم حرف مرا تأیید کردند. آنگاه به یکی از درجهدارهای آتشبار گفتم برود یک خودرو سنگین اورال و یا زیل به همراه سیم بکسل بیاورد. به یکی از سربازان گفتم: برو بالای مجسمه و این زنجیر را به گردن مجسمه ببند. سپس با خودرو آن را کشیدیم. یک سرگردی آمده بود آنجا و مدعی شده بود که شما چه کاره هستید که این کار را میکنید و این لشکر فرمانده دارد، اگر لازم باشد خودش دستور میدهد. گفتم: جناب سرگرد، مثل اینکه انقلاب شده و این مجسمه باید 4 روز پیش پایین کشیده میشد. اگر لشکر میخواست این کار را بکند، ظرف این مدت انجام میداد.
سرانجام صبح روز شنبه 28 بهمنماه فرا رسید. قرار شد صبحگاه عمومی رأس ساعت 8 صبح انجام پذیرد. من نوار سرود الله الله را به افسر نگهبان دادم و گفتم در مراسم صبحگاه، فقط فرمان پیش فنگ میدهی و این سرود نواخته میشود و پرچم که بالا رفت، جز فرمان پافنگ، هیچ چیز دیگری گفته نخواهد شد. این اولین صبحگاه لشکر در حکومت جمهوری اسلامی بود و ما هیچ دستوری در مورد چگونگی برگزاری صبحگاه نداشتیم.
کمکم یگانها وارد صبحگاه میشدند. سربازان فراری که آمده بودند، همه با لباسهای شخصی و در عقب گروهانها صفهای آخر را تشکیل داده بودند. فرماندهان هم در جلو جایگاه در یک صف قرار گرفته بودند. من هم در کنار ردیف آخر فرماندهان در ردیف عقب قرار داشتم. آقای واعظ طبسی ابتدا به ستاد لشکر رفتند و با فرمانده لشکر وارد میدان شدند و ارشدترین نفر میدان، فکر میکنم تیمسار حلبیان جانشین فرمانده لشکر، فرمان خبردار داد و بلافاصله افسر نگهبان همانطوریکه به او گفته بودم، با اجرای سرود، دستور داد پرچم بالا کشیده شود.
آن گاه از حضرت حجتالاسلام واعظ طبسی دعوت به عمل آمد تا برای حاضرین سخنرانی کند. ایشان با بسم الله و یاد و نام خدا، ضمن تبریک پیروزی انقلاب اسلامی، سخنرانی خود را آغاز کرد. در بخش اول سخنان خود، از جنایات طاغوت و حرکت مردمی به رهبری امام خمینی سخن گفت و در بخش بعدی، از سربازخانهها که باید مرتب و با انضباط باشند و از فرماندهان خود اطاعت داشته باشند، صحبت کرد.
ناگهان یکی از سربازان بانگ برآورد که این فرماندهان طاغوتی هستند و باید اعدام شوند. در نتیجه، همه سربازان لباس شخصی این شعار را تکرار کردند و اوضاع بر هم ریخت. تعدادی به طرف جایگاه هجوم آوردند. فرمانده لشکر و آقای واعظ طبسی از جایگاه پایین آمدند. محافظین آقای طبسی، ایشان را سوار ماشین کرده و فوراً از میدان خارج شدند. فرمانده لشکر هم سوار خودروی خود شد و دیگر فرماندهان نیز فرار را بر قرار ترجیح دادند. ناگهان دیدیم، سیل جمعیت سربازان به طرف غرب پادگان توپخانه که ساختمان ساواک در آنجا قرار داشت و با سیم خاردار از محوطه توپخانه لشکری جدا شده بود، حملهور شده و با سر دادن شعار مرگ بر ساواکیها سیم خاردار را خوابانده، وارد محوطه ساختمان ساواک شدند. ساواکیها نیز با دیدن اوضاع فرار کردند.
این سربازان هرچه را در آن ساختمان بود شکستند، حتی به خودروهای داخل محوطه نیز خسارت وارد کرده و بعضی از آنها را به آتش کشیدند. یگانها سریعاً به یگان مربوطه برگشتند. به سروان مدنی گفتم: آن بچههایی که هرکدام مسئول درب خروجی پادگان بودند، بروند دربهای خروجی پادگان را کنترل کنند. قابل قبول نیست حتی یک سرنیزه هم از پادگان خارج شود. هرکسی که از پادگان خارج میشود، بازدید بدنی به عمل آید و کسی را هم نگذارید وارد پادگان شود. خودم هم با تعدادی افسر و درجهدار، از جمله ستوانیار هاشمی و ستوان وظیفه سید علی مقدم (ایشان هماکنون مسئول رسیدگی به امور مردمی دفتر مقام معظم رهبری میباشند) به ضد اطلاعات رفتیم. پرسنل ضد اطلاعات قبل از رسیدن ما فرار کرده و به خانههایشان رفته بودند. ساختمان را در اختیار گرفتیم. درست به خاطر دارم، یکی از درجهداران عکس شاه را که معمولاً در اتاقها قاب کرده و روی دیوارها نصب کرده بودند، به زمین کوبید و آن را شکست. به ایشان تذکر دادم برادر من، قاب عکس را چرا میشکنی؟ مگر نمیدانی که این بیتالمال است؟ خُب قاب را باز کن و عکس را دربیاور و عکس را پاره کن. ما با این قاب کار داریم. وقتی این اقدام مرا دیدند، حساب کار به دستشان آمد.
از آن روز به بعد تا اواخر اسفندماه، دربهای پادگان توسط بچههای ما کنترل میشد، اوایل به طور خیلی جدی و مدتی هم نامحسوس. به جرئت ادعا داریم که در آن روزها، با این تدبیر و تلاش بچهها، حتی یک قبضه تفنگ و یا کلت کمری هم از پادگان لشکر77 خارج نشد. افسران و درجهداران انقلابی، آن روز (27 بهمن ماه) سعی کردند سربازان لباس شخصی که به ساختمان ساواک حمله برده بودند را طوری هدایت کرده که دیگر به پادگان برنگردند و از همان درب شمالی ساختمان ساواک خارج شوند. اما فرماندهانی که از پادگان خارج شدند، به دنبال خودرو فرمانده لشکر همگی و یا اکثراً به باشگاه افسران رفتند که در آنجا، عدهای از کمیته آمدند و همه آنها را دستگیر کردند و به محل کمیته شهر که آنروز در همان مسجد کرامت بود، در اتاقهای جداگانهای زندانی کردند. تا آنجایی که خاطرم هست، فرمانده لشکر سرلشکر یزدجردی، فرمانده تیپ1 سرهنگ شاهپور قبادی، فرمانده توپخانه لشکری سرهنگ قیاسی، تعدادی از افسران ستاد، رئیس ضد اطلاعات لشکر سرهنگ فریدونی، فرمانده گردان تانک و چند نفر دیگر دستگیر شدند.
صبح روز شنبه 28 بهمن، به استوار دلآرام که از درجهداران انقلابی لشکر بود، گفتم: تمام اسلحهخانه لشکر را پلمپ میکنی و هر روز عصر به گردانها میروی و سلاحهای عناصر نگهبان و پاسداران را تحویل میدهی؛ هر روز باید از تعداد سلاح و مهمات یگانها آمار بگیری. قبل از دستگیری فرمانده لشکر و فرماندهان ارتش و فرار استاندار، در همان روز جمعه 27 بهمن، بعد از جلسه با فرمانده لشکر، یک مرتبه ناآرامی در شهر مشهد به وجود آمد. منافقین و ساواکیها و ضدانقلاب برای تصرف رادیو و تلویزیون، استانداری و دیگر اماکن دولتی حمله کردند. آقای واعظ طبسی از من کمک خواستند. گفتم اصلاً نگران نباشید. من در لشکر قبلاً سازماندهی کردم، هر کمکی بخواهید، نیروی مسلح میفرستم. شما هم افراد مطمئن خودتان را در کنار این تیمهای عملیاتی ما بگذارید و برای رادیو و تلویزیون هم از بچههای همافر نیروی هوایی در پایگاه کمک خواستیم. آنها نیز خیلی سریع به کمک نیروهای نگهبانی آنجا شتافتند و در استانداری و جاهای دیگر نیز، من به همراه سروان مدنی و دیگر افسران، تیمهای عملیاتی خودمان را فرستادیم. حدود 48 ساعتی این ناامنی و درگیریهای خیابانی ادامه داشت. من در ساختمان مسجد کرامت بودم و سروان مدنی هم در پادگان.
تیمهای عملیاتی ما عبارت بودند از: سروان خسروپور از گردان تانک، سروان ملکی شهرکی از گردان توپخانه، ستوان گلزاری از تیپ پیاده، ستوان سامعی از آمادگاه، استوار صوفی از مهندسی، ستوان اشکان و افسران دیگر و یک تیم عملیاتی دیگر هم به سرپرستی استوار محمد روشنایی که حدود 15 نفر درجهدار ورزیده و جودوکار و کاراتهکار، که همه لباس کار آمریکایی میپوشیدند و مجهز به اسلحه یوزی بودند. خود استوار روشنایی نه تنها از بهترین استادان کاراته لشکر، بلکه در سطح ارتش بود. هرکدام از این بچهها حریف پنج شش نفر از افراد عادی نظامی بودند. آنها را مجهز کرده بودیم و در خیلی از مأموریتها مؤثر بودند.
در آن 2 روز، هر جا که درگیری بود، ما یکی از این تیمها را به همراه یک الی سه نفر از افراد کمیته میفرستادیم و مشکل را حل میکردند. این عملکرد ما موجب شد تا حضرت حجتالاسلام طبسی به ما اعتماد بیشتری پیدا کند و در اکثر جلسات، ما را شرکت میداد.
در یکی از این روزهای آخر بهمنماه یا اوایل اسفندماه 1357، از تربت جام به آقای واعظ طبسی خبر دادند که در تربت جام کودتا شده و یک سروان ارتش با چند دستگاه تانک به داخل شهر وارد شده و شعار جاوید شاه سر میدهند. ایشان مرا احضار کرد و گفت: آقای هاشمی، میگویند یک سروان ارتش، اوضاع تربت جام را برهم ریخته، چکار باید بکنیم؟ گفتم: آقا نگران نباشید، من تا یک ساعت دیگر سروان خسروپور از افسران مورد اعتماد خود را با یک تیم عملیاتی به آنجا اعزام میکنم. سروان خسروپور کمتر از یک ساعت با یک تیم حدود 30 الی 40 نفره به طرف تربت جام حرکت کرد و وارد پادگان تربت جام شدند. در آنجا، یک گردان سوارزرهی مستقر بود. ایشان مستقیماً پیش فرمانده گردان رفت و از آنجا تلفنی با من تماس گرفت و گفت: اوضاع عادی است. مسئله اینطور بود که امروز صبح سروان شکوه آقایی با چند دستگاه از تانکهای گردان به میدان شهر میرود و شعارهایی را مبنی بر حمایت از شاه سر داده و به پادگان برگشتند. فرمانده گردان میگفت: وقتی او را احضار کردم که این چه کاری بود که انجام دادی، او هم اظهار ندامت کرد. به خسروپور گفتم که سروان شکوه آقایی را بازداشت کنید، فردا را هم در آنجا بمانید و با فرمانده گردان و شهردار جلسه بگذارید و پسفردا به مشهد مراجعت نمایید. گزارش حضور تیم عملیاتی و آرامش پادگان و شهر تربت جام را به آقای واعظ طبسی دادم. البته از طرف مقامات شهر هم به ایشان گزارشی رسیده بود. به سروان خسروپور گفتم در برگشت نیز سروان شکوه آقایی را برای بازجویی به لشکر بیاورید و به ستوان فردپور که از افسران حزباللهی و مورد اعتماد ماست، بگویید پیرامون این ماجرا بررسی کند و نتیجه را بعداً برایمان به لشکر بیاورد. به این ترتیب، ماجرای تربت جام ختم به خیر شد.
دستور دادم سروان شکوه آقایی را در پاسدارخانه لشکر بازداشت نمایند. محمد شکوه آقایی همدوره دانشکده افسری من بود. زمان دانشجویی خیلی خوب میشناختمش، اصلاً اهل این حرفها نبود. به ملاقاتش رفتم و با او صحبت کردم. گفتم: محمد، این چه کار بچهگانهای بود که کردی؟ آخر حساب نکردی تربت جام یک شهر کوچک چه نقشی میتوانست در سرنوشت کشور داشته باشد؟ همه پرسنل گردان هم که با تو نبودند، حتی میگویند همه پرسنل گروهانت هم تو را همراهی نکردند. تو با پنج شش نفر درجهدار میخواستی چه چیزی را ثابت کنی که رفتی داخل شهر و شعار دادی؟ بنده خدا خیلی ترسیده بود و گفت: راستش خریت کردم، یک مرتبه با تحریک یکی دو تا درجهدار احساساتی شدم. نفهمیدم چکار میکنم. چهار پنج روزی بازداشت بود. سپس گفتم: استعفایت از ارتش را بنویس و برو دنبال زندگیت. چون دیدم اگر او را تحویل کمیته و یا دادگاه بدهم، بیچاره میشود، ضمن اینکه نه تیراندازی کرده بود و نه به کسی آسیب رسیده بود. واقعاً بچگی کرد. او هم استعفایش را نوشت و به او گفتم: حق خروج از مشهد را نداری، من با مسئولیت خودم رهایت میکنم. اگر روزی تو را خواستند، باید بیایی تا تحویلت دهیم. ایشان رفت و دیگر کسی پیگیر قضیه تربت جام نشد. سروان شکوه آقایی هم در لیست تصفیه لشکر قرار گرفت و با استعفایش موافقت شد.
بعد از صبحگاه روز 27 بهمن ماه 1357 که شرح واقعه را قبلاً گفتم، یکی از طلبههای جوان را در جلو درب شماره یک لشکر دیدم که میگفت: من آماده هرگونه همکاری با شما هستم. ایشان سید جوان و خوش بیانی به نام سید علیاکبر موسوی و اهل شهر ساری بود. گفتم: مانعی ندارد، شما میتوانید به کمیته لشکر بیایید. ما خیلی به شما نیازمندیم. حضور این طلبه جوان برای ما مغتنم بود. ایشان اولین روحانی بود که بعد از انقلاب در لشکر، با ما همکاری کرد و بعدها در سال 58 وقتی عقیدتی سیاسی ارتش تشکیل شد، ایشان پایهگذار عقیدتی سیاسی شدند و رسماً در عقیدتی سیاسی عضو شدند و به مدت بیش از 30 ماه در لشکر77 مشهد مشغول تبلیغ بود و در کلاسهای آموزشی شرکت میکردند، به علاوه رابط ما با حزب جمهوری اسلامی و آقای حجتالاسلام هاشمینژاد بودند.
یکی از اتفاقات روزهای اول انقلاب این بود، جناب سرگردی که فرمانده گردان هم بود، با کمک یک افسر وظیفه به کمیته انقلاب میرود و موجب دستگیری چهار پنج نفر از افسران گردان خودش میشود. این عمل ایشان، همه افسران تیپ یکم را ناراحت کرد. از صحبتها متوجه شدیم، ایشان خودش در حکومت نظامی از همه بیشتر سختگیری میکرد و چون برادرزادهاش در حکومت نظامی کشته شده بود، حالا که انقلاب شده و برای اینکه جبران مافات کند، خودش را انقلابی جلوه داده و برای خود شیرینی این افسران را دستگیر و تحویل کمیته انقلاب میدهد. سروان مدنی با همراهی دوستانش در تیپ، پرونده ایشان را بررسی میکنند. متوجه میشوند که یک صورتجلسه در گردان ایشان وجود دارد که در آن میزان تیراندازی هر نفر در مدت حکومت نظامی مشخص شده و جلو نام ایشان نوشته که بیش از 700 تیر تیراندازی نموده است. با برادران کمیته تماس گرفته و این مدرک را برایشان ارسال کردیم. سپس متذکر شدیم که این جناب سرگرد قابل اعتماد نیست، فردیست متزلزل. آنها نیز آن افسران را آزاد کردند و ایشان هم مدتی در زندان کمیته بود و بعداً هم تصفیه گردید. فکر میکنم با ارفاق، بازنشسته شد. این اقدام کمیته در سطح لشکر مثل توپ صدا کرد.
قبل از این گفته بودم سروان مدنی که در خانه سازمانی سکونت داشت، دور حیاط خانهاش را با گونی محصور کرده بود تا از بیرون، کسی به حیاط خانهاش دید نداشته باشد. یکی از دغدغههای مدنی همین مسئله حجاب و محصور بودن خانههای سازمانی بود. کلیه خانههای سازمانی لشکر که حدوداً 25 الی 30 دستگاه افسری و حدود 90 الی 100 دستگاه درجهداری بودند، همهشان با نردهکشی از یکدیگر جدا بودند. بعضیها نیز دور نردههای خانه خود را با گل و گیاهی که رویانده بودند، محصور کرده و اغلب آنها همینطور باز بود. سروان مدنی گفت بیا دور این خانهها را دیوار بکشیم. موضوع را با فرمانده لشکر درمیان گذاشتیم. گفت ما بودجه این کار را نداریم. یکی از درجهداران پیشنهاد داد اگر اجازه داشته باشیم، میتوانیم از فروش درختان خشکیده پادگان و همینطور جمعآوری سرشاخههای خشک، آجر و مصالح تهیه کنیم و برای بنایی و کارگر هم از سربازان و یکی دو تا بنایی که در یگانها وجود دارند، این کار را انجام بدهیم. دیدیم پیشنهاد خوبی است. با فرمانده لشکر صحبت کردیم. ایشان هم رضایت دادند و همان درجهدار با کارخانه چوبی که میشناخت، ارتباط گرفت و آنها خودشان آمدند درختان خشک و سرشاخههای خشک آن را بریدند و بردند. ما هم مسئولیت کار را به گروهان خدمات لشکر سپردیم و آنها سریعاً مصالح را خریدند و با کمک سربازان بنا و بناهایی که در یگانها بودند، کمتر از یک ماه، تمام این خانهها، دارای دیوار جداکننده آجری شدند و این اولین اقدام عملی کمکهای مردمی کمیته انقلاب اسلامی ما بود. هماکنون وقتی از کنار این خانهها گذر میکنم و میبینم که همان دیوارها پابرجاست، از این عمل آن روز خوشحال میشوم و افتخار میکنم.
مورد دیگر، اینکه ارتش در قسمت شرق پادگان لشکر، یک مهمانسرا ایجاد کرده بود که به مهمانسرای اچ (H) معروف بود و این مهمانسرا تازه تکمیل شده، ولی هنوز راهاندازی نشده بود. پس از انقلاب اسلامی، چون خالی بود، تعدادی از درجهداران لشکر بدون مجوز و با یک هماهنگی بین خودشان، شبانه این مهمانسرا را اشغال کرده و در آن ساکن شده بودند و لشکر هم در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت. فرمانده لشکر، من و سروان مدنی را احضار کرد و گفت این مهمانسرا اولاً خانه سازمانی نیست و ثانیاً این پروژه مربوط به نیروی زمینی است. یک کاری بکنید. ما هم مسئولیت کار را به استواریکم هاشمیمِهنه که درجهداری از توپخانه لشکری و فردی مذهبی و خیلی جدی هم بود، دادیم. ایشان با استفاده از گروه ضربت و گماردن یک دستگاه تانک در درب ورودی، با روش ارعاب و تهدید، ظرف مدت 20 روز تمام خانهها را تخلیه کرد و مهمانسرا را تحویل خدمات لشکر داد.
قبلاً اشاره داشتم که در روز 28 بهمنماه 57، تعدادی از افسران در باشگاه افسران را بازداشت و در اتاقهای مسجد کرامت زندانی کردند. بعد از گذشت دو سه روز از بازداشت این افسران، نزد آقای واعظ طبسی رفته و گفتم که خیلی از اینها بیگناهند و نقشی در حکومت نظامی نداشتند. از جمله سرهنگ قیاسی فرمانده توپخانه لشکری، سرهنگ شاهپور قبادی فرمانده تیپ یکم و چند نفر دیگر. گفتم که این سرهنگ قبادی کمتر از یک ماه است که از شیراز به مشهد منتقل شده و در مدت فرماندهی ایشان هیچ اتفاقی نیفتاده و من ضمانت اینها را میکنم. خدا خیرش بدهد، دستور داد این افراد آزاد شوند، اما از مشهد خارج نشوند. این موضوع را سرهنگ قبادی پس از آزادیش برایم تعریف کرد و گفت: آقای هاشمی، من قیامت را به چشم خود دیدم. از باشگاه افسران تا چهارراه نادری راهی نیست، دو بار ماشین مرا عوض کردند، جمعیت مردم بود که به سوی ماشین حملهور میشدند و خواستار این بودند که مرا تحویل آنها بدهند تا تکهتکهام بکنند. سرهنگ قبادی تا اندازهای از نظر چهره و قد و قامت، شبیه سرهنگ طباطبایی بود که اکثراً ایشان را با طباطبایی اشتباه گرفته بودند و فکر میکردند که او همان سرهنگ طباطبایی است که در جلو منزل حضرت آیتالله شیرازی به سربازی که دستور او را برای تیراندازی اجرا نکرده بود، با شلیک کلتش به شهادت رسانده بود. این خاطره در ذهن مردم مشهد، بخصوص آنهایی که این صحنه را دیده بودند و فکر میکردند من همان طباطبایی هستم، مانده بود و حتی شعارهایی هم که میدادند به نام طباطبایی بود. گرچه رژیم طاغوت بلافاصله سرهنگ طباطبایی را بعد از آن حادثه از مشهد منتقل کرد و ما نمیدانیم سرنوشت او چه شد. سرهنگ شاهپور قبادی بعد از آزادی، به تیپ رفت و در دفترش زندگی میکرد، چون هنوز خانوادهاش را به مشهد نیاورده بود. سرهنگ قیاسی هم رفت به منزلش و دیگر به پادگان نیامد.
یکی دیگر از اقدامات ما در همان روزهای اول انقلاب، این بود که سرهنگ دوم کوچکزاده را به ستاد لشکر فرستادیم و به سرتیپ حلبیان جانشین فرمانده لشکر که به باشگاه افسران نرفت و در دفترش مانده بود، گفتیم که این جناب سرهنگ کوچکزاده به عنوان جانشین شماست. هیچ کاری را بدون مشورت وی انجام ندهید. برای هر پادگان یک نفر را به عنوان سرپرست و مسئول اداره پادگان تعیین کردیم. سرگرد قاسم جاودانی به عنوان سرپرست توپخانه لشکر، سرگرد منوچهر نورائی به عنوان سرپرست پشتیبانی لشکر، سرهنگ2 محمودی سرپرست گردان مهندسی و در تیپ یکم هم سرهنگ شاهپور قبادی بود، سرگرد صدیقزاده هم با ما همکاری داشت. در نتیجه افسرانی که از این سرپرستان منتخب ارشدتر بودند به خانههایشان رفتند و به آنها گفتم فعلاً در منزل بمانید.
روز یکم یا دوم اسفند بود که گفتند یاسر عرفات به همراه آقای سید احمد خمینی وارد مشهد شدند. کمیته مسجد کرامت هم یکی دو روزی بود که به ساختمان سابق حزب رستاخیز انتقال یافته بود. در این دیدار و زیارت، من به عنوان نماینده لشکر شرکت داشتم و محافظت ایشان را هم بچههای ما تأمین کرده بودند.
یک روز بعد گفتند آقای بازرگان برای زیارت به مشهد میآیند و برای استقبال از ایشان، من و سروان مدنی، این بار با لباس رسمی نظامی همراه استاندار به فرودگاه رفتیم. باید یادآور شوم یکی از افرادی که کمک زیادی به ما کرده و در جمع اعضای اصلی کمیته لشکر قرار داشت، حاج آقا سمیعی بود. ایشان مورد اعتماد آقای واعظ طبسی بود. آقای سمیعی، استوار بازنشسته ارتش، فردی مذهبی و از افراد خیّر مشهد بودند. ایشان قبل از انقلاب، مدیریت مؤسسه خیریه انصار الحجة بود و هنوز هم (1399) این مؤسسه خیریه که سرپرستی بیش از 1000 خانوار ایتام را دارد، فعالیت میکند. حاج آقا سمیعی چون ارتشی بود، مسائل لشکر و پادگان را خوب درک میکرد و همراهی و همکاری خوبی با ما داشت. با حوادثی که پیش آمد و سربازان فراری که در روز 28 بهمن ماه آمده بودند و مجدداً پادگان را ترک کردند، ما برای اداره نگهبانی با کمبود سرباز مواجه شدیم. با دوستان صحبت کردیم و قرار شد شبها دور پادگان با خودرو گشت داشته باشیم. تقسیمبندی شد؛ به طور داوطلب تعدادی افسر و درجهدار با خودرو دور پادگان گشت میزدند. اطلاع رسید که شهربانی و راهنمایی رانندگی هم مسئولانش یا فرار کرده و یا اینکه سر خدمت نمیآمدند. یک روز صبح به اتفاق سرگرد جاودانی به مرکز راهنمایی رانندگی رفتیم. دیدیم تعدادی درجهدار و افسر در آنجا بلاتکلیف هستند و هیچ مسئولی وجود ندارد. همه را جمع کردیم. جناب سرگرد جاودانی مختصری برای آنها صحبت کرد. یک جناب سرگردی آنجا بود. به ایشان گفتیم: ما نماینده آقای واعظ طبسی هستیم و شما را به سرپرستی اداره راهنمایی رانندگی منصوب مینماییم. برای پرسنل هم روشن شد که از امروز این جناب سرگرد سرپرست شماست و باید هر روز به موقع سر کارتان حاضر باشید. بقیه هم از خدا میخواستند که به کار مشغول شوند تا بیکار یا اخراج نشوند. جالب است از آن جمع، هیچکس نگفت شما چکاره هستید که برای پرسنل شهربانی رئیس تعیین میکنید و چه کسی به شما حکم داده است. همینکه از بلاتکلیفی رهایی پیدا کرده بودند، خوشحال بوده و خدا را شکر میکردند.
آن روز ناهار را در منزل جناب جاودانی خوردیم و حدود ساعت یک بعدازظهر به لشکر آمدیم. متوجه شدیم که پرسنل لشکر از مسجد بیرون میآیند و اوضاع حالت عادی ندارد. گویا از قبل توسط عدهای از درجهداران برنامهریزی شده بود و به یگانها اطلاع دادند که موقع نماز ظهر هم درجهداران در مسجد لشکر تجمع نمایند. البته تعدادی از افسران هم رفته بودند که ببینند چه خبر است. از جمله جناب سرهنگ کوچکزاده هم رفته بود. گویا یک درجهداری از پرسنل نیروی هوایی به نام استوار ثانی با تعدادی از طرفدارانش از نیروی هوایی، با درجهداران لشکر ارتباط برقرار میکنند. آن روز آقای استوار ثانی میآید و در مسجد لشکر سخنرانی میکند. سخنرانی آتشین که دیگر زمان طاغوت سپری شده است، تا کِی ما درجهداران باید در سلطه افسران باشیم و آنها بر ما فرماندهی داشته باشند و شعارهایی را هم علیه افسران سر میدادند. من وقتی اوضاع را اینچنین دیدم، به دوستان گفتم که مقابله نکنید و فقط با احترام، پرسنل نیروی هوایی را تا بیرون پادگان مشایعت کنید.
بعدازظهر آن روز به اتفاق سروان مدنی به نیروی هوایی رفتیم. از بچههای نیروی هوایی یک ستوان احمدی نامی را در همان جریان اعزام نیرو به رادیو تلویزیون میشناختم. سراغ ایشان را گرفتم و به اتفاق ایشان، پیش دیگر بچههای حزباللهی نیروی هوایی نظیر ستوان فرخزاد، همافر نوروزی، همافر صراف و… رفتیم و جریان حرکت استوار ثانی در لشکر را برایشان تعریف کردیم. دیدم آنها هم از دست این درجهدار شاکی هستند. گفتم خُب، باید در مقابل این شخص ایستاد و اگر با ایشان برخورد نشود، کار مشکل خواهد شد. به ایشان اطلاع بدهید که اگر یک بار دیگر اطراف لشکر بیاید، من از کمیته شهر میخواهم به عنوان اخلالگر بازداشتش کنند. ضمناً به دربهای ورودی لشکر هم سپردیم اگر ایشان خواست وارد لشکر بشود، به ما اطلاع بدهند و با دوستان نیروی هوایی خصوصاً ستوان فرخزاد که هم حزباللهی و هم باهوش بود، گفتم ارتباط شما با ما بیشتر باشد. چون درجه من هم بالاتر بود و نفوذم در کمیته شهر و پیش آقای واعظ بیشتر بود، این دوستان خیلی زود ما را پذیرفتند و در تمام کارها با ما همکاری خوبی داشتند.
انتصابات جدید لشکر
بعدازظهر روز 3 اسفندماه، یک روز در منزل جناب سروان مدنی برای صرف ناهار رفته بودیم. برادر بزرگتر ایشان که دو سه روزی برای زیارت به مشهد آمده و در منزل ایشان بودند، شاهد فعالیت شبانهروزی ما بودند و گفتند: آقای هاشمی، اینطوری که نمیشود، شما به فکر یک فرمانده برای لشکر نیستید، تا کِی شما دوتا سروان میخواهید این پادگان به این عظمت را اداره کنید؟ پادگان باید فرمانده داشته باشد. دیدیم با اینکه ایشان یک فرد غیر نظامی است، اما حرف درستی میزند. با مدنی نشستیم و بین افسران موجود لشکر سبک و سنگین کردیم و هرچه بیشتر بررسی کردیم، به این نتیجه رسیدیم که شایستهترین آنها سرهنگ شاهپور قبادی است، که هم باسوادترین آنهاست و هم تازه از مرکز پیاده شیراز آمده و در آنجا هم شغلش فقط استاد آموزش بوده و در حکومت نظامی هم شرکت نداشته است. در مشهد هم در زمان ایشان اتفاقی نیفتاده است. فردای آن روز به تنهایی نزد آقای واعظ طبسی رفتم و موضوع فرماندهی سرهنگ قبادی برای لشکر را مطرح کرده و گفتم: باید از طرف سرلشکر قرنی رئیس ستاد ارتش، فرماندهی به ایشان ابلاغ شود. طولی نکشید که ارتباط تلفنی آقای واعظ طبسی با سرلشکر قرنی برقرار شد و ایشان به سرلشکر قرنی گفتند که این جناب سروان هاشمی مورد اعتماد ماست و همکاری خوبی در اداره کردن لشکر مشهد دارد. به ما پیشنهاد کرد که سرهنگ قبادی را به عنوان فرمانده لشکر مشهد معرفی کنیم. مثل اینکه سرلشکر هم گفته بودند خُب انجام بدهید و آقای طبسی هم گفتند: جناب سروان میگویند که این انتصاب بایستی از طرف شما باشد و شما باید ابلاغ کنید. نمیدانم چه گفتند که جناب واعظ طبسی گوشی تلفن را به من دادند تا من صحبت کنم. گوشی را گرفته، سلام عرض کردم. ایشان فرمودند: جناب سروان، این سرهنگ قبادی را چقدر میشناسید؟ من آن شناختی را که از سرهنگ قبادی داشتم، خدمتشان بیان کردم. سپس عرض کردم اگر حضرتعالی حکم را ابلاغ فرمائید، همین فردا صبح ما از آقای واعظ طبسی میخواهیم که به صبحگاه لشکر بیایند و ایشان را معرفی کنند. سپس خداحافظی کردم. فوراً به پادگان برگشتم و به اتفاق سروان مدنی به اتاق دفتر جناب قبادی در تیپ رفتیم. جناب سرهنگ قبادی نیز چون مرا در آزادیش از زندان مؤثر دیده بود، خیلی برخورد گرمی داشت. به ایشان عرض کردم ما شما را برای فرماندهی لشکر در نظر گرفتیم. سپس ماجرای مذاکره تلفنی با سرلشکر قرنی را بیان کردم. هنوز جلسه ما تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. از آن طرف سرلشکر قرنی بود که به سرهنگ قبادی، فرماندهی لشکر مشهد را ابلاغ نمود. بعد از این تلفن، جناب سرهنگ قبادی رو به ما کرد و گفت حالا که شما چنین پیشنهادی را دادید، قول مردانه بدهید که مرا در فرماندهی کمک کنید و همراه من باشید، چون تازه وارد لشکر شدهام و تمامی پرسنل، از جمله افسران لشکر را خوب نمیشناسم. آنگاه سروان مدنی تقویم جیبی خودش را باز کرد و گفت: از تیپ خود شما شروع میکنیم. سپس خصوصیات تکتک افسران ارشد تیپ را برایشان خواند. این اطلاعاتی بود که سروان مدنی از یاران و همرزمانش قبلاً گرفته بود. بعد به ایشان گفتیم که بهترین فرد برای اداره این تیپ، سرگرد صدیقزاده است. قبادی وقتی دید که سروان مدنی، افسران تیپ خودش را از خودش بهتر میشناسد و گفت: آقا، من تسلیم. کمکم کنید. همان شب موضوع را به آقای واعظ طبسی اطلاع دادیم و از ایشان دعوت کردیم که فردا صبح تشریف بیاورند تا در صبحگاه لشکر، فرمانده لشکر را معرفی نمایند. البته همان روز از سرتیپ حلبیان هم خواستیم که میتوانند به منزلشان به تهران بروند.
صبح روز 5 اسفند، فرمانده لشکر طی مراسم صبحگاه لشکر توسط حجتالاسلام واعظ طبسی معرفی شد. ما نفس راحتی کشیدیم و خیالمان راحت شد که اینک لشکر فرمانده دارد. سرهنگ قبادی با مشورت ما، افسران ستادش را انتخاب کرد. سرهنگ کوچکزاده به عنوان جانشین فرمانده لشکر، سرهنگ کرمی رئیس ستاد لشکر،سرهنگ2 روزه جلالی رئیس رکن سوم لشکر، سرهنگ2 هرمز هنری رئیس رکن چهارم لشکر؛رئیس رکن یکم و دوم را هم به خاطر نمیآورم چه کسانی بودند.
سرهنگ قبادی افسری دقیق، با سواد و در عین حال عملگرا و معتقد بود و با جدیت تمام خدمت خود را آغاز کرد. در دومین روز خدمتی خود، وارد سربازخانه شد. پس از ادای احترام افسر نگهبان، از همان پاسدارخانه بازدید خودش را شروع کرد. نظافت اتاق افسر نگهبان و محل خواب سربازان و اتاق موقت بازداشتی و یا زندانی. کمکم افسران ستاد هم آمدند، سپس به بازدید توالت عمومی رفت. آنجا خیلی کثیف بود. دستور داد دستکش، فرچه و تاید بیاورند. خود دستکش را به دست کرد و با فرچه و مواد شوینده شروع به نظافت توالت نمود. هرچه افسر نگهبان و افسران ستاد خواستند مانع این کار ایشان شوند، فایدهای نداشت. وقتی کاملاً توالت را تمیز و برق انداخت، در پایان در جمع حاضرین و پاسداران، شروع به سخنرانی کرد و به طور مفصل صحبت نمود و اهمیت نظافت را در اسلام تشریح کرد و گفت اسلام هیچگاه مروج بینظمی و سهلانگاری و تنبلی نبوده و نخواهد بود. کار کردن هم عار نیست. من امروز توالت شما را تمیز کردم، اما از فردا و روزهای بعد، هر وقت به اینجا بیایم، تمام قسمتهای پاسدارخانه باید همینطور تمیز باشد و برق بزند. این موضوع را به نفراتی که در اینجا حضور ندارند هم اطلاع دهید. این خبر خیلی سریع در لشکر پیچید و من خود شاهد ماجرا بودم. میگویند فردای آن روز هم به پارک موتوری یکی از یگانها رفته و همینکار را به همراه فرمانده گردان در مورد نظافت یک خودرو انجام داد.
ایشان تقریباً هر روز بعدازظهر با من و سروان مدنی جلسه میگذاشت. اقدامات روزانه خود را با ما در میان میگذاشت و میگفت دوست دارم بازخورد و عکسالعمل این اقدامات را بدانم. اقدامات قبلی ما مبنی بر تعیین سرگرد جاودانی به عنوان سرپرست توپخانه و سرگرد نورائی به عنوان فرمانده پشتیبانی را تأیید و سرگرد صدیقزاده را هم به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر تعیین نمود. در اینجا بحث روشن کردن تکلیف خدمتی افسرانی که درجهشان بالاتر بود و بیکار شدند و همچنین وضعیت خدمتی بقیه مطرح شد. سرهنگ قبادی گفت: این اقدام توسط کمیته انقلاب، یعنی سروان هاشمی و مدنی و با نظارت جانشین و رئیس ستاد باشد.
با همفکری جناب سرهنگ کوچکزاده، یک شورای ستادی به ریاست جانشین لشکر تشکیل گردید. اعضای آن، شامل جانشین لشکر، رئیس ستاد، سرگرد جاودانی، سرگرد نورائی، سرگرد صدیقزاده، حاج آقا سمیعی، سروان مدنی و من (سروان هاشمی) به عنوان دبیر شورا شروع به کار کردیم. قرار شد اعضای اجرایی آن از کمیته باشند و با کمک هر یک از فرماندهان که خود عضو این شورا هستند، در مورد پاکسازی و روشن شدن تکلیف آن یگان اقدام نمایند. از توپخانه لشکری شروع کردیم و ظرف مدت دو روز، فرماندهان گردانها مشخص شدند. لیست افسران اضافی تعیین گردید و بدین ترتیب عمل شد که با این افسران اضافی به سه روش برخورد شود: و یک عده در داخل لشکر جابهجا شوند، یک عده محدودی که در لشکر به علت وضعیت گذشته خدمتی، پذیرش ندارند، به آنها ابلاغ شود از یگان نیروی زمینی و یا هرجای دیگر پذیرش بیاورند تا به آنجا منتقل شوند و یک عده از سرهنگهای 23 تا 25 سال خدمت به بالا فعلاً به عنوان مرخصی در منازلشان منتظر خدمت بمانند.
با این اقدام و حمایت فرمانده لشکر و جدی بودن ایشان در نظامبخشی به یگانها، خیلی زود کارها به وضع عادی خود برگشت و آموزشها جدیتر شد. گزارش ها و اقدامات لشکر را نیز در فرصتهای مناسب به عرض حضرت حجتالاسلام واعظ طبسی میرساندم. ایشان هم حضرت حجتالاسلام کامیاب را به عنوان نماینده خودش در امور نظامی به لشکر معرفی کرد. حضور حاجآقا کامیاب[1] به عنوان نماینده آقای طبسی در کمیته لشکر و همراهی ایشان با اینجانب خیلی مؤثر بود. بعد از ساماندهی ستاد لشکر، نوبت به تیپهای دیگر لشکر مستقر در قوچان و بجنورد و پادگان تربت جام رسید. البته از قوچان شروع کردیم. به اتفاق حاج آقا کامیاب به قوچان رفتیم. فرمانده تیپ سرتیپ ضیایی بود که بعد از پیروزی انقلاب، دیگر به پادگان نرفته و در منزلش نشسته بود. کلیه پرسنل کادر را در سالن سینمای تیپ جمع کردند. حاج آقا کامیاب برای آنها سخنرانی کرد و در پایان گفت سروان هاشمی از طرف آقای واعظ طبسی و فرمانده لشکر مأموریت دارد به وضعیت این پادگان رسیدگی نمایند. افسران ارشدی که در تیپ و در آن جلسه حضور داشتند، سرگرد کهتری و سرگرد مخابرات انشائی بودند. سرگرد انشائی چون از افسران حزباللهی و به دیانت شناخته شده بود، همگی رأی دادند که ایشان فرمانده پادگان باشد. ما هم در جمع، ایشان را به عنوان سرپرست تیپ معرفی کردیم.
بعد از معرفی ایشان، به اتفاق سروان مدنی به منزل سرتیپ ضیایی رفتیم. احوالش را پرسیدیم، خیلی نگران بود که تکلیفش چه خواهد شد. ابتدا فکر کرده بود که ما برای بازداشت ایشان رفتهایم، اما هنگامی که رفتار دوستانه ما را دید، نگرانیش برطرف شد و گفت حالا من چکار باید بکنم؟ گفتم هیچی، اهل کجا هستید؟ فکر میکنم گفتند اهل رشت یا انزلی بود. گفتم برو به دیار خودتان و زندگی کن. چون این تیپ در حکومت نظامی شرکت نکرده بود و ایشان مشکلی نداشتند. سؤال کردند اگر از اینجا تا رشت کسی جلو من را بگیرد چه خواهد شد؟ من همانجا روی یک ورقه کاغذ مشخصات ایشان را بدون ذکر درجه نوشتم و متذکر شدم ایشان مورد تأیید کمیته لشکر بوده و قصد دارند به موطن خودشان برگردند. زیر برگه را به عنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامی لشکر77 خراسان امضا کردم. فردای آن روز ایشان به شهرستان مربوطه عزیمت نمود.
بعد از قوچان، نوبت به تیپ بجنورد رسید. در بجنورد هم نماینده ما جناب سروان طبسی از قبل شرایط را فراهم کرده بود. سروان طبسی میگفت: فرمانده تیپ بجنورد سرتیپ قادری بود. قرار بود در صبحگاه روز 28اسفند ایشان به همراه آیتالله مهماننواز شرکت نمایند. به ایشان گفتند که باید این تاج روی شانهات را برداری و یا با لباس شخصی شرکت کنی. ایشان گفت درجه سرتیپی با نشان تاج و یک ستاره است، اگر تاج را بردارم، میشوم ستواندوم! و آن روز در صبحگاه عمومی شرکت نکرد. مدت کوتاهی هم فراری بود که بعدها دستگیر شد و در کمیته شهر مشهد در ساختمان حزب زندانی بود، که با وساطت سروان طبسی و سرهنگ کوچکزاده، از زندان آزاد شد.
در بجنورد همانند قوچان بعد از سخنرانی حجتالاسلام کامیاب، کار من شروع شد. در اینجا خیلی زود به نتیجه رسیدیم و سرهنگ پیاده آئینه به فرماندهی تیپ منصوب شدند.
سفر بعدی ما با حجتالاسلام کامیاب به تربت جام بود که با هلیکوپتر رفتیم و ایشان در صبحگاه در جمع پرسنل صحبت کردند. سرهنگ2 روزه جلالی را موقتاً به عنوان فرمانده پادگان معرفی کردیم. همراهی حجتالاسلام کامیاب و سخنرانی ایشان در تثبیت کارمان خیلی مؤثر بود.
بدین ترتیب، ساماندهی یگانهای لشکر توسط کمیته انقلاب اسلامی به پایان رسید و ارتباط فرمانده لشکر با فرماندهان جدید برقرار گردید. آرامش در پادگانها ایجاد گردید و فرمانده لشکر و ستادش کمکم بر امور کارها مسلط شدند.